eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به هر سختی بود یکی دو ساعتی خودم را به زور روی الاغ نگه داشتم تا به آبادی ای که مادر شیخ حسین ساکن بود برسیم. هم خودم دوباره همه لباس هایم کثیف شده بود و هم علیرضا کثیف کاری کرده بود و هر دو نیاز به نظافت فوری داشتیم. از دور که آبادی را دیدیم لبخند روی لب احمد آمد و با ورود مان به آبادی از مردم سراغ خانه فهیمه خانم همسر شیخ نصر الله را می گرفت. اهالی وقتی فهمیدند مهمان فهیمه خانم هستیم با روی خوش از ما استقبال کردند و ما را به آن جا راهنمایی کردند. خانه ای آجری تقریبا بزرگ و متفاوت با خانه های روستای قبلی که حیاط بزرگی داشت اما در حیاطش از درخت و گل خبرینبود و فقط یک گوشه حیاط به آن بزرگی کمی سبزی کاشته شده بود. گوشه دیگر حیاط طویله بود و سمت دیگر حیاط جوی آب، تنور و مطبخ بود. چون در حیاط شان باز بود بدون در زدن وارد حیاط شدیم و جلوی ایوان که رسیدیم یکی از اهالی روستا که همراه مان آمده بود فهیمه خانم یا همان ننه فهیمه را صدا زد. ننه فهیمه زن ریز اندام و کوتاه قد با صورتی آفتاب سوخته و دست های حنا کرده و چادری که به دور گردن گره زده بود به استقبال مان آمد و با لهجه شیرینی که شباهت به لهجه مشهدی نداشت با ما سلام و احوال پرسی کرد و تعارف کرد وارد خانه شویم ما را به یکی از اتاق های بزرگ خانه اش برد. با همان لهجه اش تعارف کرد و گفت: بفرمایید خیلی خوش آمدید. به من نگاه کرد و گفت: حسین بهم گفت بارداری و روزای آخرته. نگفت زایمان کردی به سلامتی کی فارغ شدی؟ نیم نگاهی به احمد کردم و گفتم: قبل اذان صبح با تعجب هینی کشید و گفت: تو امروز فارغ شدی و راهی کوه و صحرا شدی؟ سریع به سمت رختخواب های گوشه اتاق رفت و برایم جا پهن کرد و گفت: بیا بیا بخواب که حتما حسابی اذیت شدی رو به احمد کرد و گفت: پسرم شما هم بفرما بشین حتما خسته ای این جا رو خونه خودتون بدونید غریبی نکنید. به سمت احمد رفت و درحالی که علیرضا را از بغلش می گرفت گفت: کو بده ببینم این بچه رو با شوق به صورت علیرضا نگاه دوخت و گفت: ماشاء الله خدا حفظش کنه نیم نگاهی به من کرد و گفت: به مادرش که نرفته نیم نگاهی به احمد کرد و گفت: به آقاش کشیده به ثورت علیرضا دست کشید و گفت: طفلک بچه چه قدر صورتش داغه به سمت ما نگاه کرد و گفت: چرا سر پایید؟ بفرمایبد بشینید احمد دستارش را از سر برداشت و گفت: اگه اجازه بدید من برم وسایل مون رو بیارم _بفرما ننه راحت باش علیرضا را روی رختخواب گذاشت و بند قنداقش را باز کرد و رو به من گفت: بیا ننه دراز بکش 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حسین مین باشی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•