•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
📄° حمٻــد همان روزها؎ اول ازدواج، مدارڪ و پرونده تحصٻلی تحصٻـل آلمــانش را دور رٻخت.
📚° میگفت: اگر راضـی باشی با هم میروٻم قم. آنجا ٻڪ دوره مسائل شـرعی را صحٻحتر و سالـمتر ٻاد میگٻــرٻم. خودمان میروٻـم نه اٻنڪه در کتــابها بخوانٻــم.
💠° میگفت: همٻشـه ڪه نباٻـد نظر اٻن و آن باشـد.
🍃° سـه ماه بٻشتــر نگذشته بود ڪه درگٻــر؎ها؎ بانه بٻـن من، حمٻــد و افڪارش فاصلــه انداخت.
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #حمید_باکری
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
#چادرانـــہ
تـابہسـرچادر . .
وبـھدݪ
حـیآدارۍ
بـاخـودټ،عطروبویـۍازخـُدادارے..
#چادرۍگشتنمنقـصہنابۍدارد
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
تعادل در محبت به همسرتون
رو حفظ ڪنید☺️✌️
مبادا از فرط عشق به حدے
قربون صدقهاش برید ڪه
حوصلهاش رو سر ببرید.
چون این رَوش باعث میشه
محبتتون براش تڪرارے☹️
و غیر جذاب بشه و حتے
در مرور زمان، اثرش رو
از دست بده🙂
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
.
.
💬 سلام بر اساتید سوتیها😃😌🖐
دوران نامزدی یک شب خونه مادرشوهرم بودیم
اومدم کلاس بذارم مثلا.... شام کتلت داشتن
گوجه رو که میخواستم با قاشق نصف کنم
گوجه سفت بود یکهو پرت شد وسط سفره😐
بدجور ضایع شدم نامزدم تا نیم ساعت بهم
خندید😅 آنقدر که از چشماش اشک میومد
و قرمز شده بود...🤡
.
.
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 519 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
فردا یه فرصته...😍💚
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_شصتوششم ] یک لحظه احساس کردم قلبم نزد! سر
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_شصتوهفتم]
چشمانم را آرام گشودم ،
ریحانه صدا زدن مادرم باعث شد به طرفش برگردم :
مامان ساعت چنده ؟!
دستم را سفت گرفت :
دو نصفه شبه ،
الانم تکون نخور سرم از دستت در میاد.
روی نگاه کردن به چشمانش را نداشتم ،
چه کرده بودم من ؟!
چشمانم را روی هم گذاشتم و
بعد قطرات اشک همچو رودی
روی گونه هایم جاری شدند !
دکتر شیفت که بالا سرم آمد ،
تعجب کردم از دیدنش:
ریحانه جان اینجا چیکار میکنی ؟!
مادرم نگاه متعجبی حواله ام کرد ، به سختی از روی تخت بلند شدم ، تمام بدنم بی حس بود.:
ایشون همون خانم دکتری هستن
که می گفتم به روستا اومده بودند.
مادرم احوال پرسی کرد ،
معلوم بود فقط حفظ ظاهر می کند .
بعد هم سوار ماشین شدیم و مادرم با ایما و اشاره به پدرم گفت که صحبت کردنمان موکول شود به فردا!
تمام شب را تا صبح خواب به چشمانم نیامد ، از همان چیزی که می ترسیدم به سرم آمد و این وسط غرور لگد مال شده ام به دردم اضافه شده بود ،
به تلافی سیلی و حرف هایی که زده بودم جلو آمده بود ، بعد که من خیلی راحت پیشنهاد ازدواجش را قبول کرده بودم سعی کرده بود وابسته ام کند،وابسته تر از قبل !
بعد هم بحث مهاجرت را پیش کشیده بود که قضیه سریع تر تمام شود،هر چند مخالفت مادرش کار را برایش راحت تر کرد،وقتی دید مادرش شروع کرده بحث را او هم خاتمه اش داد!
آن عکس های لعنتی اصلا بخورد فرق سرم ،
جواب مادر و پدرم را می خواستم چه بدهم ؟!
صدای آرام مادرم که در حال صحبت با پدرم بود
را شنیدم :
این بود خانواده با اصالتی که می گفتی؟!
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
_ریحانه جواب منو بده ؟!
ربط تو و این پسره چی بوده ؟!
با صدای بلند پدر همیشه آرامم ،دستانم مشت شد ، آن نیمه همیشه حاضر جوابم کجا رفته بود ؟!
کجا رفته بود آن ریحانه ای که به راحتی می گفت دوستی معمولی است دیگر جرم که نیست !
مادرم او را به آرامش دعوت کرد اما می دانستم خودش شبیه انبار باروت است :
بیا بشین روی مبل
قدم ها را به سختی برداشتم ،
هنوز هم ضعف دیشب ماندگار بود !
همراه پدرم روی مبل روبرویی نشستند :
الان بگو چه خبر بوده که ما خبر نداشتیم ؟!
لبم را به دندان گرفتم و سرم به زیر افتاد ،
برای اولین بار در عمرم شرمنده بودم
و می دانستم که کارم درست نبود!
کاش دیشب خود سعید تمام ماجرا را خودش گفته بود ، آن وقت من راحت تر بودم ، توان بیانش را در خودم نمی دیدم.
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_شصتوهفتم] چشمانم را آرام گشودم ، ریحانه
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_شصتوهشتم ]
نفس عمیقی کشیدم ، چاره ای نبود ،
خربزه خورده بودم باید پای لرزش هم می نشستم:
راستش چند وقتی چون همکلاسی بودیم یه کمی صمیمی شده بودیم.
بدون اینکه سرم را بلند کنم ،
ادامه صحبت ها را مثل جان کندنی بیان کردم :
بعدشم تولد یکی از همکلاسی هام یادتونه که؟! اون موقع چند تا عکس بود که افتاده بود دست این ، اینم تهدید کرده بود ، بعدش خودش پشیمون شده بود گفت میخواد با هم ازدواج کنیم ، بعد هم که اومد خواستگاری.
مادرم ایستاد و به طرفم آمد :
چرا هیچ کدوم از اینا رو نگفتی ؟! غریبه بودیم؟!
یکی نیست بگه اصلا تو ما ها رو آدم حساب می کردی؟!
چشمانم را بستم ،
جرئت نداشتم سرم را بلند کنم ! :
مامان نگین اینجوری !
دستش را روی چانه ام گذاشتم و سرم را بلند کرد :
پس چجوری بگم ؟!
چانه ام را رها کرد و سرش را تکان داد :
این همه دختر مردم رو ارشاد کردم ، اون وقت دختر خودم ببین چی از آب در اومده ! خدایا سر کدوم گناهم چنین اولادی نصیبم کردی ؟!
بغضم تا پشت پلک هایم آمد ،
هنوز پدرم چیزی نگفته بود
آرام ایستاد
و رفت! بدون حتی نیم نگاهی ،قلبم از این کارش ایستاد ، اگر فریاد می زد راحت تر بودم ، این کارش بد تر از جهنم بود !
مادرم دوباره به حرف آمد :
تو همه این سال ها هر کاری کردی یک کلام چیزی نگفتیم ، گفتیم جوونه ، خودش سر به راه میشه ، می گفتم دختر من هرکاری کنه لااقل سمت پسری نمیره ، چه غافل بودم ازت ریحانه!
جواب این همه اعتماد من و پدرت این بود ؟!
احسنت ! سنگ تموم گذاشتی برامون !
بعد هم برای تماس با پدرم سمت تلفن رفت
بعد حرف زدن با پدرم رو به من ادامه داد :
برو داخل اتاقت و فکر کن چیکار کردی ؟!
برو که از چشمم بد افتادی ریحانه !
بدون مکثی از پله ها بالا رفتم و وسط اتاق نشستم و به حال و روزم و حرف هایی که شنیده بودم زار زار گریه کردم ،هق زدم و حرف های مامانم در گوش هایم نشست ،نفسم از گریه بالا نیامد و تصویر سکوت و نگاه گرفتن پدرم از جلوی چشمانم محو نشد!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
[✨] همچنان شـوقِ وصالـت
[💪] زنـده مے دارد مـرا
[💙] در جـریانید که آقـای امام رضا:)
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
.
.
شلام
اومدیم بَلف باژی🤩🧣
مامانژون بَلام تُلی لباس پوسونده
ته سَلما نَعولَم؛
اما من دالَم عَفه میسَم😬🤣
عُدالوشُتْل ته بهمون بَلف داده😌💛
🏷● #نےنے_لغت↓
عُدالوشُتْل: خداروشکر
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
توی مواقع مناسب، توی بازیهای بچهها شرکت کنید.
حالا چرا؟
چون رابطهتونو مستحکم میکنه و باعث میشه تجربههاتون انتقال پیدا کنه به فرزندانتون و این عالیه.👌🏻
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
- تلفظ میشه ؛
『مواظب خودت باش؛ 』
معنیش:اگه اتفاقی برات بیفته میمیرم!💍🌱
#بعلهمراقبخودتباشلطفا😚🐣
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
kesa-hadadiyan_0.mp3
2.09M
🖤'
#خادمانه | #ثمینه
• شب سیوچهارم چلھے حدیث ڪساء •
+درد و دل و حاجترواییهاتون:
@Daricheh_khadem
#ختم_چهل_روزه
#التماس_دعا
#حاجتروابشید💚
- عالَمبھفَداےچادرخاڪےتو، یازهرا👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
🖤'
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
┇صبح آمد!
┇حضرت خورشید ⟬لبخندی⟭ بزن...
┇چای میچسبد کنارِ قند لب های شما!:›☕️🌿
#طاهره_اباذری_هریس
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
بہ وصـ🔗ـــل خـود دَوایـ💊ــے
ڪُن ...
دِلِــ♥️ــ دیـوانہ مـا را ...
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
♥️•| مصطفی وقتی آمریڪا بود رفته بود جایی سخنــرانی. خانمی عاشقـش شده بود.
✋🏻•| چمــران شرط و شروط خود را بیان ڪرد. اول باید مسلمــان شو؎ و دوم باید پــروانه باشی و بسوز؎. من شمعـم هر ڪس به من نزدیڪ شود؛ اگر ذوب نشود، خواهــد سوخت.
🦋•| وقتی خانم همه چیــز را پذیرفت، اسمــش را گذاشت پــروانه تا نمــاد؎ باشد برا؎ سوختــن.
⭐️•| پروانه دارا؎ روح قــو؎ بود، تا جایی ڪه میتوانست روحش را از بدنش خلــع و جــدا ڪند و به دیگران در جاها؎ مختلـف سر بزند.
🌺•| وقتی چمــران آمد لبنــان و تصمیم گرفت ڪه مسئولیت بچــهها؎ یتیــم مدرسه جبــل عامــل را بپـذیرد، پروانه هم با چهــار فرزندش آمد.
🌼•| خیلی به بچهها؎ یتیــم رسیدگی میڪرد و غــذا در دهانشان میگذاشت و زخــمهایشان را مداوا میڪرد. بعد از یڪ سال طاقتش طــاق شد. میگفت: بیا برگــردیم آمریڪا.
🍃•| مصطفی گفت: تڪلیف من ماندن در اینجاست؛ اما تو آزاد؎ میتوانی به هر جا ڪه خواستی برگــرد؎.
❣•| میگفت: من اڪنون چهــار فرزند ندارم. من "۶۰۰" فــرزند دارم ڪه نمیتوانم رهــایشان ڪنم.
🥀•| پروانه برگشت آمریڪا؛ حتی وقتی یڪی از پســرانش در استخــر غــرق شد، برنگشت.
غیــابی از همــدیگر جــدا شدند.
🌱•| چمــران همیشه میگفت: پروانه زن خــوبی بود؛ اما حیف ڪه نتوانست تحمــل ڪند.
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #مصطفی_چمران
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
❥ زن در اسلام
زنده ، سازنده و رزمنده است ✨♥️
به شرط آنڪه ⇩⇩
لباس رزمش لباس عفتش باشد ꔷ͜ꔷ
🔅•|( شهيد بهشتي رحمه الله عليه )|•🔅
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
خب حالا بیا یه کم بهت تقلب بدم چطوری بهترین خودت باشی😀
ببین مهربون باش♥️به خاطر اینکه اگر مهربونا تو دنیا نباشند در واقع هیچ عشقی شکل نمیگیره😉
لطفا دلسوز و همدل باش😍اینطوری قشنگتری خب👀
شوخطبع و خندهرو باش🤩نمیدونی وقتی تو این حالتی چقدر ایده آلی😎
بلندپرواز باش🤓بس نیست همرنگ جماعت بودن!!!شاید اونا بخوان همیشه پایین بمونن تکلیف تو چیه؟!
شاد و پرانرژی باش😊نمیدونی چه حس خوبی منتقل میکنی❤️
بسه یا بازم بگم؟!
#آرامش
#ازدواج_موفق
#خواستگاری
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
زنان وقتے مشڪلے دارند،
پیش و بیش از هرچیز
نیازمند همدردے هستند. 💜
آنان مایلند ڪه دیگران
[مخصوصاً شوهرشان ]
از ریز ریز آنچه انجام داده اند
مطلع شوند.🗣
پ.ن:با همسرتون همدردۍ ڪنید.💝
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
.
.
💬 سلام. یه خواستگار واسم اومد
وقتی میخواستم برم پیششون توی دلم
هی صلوات میفرستادم...☺️
بجای اینکه بهشون بگم سلام... بلند گفتم
صلواااتت اونام صلوات فرستادن🤣🤣🤣
لابد گفتن این دختره بهش نمیخوره
خانم جلسه ای باشه😐🤣
.
.
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 520 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
مداحی آنلاین - عزیز زهرا بقیه الله کجایی آقا - رمضانی.mp3
3.95M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#مجتبی_رمضانی🎙
🌱آیت اللّٰه بهجت(ره):
امام زمان واسطه بین
خالق و مخلوق است...!
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
رویاهاتو دنبال کن😉🏃🏻♂...
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
عشق مثل عبادتکردنمیمونه
بعد از اینکه نیت کردی🌿''🤲🏻
دیگه نباید به اطرافت نگاهکنی😊''
#عشق_الهی
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_شصتوهشتم ] نفس عمیقی کشیدم ، چاره ای نبود
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_شصتونهم]
بعد دو ساعتی که زانو به بغل گریه کردم ،
گوشی ام را بالا آوردم ، تنها چاره کارم فاطمه بود ، حضورش کنارم آرامم می کرد .
_ الو فاطمه
صدای شادش در گوشی پیچید :
سلام جانم خوبی؟! صدات چرا گرفته ؟!
همین یک سوالش کافی بود تا دوباره اشک هایم سرازیر شود :
فاطمه کجایی ؟!
صدایش نگران شد :
ریحانه چیشده دختر ؟!
_فقط بگو کجایی ؟ میام پیشت میگم
بدون مکثی سریع گفت :
امامزاده صالحم
سریع تماس را قطع کردم ، بدون حتی نیم نگاهی در آیینه ، روسری مشکی سرم کردم ، عزادار بودم خب،عزادار دلم!
بیرون که آمدم ، مادرم خواب بود می دانستم سردرد داشته و قرص خورده که الان خواب است ، روی تکه کاغذی برایش نوشتم :
سلام ، با اجازتون همراه فاطمه رفتم امامزاده صالح
دیگر نتوانستم جمله ای بنویسم ، می نوشتم شرمنده ام ؟! بعد هم سریع از خانه بیرون زدم ، اشک هایم بند نمی آمد چرا ؟!
تمام طول راه را اشک ریختم ، راننده تاکسی با حالت عجیبی هر چند دقیقه یکبار نگاهم می کرد ، شبیه عزیز از دست داده ها بودم!
در صحن امامزاده فاطمه را پیدا کردم ، بدون کلامی خودم را در آغوش گرمش انداختم،پشت سر هم عطر تنش را نفس کشیدم ، بوی یاس می داد.
بعد چند دقیقه ای آرام کنار آمدم ،
نگران نگاهم کرد :
برای کسی اتفاقی افتاده؟!
به خدا نصف جون شدم آخه
تمام قضیه را از همان اول برایش گفتم.
گفتم و مات شد!گفتم و چشم غره رفت ؛
گفتم و پا به پای من اشک ریخت،
چشمه اشکم چرا خشک نمیشد ؟!
همین که برای کسی درد دل کرده بودم حس سبکی داشتم ،بدون حرفی ، چادر روی شانه افتاده ای را که از خود امامزاده گرفته بودم را روی سرم مرتب کرد :
پاشو برو زیارت ، دلت یکم سبک بشه عزیزدلم
نگاهی را رو به گنبد برگرداندم ، زیارت ؟! :
واقعا سبک میشم ؟!
لبخندی مهربان حواله ام کرد :
اره جانم، برو
با سستی ایستادم و شبیه کسی که گمشده ای دارد ، سمت ورودی رفتم ، گمشده من ، باید آرامم کند !
چشمم که به ضریح افتاد ، مات شدم ، حس عجیبی به سراغم آمد :
خیلی وقته نیومدم اینجا!
کمی جلو تر رفتم :
حالا فاطمه گفت آروم میشم ،
سبک میشم ، گفت چاره دردم اینجاست!
میخوام امتحانش کنم!
من آرام جانم رو میخوام،
آرومم کن!
از چشم شون افتادم ، محبتشون رو برگردون.
یکم معجزه میخوام ازت!
با گفتن آخرین جمله دستم به ضریح رسید ، پیشانیم را روی شبکه های فلزی گذاشتم و دوباره اشک هایم را از سر گرفتم.
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_شصتونهم] بعد دو ساعتی که زانو به بغل گری
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_هفتادم ]
_خب بریم ؟!
نگاهی به روسری رنگیش انداختم :
کجا ؟!
دستم را گرفت و به راه افتاد :
بریم یه گردش حسابی
کمی مغازه های اطراف امامزاده را سر و ته کردیم ، برای خودش خرید کرد و وقتی نگاه مرا حوالی ساق دست ها و گیره های ریز و رنگی دید ، به داخل مغازه روانه ام کرد :
کدوم رنگی میخوایی ؟!
متعجب نگاهش کردم :
چی؟
چشم غره ای بامزه برایم رفت و خودش از قفسه های کناری روسری ای با زمینه سفید و گل های ریز رنگارنگ چیزی شبیه روسری خودش به طرفم گرفت:
واسه چی ؟!
به طرف ساق دست ها رفت :
اه چرا ادای خنگا رو در میاری ،
روسریه سرش کن ببینم چطوری میشی ؟!
_ فاطمه من روسری میخوام چیکار ؟؟
ساق دست گلبهی رنگی را در دست گرفت :
روسری رو بکوب رو سر من خلاصم کن ،
خب قربونت برم این روسری مشکی رنگت رو می بینم اعصابم بهم می ریزه همین جا باید عوضش کنی!
ساق را روی میز گذاشت و بعد مرا به طرف گوشه مغازه که پرده زده بودند برد ، میانه راه هم دو گیره از همان ها که دل آدم ضعف می رفت آورد.
خودش روسری را سرم کرد :
اجازه میدی از مدل های خودم برات ببندم ؟!
با همان صدای گرفته ام اوهوم آرامی گفتم،
ماهرانه،روسری را برایم بست و بعد خودش قربان صدقه ام رفت ،هم رنگش به چهره ام روح بخشید هم مدلش به چهره ام آمد ،اصلا من کی این مدلی بسته بودم ؟!
بعد هم خودش حساب کرد
و در مقابل اعتراضم چپ چپ نگاهم کرد
سوار ماشین او شدیم و به طرف پارک رفتیم.
کلی حرف زد و من بیشتر گوش کردم و حس حرف زدنم نمی آمد!
شبیه آدم های ماتی بودم که قدرت تکلم را از دست داده بودند !
بعد پارک هم سمت مزار شهدای گمنام رفتیم ،
همان ها که عکسشان استوری اینستا گرام نورا شده بود،انگار فاطمه تمام سوال های ذهن مرا می دانست!
تمام شان را بی نقص توضیح می داد ،
جواب هایش مانند حرف های نواب قانعم می کرد
آن روز فاطمه کاری کرد که در حد چند ساعت بی خبر شوم از تمام اتفاقات!
روح و جان می داد این دختر ...
_ فاطمه یه سوال ازت دارم .
دستی به گمنام حک شده روی مزار کشید :
جونم ؟!
_ چطور بعد مهدی اینجوری روحیت
رو خوب نگه داشتی ؟!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
آقای امام رضا،
آقای امنِ گریههای کنج صحن،
آقای پناه برای کبوتر ها ✨
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦