عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوپنجاهوششم احمد حلقه دستش را دورم محکم ت
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوپنجاهوهفتم
مشغول هم زدن نهارم بودم که دوباره صدای باز شدن در حیاط آمد.
لبخند بر لبم نشست و به استقبال احمد رفتم.
احمد با خوشحالی به سمتم آمد. سلام کردم و جواب گرفتم.
_خوبی قربونت برم؟
با لبخند عمیقی جواب دادم:
الحمدلله خوبم.
چه خوب کردی نهار اومدی خونه.
خیلی وقت بود با هم نهار نخورده بودیم.
احمد گفت:
برای نهار نیومدم.
برو آماده شو با هم بریم.
_خیره ان شاء الله. کجا بریم؟
احمد با شوق و ذوق گفت:
حاج بابا رو تو مسجد بازار دیدم. بهم گفت بچه داداش محمد دنیا اومده.
خوشحال گفتم:
مبارک باشه. ان شاء الله قدمش خیر باشه.
احمد با خوشحالی گفت:
ان شاء الله.
خیلی برای داداش خوشحال شدم.
برو آماده شو اول بریم حرم برای شکر بعدش بریم خونه داداش.
به مطبخ نیم نگاهی کردم و پرسیدم:
نهار نخوریم؟
احمد کتش را در آورد و گفت:
چرا بخوریم.
با هم به مطبخ رفتیم. نهار که خوردیم احمد ظرف ها را شست و من به اتاق رفتم تا لباس بپوشم.
سوار ماشین شدیم و به حرم رفتیم. زیارت کوتاهی کردیم و نماز شکر خواندیم. از حرم که بیرون آمدیم احمد گفت:
بریم کادو چشم روشنی بگیریم.
پرسیدم:
چی میخوای بگیری؟
احمد با ذوق گفت:
بریم برای خوشگل عمو النگو بگیریم.
با ذوق گفتم:
مگه بچه اش دختره؟
احمد خوشحال سر تکان داد و گفت:
آره آقام می گفت دختره.
_خدا ببخشه بهشون.
ان شاء الله زیر سایه پدر و مادرش درست و حسابی تربیت بشه.
سوار ماشین شدیم و احمد به راه افتاد.
گفت:
برای دختر خودمونم طلا بگیریم.
با خنده پرسیدم:
مگه بچه ما دختره؟
_از کجا معلوم نباشه؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
نمی دونم ولی خانباجی میگه بهت میاد پسر داشته باشی.
زیور خانمم میگه.
زیور خانم به سوگل می گفت دختر داره
_از کجا می فهمن بچه چیه؟
دوباره شانه بالا انداختم و گفتم:
نمی دونم.... قدیمی ان دیگه
حتما از حالات آدم می فهمن
_یه دستگاه هایی هست میگن میری می فهمی بچه چیه
بریم دکتر تا تشخیص بده؟
_نه اصلا ...
_چرا؟ خوبه که بفهمیم.
_همه ذوق بچه دار شدن به اینه که ندونی چیه.
سالم صالح باشه جنسیتش مهم نیست.
چه دختر چه پسر مهم اینه بنده خدا بشه.
احمد در تایید حرفم سر تکان داد و گفت:
راست میگی.
ولی من الان ذوق دارم بیا براش گوشواره ای مریمی ای چیزی بخریم حالا این بچه دختر نشد میذاریم واسه بعدی، بعدی نشد باز بعدیش بالاخره تو ده تا بچه یکیش دختر میشه دیگه
با خجالت گفتم:
ده تا بچه؟
احمد با شیطنت خندید و گفت:
تازه حداقلش رو گفتم. وگرنه به من باشه سالی یه بچه جدید باید داشته باشیم سال نو بچه نو.
از خجالت داغ شدم و گفتم:
چه خبره
احمد خندید و گفت:
خبر سلامتی.
خدا تو قرآن میگه المال و البنون زینة حیاة الدنیا
همون قدر که زیاد داشتن مال خوبه زیاد داشتن بچه هم خوبه، ارزشه
از طرفی زن خوب مثل زمین زراعی خوبه⭐️.
همون طور که میشه تو زمین خوب کلی محصولات خوب کاشت و برداشت کرد تو دامن زن خوب هم میشه کلی بچه خوب و انسان خوب پرورش داد و تربیت کرد.
منم میخوام حالا که زنم فرشته است یه نسل خوب و عالی ازش زیاد کنم.
از حرف احمد خجالت کشیدم. احمد لپم را کشید و گفت:
قربون خانم خجالتیم بشم از خجالت سرخ شده.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•