eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احتمالا مسجدی در این نزدیکی بود که صدای موذن به این واضحی به گوش می رسید. علیرضا را بغل گرفتم و خواستم از ماشین پیاده شوم که با خود گفتم اگر آقاجان برسد و من نباشم حتما نگران می شود. چه باید می کردم؟ چه طور به او خبر می دادم مسجد رفته ام؟ چیزی همراهم نداشتم که با آن یادداشت بنویسم. نگاه به بقالی روبرویم دوختم به ذهنم رسید به او بگویم تا اگر آقاجان آمد به او اطلاع بدهد. از ماشین پیاده شدم و در ماشین را قفل کردم. به سمت بقالی رفتم که دیدم صاحب بقالی بیرون آمد و کرکره اش را پایین کشید. توجه بقال به سمتم جلب شد و گفت: اگه خرید میخوای بکنی برو بعد نماز بیا و سرش را انداخت و رفت. با تردید و دو دلی بین ماشین و راهی که صاحب بقالی می رفت نگاه چرخاندم. نمی دانستم بروم یا به ماشین برگردم. از سرما هم تمام بدنم می لرزید و دندان هایم به هم می خورد. آن قدر سردم بود که بی اختیار با این امید که به مسجد برسم دنبال مرد بقال به راه افتادم. حدسم اشتباه نبود و به مسجد رسیدم. صف های نماز تشکیل شده بود ولی من از سرما فقط به کنار بخاری نفتی کوچک مسجد پناه بردم و دست هایم را نزدیک بخاری گرفتم. کمی گرما در جانم نشست و خواستم در صف نماز بایستم و به رکعت دوم خودم را برسانم که یادم آمد دست هایم نجس است و نشسته ام. از جا برخاستم و به حیاط مسجد رفتم و با شیر آب حیاط دست هایم را شستم و وضو گرفتم. برگشتم نماز ظهر تمام شده بود. در صف آخر ایستادم و علیرضا را کنار مهرم خواباندم. نماز که تمام شددوباره به بخاری پناه بردم. انگار می خواستم کمی گرما در جانم ذخیره کنم تا بتوانم به ماشین برگردم و سرما را تحمل کنم. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید گوشه ای صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•