eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• هواپیما که نشست حال هر چهارتامون غریب و درهم بود آهسته و با صدایی گرفته گفتم: فقط ده صفحه اش مونده که بعدا میخونم برات و از جا بلند شدم و به تبع من بقیه هیچ کس حرفی برای گفتن نداشت فعلا سکوت بهترین واکنش بود هیچ چمدانی همراه نداشتیم چون قرار به موندن نبود قرار بود فقط یک شب توی حرم بمونیم در سکوت از فرودگاه خارج شدیم و سوار تاکسی شدیم توی مسیر هم کسی حرفی برای گفتن نداشت سکوت بود تا لحظه ای که ماشین وارد خیابان منتهی به حرم شد و مقابلمون گنبد و گلدسته های طلایی رنگش با ابهتی بی نظیر قد علم کرد ‌اونقدر دلتنگ بودم که حتی یک لحظه هم چشم برنداشتم. اشکهام جاری شد و زیر لب سلام کردم چیزی نگذشت که ماشین متوقف شد و پیاده شدیم تا جلوی بست نواب جلو رفتیم و ایستادیم ژانت که از خوشحالی صورتش به سرخی میزد و جلوتر از همه قدم برمیداشت به عقب چرخید: چی شد چرا ایستادید؟! اشاره ای به تابلوی روبرو کردم: _ اینجا این متن رو میخونیم و بعد وارد میشیم کنارم ایستاد و به تابلو نگاه کرد: _خب چرا؟ _بهش میگیم اذن دخول اجازه ای برای وارد شدن یه جور رعایت ادبه نسبت به حریم امام صورتش جمع شد: _خب من که عربی بلد نیستم بخونم چجوری اجازه بگیرم! لبخندی زدم: من بلند میخونم تو گوش کن دستم رو روی سینه گذاشتم و اون هم به تبعیت از من همون کار رو کرد و شروع به خواندن کردم و وقتی به پایان رسید راه افتادیم سمت ورودی وارد بخش بازرسی که شدیم نگاه ژانت به همه چیز متعحب و شگفت زده بود وقتی وارد حرم شدیم پرسیدم: _ژانت چرا انقد تعجب کردی؟ _آخه... فکر نمیکردم اینجا انقدر بزرگ و منظم باشه _خب اینجا ایامی مثل دیروز و مناسبتهای خاص تا پنج میلیون زائر داره وقتی این میزان از اقبال رو داره باید فضاش فراهم بشه دیگه همین الان حداقل چهار میلیون نفر توی حرم هستن چشم دراند: چهار میلیون نفر؟! کمی بین فضای خارجی صحن ها چشم چرخوند اگر چه بسیار شلوغ بود اما قانع نشد: _ولی این جمعیت به چهارمیلیون نمیرسه مطمئنم! به تصورش خندیدم: ژانت عزیزم! این بخش ورودی حرمه حرم امام رضا(ع) ۹ تا صحن بزرگ داره اونجاها هم پر از آدمه با حیرت گفت: چی؟! خدای من جدی میگی؟! لبخندم عمیقتر شد: بله جدی میگم حالا بیاید بریم صحن آزادی سلام کنیم و بعد بریم صحن جامع برای نماز چون تا حالا حتما بقیه صحن ها پر شده ژانت که هیچ چیز از این اسامی سر درنمی آورد به امید همراهی من دیگه سوالی نپرسید و خودش رو به ما سپرد وقتی وارد صحن ازادی شدیم و سلام دادیم ژانت پرسید: _من توی عکسها دیدم که گنبد و گل دسته کامل دیده میشه ولی اینجا اینطور نیست باز میون اشک لبخندم دراومد: گنبد از صحن انقلاب و صحن گوهرشاد راحت دیده میشه الان توی این شلوغی موقع نماز نمیشه واردش شد. بیاید بریم نماز بخونیم و بعد که خلوت تر شد میریم اونجا تا خوب حرم رو ببینی بعد ان شاالله میریم داخل _میتونیم بریم داخل؟! _آره چرا نتونیم؟! ... نماز جماعت که به پایان رسید بلند شدیم تا خودمون رو به صحن انقلاب برسونیم توی راه ژانت اسامی صحن ها و معانیش رو میپرسید و سعی میکرد به خاطر بسپاره ولی وقتی فهمید حرم چندین در هم داره دیگه درباره اسامیشون کنجکاوی نکرد! وارد صحن انقلاب که شدیم از دیدن قاب طلایی و زیبایی که بر تارک شب میدرخشید قطره اشکی روی گونه ام افتاد سلام دادم و حرفهام با نگاهم به صاحب خانه زدم فارغ که شدم به چهره بچه ها نظری انداختم رضوان ساکت و توی خود فرورفته اشک میریخت و کتایون هم زیر لب چیزهایی میگفت ژانت اما با چشمان خیس تنها نگاه میکرد اشاره کردم تا حرکت کنیم و جای خالی برای نشستن پیدا کنیم که البته اون لحظه اونجا بعد از کار معدن سخت ترین کار دنیا بود همونطور که چشم میچرخوندم ژانت زیر گوشم گفت: _میخوام عکس بگیرم اشکالی نداره؟! _نه بگیر _آخه اون خانومه یه جوری به دوربینم نگاه میکنه رد نگاهش رو گرفتم و به خادمی رسیدم که به ما نگاه میکرد بازخندیدم: عزیزم اون خانوم خادم حرمه اینجا اجازه نمیدن کسی دوربین داخل بیاره مگر اینکه ایرانی نباشه برای همین توی گیت پاسپورتت رو خواستم وگرنه برای ورود به حرم مدرک شناسایی لازم نیست اون خانومم اگر اومد جلو سوال کرد تو نگران نباش من براش توضیح میدم با خوشحالی مشغول گرفتن عکسهاش شد و من بالاخره جایی برای نشستن پیدا کردم با اشاره مقصدمون رو بهش نشون دادم تا بعد از تموم شدن کارش بهمون بپیونده و با بچه ها به سمتش حرکت کردیم همین که نشستیم کتایون پرسید: _اینجا انقدر شلوغه داخل چه خبره؟! رضوان جوابش رو داد: _داخل هم در همین حده _پس برای زیارت نمیشه تا کنار ضریح رفت درسته؟! قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به سختی در جایم نشستم و نوزاد قندان پیچم را در بغل گرفتم. چه قدر سخت بود. من هیچ تجربه ای از بچه داری نداشتم. درست که خواهرانم و نوزادان شان را دیده بودم، کنارشان بودم اما حالا نمی دانستم چه کنم. به هر سختی بود او را در بغل گرفتم بسم الله گفتم و شیشه را در دهانش گذاشتم. از احمد که داشت در تشت گوشه اتاق وضو می گرفت پرسیدم: توی شیشه چی هست؟ احمد مسح سرش را کشید و گفت: نمی دونم. فقط گفت شیرش نده احمد دست و رویش را با حوله خشک کرد و با لبخند به من خیره شد و گفت: واسه مامان بودن خیلی کوچولویی کنارم نشست و گفت: گاهی به خاطرت عذاب وجدان می گیرم. به رویش لبخند زدم و پرسیدم: چرا عذاب وجدان؟ _زود وارد دنیای بزرگترا کردمت به صورت پسرمان چشم دوختم و از احمد پرسیدم: اسم بچه مون چی باشه؟ همون علیرضا که تو حرم انتخاب کردی؟ _اگه تو راضی هستی همون باشه _من که اسم از این بهتر و قشنگ تر سراغ ندارم شیشه را کمی در دستم جا به جا کردم و گفتم: چه قدر طولانی می خوره احمد نزدیک تر به من نشست و شیشه را در دست گرفت و گفت: کوچولوئه دیگه هنوز زور نداره تندتند بخوره خودت گرسنه نیستی؟ گرسنه بودم اما نه زیاد. رو به احمد گفتم: نه خیلی _الان باید خرما می بود چند دونه خرما می خوردی این چند وقته از خیلیا پرسیدم ولی نداشتن و گفتن باید تا ماه رمضون صبر کنی تا خرما بیاریم. خانم کربلایی عباس گفت برات کاچی می پزه میاره اگه میخوای تا اونو بیاره یه لقمه نون پنیر بهت بدم؟ نوزادم را سر شانه ام گذاشتم تا آروغش را بگیرم و گفتم: نه دستت درد نکنه فعلا چیزی نمیخوام. بعد از این که آروغش را گرفتم او را به سمت احمد گرفتم و گفتم: بیا اذان بگو 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید احمد کشوری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•