عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_شصت_و_نه °•○●﷽●○•° مثل یه تولد دوباره بودبرام حالا وقتش رسیده بود به
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_هفتاد
°•○●﷽●○•°
امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت های ویژه بستری شده بود و همینجوری بیهوش گوشه ی تخت افتاده بود
هیچ کس دل تو دلش نبود
سخت ترین شرایط بود برای هممون.
کسی از بیمارستان تکون نمیخورد
زنداداش نرگس و روح الله هم چند باری اومده بودن بابا رو ببینن
به ساعتم نگاه کردم
دم دمای اذان صبح بود
داشتم از پشت شیشه به بابا نگاه میکردم
ریحانه هم به موازات من رو صندلیای روبه رو نشسته و با تسبیح تودستاش ور میرفت
نمیدونم چرا یهو بابا اینجوری شده بود.
بابا حالش خیلی خوب بود دلیلی نداشت برای حال بدش
این دفعه علی به خاطر فرشته با خودش زنداداش و نیاورده بود
ریحانه هم این بار کسل تر از همیشه به روح الله زنگ نزده بود
چشم هام از بی خوابی دیگه تار میدید.
خسته و کسل تر از همیشه دعا میکردم بابا زودتر بهوش بیاد
دکتراش گفته بودن پشت هم دوتا سکته داشته انگار بهش شوک وارد شده ، ولی ما که میدونستیم هیچ اتفاقی نیافتاده
صدای اذان گوشیم بلند شد
با دستام چشم هام رو مالوندم و خواستم چشم از بابا بردارم و برم وضو بگیرم که دیدم دستگاه بالای سر بابا بوق میزنه
پرستارا جمع شدن دورش
یکیشون دویید بیرون خواستم برم دنبالش که دیدم دستگاهی که ضربان ها رو نشون میده تبدیل شد به یه خط صاف
بدنم خشک شد
حس کردم فکم قفل شده و نمیتونم حرف بزنم
بدون اینکه به بقیه چیزی بگم خواستم برم تو که دوتا پرستار ممانعت کردن
چند نفر دیگه هم دوییدن تو اتاق
همشون دور بابا جمع شده بودن
با دیدن اینا ریحانه و علی هم از جاشون پاشدن و اومدن سمت من که یه پرستار پرده رو هم کشید
وای بابا بابا بابا
حس میکردم قلبم از همیشه ناآروم تره
داشتم خواب میدیدم یا واقعی بود ؟
بابای من چرا به این وضع افتاده؟
ریحانه که دیگه فهمیده بود اوضاع از چه قراره شروع کرده بود به گریه کردن
علی هم با ترس به شیشه خیره بود
بغض سراپای وجودمو گرفته بود
نشستم رو صندلی و آرنجمو گذاشتم رو پام و با دستام سرم رو میفشردم
اگه اتفاقی برای بابا بیافته من چیکار کنم
من که تو دنیا هیچ کسی رو جز اون بعد خدا ندارم
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم به اشکام اجازه باریدن دادم
منتظر بودم بیان هر لحظه بگن بابات زندس
نمیتونستم نبودش رو تحمل کنم
حتی یک ثانیه
از جام پاشدم و دوباره خیره شدم به شیشه
فقط سایه ها رو میشد از پشت پرده دید که با عجله حرکت میکنن
میخواستم داد بکشم
دیگه بریده بودم از دنیا
من بدون بابا میخواستم چیکار این زندگی رو
همه ی وجودم درد میکرد
فقط صدای ریحانه که بلند بلند گریه میکرد تو سرم اکو میشد
بدنم شده بود کوره ی آتیش
من چی کار میکردم بعد از بابا
بی اراده سرمو میکوبیدم به شیشه که یه نفر دستمو کشید
بابای من رفته بود؟
کی باور میکرد؟
چی دردناک تر از این بود؟
چی میتونست حال بدمو توصیف کنه؟
من نمیخواستم بدون بابا
نمیتونستم بدون بابا
فاطمه :
دلم خیلی شور میزد
همش میترسیدم نظر دختره برگرده و ازدواج کنن!
نمیدونم چه استرسی بود که دو روز وجودمو گرفته بود
ریحانه دیگه نه تلفن هام رو جواب میداد نه پیامک هام
میترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه
شماره ی کس دیگه ای رو هم نداشتم
به مامان که داشت سیب زمینی خورد میکرد نگاه کردم و با ترس گفتم
_مامان!! ریحانه دوروزه تلفنم رو جواب نمیده! نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
+خب به خونشون زنگبزن
_ندارم تلفنشون رو
مامان دلمشور میزنه
+چرا دخترم؟
_اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟
+عه زبونتو گاز بگیر
میخوای برو یه سر خونشون خبرش رو بگیر
با این حرفش از جام پریدم و رفتم تو اتاق
دست دراز کردم و نزدیک ترین مانتومو که یه مانتوی مشکیِ بلند بود برداشتمو تنم کردم
شلوار کرم لوله تفنگیمو برداشتم و اونم پوشیدم
یه روسری تقریبا هم رنگ شلوارم برداشتم ودور سرم بستمو چادرمو گذاشتم رو سرم
چقدر این دوتا رنگ بهم میومدن و صورتمو خوشگل تر میکردن
چیزی به صورتم نمالیدم
با عجله رفتم پایین و به مامان گفتم
_خودم برم یا منو میبری
+الان ک دستم بنده دارم نهار درست میکنم
یه سر خودت برو خواستی برگردی میام دنبالت
خداحافظی کردمو رفتم پایین
کفشمو پوشیدم و رفتم تا سر کوچه که آژانس بگیرم
سوار یه ماشین شدم و آدرس رو دادم بهش
اونم حرکت کرد سمت خونشون
سر خیابونشون کرسیدیم یه بنر توجهم رو ب خودش جلب کرد
دقت که کردمعکس بابای محمد بود
تند دنبال متنی ک روش نوشته بود گشتم و خوندم
_زنده یاد جانباز شهید هادی دهقان فرد!
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_شصت_ونه ♡﷽♡ زهرا اما بے هدف به سقف اتاقش خیره بود! خنده اش گرفته بود که
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_هفتاد
♡﷽♡
_هم دانشگاهیمه!
عباس خواست به سلسله سوالاتش ادامه دهد که صداے گریه امیرعلے کوچک از اتاقش بلند شد
و زهرا تقریبا بال در آورد و از کجایش بلند شد...
چقدر ممنون این برادر زاده کوچک با این گریه به موقعش بود.. با نشاط در اتاق را باز کرد و امیرعلی را در آغوش گرفت و قربان صدقه اش رفت: جانم جانم ...چیه الهے عمه قربونت بره؟
گریه براے چیه؟ جان جان...
شوقے وصف ناپذیر در دلش خانه کرده بود! اگر عباس بپرسد صادقے میشناسد یا نه یعنے حتما کسے پا پیش گذاشته..
با خنده و شوخے اندکے امیر علی را آرام کرد خوب میدانست گریه عزیزکش براے گرسنگے است..
به هال رفت و او را در آغوش عباس گذاشت و گفت: داداش یه دقیقه نگه دار این شازده پسرو من برم شیر خشکشو آماده کنم!
عباس با کمے اکراه پسرک را در آغوش گرفت...هنوز هم دلش با این موجود بے گناه و معصوم صاف نشده بود
امیرعلی همینکه در آغوش عباس قرار گرفت ساکت شد
عباس به این چشمهاے متعجب نگاه میکرد و حس میکرد با تمام دلگیرے هایے که از این موجود کوچک دارد جانش برایش در میرود...
امیر علے نگاهش میکرد و لبخند میزد...معجزه اش همین بود که با همین لبخندش شادے را به دل عباس هم مے آورد...
امیرعلے... پسرے که مهربان نه ماه انتظارش را کشیده بود و هر شب براے عباس تعریف میکرد
که چهره اش را چطور تصور میکند...
امیرعلے...نامی که مهربان عاشقش بود...
امیرعلی... وجودے که در بطن عشقش جان گرفته بود و حالا با آمدنش مهربانش رفته بود...
هنوز هم سخت بود یک سال زمان خیلے خیلے کمے براے فراموشے همسر عزیزش بود و او احمقانه امیرعلے را مقصر نبود همسرش میدانست...
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_شصت_ونه -هرچی فکر می کنم می بینم تو مرام ما نیست تنهات بذارم . یه بلایی س
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_هفتاد
شروین که احساس می کرد آب خنک آرام ترش کرده سری تکان داد.
-شما هفته پیش اومدید برای رفع اشکال. اشکال هایی که برای شما پیش اومده نشون میده خیلی دقیق درس می خونید . من نمرات سال های گذشتتون رو دیدم. فکر کنم شما بتونید کمکم کنید
-چه کمکی؟
-قرار شد جواب مسئله ها رو بنویسیم. یادتون که هست. اما مسئله ها زیاده و با این مشغله ای که من دارم فکر نمی کنم به موقع آماده بشه، چون فصل های قبلی هم هست
- خب همه کتابها حل المسائل داره
-نه متأسفانه. این کتاب جدیده، بنابراین مجبوریم خودمون مسائل رو حل کنیم
-خودمون؟
-می خواستم اگه برای شما مشکلی نداره مسائل فصل های گذشته رو حل کنید
شروین که سعی می کرد دستپاچگی اش را لو ندهد گفت:
- من؟؟ نمی تونم، یعنی بلد نیستم
-اگر مشکلی داشتید کمکتون می کنم. آخرش هم خودم یه بازنگری می کنم
-همش رو؟
- بعضی هاش تکراریه. کنار مسئله هایی که باید حل بشه علامت زدم
شروین - که در دلش داشت به هرچه نویسنده کتاب بود لعنت می فرستاد- سر تکان داد.
-اگر براتون مقدور نیست می تونید قبول نکنید. راحت باشید. مطمئن باشید مشکلی پیش نمیاد. هرچند اگر قبول کنید لطف بزرگی کردید
- باشه. سعیم رو می کنم
-مزاحم بقیه درس ها نیست؟
- من درس ندارم
شاهرخ کتاب را به شروین داد.
- واقعاً ممنونم. لطف کردید
شروین سری تکان داد. صدای در بلند شد.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_شصت_و_نه -بله، ایشون از خاله سیما خواست که طرح رو به من بدن، تازه
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_هفتاد
خاله سیما که عصبانی بود، بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد، محسن هم سرش رو تکون داد و لبخندی زد و مشغول بررسی کارهای کارگاه شد.
فاطمه مشغول بررسی طرح تابلو فرش بود که در اتاق باز شد و سهیل وارد شد و گفت: چیه چار ساعت چپیدی تو این اتاق؟
فاطمه لبخندی زد و گفت: خوب وسایل کارم رو آوردم اینجا که خونه بهم نریزه، اینجا میشه اتاق کار من و تو
-جا خواستیم، جانشین نخواستیم، ما نخوایم اتاقمون رو با کسی قسمت کنیم باید کی رو ببینیم؟
-میتونی منو ببینی، اما از همین الان باید بهت بگم فایده ای نداره، چون من تصمیم ندارم از این اتاق برم بیرون ،خودت میتونی بری تو یک اتاق دیگه کار کنی، مثلا تو اتاق بچه ها
بعدم شروع کرد به خندیدن و گفت: فکر کن، با اون همه سر و صدای اونا
-ا؟ میخندی؟ وقتی رفتم اتاق خواب رو تصرف کردم و شوتت کردم شبا بری تو اتاق بچه ها بخوابی می بینم می خندی یا نه؟
-تو که بدون من خوابت نمیبره که، توام میای اونجا
-آره خب، پس بهتره بچه ها رو شوت کنیم تو هال
-فکر خوبیه
هر دو با هم خندیدند و فاطمه مشغول ببرسی دار قالیش شد، تصمیم داشت از فردا شروع کنه، سهیل هم پشت میز کارش نشست و مشغول تماشای فاطمه شد.
-سهیل؟
-هوم؟
-چرا چند روزه تو خودتی، اتفاقی افتاده؟
سهیل که از سوال فاطمه جا خورده بود گفت: نه، خوبم.
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_ونهم ] حوریا از من خواسته بود که خودم ر
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_هفتاد ]
با این حرف حوریا کیف دستی ام را آرام باز کردم و تمام مدارکم را بیرون آوردم و گفتم:
_ اینا شناسنامه ی خودم و پدر و مادر مرحومم هستن. می تونید ببینید که صحت صحبتم دستتون بیاد. این سند منزل پدری منه. اینم سند منزل پدربزرگمه که با مرگ پدر و عمه و بچه ش بازم به من رسیده. این سند مغازه ایه که توش دارم کار می کنم و اجناس ورزشی می فروشم. یه ویلا هم هست که...
سند ویلا را هم گذاشتم.
_ حساب بانکیم رو هرگز چک نکردم. یعنی انگیزه ای برای این کار نداشتم به غیر از یکی از حساب ها که مختص مغازه ست و باهاش جنس میخرم برا مغازه می دونم که رقم قابل توجهی توی حسابای دیگه هست.
چهره ی حوریا درهم رفت و خطاب به پدرش یک «بااجازه» گفت و به اتاقش رفت. با تعجب و نگرانی به حاج رسول نگاه کردم و او هم به حاج خانوم اشاره داد بلند شد و به اتاق حوریا رفت برای دلجویی. صدایی نه چندان بلند و واضح از اتاق آمد. (مگه اومده خرید و فروش که سنداشو پهن می کنه جلو دستمون؟) با حالتی که نمی دانم آن را چه بنامم به حاجی نگاه کردم.
_ من منظور بدی نداشتم حاجی. چرا ناراحت شدن؟ شناسنامه ها رو آوردم که با شناسنامه ی خودم مطابقت بدید و ببینید قبلا ازدواج نکردم. سندارو گذاشتم که صادقانه بگم اینا رو دارم. من کسی رو ندارم که ضمانتم کنه بخاطر همین اینا رو آوردم که خودم ، خودمو معرفی کنم.
_ اگه الآن اینجایی... به ضمانت منه.
ناخواسته آنها را ناراحت کرده بودم. انگار چنین برداشت کرده بودند که به پشتوانه ی مالی ام به این مجلس خواستگاری آمده بودم. اما من فقط می خواستم صداقت و حسن نیتم را ثابت کنم.
_ خواهش می کنم اجازه بدید با حوریا خانوم صحبت کنم. حاجی خواهش می کنم این فرصت رو به من بدید. اصلا بگید بیان اینجا در حضور خودتون صحبت کنیم. من... من نمی خوام فرصتی رو که خدا بهم داده از دست بدم. حاجی...
زیر لب زمزمه ای کرد و حاج خانوم را صدا زد.
_ به حوریا بگو حسام میاد توی اتاقش باهم صحبت کنن
_ اما رسول جان... حوریا الان آمادگیشو نداره.
_ به حوریا بگو به ضمانت من....
بلند شدم و به سمت درب اتاق رفتم. حاج خانوم با نگاهی دلخور بیرون آمد و من توی چارچوب درب ایستادم. با دو انگشتم به در زدم و حوریا چادرش را با همان حالت استرسی خاصی که قبلا از او دیده بودم، روی سرش مرتب کرد و لبه ی تختش نشست.
_ اجازه هست؟
سکوت کرد. دو قدم جلوتر رفتم و همانجا ایستادم. نگاهم روی دسته ی گل های رز چرخید که باز شده بودند و توی یک گلدان بزرگ کریستالی پر از آب، روی میز تحریر گوشه ی اتاق قرارداشت. با دیدن گل ها گل از گلم شکفت و بدون اینکه حوریا از گارد دلخوری اش درآید جلو رفتم و صندلی پشت میز را بیرون کشیدم و روی آن نشستم. درب اتاق همانطور باز مانده بود و می دانستم صدای صحبتمان به گوش حاجی و همسرش هم می رسد.
_ از من دلخور نباشید. من... منظور بدی نداشتم.
صدایش عصبی بود مثل همان روز،توی بیمارستان.
_ مجلس خواستگاری اومدید یا خرید و فروش؟ چه لزومی داره دارایی تونو به رخ بکشید؟
_ اشتباه می کنید. چه به رخ کشیدنی؟ من بعد یه ناامیدی بزرگ دوباره زنده شدم. به هیچ وجه با عقل و منطق جور نیست که به این راحتی این موقعیت رو از دست بدم. احساسی برخورد نکنید.
ناخودآگاه چهره ام عبوس شد و گفتم:
_ از یادآوری اون شب اصلا خوشم نمیاد اما مجبورم. اون شب محمدرضا اصلا احتیاجی نداشت صحبتی بکنه چون پدر و مادرش رو داشت و مجلس دست بزرگترش، پدرش بود. اگه پنجاه درصد به اعتبار خودش رو اون مبل نشسته بود و ادعای خواستگاری داشت، پنجاه درصد دیگه رو به اعتبار خانواده ش و همون شناخت بیست ساله و رفت و آمد خانوادگیش اون شب اومده بود و با شما برای حرف زدن به این اتاق اومد. من چی؟ اگه خودتون حس دخترانه و پاکتون رو قاضی قرار بدید و منو قبول کنید یک عمر با نگرانی پدر و مادرتون چه کنم؟
_ پدرم شما رو ضمانت کردن که این فرصت رو بهتون بدم.
_ حاجی به من خیلی لطف دارن. اما ایشون هم کمتر از یک ماهه که منو میشناسن.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_شصت_ونهم ( حوریا می گوید ) وارد کلاس که شدم سلامی پرانرژ
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هفتاد
_ آزادی و معاشرت بی بند و بار بین زن و مرد، هیجانات و التهاب های جنسی رو مثل یه خواسته ی سیری ناپذیر افزایش میده. غریزه ی جنسی هر چی بیشتر اطاعت بشه بیشتر سرکش و حریص میشه. توی غرب با رواج برهنگی، اطاعت از غریزه ی جنسی بیشتر شده و هجوم مردم به مسأله ی س.کس به شدت زیاد شده و حتی تیراژ مجله هایی در این خصوص خیلی بالا رفته. پس هرگز فکر نکنید گرفتاری های کشورمون بابت این محدودیت هاست. هیچوقت فکر نکنید اگه روابط جنسی آزاد بشه، حرص و ولع از بین میره و چشم آقایون پر و سیر میشه و عادی میشه. نه... غرب که این محدودیت رو برداشته حرص و ولعشون از بین رفته؟ پاسخ روشنه. نه تنها حرص و ولعشون از بین نرفته بلکه هرروز شکل های جدیدتری از بهره برداری های جنسی بینشون رواج پیدا میکنه. پارسال با یه خانم غربی هم کلام شدم. توریست بود و توی خیابون دنبال آدرس اماکن تاریخی می گشت که به پست من خورد. خودم اکیپ سه نفره شونو بردم به آدرسی که میخواستن. باهاشون وارد بحث شدم و دقیقا بحثمون به این قضیه کشیده شد. در مورد وضعیت جنسی غرب می گفت:
( بعضیا میگن مسأله ی غریزه ی جنسی و مشکلات زنان و حجاب در جوامع غربی حل شده. بله... حل شده اگه اینجوری به قضیه نگاه کنیم که مردم از زن ها روی گردان شدن و به بچه ها و سگ و هم جنسشون برای س.کس روی آوردن. واقعا تاسف آوره... مدتیه که این مسأله باب شده و توی غرب با این همه ادعای پیشرفت و فرهنگشون، در لجنزار افکار کثیف جنسی و زیاده خواهی های چندش آور غرق شدن و دست و پا می زنن و عادیش میکنن. پس میبینید؟ گاهی این محدودیت ها بخاطر محافظت از ما و جامعه ست هر چند باعث سختی ابتدایی ما میشه اما نتیجه ی بهتری برای ما دارند. درست مثل بستن کمربند ایمنی.
از مدیریت خدا حافظی کردم و با حسام راهی مزون های لباس عروس شدیم. امروز سر حالتر بودم و کلاس، انرژی زیادی از من نگرفت. حسام به سر حال بودنم که نگاه می کرد لبخندی زد و گفت:
_ اذیتت نکردن؟
خندیدم و گفتم:
_ نه خداروشکر. بچه های خوبی بودن.
_ خب حوریا جان من نمی دونم باید کجا برم. آدرس بده که رد نشیم.
سه مزون را در نظر داشتم که باید به هر سه سری می زدیم. لباس ها را می دیدم و می پوشیدم و در آخر انتخاب می کردم. آدرس را به حسام دادم. اولین مزون که رفتیم وا رفتم. چه لباس های مسخره و زشتی... اینهمه ذوق داشتم لباسهای این مزون را ببینم که چقدر هم اسم و رسم داشت. توی ذوقم خورد و سرسری لباس ها را دید زدم و به حسام گفتم که به مزون بعدی برویم. حسام با تعجب گفت:
_ تو که حتی یه دونه شونو نپوشیدی. نگران هزینه ش نباش. قراره یه عمر این لباسو داشته باشی.
لبخندی به مهربانی اش زدم و گفتم:
_ خیلی تعریف اینجا رو شنیده بودم ولی کاراشون خیلی پیش پا افتاده و عجق وجق بود. توی ذوقم خورد. می ترسم دو تا مزون بعدی از این بدتر باشن.
حسام سر ماشین را به مسیر بعدی کج کرد و گفت:
_ نگران نباش. زیباترین لباس این شهر مال تو میشه. چون تو میپوشی چندین برابر بهتر هم دیده میشه.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_هفتاد
خودم را لعنت کردم.
چه آرایش بی جا و اشتباهی بود.
دیگر هیچ وقت هیچ جا اجازه نمی دهم کسی مرا آرایش کند و بعد بگوید پاک نکن.
ملحفه را مچاله کردم و با عصبانیت به سمت دیگر اتاق پرت کردم.
از جا برخاستم و روی طاق نشستم.
از رفتارش دلگیر شدم، ناراحت بودم اما واقعا دلم می خواست شبم در کنار او صبح شود.
دلتنگش بودم!
زانوهایم را در بغل گرفتم و سر بر زانوهایم گذاشتم.
چشم هایم پر از اشک شد و همین که خواست سرازیر شود کسی به در اتاق زد.
از جا برخاستم و چند بار چشمهایم را فشار دادم تا اشکم بند بیاید.
پرده را کنار زدم.
احمد بود!
او نرفته بود.
با شرم نگاهم کرد و پرسید:
اجازه هست بیام تو؟
از دیدنش و بودنش خوشحال شدم.
لبهایم داشت به لبخند کش می آمد که سر به زیر انداختم و گفتم:
بفرمایید.
احمد کفش هایش را در آورد و وارد اتاق شد و در را بست.
قبل از این که چیزی بگویم گفت:
ببخشید رفتارم نسنجیده و اشتباه بود.
زود از کوره در رفتم. شدید برخورد کردم و شما رو ناراحت کردم.
همیشه با خودم می گفتم اگه ازدواج کنم نمی ذارم آب تو دل زنم تکون بخوره یا خم به ابروش بیاد ولی الان با این رفتار تند دل شما رو شکستم و اشکت رو در آوردم.
پشیمان بود.
نباید باعث شرمندگی بیشترش می شدم.
برای همین از شدت ناراحتی و دل شکستگیام چیزی به زبان نیاوردم و گفتم:
صدای در اومد فکر کردم رفتید.
احمد گفت:
اگه ناراحتی، دلگیری یا دوست نداری پیشت بمونم برم.
یعنی رفتن برایش راحت بود؟ خودش دوست نداشت پیشم بماند؟
پس آن همه تب و تابی که میگفت چه شد؟
سر به زیر انداختم و با صدای لرزانم گفتم:
نه ... بفرمایید بشینید.
تازه متوجه اتاق شدم.
چقدر بهم ریختهاش کرده بودم.
چادر و کیفم را گوشهای پرت کرده بودم.
رختخوابها ریخته بود.
تشک وسط اتاق بود و ملحفه را سمت دیگر اتاق پرت کرده بودم.
در جعبه لوازم آرایش باز بود و شیرپاک کن جلوی آینه رها شده بود.
احمد کتش را در آورد و روی طاق نشست و در اتاق نامرتب نگاه چرخاند.
خجالت کشیدم و به سراغ رخت خواب ها رفتم و مرتب شان کردم و پرسیدم:
آقا جانم بهتون چی گفت؟
احمد آهی کشید و سر به زیر انداخت و گفت:
هیچی.
کتش را روی طاق گذاشت و از جا برخاست.
چادرم را از روی زمین برداشت و مرتب تا زد و گفت:
خراب کردم.
هر چند خودمو مُحِقّ می دونم اما شما و حاجی معصومی رو رنجوندم.
چادرم را روی صندوق گذاشت و خودش هم همانجا نشست و گفت:
حاجی فهمید بین مون چیزی شده
ازم پرسید منم نتونستم بهش نگم چی شده
اونم گفت آدم نباید با زنش اخم و تخم کنه
گفت زن لطیفه زود می شکنه
گفت اگه دلخوری چیزی داری باید تو خلوت با زبون خوش و محبت آمیز تذکر بدی
اینو گفت و تعارف کرد بیام تو
خودشم رفت بخوابه
واقعا از رفتارم خجالت کشیدم.
می خواستم برم ولی گفتم شاید درست نباشه
گفتم بیام ازت دلجویی کنم اگه دلت بود بمونم اگر نه ....
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_شصتونه - خداحافظ عمو تماس را قطع میکند، نگاهم میکند
•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_هفتاد
+ مزاحمت چیه، مامان و بابام گفتن.
من بهشون گفتم تو دوس داری بری زیارت، گفتن خب با هم میریم امامزاده .
- فکر نمیکنم فاطمه، مامان و بابام اجازه بدن
+ بگو بهشون شاید اجازه دادن
- نمیدونم، ولی کاش میشد..
دستم را به گرمی میگیرد
+ میشه، من میدونم...
★
کتابهای روی میزم را مرتب میکنم،فکرم میرود سراغ حرفهای فاطمه،کاش مامان و بابا اجازه بدهند..
بعد از برگشتنم از لندن، وقتی دیدند تیرشان به سنگ خورده و من، محکمتر از قبل روی حرفهایم پافشاری کردم،
حساس شدهاند.
دلم نمیخواهد به فاطمه هم ظنین شوند،
او تنها دوست من است، البته بعد از عمو!
باید در فرصت مناسب، خواهش کنم که اجازه بدهند.
صدای مامان، از پشت در، میآید و مرا از خیالات بیرون میکشد.
- نیکـــــی... نیکی ...
بیا پایین کارت دارم
+ چشم
بلند میشوم، چه کاری با من دارد؟
کتاب تست جغرافیا را داخل کتابخانهام جا میدهم.
دستی به موهایم میکشم و با ذکر [ بسم
اللّه ] از اتاق خارج میشوم.
دلشوره،در جانم میدود.
از پله ها پایین میروم و وارد هـال میشوم. مامان روی مبل تک نفره شبیه ملکهها نشسته، سلام میدهم.
به جای جواب سلام با دست اشاره میکند، رو به رویش بنشینم.
آب دهانم را قورت میدهم و مینشینم.
دستهایش را در هم قفل میکند و حرف هایش آغاز میشود:
ببین نیکی،
من نمیفهمم یه دفعه چیشد که تو از اون دختر کوچولوی معصوم، تبدیل شدی به اینی که الان هستی.
مامانِ خوب من، گذشتهی پر گناهم را عروسک معصوم میبیند
و الانم را اژدهایی دوسر!
خندهام میگیرد
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
#قسمت_هفتاد
امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت های ویژه بستری شده بود و همینجوری بیهوش گوشه ی تخت افتاده بود.
هیچ کس دل تو دلش نبود .
سخت ترین شرایط بود برای هممون.
کسی از بیمارستان تکون نمیخورد .
زنداداش نرگس و روح الله هم چند باری اومده بودن بابا رو ببینن.
به ساعتم نگاه کردم.
دم دمای اذان صبح بود.
داشتم از پشت شیشه به بابا نگاه میکردم.
ریحانه هم به موازات من رو صندلیای روبه رو نشسته و با تسبیح تودستاش ور میرفت.
نمیدونم چرا یهو بابا اینجوری شده بود.
بابا حالش خیلی خوب بود دلیلی نداشت برای حال بدش...
این دفعه علی به خاطر فرشته با خودش زنداداش و نیاورده بود.
ریحانه هم این بار کسل تر از همیشه به روح الله زنگ نزده بود.
چشم هام از بی خوابی دیگه تار میدید.
خسته و کسل تر از همیشه دعا میکردم بابا زودتر بهوش بیاد .
دکتراش گفته بودن پشت هم دوتا سکته داشته انگار بهش شوک وارد شده ، ولی ما که میدونستیم هیچ اتفاقی نیافتاده.
صدای اذان گوشیم بلند شد .
با دستام چشم هام رو مالوندم و خواستم چشم از بابا بردارم و برم وضو بگیرم که دیدم دستگاه بالای سر بابا بوق میزنه
پرستارا جمع شدن دورش.
یکیشون دویید بیرون . خواستم برم دنبالش که دیدم دستگاهی که ضربان ها رو نشون میده تبدیل شد به یه خط صاف.
بدنم خشک شد.
حس کردم فکم قفل شده و نمیتونم حرف بزنم.
بدون اینکه به بقیه چیزی بگم خواستم برم تو که دوتا پرستار ممانعت کردن.
چند نفر دیگه هم دوییدن تو اتاق.
همشون دور بابا جمع شده بودن.
با دیدن اینا ریحانه و علی هم از جاشون پاشدن و اومدن سمت من که یه پرستار پرده رو هم کشید.
وای بابا بابا بابا
حس میکردم قلبم از همیشه ناآروم تره.
داشتم خواب میدیدم یا واقعی بود ؟
بابای من چرا به این وضع افتاده؟
ریحانه که دیگه فهمیده بود اوضاع از چه قراره شروع کرده بود به گریه کردن.
علی هم با ترس به شیشه خیره بود.
بغض سراپای وجودمو گرفته بود .
نشستم رو صندلی و آرنجمو گذاشتم رو پام و با دستام سرم رو میفشردم.
اگه اتفاقی برای بابا بیافته من چیکار کنم؟
من که تو دنیا هیچ کسی رو جز اون بعد خدا ندارم.
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم به اشکام اجازه باریدن دادم.
منتظر بودم بیان هر لحظه بگن بابات زندس.
نمیتونستم نبودش رو تحمل کنم
حتی یک ثانیه .
از جام پاشدم و دوباره خیره شدم به شیشه .
فقط سایه ها رو میشد از پشت پرده دید که با عجله حرکت میکنن.
میخواستم داد بکشم.
دیگه بریده بودم از دنیا !
من بدون بابا میخواستم چیکار این زندگی رو؟
همه ی وجودم درد میکرد.
فقط صدای ریحانه که بلند بلند گریه میکرد تو سرم اکو میشد .
بدنم شده بود کوره ی آتیش.
من چی کار میکردم بعد از بابا.
بی اراده سرمو میکوبیدم به شیشه که یه نفر دستمو کشید .
بابای من رفته بود؟
کی باور میکرد؟
چی دردناک تر از این بود؟
چی میتونست حال بدمو توصیف کنه؟
من نمیخواستم بدون بابا
نمیتونستم بدون بابا
__
فاطمه :
دلم خیلی شور میزد .
همش میترسیدم نظر دختره برگرده و ازدواج کنن!!
نمیدونم چه استرسی بود که دو روز وجودمو گرفته بود.
ریحانه دیگه نه تلفن هام رو جواب میداد نه پیامک هام.
میترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه.
شماره ی کس دیگه ای رو هم نداشتم
به مامان که داشت سیب زمینی خورد میکرد نگاه کردم و با ترس گفتم
_مامان!! ریحانه دوروزه تلفنم رو جواب نمیده! نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
+خب به خونشون زنگبزن.
_ندارم تلفنشون رو .
مامان دلمشور میزنه..!
+چرا دخترم؟
_اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟
+عه زبونتو گاز بگیر.
میخوای برو یه سر خونشون خبرش رو بگیر.
با این حرفش از جام پریدم و رفتم تو اتاق.
دست دراز کردم و نزدیک ترین مانتومو که یه مانتوی مشکیِ بلند بود برداشتمو تنم کردم.
شلوار کرم لوله تفنگیمو برداشتم و اونم پوشیدم.
یه روسری تقریبا هم رنگ شلوارم برداشتم ودور سرم بستمو چادرمو گذاشتم رو سرم.
چقدر این دوتا رنگ بهم میومدن و صورتمو خوشگل تر میکردن.
چیزی به صورتم نمالیدم.
با عجله رفتم پایین و به مامان گفتم
_خودم برم یا منو میبری؟
+الان ک دستم بنده دارم نهار درست میکنم.
یه سر خودت برو خواستی برگردی میام دنبالت
خداحافظی کردمو رفتم پایین
کفشمو پوشیدم و رفتم تا سر کوچه که آژانس بگیرم .
سوار یه ماشین شدم و آدرس رو دادم بهش.
اونم حرکت کرد سمت خونشون.
سر خیابونشون کرسیدیم یه بنر توجهم رو ب خودش جلب کرد
دقت که کردمعکس بابای محمد بود .
تند دنبال متنی ک روش نوشته بود گشتم و خوندم:
_زنده یاد جانباز شهید هادی دهقان فرد!!!!
✍🏻به قلم :
#فاء_دال
#غین_میم
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─ @Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝
༻📱
•. #عشقینه🌿 .•
.
.
#پلاک_پنهان
#قسمت_هفتاد
ــ چی؟
ــ حرفم واضح نبود
کمیل حیرت زده خنده ای کرد!
ــ حواستون هست چی میگید؟من با سمانه ازدواج کنم؟
محمد اخمی کرد و گفت:
ــ اره،هر چقدر روی دلت و احساست پا گذاشتی کافیه،اون زمان فقط به خاطر اینکه بهش آسیبی نرسه و کارت خطرناکه ،اون حرفارو زدی تا جواب منفی بده،اما الان اوضاع خطرناک شده تو باید همیشه کنارش باشیو این بدون محرمیت امکان نداره.
تا کمیل خواست حرفی بزند ،محمد به علامت صبر کردن دستش را بالا اورد:
ــ میدونم الان میگی این ازدواج اگه صورت بگیره به خاطر کار و این حرفاست،اما من بهتر از هرکسی از دلت خبر دارم ،پس میدونم به خاطر محافظت از سمانه نیست در واقع هست اما فقط چند درصد
کمیل کلافه دوباره روی صندلی نشست و زیر لب گفت:
ــ سمانه قبول نمیکنه مطمئنم
ــ اون دیگه به تو بستگی داره،باید یه جوری زمینه رو فراهم منی،میدونم بعد گفتن اون حرفا کارت سخته اما الان شرایط فرق میکنه اون الان از کارت باخبره،در ضمن لازم نیست اون بفهمه به خاطر تو در خطره
ــ یعنی بهش دروغ بگم تا قبول کنه با من ازدواج کنم؟
ــ دروغ میگی تا قبول کنه ازدواج کنه،اون اگه بفهمه فکر میکنه تو به خاطر اینکه عذاب جدان گرفتی حاضری برای مراقبت از اون ازدواج کنی و هیچوقت احساس پاکتو باور نمیکنه
کنار کمیل زانو زد و ادامه داد:
ــ این ازدواج واقعیه از روی احساس داره صورت میگیره،هیچوقت فک نکن به خاطر کار و محافظت از سمانه داری تن به این ازدواج میدی،تو قراره بهاش ازدواج کنی نه اینکه بادیگاردش باشی
نگاهی به چهره ی کلافه و متفکر کمیل انداخت و آرام گفت:
ــ در موردش فکر کن
سر پا ایستاد و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد.
کمیل کلافه دستی به صورتش کشید،در بد مخمصه ای افتاده بود نمی دانست چه کاری باید انجام دهد،می دانست سمانه به درخواست خواستگاریش جواب منفی می دهد،پس باید بیخیال این گزینه می شد و خود از دور مواظبش می شد.
با صدای گوشیش از جایش بلند شد و گوشی را از روی میز برداشت با دیدن اسم امیر سریع جواب داد:
ــ چی شده امیر
ــ قربان دختره الان وارد دانشگاه شد ،تنها اومد دانشگاه،از منزل شما تا اینجا یه ماشین دنبالش بود،الانم یکی از ماشین پیاده شد و رفت تو دانشگاه،چی کار کنیم
کمیل دستان مشت شده اش را روی می کوبید!
ــ حواستون باشه،من دارم میام
گوشی راقطع کرد و از اتاق خارج شد،با عصبانیت به طرف ماشین رفت،
فکر می کرد بعد از صحبت ها و اتفاق دیشب سمانه دیگر لجبازی نکند اما مثل اینکه حرف در کله اش فرو نمی رفت،و بیشتر از ان ها تعجب کرده بود که چرا از سمانه دست بردار نبودند.
در آن ساعت از روز ترافیک سنگین بود و همین ترافیک او را کلافه تر می کرد،کشتی به فرمون زد و لعنتی زیر لب گفت.
✍🏻نویسنده : فاطمه امیری
.
.
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
📱༻