eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدو‌بیست‌وهشتم به رویش لبخند زدم و گفتم: ع
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد علاء الدین را خاموش کرد و گفت: بریم بهت میگم جوراب هایم را پوشیدم و روسری ام را مرتب کردم و زیر گلویم گره زدم. چادر مشکی ام را روی یرم انداختم و علیرضا را بغل گرفتم. کت احمد را خوب دورش پیچاندم و او را زیر چادرم بردم. با وجود ضعفی که داشتم همراه احمد از اتاق بیرون رفتم و بعد پا به کوچه گذاشتم. پرسیدم: کجا میریم؟ احمد به سر کوچه اشاره کرد و گفت: ماشین دربست گرفتم بریم حرم. _حرم که نزدیکه ماشین نمی خواست ... احمد به سمتم چرخید و گفت: حرم نزدیکه ولی جونی تو بدنت نیست پیاده راه بیای به پیکان قرمز رنگی رسیدیم و سوار شدیم. نزدیک حرم پیاده شدیم. کم کم مغازه ها در حال باز کردن بودند. احمد مرا گوشه ای نشاند و گفت: بشین الان میام. هوا سرد بود و از سرما در خودم مجچاله شدم. باز من چند دست لباس روی هم و چادر داشتم احمد که جز همان لباس تنش هیچ لباس یا کت دیگری نداشت بپوشد. علیرضا دوباره زیر گریه زد و من نمی دانستم وسط خیابان با وجود ضعفی که داشتم و نداشتن شیر چه طور او را آرام کنم. احمد که در مغازه سوغاتی فروشی بود تقریبا دوان دوان به سمتم آمد. مشتی پسته را به سمتم گرفت و گفت: بیا اینو بگیر بخور. شیشه بچه همراهته؟ _نمی دونم بذار بگردم فکرکنم باشه احمد علیرضا را از بغلم گرفت و گفت: بی زحمت بدش در حالی که علیرضا را تکان تکان می داد گفت: بابایی دو دقیقه صبر کن این قدر بی تابی نکن منو شرمنده خودت کنی شیشه علیرضا را پیدا کردم به سمتش گرفتم و گفتم: شیشه رو برای چی میخوای؟ _این مغازه داره آبجوش داره بهش رو انداختم قبول کرد یکم آبجوش بده برای بچه آبجوش نبات درست کنیم بدیم بخوره قدمی از من دور شد و گفت: تو همین جا بشین الان بر می گردم. احمد علیرضا به بغل رفت و من چشم به گنبد طلایی امام رضا دوختم و گفتم: یا امام رضا .... دلم برای احمد می سوزه خودت هواشو داشته باش هیچ وقت نذار حس کنه شرمنده ماست پسته ها را دانه دانه در دهانم گذاشتم و جویدم بالاخره صدای گریه علیرضا هم که تمام خیابان را روی سرش گذاشته بود قطع شد. زیر لب الهی،شکر گفتم و به احمد که به سمتم می آمد نگاه دوختم. علیرضا را در بغلم گذاشت. وسایل را برداشت و گفت بریم با یک دستش وسایل را می آورد و دست دیگرش را پشت کمر من گذاشته بود و مرا که تازه ضعف و گرسنگی ام برطرف شده بود با خود به حرم می برد. با طلوع آفتاب وارد حرم شدیم. اولین باری بود که من و احمد همراه فرزندمان به حرم آمده بودیم. از شدت ذوق و دلتنگی اشک هایم بی اختیار می ریخت. وارد یکی از رواق ها شدیم و در پناه گرمای رواق نشستیم و زیارت خواندیم احمد زیارت می خواند و من با گوش و جان می شنیدم و اشک می ریختم 🇮🇷هدیه به روح مطهره شهیده آرزو باهو صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•