eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.4هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• دوباره علیرضا گرسنه شده بود و دوباره نگاه من به روی بقالی خیره مانده بود. نمی دانم چه اتفاقی افتاده بود که آقاجان هم بر نگشت. رویم نمی شد دوباره به بقالی بروم و درخواست آب جوش کنم. نمی دانستم چه کار کنم. همه بدنم از سر ما کرخت و بی حس شده بود. حتی صورت علیرضا هم یخ کرده بود. بین این که به حرف آقاجان گوش کنم و هم چنان منتظر بمانم و این که سوار اتوبوس بشوم و بروم دو دل بودم. پول زیادی هم نداشتم. از آخرین پولی که احمد به عنوان پول تو جیبی به من داده بود و مبلغ کمی هم بود چیزی باقی نمانده بود. هر چند در مدتی که خانه آقاجان بودم آقاجان همه جوره هوای من و علیرضا را داشت اما رویم نمی شد از او خرجی بگیرم و هر وقت می پرسید پول داری؟ می گفتم بله پول دارم تا بیش از این شرمنده الطاف و محبت هایش نشوم. با تقه ای که به شیشه ماشین خورد از جا پریدم. مرد بقال بود. شیشه را پایین کشیدم که گفت: هوا سرده داره برف می گیره تا کی میخوای این جا تو سرما منتظر بمونی؟ در جوابش گفتم: هر جا باشن دیگه میان _فکر خودت نیستی فکر اون طفل معصوم باش پاشو بیا برو خونه ما پیش زنم منتظر بمون هر وقت آقات اومد میام خبرت می کنم. نمی توانستم به او اعتماد کنم و به خانه شان بروم. ترسیده گفتم: دست شما درد نکنه مزاحم نمیشم. ممنون مرد بقال برای چند ثانیه بدون هیچ حرفی نگاه به من دوخت و رفت. به سختی شیشه را بالا دادم و نفسم را به دست هایم دمیدم تا گرم شود. دانه های برف کم کم داشت روی زمین می نشست که مرد بقال همراه یک خانم که تقریبا هم سن و سال مادر به نظر می رسید به سمت ماشین آمدند. علیرضا را بغل گرفتم و از ماشین پیاده شدم که آن خانم بعد از سلام و احوالپرسی گفت: خانم هوا سرده اون بچه گناه داره بیا بریم خونه اون جا منتظر باش هر وقت آقات اومد حاج غلام میاد صدات می زنه. سعی کردم لرزش فکم را کنترل کنم و گفتم: نه ممنون مزاحم نمیشم. آن خانم بازویم را از روی چادر گرفت و گفت: مزاحم نیستی قدمت به روی چشم با تعجب پرسید: تو چرا تو این هوا لباس گرم نداری؟ به صورتم دست کشید و گفت: چه قدر یخ کردی بیا بریم تا تو این هوا خودت و بچه ات قندیل نبستین. هوا داره سرد ترم میشه بیا بریم بازویم را کشید و بدن یخ زده ام انگار دیگر هشدار های مغزم را نمی شنید که ساک علیرضا را برداشتم و بعد از قفل کردن در ماشین دنبال او به راه افتادم و به خانه شان رفتم. به محض ورودم یک پتو روی شانه ام انداخت و حرارت چراغ شان را زیاد کرد. یک لیوان چای داغ برایم ریخت و برای علیرضا جا انداخت. با آن که در خانه کنار چراغ و زیر پتو بودم اما هنوز گرم نشده بودم و به خودم می لرزیدم. نمی دانستم چرا به آن ها اعتماد کردم و آمدم اما عکس امام خمینی را که روی طاقچه خانه شان دیدم انگار دلم آرام گرفت. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علیرضا حسینی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•