•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوهشتم
چهار زانو نشستم و گفتم:
کاش می شد بری وسایل مون رو از روستا بیاری
آخه بی ظرف و قابلمه و بی کاسه بشقاب که نمیشه سر کرد
احمد دستم را در دست گرفت و گفت:
اونا رو نمیشه آورد
هم دیگه نمیشه به اون روستا برگردم، هم به شیخ حسین گفتم اونا رو ببر برای مسجد استفاده بشه
انگشتان مردانه اش را میان انگشتانم فرو کرد و گفت:
غصه هیچی رو نخور حتی کاسه بشقاب
ان شاء الله بریم اونجا و من تو نجاری شاغل بشم روزمزد باهام تسویه می کنه و کم کم هر چی لازم باشه می خریم.
اول از همه یه علاء الدین باید بگیریم هم هوا سرده هم بتونی روش غذا بپزی لازم نباشه بری مطبخش
از جا برخاستم که احمد دستم را گرفت و پرسید:
کجا میری؟
بشین صبحونه بخوریم
با لبخند گفتم:
ماشاء الله شما همه چیو خوردی چیزی نمونده من بخورم
احمد خجالت زده خندید و گفت:
شرمنده از دیروز چیزی نخورده بودم حسابی گرسنه بودم
_برم برات بارم پنیر و ماست بیارم بخوری؟
احمد مرا کنار خود نشاند و با لبخند دلنشینی گفت:
نه عزیزم سیر شدم.
بیا بشین کنارم یک دل سیر نگات کنم دلم برای عروسک قشنگم تنگ شده بود
به رویش لبخند زدم و گفتم:
بذار برم به ننه فهیمه بگم ما داریم میریم برامون نهار نذاره
احمد چارقدم را از دور سرم باز کرد و گفت:
نمیخوام مثل سری قبل اذیت بشی و حالت بد بشه
بذار هر وقت خوب شدی و حالت رو به راه بود میریم
_من خوبم
نه که بگم این جا بهم سخت گذشته ها نه
ولی دلم میخواد زودتر بریم اونجایی که کرایه کردی و فقط خودمون باشیم
احمد روی موهایم دست کشید و گفت:
میریم قربونت برم
صبحانه ات رو بخور اگه حال راه رفتن داشتی بعدش میریم
با تمام احساسش به صورتم نگاه دوخت که یک دفعه گفت:
عه راستی ...
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محسن حججی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•