eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️ بزرگواراݧ لطفا نظرات خود را در رابطہ با داستان قهرماݧ سوختہ براے ما ارسال فرمایید👇 @afsar_velaee ◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️
🍃💍 هر چــه «به جز خيالِ او» قصــد حريــمِ دل ڪند، در نگشايمش بــه رو، از درِ دل، برانمــش! ❌ 🍃💍 @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😌] حـوتِـله نَدالـَمـ😑 سَــلدَمـ❄️ـه لفطا هَلچــی بَــتو دالیــن بیالین بَلامـ😐 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_halal
°🎯| |🎯° ڪـــاری از خـــبرگـزاری دانشجــــویے مــــا، Snn😎 تــو ایــران اگـــه پــلیس دستــش بخــوره بــه یه نـــفر😱 وای😱😱 پــلیس ایـــران خـــشنـــه😡 بےبےسے خــودشــو مےڪشه☹️ صــدای آمـــریڪا دیـوونه مےشه😟 امــا تـــو قــلب فـرانسه اگــــه پــلیس بـــزن طرف و بڪشه🔪 گـــاز اشڪ آور بــزنه😄 جــیڪ هیچڪـــسے درنمــیاد همــه مسڪــوت هســتن😞 اون مــوقعه حــس مےڪنے همــه چے آورمــه اونــا☝️ چــقد خوشبختــن✋ اونـــا تو بهــــشتن😁😉 فــــرنگـ بــدون سانســـــور👇 📡| @Asheghaneh_Halal
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ لبخندش پر رنگ تر میشود میگوید:بالاخره بیمارے مینا رو تشخیص دادن! واای خداے من این دکتر والا نابغه است با چندتا علائم و توضیحات تو پرونده تشخصیش داد مریم هم خوشحال میگوید:خداروشکر! آیه جرعه اے از چایش مینوشد و بعد انگار چیزے یادش آمده باشد با خنده میپرسد: راستے روز معارفه براے این پیرمرد بنده خدا که همسن باباتون سن داره اینقدر بزک دوزک کرده بودید؟ جمع سه نفره به یکباره به خنده مے افتند و بعد نسرین ناامیدانه میگوید:بابا تقصیر ما چیه ما هرچی تو نت سرچ کردیم عکس یه پسره خوش تیپ و نشون داد! که بعد متوجه شدیم تشابه اسمے پیش اومده بود!! مریم هم خنده کنان میگوید:اونروز اینقدر از دستت عصبے بودم یادم رفت بهت بگم ... آیه سرے به طرفین تکان میدهد و بعد میگوید:به قول ابوذر مکرو و مکر الله والله خیر الماکرین! خوبتون شد! جرعه اے از چای تقریبا داغش را نوشید وبعد بلافاصله ساعتش را نگاه کرد.یادش آمد کتابے که قولش را به نرجس جان داده بود را باید به دستش میرساند از خیر نوشیدن مابقے چای گذشت و روبه مریم گفت:قربون دستت جاے من وایستا من برم کتابے که براے نرجس جان گرفتمو بهش بدم مریم سرے به تاسف تکان میدهد و میگوید:آیه برو زود بیا صورت مریم را محکم میبوسد درحالے که از ایستگاه پرستارے خارج میشود میگوید: جون من به مریضا سر بزنیا! نشینے به حرف زدن و چونه ات گرم شه با نسرین اون بنده خداها تلف شن؟ نسرین خم میشود در قندان را به سمت آیه پرت کند که آیه باخنده و بدو از آنها رو میشود.نسرین هم لبخندے میزند و به صندلے اش تکیه میدهد:مریم این یه روزے خودشو از پا میندازه میدونم.میخواد یه نفره مشکل همه رو حل کنه مریم آخرین جرعه چایش را مینوشد و میگوید:از همون بچگے اینجورے بوده خانوادگے اینجورین!!! منتها دوز آیه از همه بالا تره! بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ نسرین آرام میخندد و میگوید: راستے یه سوال از شب تولد آیه تو ذهنم مونده همش یادم میره ازت بپرسم چرا این تو خانواده فقط مادرشو پریناز صدا میزنه؟ مریم صدایش را پایین می آورد و میگوید:واسه اینکه پریناز زن باباشه ابوذر و کمیل و سامره از مادر باهاش یکے نیستن!!بین خودمون باشه ها نسرین واقعا شوکه شده بود رفتار هاے آیه و پریناز را به خاطر می آورد با چشمان گرد شده گفت:تورو خدا؟؟واے مریم اینا هیچیشون به زن بابا و دختر شوهر نمیخوره! واقعا مثل پروانه دور آیه میچرخه! پس واسه همینه آیه با عمش زندگی میکنه؟ مریم سرے به نشانه مخالفت تکان میدهد و میگوید:نمیدونم واسه چے با عمه اش زندگے میکنه ولے دلیلش اینے که میگے نیست والا اونچیز که من از بچگے دیدم پریناز آیه رو از ابوذر و کمیل هم بیشتر دوست داشت نمیدونم چه قضیه اے پشتشه! نسرین همچنان متعجب به مریم خیره است.آیه را هیچوقت نمیتوانست بشناسد! هیچ وقت! آیه کتاب به دست وارد اتاق نرجس جانے که حالا یک ماه است میهمان این بیمارستان شده است میشود. دختر نرجس جان روے صندلی همراه خوابش برده و نرجس جان عینک به چشم قرآن میخواند.لبخندے میزند عجیب یاد مادربزرگش مےافتد وقتے نرجس جان را میبیند آرام سلامے میدهد تا هم نرجس جان را متوجه حضورش کند وهم دختر بیچاره را از خواب بیدار نکند.نرجس جان از پشت عینک فرم قهوه اے اش نگاهے به آیه مے اندازد و بالبخند جواب سلامش را میدهد آیه کتاب را بالا مے آورد و بعد بے صدا میگوید:آدم بد قولے نیستم سرم شلوغ بود یکم دیر شد. نرجس جان دستش را دراز میکند و کتاب را میگرد همان بود که میخواست. نگاهش را به گلهاے گلدان می دوزد رزهاے سفید صورتے دوست داشتنے را از نظر گذراند بے حرف آب گلدان را عوض میکند با خودش فکر میکند چه خوب میشود از فردا نرگسها را براے نرجس جانش بیاورد!فکر خوبے بود صداے آرام نرجس جان به خود مے آوردش: نظرت در موردش چیه؟ کتابو چطور ارزیابے میکنے؟ آیه خنده اش میگیرد! نرجس جان چه جدے شده...یاد برنامه هاے نقد بے مخاطب شبکه چهار مے افتد.خنده اش را قورت میدهد و میگوید:رمانش عاشقانه نبود! هرچے بود عاشقانه نبود!من فقط خودخواهے دیدم و بس! بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ نرجس لبخند میزند.میدانست و خبر داشت از هوش سرشار دختر پیش رویش. _تو تاحالا تو عمرت خود خواهے کردے؟ آیه فکر میکند...خود خواهے؟دیگر خواهے خیلے کرده بود ولے خود خواهے؟تکانے خورد سنگ سرد انگشتر به پوستش برخود کرد.یادش آمد:آره من یه بار تو عمرم خود خواهی کردم!بیشتر از این یه بار رو یادم نمیاد! _یه بار؟ جالب شد! خیلے جالب شد و اون یه بار؟ آیه سکوت میکند...و آن یکبار؟دوست ندارد به آن فکر کند.تلخندے میزند و میگوید: ...! نرجس جان اصرار نمیکند که ادامه دهد.چیزے این میان بود که گویا خیلی آیه عزیز را اذیت میکرد....خیلے زیاد. بهتر دید ادامه ندهد. چیزے یادش آمد:راستی آیه جان در اون کشو رو باز کن یه بسته اونجاست بدش به من بے زحمت ! آیه در کشوے میزے که وسایل نرجس جان روے آن بود را باز کرد و بسته کادو پیچ شده را به نرجس جان داد. نرگس نگاهے به بسته انداخت و آنرا زیر و رو کرد و بعد عینکش را از چشمش برداشت و لبخندی به آیه زد: این مال شماست سوغاته مشهده! آیه ذوق کرد! هدیه از نرجس جان شیرینے خاصے داشت! تعارف بےجا دروغ بود دروغ نگفت فقط گفت:واے من اصلا راضے به زحمت نبودم خیلے خیلے ممنون و بعد بسته را باز میکند یک چادر مشکے خوش جنس با لبخند به آن خیره میشود یک لبخند پر از حسرت...نرجس جان دست روی شانه اش میگذارد و میگوید: میدونم چادرے نیستے ولے شما مثه خواهرم که مشهد رفته بود بهم گفت چیزے لازم ندارے؟ منم یهو به دلم افتاد که برات اینو سفارش بدم آیه هیچ نگفت تنها بلند شد و پیشانے نرجس جان را بوسید. و بعد گفت:یکے از بزرگترین آرزوهام اینه که چادرے بشم نرجس جان خنده اے کرد و گفت:خب حالا چرا آرزو؟ بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
🌙•| #آقامونه |•🌙 ⊙ رهبـــر منـ (💚 نـور چشمانـ منـ استـ (👀 ⊙ عشـقِـ او آیینـ {👇 و ایمــانـ منـ استـ {☺️ ⊙ ذوالفقار حیـدرے (🗡 در دســتـ او (👋 ⊙ طاعتشـ میثاقـ {😉 و پیمـانـ مـنـ استـ {👌 ⊙ سیـدے از نسلـ (🌺 پاڪ فاطـمه‌س (🏴 ⊙ همـ ز نسـلـ شیـرِ {😎 یــزدانِـ مـنـ استـ {✋ #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے #نگاره(275)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🌺•° @Asheghaneh_Halal
#صبحونه ☀️| صبح زیباتووون بخیر ☕️| فنجون عشقتووون پر مهر 💚| خـونه دلتـووون گـرم 👋| دستانتووون پر روزے 👀ا| نگاهتووون قشنگ #صبحتون_الهے🎈 🍃☕️| @asheghaneh_halal
#پابوس عاشقـت دور از حرمـ احساس غربت مےڪنـد😔✋ باز با عڪس حرمـ یک گوشـه خلوت مے‌ڪند..💔 #دوشنبه‌هاے_حسینے #السلام‌علیک‌یاابا‌عبدلله❤️ #ایام‌تسلیــت🏴 (🍁) @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° با هرنفسے،عطـ🍾ـر همسرم رو تو زندگیم حس مےکنم! وقتے سر مزارشــ🕊مےرم، یادم بھ حرفھاش میوفتھ! کھ میگفت: _تو بزرگترین سرمـ💚ـایھ ے زندگے منے! _اگھ مےشد،تـ🌸ــو رو هم با خودم سرکار مےبردم _بزرگترین رنج و غم من این ماموریتـ هاییھ کھ باید بدونـ😞 شما برم... الان کھ پیش من نیستـ✋🏻 کاسھ ے آبـ🍶براے بدرقھ اش کھ چیزے نیست! پشت سرش آبـ💔شدم کھ برگردد... 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 °💙° @asheghaneh_halal
🍃🕯 در روایاتـ|📖داریم اگر ڪسے ببیند ڪه دختر و پسرے دچار انحراف شده‌اند (به خاطر این ڪه به موقع ازدواجـ|💍 نڪرده‌اند) و به آن ها ڪمڪ نڪند براے تشڪیل خانواده، در گناه آن ها شریڪ است،ولو این ڪه اهل نمـ📿ـاز و روزه هم باشد... 💗 @asheghaneh_halal 🍃🕯
°•| 🍹 |•° •• مجادله ممنوع حتے اگر حق با شما باشد•• بدلیل اینڪہ در هنگـ🍃ـام عصبانیت و خشم، موضوعے حل نمےشود..✋🏻 حریم بینـ🌸شما شڪسته مےشود فـ👫ـرزندان آسیب مےبینند و... هر وقت از رفتـ🗣ـار همسرتان ناراحت شدید در اولین قدم خودتان را آرام ڪنید.. ☺️ لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
#ریحانه کاری به دیگران ندارم، اما از صبح چهارشنبه، همه‌ی با شرف‌ها نگرانت شده‌اند و برایت دل‌شوره دارند. 💔 آه از وقتی که یادم می‌آید حجاب از سرت گرفته‌اند و زنجیر به پایت زده‌اند! داستانت برای خودش روضه‌ی عصر عاشورایی‌ست 🍂 اما خدا رو شکر که شما نه پسرت آن‌جا بود... 🌺 نه شوهرت را دست بسته مقابلت زدند و بردند... 🌷 نه فرزندی در شکم داشتی تا سقط شود... 🌹 با این حال مامورین فرودگاه هم ظالم‌های متأخرند، پیروان همان ظالمین متقدم... 😈 میدانی! فاطمیه نزدیکَ‌ست و شیعه دلش هوای روضه‌ی مادر کرده... روضه‌ی کوچه... 🔥 *بین خودمان بماند؛ حتما آن روزها هم همه بی‌شرف‌ها خفه‌خون گرفته بودند تا علی تنها بماند و مادری ۱۸ ساله میان کوچه‌ها... 😭 #مرضیه_هاشمی #فاطمیه #مرگ_بر_امریکا 🌸🍃🌸🍃🌸 @Asheghaneh_halal 🌸🍃🌸🍃🌸
منم و داغ غم تو منم آتیش قلبم.mp3
6.99M
🎶🔘 #ثمینه 🔘🎶 |•💔•| منم و داغ غم تو |•🔥•| منم و آتیش قلبم |•😓•| رفتے و نیستے ، ببینے |•😢•| زندگیم پاشیده از هم #فاطمیه🏴 #پیشنهاد_دانلود👌 #حاج_حسین_سیب‌سرخے🎤 دان‌ڪن‌شارژ‌شے👇 ⚫️ @asheghaneh_halal 🔚
😜•| |•😜 اگـــه گفتـــین رفتـــیم تـــو چــه ماهے از ســال🗓 مـــدیـــونید اگـــه از روی نگـــاه ڪنید👀 من مےدونم ڪه شمــا مےدونید😁 یــه بچــه حـــزب الهے و انقلابے از صــد فــــرسخے😉 بــوی مــاه بهمـــن بهـ مشــامــش مےرسه😌 بعــــــــــــــله قــدم گــذاشتیم👣 در مــاهے ڪه خــتم مےشه به چــــهل ســــالگے😇😍 حتمـــا یــادتون مــیاد😊 چنـــد مــــاه پــیش دونــــفر از خـواننـــده های🎙 نــــسل مــــامان بـــزرگ👇 مــامان بزرگــامون😂 یـــه آهنــگ بـــا عنــوان خـــونــدن😂😂😂😂 مثـلا الڪے چــهل ســال داریــم و دارند زجــــر مےڪشیم و مےڪشند بــــنده از همــین تــریبون اعلام 😆 مےڪنم🎤 ســــیا جـــان😎 و مـــامان بــــزرگ جــان😅 ان شـــاءالله آهنگ 120 ســالـــگے انـــقلابمـــونو بخـــونید😉😉😉 راضــےبه زحمــت نـــبودیــم داداش گــلم 😎 خـــواهــــر سنـــبلم😂😂 ببینـــید مـــا داریــم روزشمــاری مےڪنــیم برای تــولد😎 انــــقلاب دلبـــرمون😍🙈 ولـــےشمـاها دلتـــون به چے خـــوش ڪرده بــودین بچـــه های خــوبــےباشــین👦👱 تـــا ســالگــردهای بعـــدیمونم بتـــونید آهنـــگ بخـــونید🎙 بـــه بــه بهمــن آمـــد😎 بــــوی عشــــق آورد😍😉 روزشــــماری ڪــنیم💯 بــــرای زدن سیلے 👋👋👋 جــانانـــه بــــه دشمـــن👊👊👊 بپــــا لگـــد نشے😂😂😂 😂 🇮🇷 ڪلیڪ نڪنے انــقلابے نمیشے🇮🇷🇮🇷 •|😜|• @asheghaneh_halal
🕗🍃 🍃 • به دریا مےزنم، دریـ|🌊|ـا ضریح توست غرقم کن • در این امواج پرشورے ڪه من یڪ قط|💧|ـره از آنم    ‌ 💔 🍃 @asheghaneh_halal 🕗🍃
🌦☁️ #آقامونه ☁️🌦 آدم دارای ولایت این است كه: 🔻"ولیّ" را بشناسد، 🔻فکر "ولیّ" را بداند، 🔻با "ولیّ" همفکر بشود، 🔻عمل "ولیّ" را بشناسد، 🔻با "ولیّ" هم عمل بشود، 🔻دنبال او راه بیفتد، 🔻خودش را فکراً و عملاً پیوسته با "ولیّ" بکند، این شخص با ولایت است. 🆔 @asheghaneh_halal 💜
|🌸🍃| #همسفرانه بہ ابرهــاے دلمــ...••💚•• تا همیشـــ ــہ مدیونمــ...••🙈•• تـــــو عاشقـــانہ ترین••😍•• اتفــــــاق ِ بارانـــــ ے ..!!! #بهترین‌اتفاق‌بارانے😘 |🌸🍃| @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😌] ما بَس تِه فسُلده حوابیدیمـ😴 نمیتونیم دل٘ بیاییمـ😬 [☹️] یتـ👤ـے نیس تُمتِمون تُنه😢 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°🎯| |🎯° زنـــدگے بـه سبڪ اونــوریـا😳 چـــرا نمےخوایــم بفهمــمیم اونـــا زنــدگے بهشتے نــدارن ڪه قـــرار باشه الگـــوبرداری ڪنیم🙄 تقلـــید نکنیم🙄🙄🙄 فــــرنگـ بــدون سانســـــور🙄👇 📡| @Asheghaneh_Halal
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ _واسه خاطر کارم میدونے که نمیشه تو محیط کارے خودم چادر بپوشم!وقتے اینجا چادر سرم نیست چه فرقے با بیرون داره؟ نامحرم تو بیرون اینجا هم نامحرمه دیگه! لااقل وقتے چادر سرم نیست خیالم راحته که دو رو نیستم!ولے من مطمئنم یه روزے شغلمو واسه این پارچه خوش جنس مشکے کنار میزارم نرجس در دلش این دید عمیق را تحسین کرد و تنها گفت: استدالال خیلے قشنگے بود حق باتو... آیه از جایش بلند شد خیلے دیر کرده بود و باید برمیگشت به بخش گونه هاے نرجس جان را بوسید و گفت:زیاد رو خودت فشار نیار نازنین بیشتر استراحت کن کارے باهام ندارے؟ _چشم عزیزم برو به سلامت آیه با لبخندی دور شد اما میانه راه چیزے یادش آمد:راستے نرجس جون من الان یادم اومد یکے دیگه از خود خواهے هام همین انتخاب شغلم بود و بعد رفت...در دلش اعتراف کرد واقعا آدم خود خواهے است! ابوذر نگاهے به خودش در آیینه مےاندازد . شلوار پارچه اے مشکے و پیراهن سفید یقه دیپلماتے که روے شلوار افتاده! یاس رازقی را برداش که بزند.اما ... در اتاق را باز کرد و کمیل را صدا زد:کمیل هوووی کمیل کجایے؟ در اتاق کمیل باز شد:جااانم داداش!! یه دقیقه تمرکز کردیما جانم!! ابوذر چپ چپے نگاهش کرد که یعنے:ما خودمون خط تولید ذغال داریم نگاهے به ساعت دیوارے خانه میکند و هول میگوید:اون عطرتو که پرے روز خریدے رو بده زود باش دیرم شده! کمیل متعجب به ابوذر نگاه میکند و چند دقیقه بعد عطر تلخش را پیش کش برادر میکند ابوذر کمے از آن را به مچ دست و پشت گوشش میزند و به کمیل میدهد و بعد کیف و سویچ ماشین را بر میدارد و با خدا حافظے کوتاهے میرود کمیل تنها در دل میگوید:اللهم اشف کل مریض! کمربندش را میبندد و نگاهے به ساعت میکند هفت صبح زود نیست؟ نه نیست!!! میدانست آیه شب قبل شیفت بوده و امروز صبح وقت خالے دارد دودل شماره اش را میگرید و بعد ازچند بوق... بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ پیاپی بالاخره آیه گوشے را برداشت : صداے خواب آلودش حسابے ابوذر را شرمنده خود کرد:جانم اخوے؟ کله سحر زنگ زدے چے شده باز؟ لبخندے روے لبهاے ابوذر نقش میبندد:سلام آیه جان شرمنده منو ببخش میدونم بد موقع مزاحم شدم خمیازه اے میکشد و میگوید:حالا که شدے حرفتو بگو سعے میکند لحن بےتفاوتے به خود بگیرد:خواستم بگم خانم صادقی امروز تا ساعت 8 کلاس دارن اگه...اگه ...وقت داشتے و تونستے بیاے خبر کن آیه خنده اش میگیرد: واگه نتونستم؟ ابوذر موضع خود را حفظ میکند:حالا خیلے هم مهم نیست میوفته واسه یه روز دیگه! آیه بلند میخندد:ابوذر میدونستے اصلا بازیگر خوبے نیستے؟ منکه میدونم دو روزه دارے خفه میشے! باشه ساعت ده و نیم میام دانشگاهتون فقط خواهشا معطلم نکنے _باشه چشم...حالا نمیومدے هم مشکلے نبودا!!! _آره میدونم!!! دروغ که حناق نیست تو گلوے آدم گیر کنه!!! وبعد گوشے را قطع میکند.ابوذر سرخوش ماشین را روشن میکند و به عادت همیشه بسم الله میگوید و بابت همه چیز علے الخصوص اتفاقات ساعت 8 به بعد یک الحمدالله خوش آب و تاب با رعایت تمام تجوید هاے عربے اش را زمزمه میکند. آیه اما صلواتے نثار گذشتگان ابوذر میکند بابت برهم زدن خوابش و بعد از جایش بلند میشود نگاهے به کمد لباسهایش مےاندازد.باید چیز خوبے از آب در بیاید به سلامتی قرار است خواهر شوهر شود! مامان عمه که بعد از نماز نخوابیده داخل اتاق مے آید میپرسد: کجا ان شاءالله؟ آیه بے حواس میگوید: عروس برون!!!! یعنے دارم میرم عروسمونو ببینم! مامان عمه هیجان زده میگوید:همون زهرا ؟ _بله همون زهرا بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ _ببین ابوذر من الان درست جلوے در دانشکده ادبیاتم بدو بیا _چشم چشم اومدم گوشے را قطع میکند ونگاهے به محوطه دانشگاه مےاندازد.اعتراف میکند چقدر دلش میخواست برگردد به ترم اول و دوباره دانشگاه رفتن را از سر بگیرد از دور ابوذر را میبیند که با سر به زیر کیفش را از دستے به دست دیگر میدهد!! کمے امروز فرق کرده گویا. _سلام ابوذر خان! خوبے شما؟ استرس که ندارے؟ ابوذر سلامے میدهد و بدون اینکه جواب دیگرے بدهد آیه را دعوت به نشستن میکند. _ببین آیه تو رو خدا حواست باشه ها! مزه دهنشو فقط ببین چیه!! خیلے جلو نرے؟ _اوهوکی!!!جوجه من صدتا مثل تو رو شوهر دادم !واسه من سوسه نیا!!! ابوذر متعجب نگاهش میکند:آیه ؟؟ آیه بے تفاوت به درب دانشکده نگاه میکند و میگوید:خواهشا حرف نزن یه نگاه کن ببین اینایے که دارن میان کدومشونه؟ ابوذر خیره میشود به درب و از همان فاصله میتواند صورت قاب شده در چادر مشکے زهرا را تشخیص دهد با خجالت رو به آیه میگوید:اوناهاش اونجا هستن اون خانم چادری کنار دوستاشون آیه لبخندے میزند به این شرم دوست داشتنے برادر دوست داشتنے اش و بعد از جا بر میخزد:خیلے خوب با تو دیگه کارے ندارم میتونے بری راستے یه پنج دقیقه دیگه به گوشیم زنگ بزن! وبعد دور میشود ابوذر با نگاهش بدرقعه اش میکند و در دل میگوید: در قنوتم زخدا عقل طلب میکردم، عشق اما خبر از گوشه محراب گرفت آیه قدرے فکر کرد!هالیوود بازے اش گل کرده بود آرام و با طمئنینه به سمت آلاچیق کوچکے که زهرا و دوستانش در آن نشسته بودند قدم برداشت...زهرا را از نظر گذراند! خوش سلیقه بود... بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
🌙•| #آقامونه |•🌙 ⊙ حــرفـ رفتنـ زدے {😢 و در دل ما آشـوبـ استـ {😔 ⊙ گاهےانگار دل آشوب‌شدنـ (😞 همـ خــوبـ استـ (👌 ⊙ حـرفـ رفتنـ نشدهـ {❌ صحبتـ بیــدارے ماستـ {😉 ⊙ پسـ بپا خیــز ڪه (👇 دورانـ علمـدارے ماستـ (💪 #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے #نگاره(276)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🌺•° @Asheghaneh_Halal