عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوبیستوهشتم به رویش لبخند زدم و گفتم: ع
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوبیستونهم
احمد علاء الدین را خاموش کرد و گفت:
بریم بهت میگم
جوراب هایم را پوشیدم و روسری ام را مرتب کردم و زیر گلویم گره زدم.
چادر مشکی ام را روی یرم انداختم و علیرضا را بغل گرفتم.
کت احمد را خوب دورش پیچاندم و او را زیر چادرم بردم.
با وجود ضعفی که داشتم همراه احمد از اتاق بیرون رفتم و بعد پا به کوچه گذاشتم. پرسیدم:
کجا میریم؟
احمد به سر کوچه اشاره کرد و گفت:
ماشین دربست گرفتم بریم حرم.
_حرم که نزدیکه ماشین نمی خواست ...
احمد به سمتم چرخید و گفت:
حرم نزدیکه ولی جونی تو بدنت نیست پیاده راه بیای
به پیکان قرمز رنگی رسیدیم و سوار شدیم.
نزدیک حرم پیاده شدیم.
کم کم مغازه ها در حال باز کردن بودند. احمد مرا گوشه ای نشاند و گفت:
بشین الان میام.
هوا سرد بود و از سرما در خودم مجچاله شدم.
باز من چند دست لباس روی هم و چادر داشتم احمد که جز همان لباس تنش هیچ لباس یا کت دیگری نداشت بپوشد.
علیرضا دوباره زیر گریه زد و من نمی دانستم وسط خیابان با وجود ضعفی که داشتم و نداشتن شیر چه طور او را آرام کنم.
احمد که در مغازه سوغاتی فروشی بود تقریبا دوان دوان به سمتم آمد.
مشتی پسته را به سمتم گرفت و گفت:
بیا اینو بگیر بخور.
شیشه بچه همراهته؟
_نمی دونم بذار بگردم فکرکنم باشه
احمد علیرضا را از بغلم گرفت و گفت:
بی زحمت بدش
در حالی که علیرضا را تکان تکان می داد گفت:
بابایی دو دقیقه صبر کن این قدر بی تابی نکن منو شرمنده خودت کنی
شیشه علیرضا را پیدا کردم به سمتش گرفتم و گفتم:
شیشه رو برای چی میخوای؟
_این مغازه داره آبجوش داره بهش رو انداختم قبول کرد یکم آبجوش بده برای بچه آبجوش نبات درست کنیم بدیم بخوره
قدمی از من دور شد و گفت:
تو همین جا بشین الان بر می گردم.
احمد علیرضا به بغل رفت و من چشم به گنبد طلایی امام رضا دوختم و گفتم:
یا امام رضا .... دلم برای احمد می سوزه
خودت هواشو داشته باش
هیچ وقت نذار حس کنه شرمنده ماست
پسته ها را دانه دانه در دهانم گذاشتم و جویدم
بالاخره صدای گریه علیرضا هم که تمام خیابان را روی سرش گذاشته بود قطع شد.
زیر لب الهی،شکر گفتم و به احمد که به سمتم می آمد نگاه دوختم.
علیرضا را در بغلم گذاشت. وسایل را برداشت و گفت بریم
با یک دستش وسایل را می آورد و دست دیگرش را پشت کمر من گذاشته بود و مرا که تازه ضعف و گرسنگی ام برطرف شده بود با خود به حرم می برد.
با طلوع آفتاب وارد حرم شدیم.
اولین باری بود که من و احمد همراه فرزندمان به حرم آمده بودیم.
از شدت ذوق و دلتنگی اشک هایم بی اختیار می ریخت.
وارد یکی از رواق ها شدیم و در پناه گرمای رواق نشستیم و زیارت خواندیم
احمد زیارت می خواند و من با گوش و جان می شنیدم و اشک می ریختم
🇮🇷هدیه به روح مطهره شهیده آرزو باهو صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•