•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوبیستوششم
در حال جویدن یکی از قند ها بودم که در اتاق باز شد و احمد وارد اتاق شد.
به احترامش از جا برخاستم و سلام کردم.
زیر لب جواب سلامم را داد و علاء الدینی که همراه خود آورده بود را وسط اتاق گذاشت و روشنش کرد.
از چهره اش غم می بارید و دلم نمی خواست با این حال بدش از او سوال و جواب کنم کجا بوده است و چرا این قدر دیر برگشته است.
احمد چراغ را خاموش کرد و پرسید:
چرا بیداری تا الان؟
کنار علیرضا نشستم و گفتم:
خواب بودم تازه بیدار شدم.
احمد به پشت سرم آمد یکی از بقچه ها را زیر سرش گذاشت و بغل دیوار دراز کشید. کتش را روی خودش انداخت تا بخوابد.
پرسیدم:
چیزی خوردی؟
ساعد دستش را روی چشم گذاشت و گفت:
گرسنم نیست.
اما من گرسنه بودم. به ناچار کنار احمد دراز کشیدم و دوباره روی خودم پتو کشیدم.
صدای نفس های احمد که منظم شد قند دیگری برداشتم و در دهانم گذاشتم و جویدم اما انگار با این قند ها ضعف دلم بر طرف شدنی نبود.
دلم نیامد احمد را بیدار کنم و بگویم گرسنه ام.
بر فرض بیدارش هم می کردم این موقع شب از کجا می خواست برای من نان و یا غذا تهیه کند.
به ناچار کنارش دراز کشیدم و چشم بستم.
با صدای نق نق علیرضا بیدار شدم و او را در بغلم گرفتم و ناخودآگاه هین بلندی کشیدم.
تمام لباس هایش خیس بود.
از بعد از ظهر دیگر او را عوض نکرده بودم.
از صدایم احمد از خواب پرید و با نگرانی پرسید:
چی شده؟
_هیچ چی .... باید عوضش کنم.
احمد از جا برخاست و چراغ را روشن کرد.
با روشن شدن چراغ تازه معلوم شد چه فاجعه ای اتفاق افتاده
تمام قنداق علیرضا خیس بود. پتو و تشکش و حتی موکت زیرش هم خیس شده بود.
احمد پرسید:
از کیه عوضش نکردی؟
با بغض گفتم:
_از عصر ...
احمد به ساعت مچی اش نگاه کرد و گفت:
الان دم صبحه
بقچه لباس های علیرضا را برداشت و گفت:
زود عوضش کن بچه بیشتر از این سرما نخوره.
قنداقش را باز کردم.
تمام هیکل بچه کثیف شده بود.
باید او را می شستم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید احمد معلمی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•