eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• در چوبی قدیمی و کوچک خانه باز بود. احمد با کلون چند ضربه زد و بعد یا الله گویان پا به داخل خانه گذاشت و من و مجمد علی هم پشت سر او وارد شدیم. دالان بزرگ و تاریکی را پشت سر گذاشتیم تا به یک حیاط بزرگ رسیدیم. دورتا دور حیاط اتاق هایی با پنجره های هشتی داشت و وسط حیاط یک حوض بزرگ و کم عمق قرار داشت. خانم هایی با چادر های رنگی به کمر بسته شده در حیاط بودند و به ما نگاه می کردند. پشت سر احمد به سمت اتاقی رفتیم و با خانم ها سلام و احوالپرسی کردیم. احمد در حالی که از پله های باریک جلوی ایوان بالا می رفت گفت: شما همین جا وایستید چند قدمی رفت و بعد جلوی در اتاقی ایستاد و در زد. خانمی مسن از اتاق بیرون آمد و با احمد گرم احوالپرسی شد. صاحبخانه بود. محمد علی به سمت من چرخید و آهسته پرسید: تو خوبی؟ .... به رویم لبخند زد و گفت: چه قدر عوض شدی به رویش لبخند زدم که گفت: روزی نبود به یادت نباشم چادرم را از روی علیرضا کنار زد و آهسته گفت: کو ببینم این جوجه رو علیرضا را از بغلم گرفت و صورتش را بوسید. علیرضا را در بغل او درست کردم و به احمد که با آن همه غم و ناراحتی و حال بدش سر به زیر ایستاده بود و به صحبت های صاحبخانه گوش می داد نگاه دوختم. محمد علی بعد از آن که کلی قربان صدقه علیرضا رفت و او را بوسید، او را به بغلم داد و پرسید: این چند وقته چه کار می کردی؟ سختت نبود؟ نگاه به احمد دوختم و گفتم: پیش مردمای خوبی بودم هر چند هیچ کس خانواده خود آدم نمیشن نگاه به محمد علی دوختم و پرسیدم: حالا تو بگوچه خبر؟ خودت، آقاجان، مادر جان، خانباجی بقیه خوبن؟ محمد علی لب پله نشست و گفت: اگه دلتنگی و بی قراری مادرجان برای تو رو ندید بگیرم همه خوبن آقاجان یه بار می گفت تو حرم از دور دیدت طفلک مادر یه چند وقت هر روز از صبح زود تا شب می رفت حرم صحن به صحن می گشت بلکه اونم بتونه ببینتت من هی بهش می گفتم مادر من، حتما آقاجان خیال کرده رقیه الان ناکجا آباده تو حرم نیومده به خرجش نمی رفت که نمی رفت. دو سه هفته ای این کارش بود تا بی خیال شد از حرف محمد علی اشک در چشمم حلقه زد. محمد علی در حالی که پاچه شلوارش را می تکاند گفت: اگه بفهمه اومدین مشهد حتما از خوشحالی بال در میاره احمد به سر پله ها آمد و گفت: رقیه جان یه لحظه بیا حاج خانم کارت دارن از پله ها بالا رفتم و روبروی اتاق صاحبخانه ایستادم 🇮🇷هدیه به روح مطهر سردار جاویدالاثر حسن پیشدار صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•