eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• من هنوز شیش ماه از دوره تحصیلم مونده چند روز دیگه باید برگردم آمریکا _میدونم عزیزم همون روز گفتی منم به ایمان گفتم اجازه بده حرفای مقدماتی رو بزنیم و اگر خدا خواست نامزد کنید وقتی برگشتی عروسی میگیریم! شیش ماه که چیزی نیس چشم رو هم بذاری تموم شده ان شاالله تا اونموقع ایمان هم منتقل شده تهران دنبال کارای انتقالیش هست مامان نگذاشت حرف دیگه ای بزنم و با تکرار این حرف که شب باهاشون تماس میگیره بدرقه شون کرد من ولی گیج و گم میان پذیرایی ایستاده بودم باورش سخت بود خیلی سخت! بچه ها وقتی ماجرا رو فهمیدن بعد از اینکه حسابی با جیغ و داد و تبریک و ماچ و بغل خودشون رو تخلیه کردن تمام مدت تا موعد قرار رو به تحلیل اوضاع و شرایط و البته توجیه کمی خصمانه ی من برای جواب مثبت بی چون و چرا گذروندن اما من کماکان گیج بودم از طرفی باور نمیکردم اینهمه سال این رابطه دوطرفه باشه و بابت این اتفاق دلم میخواست ساعتها پای سجاده اشک بریزم و سجده شکر به جا بیارم اما از طرفی هنوز برای دادن جواب مثبت مصمم نبودم اگر چه دلم بهش میکشید اما... واقعیت این بود که اون اتفاق هیچ وقت از ذهن هیچ کس پاک نمیشد و برای همیشه مایه شرمندگی بود علی ای حال زودتر از اونچه فکر میکردم پنجشنبه شب از راه رسید قبل از اینکه من با حال پریشونم کنار بیام رضوان لباسی که به سلیقه خودش برام خریده بود رو به ضرب و زور تنم کرده بود و مقابل آینه کنارم به تماشا ایستاده بود خوب که تماشا کرد رو به بچه ها گفت: _می بینید سلیقه رو... میدونستم هلویی خیلی بهش میاد کتایون کلافه اخم درهم کشید: _تو چرا قیافه ت شبیه کساییه که کتک خوردن! بابا یکم بخند ناسلامتی به آرزوت رسیدی اخمی کردم: خبه شماهام آبرومو بردید آرزو آرزو... کی گفته من همچین آرزویی داشتم؟ چشم دراند: چه رویی داری تو! ژانت خواهرانه از جا بلند شد و دست روی شانه هام گذاشت: _الان مشکلت چیه ضحی جون؟ مگه تو دوستش نداری؟ سرم رو پایین انداختم: _خب چرا ولی من نسبت بهش شرمنده ام نمیتونم با این حس کنار بیام یعنی منظورم اینه که... صدای زنگ در همه مون رو از جا پروند رضوان در اتاق رو باز کرد و از پله سرک کشید بعد با حرص غر زد: اونقدر شیربرنج بازی در آوری که دیر شد این شال رو سر کن بعدم برو تو آشپزخونه تا صدات کنم بچه ها بیاید بریم پایین کتایون_ما دیگه کجا بیایم؟! رضوان_خب بیاید دیگه ابنهمه آدم اون پایینن فقط جا واسه شما تنگه؟ واقعا میخوای این لحظه استثنائی رو از دست بدی؟ کتایون با چشمکی از جابلند شد و دست ژانت رو هم کشید: البته که نه گفتم شاید خوششون نیاد غریبه تو مراسم باشه وگرنه مگه میشه از خیر دیدن لحظه دیدار یار غایب بعد چهار سال گذشت! پریدم و دست رضوان رو گرفتم تمام بدنم از درون میلرزید: _تو رو خدا نرید من نمیتونم چای بگردونم مطمئنم یه گندی میزنم تو رو خدا رضوان... تو رو خدا تو چای ببر کتایون_حالا حتما باید یکی چای بگردونه؟ رضوان_حتما که نه... نگاش کن چه هم میلرزه دیوونه اصلا ولش کن از خیر چای گذشتیم بیا باهم بریم بشینیم موقع پذیرایی شد من خودم چای میارم نفس راحتی کشیدم و خواستم شالم رو سر کنم که رضوان از دستم گرفت و روی سرم تنظیم کرد: _چته چرا انقدر میلرزی رنگت پریده زشته اینطوری ببیننت کتی تو کیفت شکلاتی چیزی نداری بهش بدیم؟ کتایون فوری از قوطی بزرگی آبنبات آبی رنگی بیرون کشید و زیر زبونم گذاشت هیچ کدوم نمیتونستن حال من رو درک کنن حتی تصور دیدنش بعد از اینهمه سال قبض روحم میکرد اونهم بعد از آخرین دیدار و رفتاری که باهاش کردم طول کشید تا تونستم درست راه برم و همراهشون از پله ها پایین رفتم وقتی وارد پذیرایی شدیم همه دور هم روی زمین نشسته بودن همه... آقاجون و عمو مامان و زن عمو رضا و احسان حمیده خانوم و حاج آقا صادق رئوف دختر و داماد و نوه شون... و... دیدمش که سر به زیر بین پدر و دامادش نشسته بود و نگاهش به گل قالی بود تمام تلاشم رو کردم که گریه نکنم از ذوق یا دلتنگی یا شاید هم حسرت هدر دادن چندین سال اشک به چشمهام هجوم آورده بود و من فقط بهشون التماس میکردم آبروم رو نبرن پشت بچه ها پنهان شده بودم تا کمتر دیده بشم اما وقتی وارد پذیرایی شدیم همه به احترامم بلند شدن و ناچار برای دیده بوسی با حمیده خانوم و سلام و علیک با حاج صادق جلو رفتم تمام تلاشم رو میکردم که نگاهم سمتش نره آروم و سر به زیر برگشتم و بین بچه ها گوشه پذیرایی کز کردم نه سر بلند میکردم و نه گوشم میشنید که بین مهمانها و خانواده م چه جملاتی رد و بدل میشه قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• قوری را بالای کتری گذاشت و گفت: اولی که عروس آوردیم رفت کربلا. وقتی برگشت گفت تو حرم امام حسین توبه کردم قول دادم دیگه کتکت نزنم ولی به جاش پسرم این قدر عروسم رو اذیت می کنه که حد نداره چیزی که باباش زمین گذاشت این برداشته هر روز و هر شب زن بیچاره اش رو می زنه به هر بهانه کوچیکی دستش رو این درازه خودش میگه این تا مشت تو سرش نخوره عقلش کار نمی افته پارسال یه بار چنان مشت زد تو شکم زن بیچاره که بچه اش سقط شد دلم برای خودش و عروسش سوخت و گفتم: آخی طفلی ... پدر مادرش چیزی به پسرتون نمیگن؟ _چی بگن؟ مگه این پسره قلدر به حرف کسی گوش میده؟ میگه زن تا کتک نخوره سر به راه نمیشه احترام من که مادرشم رو نداره چه برسه به زن بیچاره اش تا زن نبرده بود دستش رو خواهراش دراز بود حالا رو سر زنش درازه دلم برای عروسم می سوزه ولی کاری ام از دستم بر نمیاد حالا من خودم زبون دارم سر به سر کربلایی می ذاشتم عصبانیش می کردم که با هم جر و بحث می کردیم ولی عروسم دیدیش که، طفلک ساده و بی زبونه به تایید سر تکان دادم که گفت: به پسرم میگم این قدر قلدری نکن یه روز آه این زنت می گیره خدا هر دو تا دستت رو قلم می کنه ولی به خرجش نمیره که نمیره حالا باز خدا خیر شیخ حسین رو بده از وقتی میاد روستا و بعد نماز برای اینا حرف می زنه از قیامت و عذاب میگه یکم بهتر شدن وگرنه قبلا کی حریف مردا بود؟ پسر کوچیکم همیشه به خواهراش می گفت شما ها نباید دنیا می اومدین می گفت اگه من موقع تولد شما بودم همه تونو زنده به گور می کردم دیگه از وقتی یکم با شیخ حسین رفیق شده دست از این حرفاش برداشته برایم کمی جوشانده ریخت و گفت: کاش پسرای منم ادب و احترام یاد بگیرن مثل شوهر تو حرف بزنن لیوان جوشانده را به دستم داد و گفت: بیا اینو بخور سرت رو به درد آوردم ولی از من به تو نصیحت قدر شوهرت رو بدون درسته دختر شهری هستی و جات تو این اتاق کوچیک و خرابه نیست ولی همین عزت و احترامی که از شوهرت می بینی به همه چی می ارزه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید احمد کاظمی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•