eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_صدوهفدهم _ مهر نمادی برای به خاک افتادن در برابر خداست و
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• امت حزب الله هرجا پای خدا بوده برده شاید ظاهرش گاها شکست باشه اما تاریخ اتفاقا برد رو ثبت کرده و متناسب وقایع آینده میشه این رو درک کرد اجازه بده به جاش مثال هم میزنم برات فکر میکنم جزء ششم تمومه نگاهی به ساعت گوشی انداختم: تا اذانم چیزی نمونده بگو ببینم با مامانت چکار کردی؟! کتایون_پیام میدم در ارتباطیم حرف میزنیم اون از دلتنگیش میگه بعضی وقتا هم از دخترش منم که مجبورم از کارم بگم چیز دیگه ای برای گفتن ندارم البته از شماها هم گفتم بهش! پرسیدم: از شوهرش چیزی نمیگه؟ _خیلی نه چون اگه بگه حتما تهش به دعوا ختم میشه! _ اسطوره اخلاقیا باید مجسمه ات رو بسازن تو‌ هر دادگاه خانواده یکیش رو بذارن! ببینم میتونی یه طلاق به نام خود ثبت کنی؟ _نترس اونقدر دوسش داره که نگو! شاید منو بخاطر اون ول کنه ولی اونو بخاطر من ول نمیکنه! _حسودی ممنوع مامانتم سر دوراهی نذار و گرنه با من طرفی _تو چرا طرف همه هستی جز من؟ _من طرف حقم انتظار داشتی ۲۵ سال تارک دنیا بشه؟ _نه ولی تو درکی از سختی این شرایط نداری _شاید ولی عقل که دارم جواب سوالمو بده _جوابی ندارم یه حس قلبیه ازش خوشم نمیاد _پشت احساسات اگر عقل قرار نگرفت خطرناک میشه بعدم تو میتونی دوستش نداشته باشی ولی حداقل به مادرت بروز نده چرا آزارش میدی و سر دو راهی می گذاری؟ این کارت صدای اذان بلند شد قید مواخذه کتایون رو زدم و از جا بلند شدم: ژانت جان تا من برگردم با لبخند سرتکون داد: خیالت راحت یه کنسرو گرم میکنم! _خدا خیرت بده! بعد از شام خیلی زود دوباره به بحث برگشتیم اینبار اول کتایون شروع کرد: _جزء هفتم سوره انعام آیه ۱ میگه خداوند ظلمت ها و نور را پدید آورد همه میدونن که تاریکی نبود نوره و موجودیت نداره ضمنا چرا تاریکی رو جمع می بنده ولی نور رو نه؟ _ درسته ظلمت معمولا همون نبود نوره ولی چیزهایی مثل سیاه چاله های فضایی هم وجود دارن که صرفاً خلا نیستن موجودیت دارن بلعنده نورن ضمناً این آیه بیشتر ایهامه، اشاره به اشخاص داره ظلمات افرادی هستند که با قرار گرفتن مقابل چشمه نور تولید سایه می‌کنن و پدیدآورنده تاریکی در دنیا هستند و نور هم که نور خداست که به هستی تابیده و فقط یکیه مکث من که طولانی شد کتایون ادامه داد: _ آیه ۵۰ صراحتا میگه پیامبر علم غیب نداره پس چرا شما براش قائل هستید؟ _ربطی نداره خدا به پیغمبر میفرماید برای تبلیغ دین که میری از همون اول بگو من برای خودم نیومدم من می خوام وصلتون کنم به کس دیگه من نمیگم خزائن غیب دست منه یعنی من نمیگم من خودم منبع علم و آگاهی هستم خب معلومه که سرچشمه و مخزن علم پیامبر نیست خداست! پیامبر اولین دریافت کننده علم خداست پیامبر و امامان مثل دریاهایی هستن که پر از آب هستن ولی نمیشه گفت هرچی آب توی جهان هستی وجود داره توی این دریاهاست با وجود بزرگی دائم در حال کسب فیض و ترفیع درجه هستند مثل دریایی که هر لحظه جریان جدیدی بهش وارد میشه اما وقتی میگیم علم کامل منظور اون مقدار علمیه که برای انسان کافی و کامله و برای هدایت ما کافیه علم غیب یعنی این ما مثل برکه های اطراف دریاییم با یه مد پر میشیم آب دریا برای ما کافیه تعبیر دوم این آیه هم اینه که پیغمبر از همون ابتدا به امت میگه من نمیتونم یعنی اجازه ندارم خیلی از غیب براتون خبر بیارم تا اسم پیامبری اومد فکرتون دنبال این امور نره قراره کارهای مهمتری انجام بدیم یعنی اصل و اساس دین رو بر معجزه و پدیده های غیبی نگذارید بنای کار ما زندگی توی همین دنیاست با همین قواعد و چارچوب ها آیه ۵۲ می فرماید تو که پیغمبری و یه جایگاه خاصی داری همه دوست دارن ببیننت و کنار تو قرار بگیرن نباید فرقی بین مومنان برای معاشرت با تو باشه به دلیل تفاوت سطح اجتماعی و مالی مومنان همه برادرند و به لحاظ ارزش انسانی در یک طبقه واقعاً نادرن این دستورات! اونم درچه زمانی و چه مکانی! یه سری چیزا توی قرآن گفته شده که شاید در نگاه انسانی اونقدر مهم و جالب نباشه ولی برای خدا خیلی اهمیت داشته مثلا آیه ۹۹ میفرماید به طرز رسیدن میوه دقت کنید در اون نشانه هست برای افراد با ایمان حالا مگه رسیدن میوه چطوریه که آیت خداست! گیاه شناس ها بهتر این آیه رو درک می کنن که چقدر این فرایند عجیب و جالبه مثل همه فرآیندهای خلقت به شدت هوشمند و متحیر کننده آیه ۱۰۸ صراحتا میگه به هیچ قومی و مقدساتش نباید توهین بشه اوج ترقی رو توی این اثر میشه دید! برای بشر جز خیر و تعالی نمیخواد... جزء هشتم آیه ۱۳۷ به قربانی کردن انسان خصوصاً کودک اشاره میکنه آیه ۱۳۹ مذمت احکام مردسالارانه مشرکین که هر چیز خوبی برای مردها بود و هر چیز بدی برای همه و خدا میگه به زودی کیفر این افتراها مثل اعتقاد به نحوست زن و احکام دروغ شون رو میدم . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به در تکیه زدم و گفتم: یکم دیگه غذا آماده میشه. منتظرت می مونم برگردی با هم شام بخوریم. احمد روی پله ایستاد و پرسید: تنهایی نمی ترسی؟ به رویش لبخند زدم و گفتم: گفتی زود میای. سرمو بند می کنم نترسم. احمد پیشانی ام را بوسید. خداحافظی کرد و رفت. با رفتنش دلم گرفت. چرا باید می رفت؟ چه اجباری در کار بود؟ اصلا چه کسی یا چه چیزی مجبورش می کرد؟ گفت پیش آقاجان می رود. یعنی آقاجان خبر داشت او فردا مسافر است و به من چیزی نگفت؟ احمد چه کاری می کرد که از من خواست بالش شوم؟ گوشه اتاق نشستم و قبل از این که در افکار بی نتیجه ام غرق شوم قرآن را برداشتم تا با قرائتش کمی دلم آرام بگیرد. چند صفحه ای خواندم و به مطبخ رفتم. زیر غذا را خاموش کردم. قابلمه و وسایل سفره را به اتاق آوردم و منتظر احمد ماندم. زمان زیادی نگذشت که احمد برگشت. او فردا مسافر بود و قرار بود چند روز از هم دور بمانیم. پس نباید شب مان را با بدخلقی و ناراحتی خراب می کردم. با لبخند به استقبالش رفتم و گفتم: چه قدر خوبه که خوش قولی. احمد به رویم لبخند زد و سلام کرد. کفش هایش را در آورد و وارد اتاق شد و گفت: چه قدر خوبه که بدی هامو به روم نمیاری. کتش را از تنش در آوردم و گفتم: مگه شما بدی هم داری؟ کتش را در بغل گرفتم و گفتم: شما فقط خوبی داری. احمد با عشق نگاهم کرد و گفت: من اگه تو رو نداشتم چه می کردم؟ هر کی دیگه جای تو بود حتما امشب باهام تلخی می کرد. کتش را آویزان کردم و گفتم: هر کی دیگه هم جای من بود به آقای خوب و مهربونش که فردا هم مسافره رو ترش نمی کرد. سعی می کرد حسابی کنارت خوش بگذرونه. سفره را پهن کردم و گفتم: بیا بشین شام بخوریم. احمد دکمه های پیراهنش را باز کرد و گفت: دستامو بشورم میام. غذا را کشیدم که احمد به اتاق برگشت. زانو به زانویم نشست و تشکر کرد و گفت: عجب رنگ و بویی داره این غذا دستت درد نکنه. رنگش که در آن نور کم پیدا نبود ولی احمد عادت داشت تا سر سفره می نشست تعریف می کرد. فرقی هم نداشت غذا چه باشد. اصلا تعریفی باشد یا نباشد. از او تشکر کردم و نوش جان گفتم. احمد در حالی که نان ریز می کرد گفت: به حاجی گفتم مسافرم ازش عذرخواهی کردم گفتم مهمونی پاگشا رو نگیرن. حاجی هم گفت عیب نداره وقتی برگشتی می گیریم. بهم گفت تو رو فردا ببرم اونجا منم قبول کردم. شما دوست داری بری اونجا؟ اگه دوست نداری مجبور نیستی. فقط من چون روم نشد روی حرف آقات حرف بزنم قبول کردم ولی هر جا راحتی همون جا بمون. هر چند بری اونجا من خیالم جمع تره و دلم قرص تره. غذایم را هم زدم و گفتم: میرم خونه آقاجانم که خیالت از بابت من راحت باشه. بی دغدغه بری سفر و ان شاء الله سالم سلامت برگردی. راستی معلوم شد فردا کی باید بری؟ احمد غذایش را فرو داد و گفت: باید برم خونه بابام یه چیزایی رو بردارم بعدش میرم. احتمالا ظهر راه بیفتم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•