eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
💜⚜️💚⚜️💜⚜️💚⚜️💜 ✍سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم اگه حرفهاتون تموم شد بریمبیرون? بفرمایین ...اختیار ما هم دست شماست خانم حیف مهمون بود وگرنه با اباژورم میزدمتوسرش? وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت وایییی چه قدر به هم میان..ماشا الله...ماشا الله بابام پرسید خب دخترم؟! منم گفتم : نظری ندارمم مامانم سریع پرید وسط حرفمو گفت بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه..باید فک کنن مادر احسانم گفت : اره خانم..ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزارو عیبی نداره پس خبرش با شما . خواستگارا رفتن و من سریع گفتم لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نزارید مامان: حالا چی شده مگه؟؟خب نظرت چیه؟! -از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد و حالا شروع شد سر کوفت بابا که تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! میدونی پدره چیکارست؟!میدونی خونشون کجاست؟! -بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنمکه -آفرین به تو... معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کله هاتوننیست -شب بخیر..من رفتم بخوابم اونشب رو تا صبح نخوابیدم? تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد یه بار خودم با لباس عروس کنار سید تصور میکردم اما اگه نشه چی؟! یه بار خودمو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم داشتم دیوونهمیشدم از خدا یه راه نجات میخواستم خدایا حالا که من اومدم خب سمتت تو هم کمکم کن دیگه فرداش رفتم دفتر بسیج.. یه جلسه هماهنگی تو دفتر اقا سید بود...اخر جلسه بود و من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید: -ریحانه جان چیزی شده؟! -نه چیزی نیست -سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا ...دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم -زهرا :ااااا...مبارکه گلم...به سلامتی تا سمانه اینو گفت دیدم اقا سید سرشو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودشو با گوشیش مشغول کرد بعد چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت: لا اله الا الله...انتن نمیده و سریع به این بهونه بیرون رفت،دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم ادامه دارد...🍃 💟 @asheghaneh_halal 💜⚜️💚⚜️💜⚜️💚⚜️💜
🍃🌙🍃 🌙🍃 🍃 ‌ : [دعاے ابوحمزه ثمالے] : وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ إِلَهِي وَ سَيِّدِي وَ عِزَّتِكَ وَ جَلالِكَ لَئِنْ طَالَبْتَنِي بِذُنوُبى لاَُطالِبَنَّکَ بِعَفْوِکَ وَلَئِنْ طالَبْتَنى بِلُؤْمى لاَُطالِبَنَّکَ بِکَرَمِکَ گناهان بازخواست کنى من نیز تو را به عفو و گذشتت مطالبه مى کنم و اگر به پستى ام مرا مؤ اخذه کنى من هم به کرمت 🍃🌙 وَلَئِنْ اَدْخَلْتَنِى النّارَ لاَُخْبِرَنَّ اَهْلَ النّارِ بِحُبّى لَکَ اِلهى وَسَیِّدى اِنْ تو را مطالبه مى کنم و اگر به دوزخم ببرى به دوزخیان گزارش مى دهم که دوستت دارم اى خداى من و آقاى من 🍃✨ کُنْتَ لا تَغْفِرُ اِلاّ لاِوْلِیآئِکَ وَاَهْلِ طاعَتِکَ فَاِلى مَنْ یَفْزَعُ الْمُذْنِبوُنَ اگر نیامرزى مگر دوستانت و پیروانت را پس به که پناه برند گناهکاران 🍃🌙 وَاِنْ کُنْتَ لا تُکْرِمُ اِلاّ اَهْلَ الْوَفآءِ بِکَ فَبِمَنْ یَسْتَغیثُ الْمُسْیَّئوُنَ و اگر اکرام نکنى مگر نسبت به وفادارانت پس به که استغاثه کنند بدکرداران 🍃✨ اِلهى اِنْ اَدْخَلْتَنِى النّارَ فَفى ذلِکَ سُرُورُ عَدُوِّکَ وَاِنْ اَدْخَلْتَنِى الْجَنَّهَ خدایا اگر به دوزخم ببرى این کار موجب خوشحالى دشمنت گردد و اگر به بهشتم ببرى 🍃🌙 فَفى ذلِکَ سُرُورُ نَبِیِّکَ وَاَنَا وَاللّهِ اَعْلَمُ اَنَّ سُرُورَنَبِیِّکَ اَحَبُّ اِلَیْکَ مِنْ موجب خوشحالى پیامبرت بشود و من به خدا سوگند مسلّما مى دانم که خوشحال شدن پیامبرت را بیشتر از 🍃✨ [سُرُورِ عَدُوِّکَ ....] سُرُورِ عَدُوِّکَ اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ اَنْ تَمْلاَ قَلْبى حُبّاً لَکَ وَخَشْیَهً خوشحال شدن دشمنت دوست دارى خدایا از تو مى خواهم که دلم را پرکنى از محبت و ترس از 🍃🌙 مِنْکَ وَتَصْدیقاً بِکِتابِکَ وَایماناً بِکَ وَفَرَقاً مِنْکَ وَشَوْقاً اِلَیْکَ یا خودت و تصدیق به کتابت و ایمان به خودت و هراس و اندیشه از خود و اشتیاق بسوى خود 🍃✨ ذَاالْجَلالِ وَالاِْکْرامِ حَبِّبْ اِلَىَّ لِقائَکَ وَاَحْبِبْ لِقآئى وَاجْعَلْ لى فى اى صاحب جلال و بزرگوارى مرا دوستدار لقاى خویش کن و نیز لقاى مرا دوست بدار و در 🍃🌙 لِقآئِکَ الرّاحَهَ وَالْفَرَجَ وَالْکَرامَهَ اَللّهُمَّ اَلْحِقْنى بِصالِحِ مَنْ مَضى لقاء خود براى من آرامش و گشایش و کرامتى قرار ده خدایا مرا به شایستگان از مردم گذشته ملحق کن و از شایستگان باقیمانده 🍃✨ وَاجْعَلْنى مِنْ صالِحِ مَنْ بَقِىَ وَخُذْ بى سَبیلَ الصّالِحینَ وَاَعِنّى عَلى قرارم ده و به راه شایستگانم ببر و کمکم ده بر مخالفت با 🍃🌙 نَفْسى بِما تُعینُ بِهِ الصّالِحینَ عَلى اَنْفُسِهِمْ وَاخْتِمْ عَمَلى بِاَحْسَنِهِ هواى نفسم بدانچه کمک دادى شایستگان را بر مخالفتشان با هواى نفس و ختم کن کارم را به نیکوترین کارهایم 🍃✨ وَاجْعَلْ ثَوابى مِنْهُ الْجَنَّهَ بِرَحْمَتِکَ وَاَعِنّى عَلى صالِحِ ما اَعْطَیْتَنى و پاداشم را از آن کار به رحمت خود بهشت قرار ده و کمکم ده در آنچه به من داده اى که در کار صالح بکار بندم 🍃🌙 وَثَبِّتْنى یا رَبِّ وَلا تَرُدَّنى فى سُوَّءٍ اسْتَنْقَذْتَنى مِنْهُ یا رَبَّ و ثابت قدمم دار و بازم مگردان به بدیهایى که از آن نجاتم داده اى اى پروردگار 🍃✨ الْعالَمینَ اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ ایماناً لا اَجَلَ لَهُ دوُنَ لِقائِکَ اَحْیِنى ما جهانیان خدایا از تو خواهم ایمانى که انتهایش ملاقات تو باشد و تا زنده ام دارى به همان ایمان 🍃🌙 اَحْیَیْتَنى عَلَیْهِ وَتَوَفَّنى اِذا تَوَفَّیْتَنى عَلَیْهِ وَابْعَثْنى اِذا بَعَثْتَنى عَلَیْهِ زنده ام دار و چون بمیرانیم بر همان ایمان بمیرانم و چون برانگیزیم بر همان ایمان برانگیزم 🍃✨ وَاَبْرِءْ قَلْبى مِنَ الرِّیآءِ وَالشَّکِّ وَالسُّمْعَهِ فى دینِکَ حَتّى یَکوُنَ و پاک کن دلم را از ریاء و شک و خودنمایى در دینت تا در نتیجه 🍃🌙 عَمَلى خالِصاً لَکَ اَللّهُمَّ اَعْطِنى بَصیرَهً فى دینِکَ وَفَهْماً فى عملم خالص براى تو باشد خدایا به من عنایت کن بصیرتى در دینت و فهمى (در شناختن ) 🍃✨ حُکْمِکَ وَفِقْهاً فى عِلْمِکَ وَکِفْلَیْنِ مِنْ رَحْمَتِکَ وَوَرَعاً یَحْجُزُنى حکمت و درک خاصى در فهم علمت و دو سهم از رحمتت و پرهیزکارى آنچنانى که مرا 🍃🌙 عَنْ مَعاصیکَ وَبَیِّضْ وَجْهى بِنوُرِکَ وَاجْعَلْ رَغْبَتى فیما عِنْدَکَ از گناهانت بازدارد و رویم را به نور خود سفید گردان و شوقم را بدانچه پیش تو است قرار ده {•🌼•} @asheghaneh_halal 🍃 🌙🍃 🍃🌙🍃
🌈🍃 🍃 ✍بسم الله ❇️بگذارید شوهرتانـ☺️احساس ڪند ڪہ پشتیبان او هستید ❇️بہ حرف بدگویان گوش ندهید و حامے شوهر خود باشید👌 ❇️در حضور جمع با احترام با او صحبت ڪنید و بہ نظراتشـ🔎احترام بگذارید ❇️مردم بہ همان چشم بہ شوهرتان نگاہ میڪنند👀ڪہ شما اورا معرفے ڪردہ اید،شایستہ است شوهرتان را بہ خوبے معرفے ڪنید ❇️سعے ڪنید با خوشرویے شوهرتان را بہ انجام ڪارے تشویقـ💗ڪنید نہ با توهین و پرخاش 📚 0⃣2⃣ 💪 {💍} @asheghaneh_halal 🍃 🌈🍃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° کسی که پشت خط بود و هنوز نفهمیده بودم کیه بلنددد گفت : + دوست ریحان جونم . ممنون میشم گوشیش و بدین بهش بعد تموم شدن جملش تماس قطع شد با چشایی که از جاشون در اومده بودن به صفحه گوشیم نگاه کردم و بلندزدم زیر خنده که ریحانه زد رو بازوم و گفت : +هییییس بابا بیدار شد صدام و پایین تر اوردم ولی نمیتونستم کنترل کنم خندمو از تو اینه ب ریحانه نگاه کردم و گفتم : _واییی تو چجوریی کنار این دوستای خلت دووم میاری ریحانه : +چیشدد کییی بوووود چی گفتتتت !؟ _اوووو یواااش نمیرییی از فضولی زنگ بزن بش میگم بهت بعدش + حداقل بگو کی بود _فک کنم این دوست جیغ جیغوت بود ک دم مدرستون ازش خداحافظی کردی از اینکه دوسش و جیغ جیغو خطاب کردم خندش گرفت و گفت: +نه بابا فاطمه خیلی خانوم و آرومه _بعله کاملاا مشهوده چقدر آروم و خانومه داشت شماره میگرفت ک گفت : +عه داداش من گوشیم شارژ نداره گوشیم و دادم بهش و گفتم : _ بیا با گوشی من بزن ریحانه از تعجب چشاش چهارتا شد و گفت +چییییییی؟؟؟ با گوشییییییییی تو زنگ بزنممم ب دوستم ؟؟؟؟؟؟دختره ها!! خندیدم و گفتم : _اره بزن.اینی که من دیدمم باید بره با عروسکاش بازی کنه خطرناک نیس ! ریحانه هنوزم ترید داشت بلاخره شماره دوسش و گرفت تو فکر بودم . اصلا متوجه حرفاشون نشدم . با خداحافظی ریحانه از دوستش به خودم اومدم . یادِ اون شب دوباره عصبیم کرده بود. از تو آینه به ریحانه نگاه کردم . _ریحانه جان +جانم داداش؟ _این دوستتو چقد میشناسیش؟ بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب راس ساعت 22:30 از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° +هیچی تقریبا در حد یه همکلاسی .با اینکه چند ساله باهمیم زیادم صمیمی نیستیم راستش دخترِ خیلی آرومیه . دوس نداره زیاد با کسی دم خور شه . برا همین با هیچکس گرم نمیگیره . _اها پس مغروره ‌ +نه اتفاقا‌. فاطمه دختر خیلی خوبیه _تو که میگی نمیشناسیش بعد چطور دختره خوبیه ؟ +عه خب کامل نمیشناسمش و از جزئیات زندگیش خبر ندارم ولی میدونم دختر خوبیه _که اینطور . داداش داره ؟ +تک بچه اس _ازدواج کرده ؟ زد زیر خنده +اوه اوه تو چیکار به اونش داری اقا دادا؟ _عهههه پروشدیااا اخه یه جا با یه نفر دیدمش ... لا اله الا الله لبشو گزیدو محکم زد رو دستش . +ای وایِ من . محمد!!!!داداشم تو که اینطوری نبودی !!. از کی تا حالا مردمو دید میزنی ؟ از کی تا حالا داداشم آبرویِ یه مومن و میبره ؟؟ وای محمددد!! باورم نمیشههه این حرف از دهن تو در اومده باشه . محمد خودتی اصن ؟ ببینمت !! چجوری قضاوت میکنی اخه ! چی میگی توووو !؟ از یه ریز حرف زدنش خندم گرفته بود. راسم میگف بچه ! خودمم دلیل تغییر یهوییمو نفهمیده بودم. نمیدونم چرا انقد رو مخم بود . دوباره از آینه نگاش کردم _خلاصه زیاد باهاش گرم نشو . ب نظر دختر خوبی نمیاد . +محمد خدایی از تو توقع این حرفا رو ندارم . از کی تا حالا انقد مغرور و از خود مطمئن شدی که تو یه نگاه تعیین میکنی کی بده کی خوب ؟ مگه من دست پرورده ی خودت نیسم !؟ عه عه عه . ببین دوستات چقدر روت تاثیر منفی گذاشتن. بهتره تو روابطتو با اونا قطع کنی ن من . اینو گفت و از پنجره محو تماشای جاده شد . یهو انگار که چیزی یادش اومده باشه برگشت سمتم. +نگفتی واس چی ریسه رفتی از خنده؟! _وای دوباره یادم اوردی . اینو گفتمو زدم زیر خنده . _این دوستت پزشکیَم میخاد قبول شه لابد ؟ +خب اره چشه مگه ؟ _هیچی خواهرم هیچی زنگ میزنه به گوشیت میگه الو بفرمایین!دختره ی خل و چل ! ریحانه چن ثانیه مکث کرد وبعدش زد زیر خنده انقدر باهم خندیدیم و بیچاره رو سوژه کردیم ،دل درد گرفتیم ___________ نزدیکای تهران بودیم زدم کنار که یه کش و قوسی به بدنم بدم . به ریحانه نگاه کردم که مظلومانه زیر چادر خوابیده بود . عادتش بود تو ماشین اینجوری میخوابید. چادرشو دادم کنار تا بیدارش کنم از منظره لذت ببره. وقتی دیدم چجوری خابیده دلم رفت براش. صورتشو نوازش کردم و بیخیال بیدار کردنش شدم . ریحانه ی بیچاره . تنها تکیه گاهش من بودم . من باید جای تمام نداشته هاشو پر میکردم . واسه همین خیلی تو رفتارم باهاش دقت میکردم و میکنم همیشه سعی میکنم جوری باشم که همه خواسته هاشو به خودم بگه نه به غریبه ‌! تو همین افکار بودم که صداش بلند شد . کلافه گفت +رسیدیم ؟ _نه خواهری . خسته شدم نگه داشتم. دوس داری بیا قدم بزنیم . اینو گفتمو نگام برگشت سمت بابا که از اول راه خواب بود و جیکَم نزد . بیچاره . به خاطر دردی که داشت چقدر زجر میکشید... همیشه به خاطر این قضیه ناراحت بودم تا فهمیدم خودمم به دردش دچار شدم ... ولی ارثیه ی فراموش نشدنیمو با تمومِ تراژدی هاش دوس داشتم اما من فقط یک هزارم دردشو داشتم ... و اون هر روز با هزار تا درد دیگه هم دست و پنجه نرم میکرد ... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب راس ساعت 22:30 از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_نـوزدهـم آنجا بود که حدس زدم این باید صراط باشد؛همان که می گویند از مو
🍃🎀 💚 احمد را از همان روزهای قبل از انقلاب و جلسات قرآن داخل مسجد می شناختم. از همان دوران نوجوانی با بقیہ ی همسالان خودش بازی می کرد ، می گفت ، می خندید و... اما به یاد ندارم که از او مکروهی دیده باشم. تا چہ رسد به اینکہ گناه کبیره از او سر بزند. زندگی او مانند یک انسان عادی ادامہ داشت، اما اگر مدتی با او رفاقت داشتی، متوجہ مے شدی که او یکی از بندگان خالص درگاه خداست. یک بار برنامہ‌ ی بسیـج تا ساعت 3 بامداد ادامہ داشت . بعد احمد آهستہ به شبستان مسجد رفت و مشغول نماز شب شد. من از دور او ا نگاه می کردم. حالت او تغییر کرده بود. گویی خداوند در مقابلش ایستاده و او مانند یک بنده‌ ی ضعیف مشغول تکلم با پروردگار است عبادت عاشقانہ‌ی او بسیـار عجیب بود. آنچہ کہ ما از نماز بزرگان شنیده بودیم در وجود احمد آقا می دیدیم. قنوت نماز او طـولانی شد. آن قدر کہ برای من سوال ایجاد کرد. یعنی چہ شده؟! بعد از نماز بہ سراغش رفتم. از او پرسیدم : احمـدآقا توی قنوت نماز چیزے شده بود؟ احمد همیشہ در جواب هایش فکر می کرد. برای همین کمی فکر کرد و گفت : نہ، چیز خاصی نبود. می خواست طبق معمـول موضوع را عوض کند. اما آن قدر اصرار کردم کہ مجبور شد حرف بزند : (( در قنوت نماز بودم کہ.... بہ قلــم🖊: گروه‌فرهنگےشهیدابراهیم‌هادے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🎀
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃📝 #عشقینه #مسافر_عاشق💚 #قسمت_نوزدهم نــــزدیڪ ایـستگاه سـاک هارا روے زمیـن میگذارے و بہ ساعت نگ
🍃📝 💚 ســـرت را روے زانوهایم گذاشتہ اے و روے صندلے کوپہ مان خوابیدے سـاعت نـزدیڪ چهار صـبح است و من همـچنان بیـدار... اصــلا میلے بہ خـوابیدن ندارم ، دوسـت دارم تا آخر بیدار باشم و مدام بہ چهره ات نگـاه کنم هـر چہ بہ روز هاے آخـر نزدیڪ میشویم هـواے دلم بارانے تر مـیشود چـقدر آرام خوابیده اے... دکمہ ے صلوات شمارم را مدام فـشار میدهم و صلوات میـفرستم قصد تمـام نذر هایم هم یکیسـت اینکہ دوباره بیایے... فـضاے کوپہ و کلا قطار خیلے آرام است فقط صداے حرکت قطار روے ریل مے آید... دستے بہ صورتت میکـشم و مو ها و محاسنـت را مـرتب میکنم ، از وقتے آمدے هنوز ریش هایـت را ڪوتاه نکردے! انــگار میـخواهے خودت را شبیہ شـهدا کنے! یادم مے آید قبلا دوران نامزدے امان عکسے را نشانم دادے و گفتے: وقـتے گفتن یه عکس از شهید بدین بزاریم سر کوچہ ها تو اینو بده! بعد خندیدے و ادامہ دادے : حداقلش تعداد رفـت آمداے ڪوچہ زیاد میشہ! قیمـت خونہ ها میره بالا... عکسے کہ لباس نظامے مشکے رنگے بہ تن داشتے اسلحہ ات را روے شانہ ات انداختہ بودے و چفیہ اے هم دور گردنت گذاشتہ بودے...عینڪ دودے مخصوص رنـجر ها را هم گذاشتے کہ حسابے بہ دلم نشست! خیلے آن عکست را دوست دارم!یادم اسـت در دلم چقدر قربان صدقہ ات رفتہ بودم! آن موقع ها خجالت میـکشیدم مستقیم بهت بگویم فقط عکـست را تصویر زمینہ ے گوشی گذاشتہ بودم تا متوجہ شوے! در دسـتت هم یڪ طرف حلقہ مان و در دست دیگرت انگـشتر عقیقی بود! هـــعے...چہ ساده از بودنت خـوشحال بودم! وقـت هایے هم کہ بہ ماموریت میرفتے هـرشــب با یڪ پیام کوتاه و عاشقانہ دوسـت داشتنت را اعلام میـکردے! یڪ عشق بی ریا...حلال...شیرین! یڪ عشق آسمـانے! مـــرد بودن را جـــورے نشانم دادے کہ تمـــام وقــت ها از بودن در ڪنارت احـساس امنیت و آرامش میڪردم... آهاے آقاے قصہ هایم! زندگے شیرینے را برایم ساختہ اے... 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃📝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_نوزدهم میشکستت، فقط یک سجده کن، سجده صبر.. * فاطمه با خود
💐•• 💚 ممنون -بچه ها چطورن؟ دلم براشون یه ذره شده -خوبن، تو چطوری؟ -منم خوبم، دلم برای تو هم یک ذره شده یک لحظه سکوت برقرار شد، فاطمه ادامه داد: کاری داشتی؟ -عرضی داشتم قربان -بفرمایید -یک هفته تموم شد، میشه بیای خونه؟ نمیگی من از گشنگی میمیرم، نمیگی من یک روز صدای تو رو نشنوم یرغان میگیرم؟ نمیگی دلم واسه اون دو تا وروجک تنگ بشه؟ - اما من هنوز به نتیجه ای نرسیدم -چه بهتر، چون منم نرسیدم، پس بیا مثل همیشه با هم مشکلاتمونو حل کنیم، باور کن این فرار تو هیچ چی رو حل نمیکنه -من فرار نکردم -خوب این گریز تو، جان سهیل اذیت نکن خانم، پاشو بیا با هم حرف میزنیم، باور کن اگه همین امروز نیای خودم با یک دست گل بزرگ گلایل میام دنبالت، میدونم گلایل خیلی دوست داری بعدم با صدای بلند خندید، میدونست فاطمه از دسته گل گلایل بدش میاد، همیشه یاد دسته گل سر قبر میفتاد، فاطمه به فکر فرو رفت، سکوتش سهیل رو هم ساکت کرد، چند لحظه ای سکوت سنگینی برقرارشد. تا اینکه سهیل خیلی آروم گفت: شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت / فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت حدیث قول قیامت که گفت واعظ شهر / کنایتی ست که از روزگار هجران گفت ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #تمام_زندگے_من↯ #قسمت_نوزدهم🤩🍃 پدر و مادرش سراسیمه اومدن … با زحمت لباس کمکم کردن،
[• 💍 •] 🤩🍃 یک ماه و نیم طول کشید تا اومد دنبالم … در ظاهر کلی به پدرش قول داد اما در حیطه عمل، آدم دیگه ای بود … دیگه رسما به روی من می آورد که ازدواجش با من اشتباه بوده و چقدر ضرر کرده … حق رو به خودش می داد و حتی یه بار هم به این فکر نکرد که چطور من رو بازی داده … چطور با رفتار متظاهرانه اش، من رو فریب داده … اون تظاهر می کرد که یه مسلمان با اخلاقه … و من، مثل یه احمق، عاشقش شدم و تمام این مدت دوستش داشتم… و همه چیز رو به خاطرش تحمل کردم … اون روزها، تمام حرف های پدرم جلوی چشمم می اومد … روزی که به من گفت … – اگر با این پسر ازدواج کردی، دیگه هرگز پیش من برنگرد … هر لحظه که می گذشت، همه چیز بدتر می شد … دیگه تلاش من هم فایده ای نداشت … قبلا روابط مشکوکش رو حس کرده بودم ولی هر بار خودم رو سرزنش می کردم که چرا به شوهرم بدگمانم … اما حالا دیگه رسما جلوی من با اونها حرف می زد … می گفت و می خندید و صدای قهقهه اون دخترها از پای تلفن شنیده می شد … اون شب سر شام، بعد از مدت ها برگشت بهم گفت … – یه چیزی رو می دونی آنیتا … تو از همه اونها برام عزیزتری… واقعا نمی تونی مثل اونها باشی؟ … خنده ام گرفت … از شدت غم و اندوه، بلند می خندیدم … – عزیزترم؟ … خوبه پس من هنوز ملکه این حرم سرام … چیه؟ … دوباره کجا می خوای پز همسر اروپاییت رو بدی؟ … به کی می خوای زن خوشگل بورت رو پز بدی؟ … منتظر جوابش نشدم و از سر میز بلند شدم … کمتر از 48 ساعت بعد، پسرم توی هفت ماهگی به دنیا اومد … • • ادامھ‌ دارد...😉💚 • • نـویسندھ: شهید سیدطاها ایمانے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫 [•📖•] @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_نوزدهم🦋🌱 تکیه زده بر درخت کاج حیاط بیمارستان ایستاده بود و به ر
[• 💍 •] 🦋🌱 لحظه ای سکوت شد و بعد دوباره صدای جیغ مه لقا بود که پیچید: _نه خوبه، انگار زبونت باز شده! ببینم نکنه با بی پول شدنش هوا برداشتت که اینطوری جواب منم میدی؟ _من بخاطر پول ازدواج نکردم که حالا با کم و زیاد شدن اسکناس های ارشیا دست و دلم بلرزه. _آفرین، پس بالاخره سختی های زندگی باعث شد اون روی‌ دیگه ت رو نشون بدی! انقدرهام مظلوم نیستی فقط آب ندیده بودی!با همین زبون که ما ندیده بودیم ارشیا رو شیفته کردی؟نه؟ _کاش شما هم یه روی قابل تحمل تر داشتید که پسرتون جذبتون میشد،نه اینکه فراری...! _اشتباه کردم که از اول بچه ام رو به امید خدا رها کردم،بخاطر نجات ارشیا از دست تو و بد شگونیتم که شده میام تهران _بفرمایید که برای جنگ با من!وگرنه اگه بخاطر ارشیا دلسوزی می کردید که حالا تهران بودید تا ببینید به چه وضع و اوضاعی گرفتار شده. _احترام به بزرگتر تو فرهنگ نداشته ی خانوادت نبوده نه؟ _اگر بی حرمتی کردم معذرت می خوام ‌‌اما جوابِ های همیشه هوی بوده نه سکوت ممتد.خدانگهدار هنوز مه لقا خط و نشان می کشید که گوشی را با دست های لرزانش قطع کرد. از عکس العمل ارشیا واهمه داشت. موبایلش زنگ خورد،مشخص بود که مه لقاست! زیرچشمی ارشیا را نگاه کرد،در کمال ناباوری اخمش باز شده بود.. شاید هم فقط خودش توهمی شده بود...زبانش‌ را روی لب های خشک شده اش کشید و گفت: _متاسفم،نمی خواستم بی احترامی بکنم اما ... _آبمیوه تلخ شد اما اگر جواب ندم بیچارم می کنه. و موبایل‌ را برداشت .ریحانه نمی دانست خوشحال باشد یا نه‌؟عجیب بود یعنی ناراحت نشد از مکالمه ای که با مادرش داشته؟شاید چون همیشه به او گوشزد می کرد که خودت گلیمت را از آب بیرون بکش‌،پس این بود منظورش حتما! اولین باری که منزل پدری ارشیا دعوت شد مراسم عروسی اردلان بود.وقتی دید که ارشیا برای رفتن بی میل نیست،با همه استرسی که داشت و با وجود کنجکاوی ای که مزید بر علت شده بود، خودش را متقاعد کرد برای رفتن و بالاخره کابوس شب هایش حقیقت پیدا کرد! باورش نمی شد آن همه تجمل و فخرفروشی برای یک شب باشد! متمول بودن از ریزه کاری های زندگی شان هم پیدا بود ...و حتی در برخوردها هم همه چیز رعایت می شد! هر لحظه منتظر مواجهه شدن با مادر شوهر هنوز ندیده اش بود و بخاطر همین ترسی که سرتا پایش را گرفته بود ترجیح می داد از کنار همسرش تکان نخورد. اردلان خوش خنده و کمی شبیه به برادرش بود،اما ابهتی که ارشیا داشت را در او ندید. از خوشحالی و رفتار متکبرانه ی عروس هم مشخص بود که پسند خود مه لقاست و انگار فقط او بود که خیلی غریبه وارد این خانواده شد. یعنی ارشیا این همه تفاوت فکری داشت با کسانی که خانواده اش بودند؟! آنقدر در فکر فرو رفته بود که حتی نفهمید ارشیا با چند مرد آن سوی سالن در حال خوش و بش کردن است. خوشحال بود که حداقل پدرش محترمانه و با روی باز تحویلش گرفته... اما حس خوبش به سرعت خراب شد! _پس ریحانه تویی ؟ نیم ساعت از ورودش نگذشته بود و هنوز مه لقا را ندیده بود.حالا خیلی سخت نبود حدس زدن اینکه زنی که رو به رویش ایستاده و با نفرت نگاهش می کرد همان مه لقاست. • • ادامھ‌ دارد...😉💕 • • نـویسندھ: الهـام تیمورے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌸 🌿 🍃 @asheghaneh_halal 💐🍃🌿🌸🍃🌼
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_نوزدهم ] زندگی ام به روال کسالت بار و مجردی
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] سویچ به دست راهی پارکینگ شدم که به مغازه بروم. با دیدن ماشین پارک شده آقای خانی (همسایه بی ملاحظه) پشت عروسکم، آن روی سگم بالا آمد. عزمم را جزم کردم به طبقه سوم بروم برای گله و شکایت اما یاد عهدم افتادم. بدون اینکه وقفه ای ایجاد کنم استارت زدم و سپر به سپر لگنش آنرا از پارکینگ بیرون راندم. ماشینم را که جدا کردم سپر ماشین خانی به زمین افتاد و رد لاستیک ها روی سنگ فرش کف پارکینگ افتاده بود. حین بیرون راندن هم درب کناری ماشین خانی به درب پارکینگ گیر کرد و به غیر از فرو رفتگی یک خط ضحیم از رنگ درب های آن طرف و قسمت پشت ماشین کنده و خراشیده شد. دلم خنک شده بود اما برای لحظه ای از خودم ناامید شدم. کنترل اعصابم را نداشتم. بی اختیار ماشینم را توی پارکینگ، سر جای اولش پارک کردم و ریموت را زدم که درب بسته شود و ماشین خانی را همانجا رها کردم. مسیری که پیاده آمده بودم را نگاه کردم. (مگه من نمیخواستم برم مغازه چرا ماشینمو جاش گذاشتم؟) صدای مولودی خوانی مسجد به وضوح شنیده میشد. با فاصله ای کم از درب آذین بسته شده ی مسجد ایستادم. روی بنری نوشته شده بود جشن خیرین‌. نمی دانستم چه کار کنم. اصلا چرا به این سمت آمده بودم؟ چقدر تشنه بودم. سینی شربت پرتقال و بعد از آن دیس کیک یزدی جلوی من ظاهر شد. دو نوجوان حدودا ۱۶ساله که با لبخند و شرم خاصی تعارفم کردند. _بفرمایید آقا... داخل هم جشنه خوش اومدید شربت را برداشتم و یک نفس سر کشیدم و با قدم هایی آرام و نامطمئن تا ورودی مسجد پیش رفتم. توی حیاط مسجد صندلی چیده بودند و یک میز تریبون هم روبروی صندلی ها بود و دو ستون دو متری گل دو طرف میز تریبون قرار داشت. به فاصله ی کمی از صندلی ها، در ضلع غربی حیاط بزرگ مسجد ۲۰ وانت آبی رنگ و نو پارک شده بود که گویا حامل همان ۲۰ جهیزیه ذکر شده بودند. وسایل اندکی از یخچال و گاز و فرش و چندین کارتن ریز و درشتی که انگار وسایل غذاخوری و آشپزخانه بودند. نه خبری از ماشین لباسشویی بود و نه ظرفشویی و مبل و تخت و... انگار خیلی ها برای شروع زندگی توان تهیه همین اقلام ضروری راهم نداشتند که حالا با کمک خیرین این چند تکه به اسم جهیزیه تهیه شده بود. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه‌_حضور 》 [ #قسمت_نوزدهم] _ راستی قبل سفرت یه سر هم به خونه
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] هر دو را به خانه شان رساندم و خودم راهی خانه پدری سعید شدم، مقابل در خانه ویلایی رنگشان پارک کردم و پیاده شدم و مقابل آیفون ایستادم ، زنی که مطمن بودم مادرش نیست ، گفت : بله سرفه ای کردم برای صاف تر شدن صدایم : نامزد سعیدم صدایش لحن صمیمت گرفت : سلام خانوم ، بفرمایید داخل ابرویم را بالا دادم و بعد داخل شدم ،باغ بزرگی روبرویم بود ، عکسش را قبلا سعید نشانم داده بود ، هر چند الان زمستان بود و طراوت خاصی نداشت ، روی کاج ها رد کمرنگی از برف هفته پیش موجود بود . داخل شدم و مادرش به استقبالم آمد : سلام سعی کردم لبخند بزنم : سلام خانم رحمانی خوبین ؟! با تعجب نگاهم کرد : خانم رحمانی چیه دختر؟! اسمم رو بگو بعد هم دستش را روی کمرم گذاشت و به پذیرایی هدایتم کرد : مژده ام عزیزم . بعد هم به همانی که فکر کنم آیفون رو جواب داده بود گفت چای بیاورد . _ من برای یه پروژه ای راهی سفر بودم ، گفتم بیام یه سر بهتون بزنم ! پا روی پایش انداخت : اره سعید می گفت ، لطف کردی ! کمی حرف زد و سوال پرسید و جواب گرفت! اصلا نمی توانستم حدس بزنم راضی هست از اینکه من عروسش هستم یا نه! گاهی سرد بود و گاهی گرم ! عین پسرش عجیب بود این مژده جان ! بعد یک ساعتی عزم رفتن کردم ،هر چند اصرار کرد برای شام پیششان بمانم و من سفر فردایم را بهانه کردم ! هنگام رانندگی دوباره به فکر افتادم ، چرا نمی توانستم چند دقیقه بیخیال شوم . نگاهی به بسته اهدایی نورا انداختم ، می گفت عیدی من است ! خندیدم به این کار های دختر ! بعد رسیدن به خانه اول سراغ هدیه اش رفتم ، یک کتاب بود همراه بلوز آستین کوتاه لیمویی رنگی . جلد کتاب را که نگاه کردم خنده ام گرفت " آفتاب در حجاب " کتاب را در کتابخانه گذاشتم فکر نکنم اصلا روزی برسد که بخوانمش! چه فکری کرده این دختر که برایم چنین کتابی خریده ! لباس هایی که قرار بود فردا بپوشم را روی میز آماده گذاشتم وسایل شخصی و گوشی و هندزفری را همراه مجوز عکاسی و آدرس خانه ای که دانشگاه گرفته بود را در کیفم قرار دادم ! این سفر واقعا هیجان انگیز بود اگر فکر و خیال امانم می داد . [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_نوزدهم هر سه به سمت بخش مراقبت های ویژه رفتند. نگرانی و
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حاج خانم رو به هر دوی آنها گفت: _ خودم با رسول میرم. نه من طاقت دارم که بمونم و نه رسول طاقت دوریمو داره. اصلا الان خودش گفت که حوریا پیش حسام بمونه و من همراهش برم. انگار به همدلی من احتیاج داره و نمیخواد تنهاش بذارم. یه بار دیگه وقتی حوریا بچه بود بیمارستان شیراز رفتیم. خودش خوابگاه و پانسیون داره. نمیخواد نگران چیزی باشید. و رو به حوریا گفت: _ ترمای آخرته. خوب امتحاناتو پاس میکنی که پدرتو اذیت نکنی با عذاب وجدانش. و رو به حسام گفت: _ خدا رو شکر که هستی و با خیال راحت حوریامو دستت میسپرم. مراقبش باش. انگار همه چیز داشت جدی می شد. تصمیم خودشان را گرفته بودند و اصرارهای حسام به اینکه حضور یک مرد واجب است و جلز و ولز حوریا که اصلا ترک تحصیل میکنم امتحان چه معنی دارد توی این شرایط، کار ساز نشد و حاج خانم و حاج رسول به همراه معرفی نامه و آمبولانسی مجهز راهی شیراز شدند. آمبولانس از جلوی چشم حسام و حوریا دور شد و با اشک های حوریا بدرقه شدند. حسام حسی دوگانه داشت. عذاب وجدان و استرسی که آنها را همراهی نکرده بود و شور و شعفی که قرار بود چند روز را کاملا با حوریا بگذراند. نگرانی برای حال حاج رسول بر این شور و شعف می چربید و اشک و بی قراری حوریا هم مزید بر علت شده بود و می دانست با روحیه ای که حوریا دارد نمی تواند روزگار عاشقانه ای را با او سپری کند. هر چند، همینکه قرار بود شبانه روز در کنارش باشد او را مسرور می کرد. به سمت حوریا چرخید و آرام و با تردید بازویش را حصار شانه های حوریا کرد. انگار او هم به این حمایت و آغوش شرمگین احتیاج داشت که سرش را به بازوی حسام تکیه داد و صورتش را میان چادرش پنهان کرد و از دوری پدر و مادرش مثل ابر بهار می بارید. با هم راهی خانه شدند. حوریا شرم حضور داشت که با حسام تنها سپری کند و با او به خانه برود و از طرفی دل بی قرار و پردردش مثل یک گنجشک خیس و باران خورده بال بال می زد از نگرانی. کلید را به در حیاط انداخت و در را برای حسام باز کرد که ماشینش را به داخل حیاط بیاورد. با دیدن ماشین حاج رسول آه از نهاد حوریا بلند شد و رو به حسام گفت: _ اگه این حوض وسط حیاط نبود دوتا ماشین جا می شد. حالا چیکار کنیم؟ حسام با تردید از حضور محمدرضا در این کوچه گفت: _ اشکالی نداره. میرم میزنمش تو پارکینگ خودم. حوریا گفت: _ چطوره ماشین بابا رو ببرید اونجا. اینجوری... شرمگین سرش را پایین انداخت و گفت: _ شما که اینجایید دیگه نمی خواد مدام این کوچه به اون کوچه برید بخاطر ماشینتون. حسام شیطنت بار خندید و گفت: _ مرسی که به فکرمی. برو سوییچ ماشین باباتو بیار. همینکارو میکنم. حسام ماشین خودش را داخل حیاط گذاشت و با ماشین حاج رسول به آپارتمانش رفت. حرف حوریا یعنی صدور اجازه برای سپری کردن اوقات با او. لازم بود به آپارتمانش برود لوازم شخصی و لباس راحتی و چند سری لباس برای بیرون رفتن باخودش بیاورد. سر از پا نمی شناخت و مطمئن بود با حضورش این مدت می تواند حسابی یخ حوریا را آب کند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_نوزدهم خب این خاصیت از کجا اومد که عدلی این جهان پیچیده رو
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . لبخند فاتحانه ای زد: خب همین سوال درباره خدا هم وجود داره. خدا رو چه کسی به وجود آورد؟ _خدا یک شعور و حقیقت تعریف نشدنیه بخاطر عظمت بی انتهاش الان تو وسعت این کیهان رو نمیتونی با ظرف محدود فکر خودت اندازه بگیری میگی بی نهایت خیال خودتو راحت میکنی اونوقت خدایی که این بی نهایت رو آفریده میخوای بتونی از همه چیزش سر در بیاری و تصورش کنی! تمام جذابیت خدا به لایزال بودنشه وگرنه که یکی شبیه من و تو بود _خب اگر قراره یه سوال بدون جواب داشته باشیم چرا اینهمه راه رو میایم چرا همون اول نمیگیم قابل درک نیست و بیخود به خودمون زحمت میدیم _چون بدون جواب نیست و قابل درکه دیدی که اینهمه بحث و استدلال کردیم ما تا انتهای مرز تصور اومدیم اینجا آخر هر تصوریه ماهیت خدا تنها چیز غیر قابل تصور در جهانه باقی چیزها رو میشه درک کرد پس چرا رها کنیم اگر رها کنیم که هیچ وقت خدا رو درک نمیکنیم ضرر میکنیم! _آخه چرا نتونیم خدا رو درک کنیم؟ چرا اصرار داره خودشو مخفی کنه؟ چرا توقع داره وقتی درکش نمیکنم بپرستمش این چه توقعیه؟! _معلومه که خدایی که نبینی و درک نکنی رو نباید بپرستی... خدا هیچوقت از تو نمیخواد گنگ و کورکورانه بپرستیش برعکس میخواد به تو تعریف بده... من گفتم ماهیت خدا قابل درک نیست برای ما نه خود خدا... دیدن که همیشه با چشم سر نیست پس ادراک و معرفت چی میشه... طبیعیه که تو نمیتونی خدا رو با چشم سر ببینی ما داریم درباره ی یک عظمت بی کران صحبت میکنیم که تمام کائنات رو خلق کرده تمام ابزار های دریافتی اطلاعات ما محدود هستن و توی بازه خاصی کار میکنن چشم ما از تمام طول موج ها فقط طیف مرئی رو میبینه گوش ما فقط گستره خاصی از صوت رو میشنوه قبل و بعدش براش قابل درک نیست خاصیت ماده همینه چطور میخوای با این چشم و گوش خدا رو ببینی و صداش رو بشنوی خدایی که خالق همه این طیف هاست چطور توی محدوده ای از طیف خلاصه بشه؟ ذهن ما فقط در ابعاد زمان و مکان کار میکنه خدایی که در این ابعاد محصور بشه به درد پرستیدن نمیخوره درسته ذات خدا درک نمیشه ولی صفاتش که درک میشه اثراتش رو که میشه دید خدا رو از این بُعد باید شناخت خیلی چیزها رو نمیبینیم ولی باور میکنیم چون اثرش رو میبینیم... مثل نور که نمیبینیم اما باور میکنیم چون میبینیم اتاق روشن شده... یا طول موج ها مثلا تو پرتو گاما رو میبینی؟ نه. پس چطوری درکش میکنی. با اثر و نشانه هاش... درست حدس زدی طراحی خدا دقیقا به نحویه که تماما خودش رو پنهان کنه... ولی نشونه ها رو گذاشته برای کسی که بخواد پیداش کنه پس باید دنبال این نشونه ها بگردیم _خب چرا این دیگه چه جورشه.. چرا باید دنبالش بگردیم! _ این تمام هدف خلقته... خیلی هم جذابه باور کن... انسان اصلا خلق شده که بگرده و خدا رو پیدا کنه... خداوند همه جور مخلوقی داره اما جذابیت انسان به همینه که امکانات شهودی کمی داره و سرچ میکنه... جستجو میکنه فکر میکنه و پیدا میکنه... . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_نوزدهم ربابه ادامه داد: بنده خدا جوون یهو ک
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• مادر آهی کشید. بدون این که به کسی نگاه کند از جا برخاست. چادرش را از دور کمرش باز کرد و بر سر کشید و رو به خانباجی پرسید: می خوام برم چایی بیارم شمام می خورین؟ ربابه سریع از جا برخاست و گفت: مادر شما بشین من میارم همین که ربابه از در بیرون رفت صدای یا الله آقاجان شنیده شد. مادر بفرمایید گفت. چادرم را روی سرم انداختم و مانند بقیه به احترام آقاجان ایستادم. آقاجان و برادرم محمد امین وارد اتاق شدند. آقاجان با تحسین نگاهی به من انداخت و من با خجالت سر به زیر شدم. آمد کنار من روی صندلی نشست و تعارف کرد من هم بنشینم. مادر هم رفت پیش خانباجی کنار پنجره نشست. آقاجان رو به مادرم گفت: خدا رو شکر دختر آخرمونم ازدواج کرد ان شاء الله عاقبت به خیر بشه. مادر هم دست هایش را بالا آورد و ان شاء الله گفت. آقاجان ادامه داد: دیگه من موندم و شما با پسرا. بعد نگاهی به خانباجی کرد و گفت: خانباجی هم که تاج سرماست. خانباجی گوشه روسری اش را جلوی دهانش گرفت تا لبخند شادی اش را از پدرم مخفی کند و گفت: اختیار دارید آقا این حرفا چیه آقاجان لبخندی زد و گفت: امشب شما و خواهراتون خیلی زحمت کشیدین و سنگ تموم گذاشتین. ما که همیشه شرمنده شماییم و نمی تونیم جبران کنیم. خدا خودش اجرتون بده. آقاجان به محمد امین اشاره کرد و او به سمت خانباجی رفت و پاکت پولی را به او داد. خانباجی در حالی که از گرفتن پاکت امتناع می کرد گفت: آقا این کارها چیه کاری نکردیم من تا عمر دارم مدیون شمام. مادر که کنار خانباجی نشسته بود گفت: عه خانباجی این حرفا چیه.دیگه نشنوم این حرفا رو بزنی شما مدیون هیچ کس نیستی شما واسه ما مادری کردی و حق مادری به گردن مون داری. مادر پاکت را از دست محمد امین گرفت و در دست خانباجی گذاشت. تمام کارهای مراسم امشب را خانباجی همراه دو خواهر و دخترش انجام داده بودند. ظرف ها را شسته بودند و قرار بود فردا برای نظافت خانه بیایند. خواهران خانباجی برای کمک از نیشابور آمده بودند و شب را در خانه دختر خانباجی می ماندند. ربابه با سینی چای وارد شد و چای دور داد. بعد صرف چای آقا جان رو به خواهرانم کرد و گفت: شوهراتون منتظرن. اگه شب اینجا می مونید قدم تون روی چشم اگه نه که بندگان خدا خسته ان. خواهرانم از جا برخاستند تا لباس بپوشند. یکی یکی آمدند و خداحافظی کردند. آقاجان و مادر و خانباجی برای بدرقه آن ها از اتاق بیرون رفتند. بعد از رفتن خواهرانم آقاجان وارد اتاق شد. در وسط مهمانخانه را باز کرد و گفت: احمد آقا بفرمایید. حمیده چادرش را مرتب کرد و گوشه اتاق ایستاد. احمد و بعد برادرانم وارد اتاق شدند. چادرم را روی سرم کمی جا به جا کردم. آقاجان به احمد تعارف کرد روی صندلی کنار من بنشیند و او هم نشست. به یک باره داغ شدم. احساس کردم عرق شرم روی همه بدنم نشست. جلوی برادرانم خجالت می کشیدم. سنگینی نگاه غیرتی محمد علی برادر 18 ساله ام را بر روی خودم احساس می کردم و جرات سر بالا آوردن نداشتم. مادر به اتاق آمد و کنار آقاجان نشست و کمی بعد خانباجی با سینی چای وارد اتاق شد. آقاجان گفت: خدا رو شکر امشب شب خوبی بود و همه چیز به خوبی تمام شد احمد از روی صندلی بلند شد و روی زمین نشست و گفت: دست تون درد نکنه حسابی زحمت کشیدین و سنگ تموم گذاشتید مادر که سینی چای را از دست خانباجی گرفته بود به احمد آقا تعارف کرد که چای بردارد. احمد استکانی برداشت، از مادرم تشکر کرد و در حالی که به مادر نگاه می کرد تا مخاطب حرف هایش قرارش دهد گفت: غیر از امشب باید تمام عمر ازتون ممنون و متشکر باشم که چنین دختر خوب و نجیبی رو تربیت کردین و منو به دامادی تون قبول کردین مادر با شنیدن حرف او خشکش زد. هیچ کس توقع شنیدن چنین چیزی را نداشت. آقاجان تمام صورتش شکفت و لبخند تمام صورتش را پر کرد و من که از خجالت سرخ و سفید شده بودم چادرم را جلو کشیدم. محمد علی سرفه ای کرد. معلوم بود حسابی رگ غیرتش باد کرده است. با سرفه او مادر به خودش آمد و در حالی که سعی می کرد لبخند و ذوق زدگی اش را مخفی کند به سمت برادرانم رفت تا چای تعارف کند. آقاجان استکان چای خالی اش را جلویش گذاشت و خطاب به خانباجی گفت: خانباجی ... دیر وقته ... لطفا رقیه و احمد آقا رو به اتاق شون راهنمایی کن. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• نمیدانم چه بگویم، حق با اوست... نفسم را بیرون میدهم: حق با شماست، اسلام واقعا کامله بلند میشوم: ممنون که وقت گذاشتین، لطف کردین واقعا او هم بلند میشود، همچنان سرش پایین است؛ :_انجام وظیفه بود میخواهم برگردم که صدایم میکند؛ :_خانم؟ به طرفش برمیگردم :+بله؟ :_جسارت بنده رو ببخشید ولی به نظــر میرسه راجع به اسلام تحقیق میکنید، درسته؟ :+بله همینطوره :_اگــه سوالی، شبهه ای، مسئله ای پیش اومد، خوشحال میشم اگه بتونم در حد معلومات خودم کمکتون کنم، در ضمن اینجا هستن خانومایی که بیشتر از من میتونن کمکتون کنن و مسائلی رو براتون توضیح بدن، اسلام واقعا کامله، فرصت فهمیدنش رو از خودتون دریغ نکنید؛یاعلی زیر لب میگویم:یاعلی و به ســرعت از حیاط مسجد خارج میشوم. .......... صــــدای آلارم گوشی میآید، بلند میشوم. نگاهی به اطراف میاندازم و صدای زنگ را قطع میکنم. آسمان هنوز تاریک است، وضو میگیرم، چادر نماز قشنگم را با دقت از کشو درمیآورم و سر میکنم، رو به قبله می ایستم:اللّه اکـــبر تسبیح را داخل سجاده میگذارم و بعد از سجده ی شکر بلند میشوم، چادرنماز را تا میکنم و به همــراه سجاده داخل کشو میگذارم. نگاهی به ساعت می اندازم، شش و نیم صبح. چراغ اس ام اس گوشی روشن میشود، مثل همیشه فاطمه است، قرار گذاشته ایم صبح ها وقت شروع درس همدیگر را باخبر کنیم. برایش یک"صبح بخیر،موفق باشی"می فرستم. کتــاب تاریخــم را برمیدارم و درس خواندن را شروع میکنم،چیز زیادی تا کنکور نمانده است... * نگاهی به ساعت می اندازم، فاطــمه دیر کرده، الان است که استاد برسد. عجیب آن که امروز محــسن هم نیامده. استاد وارد می شود به احترامش بلند میشویم. به جای خالی فاطمه و محسن نگاهی میاندازد، رو به من میکند:خانم زرین غایب هستن؟ سـر تکان میدهم: قرار بود بیان استاد استاد میگوید: باشه چند دقیقه منتظرشون میشیم... نگاهی به در می اندازم: فاطـمه...کجایی... کلاس تمام میشود، استاد جزوه ی فاطمه و محسن را به دستم میدهد: شما نگه میدارید؟ :_بله،بله...حتما چادرم را مرتب میکنم و از کلاس خارج میشوم، موبایلم را درمیآورم و شماره فاطمه را میگیرم... جواب نمی دهد... خیلی نگرانم... شمــاره خانه شان را میگیرم، بیشتر نگران میشوم وقتی تلفن خانه را هم جواب نمی دهند. بـه طــرف خانه خودمان راه می افتم، فاطــمه کجایی؟؟ ......... برای بارصدم شماره فاطــمـــه را میگیرم، این بار اپراتور از گوشی خاموش فاطمــه میگوید، نگرانی مغزم را منفجـــر میکند، پناه میبرم به قرآن همدم همیشگی ام، یاد آن روز کـه برای اولین بار، این معجـــزه ی الهی را تمام کــردم، لبخنـــد بــه لبم می آورد. روز قشنــگی کــه مرا دوباره بــه مسجـــد کشاند... .......... مانتوی بلندی میپوشم، شال سر میکنم، اما سفت، محکـــم،پوشیده... خواندن ترجمـه ی قرآن تمام شده، سردرگمم و آشفته، نمیدانم چه باید بکنم. قصــد کرده ام به مسجـــد بروم، برای دیدن آن مشدی مهـــربان که کمــک بزرگی به من کرد.. از خانه خارج میشوم،گرمـــای تابستان پوستم را می سوزاند، عینکم را میزنم و قدم تند میکنم، تا اذان ظهــر چیزی نمانده. دوبـــاره میرسم به همان مسجـــد،همان که حوض و گلدان های دور و برش،باغچـــه های اطرافش و آسید جوادش در خاطـــرم مانده. وارد کـــه میشوم،اللّه اکـــبر اذان گوشم را مینوازد،چقدر این صدا روحم را التیام میبخشد، به طرف ورودی بانوان میروم. نگاهم به خانم های چادری میافتد که به سرعت خود را به صف های نماز میرسانند، خاطـــره ی تلخ آن روز صندوقچه ی ذهنم را تاریک میکند... قرآن را درمیآورم و مشغول خواندن یس می شوم، عجیب انس پیدا کرده ام با این سوره، با قلـــب قرآن! میخواهم شیرینی کلام خدا، زهـــر آن خاطــره را حلاوت بخشد.. سنگینی سایه ای را بالای ســـرم حــس میکنم، ســربلند میکنم. دختری جوان حدود بیست و پنج،بیست و شش ساله با چادر رنگی بالای سرم ایستاده. لبخندی روی لب هایش نشسته. میگوید:سالم جواب سالمش را آرام میدهم،نمیخواهم مثل آن پیرزن... ســر تکان می دهم تا از فکــرم دور شود. دختر کنارم مینشیند. :_ببخشیــــد،شما تا بعــد از نماز اینجا هستی؟ تا بعد نماز اینجایم،آمده ام تا مشدی را ببینم. اما این دختــر چرا میخواهد بداند... :+بله چطور؟؟ :_شرمنـــده،ولی ممکنه کـیف منو نگه داری تا من نمازم رو بخونم؟یه خرده بزرگــه نمیخوام جا رو بگیره نگاهم به کوله اش می افتد،کوچک است و جمع و جور،ولی خب در صف نماز جای زیادی اشغال میکند. ســر تکان می دهم،دختر میخواهد برود که صدایش میزنم +:ببخشید آرامـ برمیگــردد :_جانمـ؟ صدایش چقدر دلنشین است. :+چطــور میتونین به من اعتمـــاد کنید؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•