•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوسیوچهارم
با باز شدن در نگاه از احمد گرفتم و به آقاجان نگاه دوختم.
با دیدن صورت مهربان آقاجانم اشک از گوشه چشمم سر خورد و سلام کردم.
آقاجان با بهت و شگفتی خیره ام شد.
انگار چند لحظه ای ماتش برده بود.
با تعجب پرسید:
رقیه بابا تویی ...
قدم به کوچه گذاشت و با ذوق گفت:
خودتی بابا؟
به دور و اطراف نگاه کرد و من دوباره به سمت احمد نگاه دوختم.
نبود رفته بود. با دیدن جای خالی اش آه از نهادم برخاست
آقا جان وسایلم را برداشت و در حالی که هنوز در اطراف نگاه می چرخاند گفت :
بیا تو باباجان
اشکم را پاک کردم و قدم در حیاط آقاجان گذاشتم.
آقاجان در را پشت سرم بست.
وسایلم را همان پشت در گذاشت و با اشک و خنده ای که با هم در آمیخته بود پرسید:
این جا چه کار می کنی بابا؟
قبل از این که جوابی بدهم مرا در آغوش کشید.
هنوز کامل در آغوشش فرو نرفته بودم که متوجه علیرضا شد.
چادرم را از روی او کنار زد و با گریه ای که از روی ذوق بود گفت:
الهی آقاجانش قربونش بره .... بابا کی این بچه دنیا اومده؟
بغضم را فرو خوردم و با لبخندی که سعی کردم بر لب برانم گفتم:
یازده روزشه
آقاجان علیرضا را از بغلم گرفت و گفت:
قدمش مبارک باشه ... الهی من قربون خودش و مادرش برم
آقاجانم به پهنای صورت اشک می ریخت. گریه اش از خوشحالی بود. من هم اشک می ریختم.
آقاجان گفت:
الان من خودتو بغل بگیرم و رفع دلتنگی کنم یا بچه ات رو بغل بگیرم و ذوق کنم
صدای محمد حسن را از روی ایوان شنیدم که آقاجان را صدا زد.
آقاجان دست پشت کمرم گذاشت و گفت:
بیا بریم مادرت حتما خوشحال میشه از دیدنت
چند قدمی به جلو برداشتم و با محمد حسن که به سمت مان می آمد روبرو شدم.
محمد حسن چند لحظه ای از دیدنم ماتش برد و بعد با خوشحالی فریاد زد:
مادر جان ... خانباجی ....
از فریاد او مادر، خانباجی، محمد علی و محمد حسین به حیاط دویدند
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان نور محمد و حسین اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•