•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوششم
ننه فهیمه که صدایم زد راه رفته را برگشتم و پرسیدم:
بله؟ کاری داشتین؟
ننه فهیمه نزدیکم شد و آهسته گفت:
حواست کجاست؟ چایی که تو اتاقه
گیج نگاهش کرد و گفتم:
خودتون گفتید چای میخواین بیارین
ننه فهیمه آهسته گفت:
من دیدم دو تا تون از دلتنگی بی طاقت شدین این طوری گفتم به هوای چایی برم از اتاق بیرون سرم رو بند کنم شما چند دقیقه ای با هم خلوت کنین رفع دلتنگی کنید تو کجا دویدی داری میری؟ مثلا زاچی هنوز نباید بدوئی
از حرف های ننه فهیمه خجالت کشیدم. همه وجودم داغ شد و با خجالت سر به زیر انداختم که گفت:
بیا برو تو اتاق پیش شوهرت
منم میرم کارامو بکنم شما با هم راحت باشین
با خجالت گفتم:
مگه نمیخواستین صبحانه بخورین؟
سر بالا انداخت و گفت:
من با شیخ حسین چند لقمه ای خوردم سیر شدم
برو پیش شوهرت با هم راحت باشین
ننه فهیمه این را گفت و از پله های ایوان پایین رفت.
از خجالت سر جایم ایستاده بودم و او را نگاه می کردم که آهسته گفت:
چرا ایستادی؟ برو دیگه
نگاه از ننه فهیمه گرفتم و به اتاق رفتم.
احمد کنار علیرضا نشسته بود و صورت او را می بوسید.
در را که بستم با صدای در از جا برخاست و ایستاد.
چادرم را از سر در آوردم و با لبخند و ذوق به طرفش رفتم.
یک قدمی اش ایستادم که مرا به سمت خود کشید و محکم مرا در بغل گرفت و گفت:
خیلی دلم برات تنگ شده بود
_دل منم برات تنگ شده بود.
_این جا بهت سخت گذشت؟
_تنها چیزی که سخت بود دوری تو بود.
وگرنه ننه فهیمه و خانواده اش خیلی هوام رو داشتن و نذاشتن آب تو دلم تکون بخوره
احمد مرا رها کرد و گفت:
خدا رو شکر ... این مدت همه اش نگران بودم نکنه اذیت بشی
با ذوق گفت:
یه خبر خوب بهت بدم؟
_چه خبری؟
_این در به دری ها و آوارگی هامون تموم شد
با شوق گفتم:
راست میگی؟
چه جوری؟
یعنی دیگه ساواک دنبالت نیست؟ دیگه تو خطر نیستی؟
می تونیم برگردیم خونه مون پیش خانواده هامون؟
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید رضا پناهی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•