عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوشصتوچهارم خم شدم کف پای احمد را بوسیدم
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوشصتوپنجم
اولین لقمه را می خواستم در دهانم بگذارم که صدای گریه علیرضا بلند شد.
از جا برخاستم و گفتم:
ای بابا هر وقت من میخوام غذا بخورم این کوچولو هم گرسنه اش میشه انگار
کنار علیرضا نشستم که احمد گفت:
پسرم دوست داره هم زمان با مامان باباش غذا بخوره
خواستم علیرضا را بغل بگیرم که از درد دستم صورتم در هم جمع شد.
احمد با نگرانی پرسید:
چی شدی؟ خوبی؟
به هر سختی بود با دست چپم علیرضا را بغل کردم و گفتم:
خوبم چیزی نیست؟
احمد با نگرانی دستم را گرفت و پرسید:
نمیگی دستت چی شده؟
به رویش لبخند زدم و گفتم:
چیز مهمی نیست نگران نباش
یکم درد می کنه
انسی خانم گفت اینو تا فردا باز نکنم خوب میشه
_خوب چرا باید دستت درد بگیره؟
چه اتفاقی برات افتاده؟
بسم الله گویان مشغول شیر دادن علیرضا شدم و بدون این که به صورت احمد نگاه کنم گفتم:
اتفاق خاصی نیفتاده
تو آشپزخونه این جا داشتم کاری می کردم که دستم درد گرفت
فکر کنم یکم رگ به رگ شده
نگاه احمد به روی خودم را حس می کردم ولی سرم را بالا نیاوردم.
دلم نمی خواست او را وارد خاله زنک بازی های این خانه کنم.
احمد لقمه ای را به سمتم گرفت و گفت:
بیا اینو بخور
لقمه را به سختی از دستش گرفتم و گفتم:
دستت درد نکنه شما بخور من بعد می خورم
احمد کمی سفره را جلو کشید و نزدیک تر به من نشست و گفت:
این طوری تنهایی به دلم نمیشینه
_آخه من دستم بند بچه است سختمه الان چیزی بخورم
احمد لقمه ای را جلوی دهانم گرفت و گفت:
خودم دهانت میذارم که سختت نباشه
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حسن سلیمانی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•