eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• مادر با بغض گفت: در حقم بد کردی که از خواهرت خبر داشتی و چیزی بهم نگفتی خانباجی در حالی که علیرضا را بغل گرفته بود و می بوسید رو به مادر گفت: خانم جان اگه نگفته حتما دلیل و مصلحتی بوده جوونه ببخشش جای خرده گیری به محمد علی بیا این نوه گلت رو ببین چه قدر شکل باباشه مغز بادومه انگار محمد حسین مرا بغل گرفت و گفت: آبجی این همه وقت کجا بودی دلم برات یک ذره شده بود او را بغل گرفتم و بوسیدم و گفتم: دل منم برات یک ذره شده بود با محمد حسن در حال روبوسی بودم که مادر رو به من پرسید: چرا بچه رو لای کت مردونه پیچیدی؟ مگه وسایلات به دستت نرسید؟ این بچه چرا این قدر صورتش داغه تو این هوا؟ با نگرانی پرسیدم: واقعا داغه بچه ام؟ مادر به تایید سر تکان داد که آقاجان دست پشت کمر مادر گذاشت و گفت: هوا سرده بیاییم بریم تو حرف بزنید هم بچه سرما نخوره هم دخترم خسته است بشینه استراحت کنه همه با هم سمت مهمانخانه رفتیم. محمد حسن دستش را دور شانه ام حلقه کرد و گفت: دلم برات یه ذره شده بود آبجی چون همه حواسم به علیرضا بود و دلم می جوشید نکند تب کرده باشد نتوانستم به ابراز محبت برادرانه اش جوابی بدهم یا قربان قد و قامت بلند شده اش بروم. با نگرانی به سمت علیرضا رفتم و در حالی که اشک در چشمم حلقه زده بود دست سردم را روی صورت علیرضا کشیدم. صورتش داغ بود. محمد حسین با ذوق نگاهش کرد و پرسید: آبجی دختره یا پسره؟ اشکم را گرفتم و گفتم: پسره ... اسمش علیرضاست با بغض از خانباجی که او را بغل گرفته بود پرسیدم: نکنه تب کنه مریض بشه ..... محمد علی که تازه وارد اتاق شده بود از من پرسید: نمیخوای بگی چی شد اومدی این جا؟ آقاجان رو به محمد علی گفت: بابا جان چه کار داری چرا اومده؟ ناراحتی اومده؟ محمد علی کنار در نشست و گفت: نه آقاجان چرا ناراحت باشم .... فقط می ترسم نکنه از دیروز تا حالاچیزی شده باشه علیرضا را از بغل خانباجی گرفتم و گفتم: چیزی نشده داداش نگران نباش فقط برای رفع دلتنگی و شرکت تو مراسم مادر احمد تومدم آقاجان به کنارش اشاره کرد و گفت: رقیه بابا بیا این جا بشین کنار آقاجان رفتم که محمد حسن کنارم آمد و پرسید: آبجی میدیش بغلم؟ در حالی که علیرضا را تکان می دادم او را در بغل محمد حسن گذاشتم که مادر با تشک و لحاف نوزادی به اتاق آمد و گفت: بیا مادر بچه ات رو بذار این جا 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان نجفعلی و صادقعلی اکبری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•