عاشقانه های حلال C᭄
🍃📝 #عشقینه #مسافر_عاشق💚 #قسمت_بیست_و_نهم ﴾﷽﴿ روز هشـتم هم از روز شمارم گـذشت...با اینکہ
🍃📝
#عشقینه
#مسافر_عاشق💚
#قسمت_سیام
﴾﷽﴿
خـودت را روبرویم روے مبل می اندازے و نگاهم میکنے...چشمانت می لرزد...
بہ آشپزخانہ میروم تا برایت نوشیدنے بریزم
داخل یک لیوان چند تڪہ یخ میریزم و از شربـت آلبالو پرش میکنم و بہ طرفت مے آیم و کنارت مینشینم...
همـانطور بہ روبرویت نگاه میکنے
صدایت میزنم جوابم را نمے دهے...
دستم را جلوے صورتت تکان میدهم
بہ خودت مے آیی و رویت را بہ سمتم مے کنے
بدون حتے درجہ کوچکے از لبخـند!
بہ چشـم هایم زل میزنے...با نگرانے میپـرسم : چیزے شده؟حـالت خوبہ؟
پلکے میزنے و رویت را دوباره از من میگیرے و بہ روبرویت نگاه میکنے
لیوان شربت را جلوے دهانت میگیرم و میگویم : بخـورش...خنکہ...
سـرت را کمے عقبتر می برے و با صدایے گرفتہ میگویی : نمیخورم خودت بخور
با تعجـب نگاهت میکنم...
_عــزیزم؟
.....
_محــمد؟
.....
بہ شانہ هایت میزنم بہ خودت می آیی و فورا میگویی : بلہ؟
_چیزے شده؟
_چے؟!
_چرا اینجورے شدے؟
_هیچے...
از جایت بلند میشوے و بہ سمت اتاق میروے بہ سمتت می دوم و روبرویت می ایستم.
🖊••بھ قلــم:
••مریـم یونسے
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃📝
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_بیستونهم ] بعد تشکری که به زور راهی زبانم
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_سےام ]
برای خرید با ماشین خودم راهی شهر شدم ، این چند روز مادر و پدرم مهمانم بودند و فرصتی نبود برای خرید.
دلم برایشان تنگ شده بود ، برای گاهی سخت گیر شدنشان ، برای سخنرانی های خانگی مادر که دیگر دوستشان نداشتم اما انقدر تکرار شده بودند که از بر شان بودم ، حتی برای تنهایی های همیشگیم!
بعد خریدن نفسی از سر آسودگی کشیدم، یکی از کار هایی که به من آرامش می داد و حالم را خوب می کرد چیزی بود که نامش را خرید درمانی گذاشته بودم ، حالا این خرید، لباس بود یا حتی جوراب ،فرقی نمی کرد ، اصلش همان خریدن و گشتن پاساژ ها بود!
در راه برگشت گل بی بی معروف روستا را دیدم ، یک پیر زن دوست داشتنی که همسایه ام بود ، اصولا با آدم پیر رابطه ایجاد نمی کردم اما این پیر زن عین مادربزرگ خدا بیامرزم بود و برای همین عجیب دوستش داشتم و عجیب تر اینکه یکی از افرادی که از طرفداران نواب بود همین گل بی بی بود ، ماشین را متوقف کردم ، تا او هم سوار شود و با آن زانو هایش این راه را طی نکند ، البته خودم هم تعجب کردم از این دلسوزی ام!
_ خدا خیرت بده کیجا !
لبخندی رو لبم نشست ،
دعا کن شاید دعا های تو اثر کند!
بعد هم انقدر تعارفم کرد تا ناهار را کنارش بمانم ، اینجا تنها بود و یکدانه دخترش در تهران دانشجو بود .
بعد ناهار هم خودش سر صحبت را باز کرد ، کاش می فهمید من هم صحبت خوبی برایش نیستم ! و همچنین اصلااا دوست ندارم راجب نواب بدانم !
جالب اینجا بود که کلی وصف نواب را گفت اما نام کوچکش را به زبان نیاورد! :
راستی ریحانه ، خواهر یا برادر داری؟
لبخندی تلخ روی صورتم جا خوش کرد ،
چیزی که همیشه آرزویش را داشتم ! :
نه !
خودش را جلو کشید و گونه ام را نوازش داد :
ای جان من! چه بغض هم میکنه !!
فاطمه من قراره تا آخر فروردین بمونه ،
اونم میشه خواهر تو
خندیدم به این مهربانی های ساده اش :
فکر نکنم خواهر خوبی باشم براش !
اخم دل نشینی چهره اش را پوشاند : این چه حرفیه ، به مامانت اینا هم سلام برسون ، بعد هم حتما بیایین پیشم هااا
چشمی گفتم و بعد کمی حرف زدن راجب فاطمه اش، راهی خانه شدم،نمیدانم چرا بر خلاف تصورم اصلا خسته کننده نبود هم صحبتی با گل بی بی !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_بیستونهم ژانت بی حوصله کل کلمون رو قطع کرد: تمومش کنید دی
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_سیام
950 سال یه جا یه حرف! تازه مثلا تو مبلغ باشی به حقانیت دینت اعتقاد داری اون که خودش میدونست دینش من درآوردیه این اصرار دیگه چی میگه؟
مگه عوض کردن یه حرف چقدر سخته به همه ی این پیامبرا کلی پیشنهادای خوبم میشد تازه... بدتر از اون خطراتشه... میگن نوح که میرفت تبلیغ طوری میزدنش که بیهوش میشد چند روز میرفت تو کما دوباره به هوش که می اومد به کارش ادامه میداد!
این پیگیری و ممارست از کجا میاد چرا متوجه نمیشه که قرار نیست این ایده ی خدای نادیدنی براش آب و نون بشه...
قبل اعلام پیغمبری یه اعتبار اجتماعی داشته همونم از دست داده توی قوم بهش میگفتن دیوونه مسخره ش میکردن بچه های کوچیک حتی...
به واسطه یه ادعا میخواست به ثروت و قدرت و جایگاه اجتماعی برسه دیگه
ثروت و قدرت که پیشکش
موقعیت اجتماعی هم که همونم که داشت از دست رفت
امنیت جانی و روانی هم دیگه نداره باز ادامه میده! عجیبه دیگه...
باقی پیغمبرا چی؟
ابراهیم با رو چه حسابی در بین النهرین، بابل که اصلا شهر خدایان بود و بت ها ریشه های تمدنی و ثقل فرهنگی مردمشون بودن یه همچین ادعایی رو مطرح کرد جایی که حتی پدر خونده ی خودشم بت سازه!
اصلا با اون تربیت و سبک زندگی از کجا آورد این ادعا رو؟!
اگر زیر علم بت ها میرفت آینده ی بسیار درخشان تری در انتظارش بود به لحاظ ثروت و موقعیت اصلا با اون خانواده و اون تربیت چی شد که این ایده به ذهنش رسید که انجامش بده! آخه این چه منطقیه که بهت میگه باید یکه و تنها با کل دنیا در بیفتی تا به یه جایگاه و ثروتی برسی تجربه که عکسش رو نشون داده!
اما پیامبرا در هر مقطعی دقیقا همین کارو کردن با قدرت مطلق دوران در افتادن کدوم عقلی میگه تو این جنگ نابرابر تو به جایگاهی میرسی بدون اینکه نیروی برتری، خدایی پشتت باشه؟
مثلا موسی دربرابر فرعون با اون عظمت، توی مصر چه شانسی داشت که قد علم کرد
آخه مصر با سابقه چندخدایی چند هزار ساله و یکتاپرستی؟
یا عیسی در بین اونهمه عالم متنفذ منحرف یهودی که هدایت جامعه رو به عهده گرفته بودن چه جای عرض اندام داشت؟
یا محمد(ص) در مکه به تنهایی در برابر تمام سران قبایل در اون سیستم عشیره ای و در برابر اون شرک ریشه دار که جزئی از سیستم فرهنگی شون بود
آخه کدوم عقلی میگه برای مردم مشرک اگر یکتاپرستی بیاری استقبال میکنن و تو به نون و نوایی میرسی؟
پس چه فکری میکردن که اینکارو کردن؟!
اصلا مانایی این آدمها در دل تاریخ واقعا چیزی جز معجزه نیست چون بجز پیامبر اسلام هیچ کدوم در زمان حیاتشون صداشون به جایی نرسید و موفق به امت سازی نشدن ولی در تاریخ موندن به طوری که تقریبا همه آدمهای روی کره زمین این افراد رو میشناسن خواه قبولشون داشته باشن یا نه!
صدای اذان از گوشیم بلند شد
عذرخواهی کردم و بلند شدم
صدای گوشی رو قطع کردم و رفتم سمت سرویس که وضو بگیرم...
...
از نماز که برگشتم برای شام کمی برنج خیس کردم و قیمه رو بار گذاشتم
وقتی برگشتم پذیرایی باز هر کس سرگرم کار خودش بود
فوری برگشتم آشپزخونه و سه لیوان شربت سرکنگبین ریختم و برگشتم
سینی رو گذاشتم روی میز و اینبار روی مبل نزدیک ژانت نشستم و گفتم:
_بفرمایید که تا شام خیلی مونده!
کتایون لیوان رو برداشت و با قاشق محتویاتش رو هم زد: حالا شامت چی هست؟
_قیمه!
_خب به سلامتی فقط هر چی هست اینم در نظر بگیر که خونه تون به هیچ بیمارستانی نزدیک نیست...
_بی مزه!
کمی از شربت خورد: این چیه چه باحاله
از تعریفش ژانت هم ترغیب شد تست کنه و لیوانش رو برداشت... خودم هم کمی خوردم و توضیح دادم: سرکنگبین... یه شربت ترکیبیه
_خب چی داره توش؟
_سرکه و عسل و عرق نعنا...
_چه جالب خوشمزه ست
_بیشتر از مزه ش خاصیتشه که مهمه... خیلی مفیده برای پاکسازی کبد...
شربت رو که تا ته سرکشیدم لیوان رو برگردوندم داخل سینی و گفتم: خب ادامه بدیم؟
سر تکون دادن و من هم دوباره شروع کردم:
_ همه ی بحثایی که کردیم به کنار
یه سوال، بشر به خدا و به دین و به پرستش نیاز روانی داره و باهاش آروم میشه این دیگه نتیجه تحقیق خود روانشناس هاست*
خب چرا؟ چرا این نیاز وجود داره؟ هر نیازی در درون انسان وجود داره پاسخش بیرون بدن انسان هست تشنه مون میشه آب هست گرسنه میشیم غذا هست و...
این تمایل ابتدائی و همیشگی و پیوسته بشر در تمام اقوام و ملل و ادوار و انواع به پرستش، فقط یک معنی داره و همون نیاز درونی و حقیقی انسان به خدا و دینه... خب پس حتما پاسخ بیرونیش هم وجود داره وگرنه این نیاز از کجا اومده؟
_ولی به نظر من که همه این نیاز رو ندارن کسانی که از ضعف شخصیتی بیشتری برخوردارن نیاز به نقطه اتکا دارن ولی آدمهای قوی هیچ نیازی به این مسائل ندارن و برای به دست آوردن هر چیز خودشون تلاش میکنن و مشکلی هم ندارن...
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیام
پرسیدم:
شما رادیو هم گوش میدین؟
خندید و گفت:
نه رادیو خرابه سیماش قطعه
نمی دانم چرا ولی پرسیدم:
قبل اینکه سیمش قطع بشه خراب بشه چی؟
بدون خنده و یا لبخندی، خیلی رک و صریح گفت:
خودم سیمش رو قطع کردم.
به جاده خیره شده بود و از لبخندی که تمام دیشب و امروز روی لبش بود دیگر خبری نبود.
هر چند خیالم راحت شده بود ولی آهسته گفتم:
ببخشید منظور بدی نداشتم.
نمی خواستم ناراحت تون کنم
آخه آقا جانم می گه رادیو همه اش ابتذاله
آهنگ و آوازه.
وقت و عمر حروم کردنه
با محبت نگاهم کرد و با لبخند گفت:
عزیزم، عروسکم، من از دست شما ناراحت نیستم.
آقاجانت هم راست میگه
نه فقط رادیو خیلی چیزها الان همش فساد و ابتذاله.
از مدرسه اش بگیر تا چیزای دیگه ...
راستی شما مدرسه رفتی؟ درس خوندی؟
گفتم:
من دو سال مدرسه رفتم.
آقاجانم نذاشت من و خواهرام بیشتر از دو سال مدرسه بریم.
آقاجان خیلی حساسه میگه دوست نداره کسی به چادر و روسری ناموسش چپ نگاه کنه چه برسه که بگه از سرشان باید بردارن
ما مدرسه نرفتیم ولی آقاجان تو خونه تاکید دارن حتما کتاب بخونیم.
ماهی یه بار یه خانم قرآنی میارن خونه برای ما صحبت کنن و مسائل دینی یاد مون بده.
آقاجان خیلی کتاب برامون می خره تا بخونیم
کتاب های دینی، زندگی نامه امام ها، احکام
قرآن هم میگه زیاد بخونیم
میگه بیکار نمونین هر وقت شد قرآن دست بگیرین یکی دو صفحه بخونین
خودشم هر وقت بتونه برامون شعر می خونه و معنی می کنه
آقاجان میگه این چیزایی که تو کتاب ها آمده لازمه برای زندگی یاد بگیریم و بیشتر از درس و مدرسه به کارمان میاد.
البته محمد علی هم از طرف آقاجان مامور شد و با من و راضیه حساب و ضرب و تقسیم کار کرد و یه چیزایی یادمون داد.
از شیشه ماشین به بیرون خیره شدم و ادامه دادم:
من خودم خیلی دوست داشتم مدرسه برم و درس بخونم ولی آقا جانم میگه جامعه خرابه و هرچی کمتر بریم بیرون به نفع خودمونه
خصوصا مدرسه که باید بی حجاب رفت.
الانم که محمد علی درس می خونه برا اینه که یه مدرسه پیدا کرد همه شاگردا و معلماش آقان وگرنه او هم نمی تونست درس بخونه و باید مثل داداش محمد امین وارد بازار کار می شد.
احمد در حالی که فرمان را می چرخاند که دور میدان دور بزند گفت:
محمد علی تو همون مدرسه ای درس می خونه که من و داداشم درس خوندیم.
الانم داداش محمد همونجا درس میده.
حرم از دور نمایان شد.
دستم را روی سینه گذاشتم و زیر لب سلام دادم.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•