eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) می‌فرمودند: در کنار بردباری و دانش، یکی از نشانه‌ها و روش‌های فهمیدن دین است 🌻 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• ✍گاهی با بچه ها کلمه‌بازی کنین 🤔 مثلا بگین :《من دارم به پرنده‌ای فکر می‌کنم که با طو شروع میشه》 در ادامه اسم طوطی🦜 رو تلفظ کنین. 👌 اینجور کلمه‌بازی‌ها به تقویت تلفظ کلماتِ درست در کودک دلبندتون کمک می‌کنه. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟⏳روزگاری‌ست که ما طالبِ دیدارِ توییم..|•😌 بروجردی ✍🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1215» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• /♡/ خوشـ👌🏻 نشستے بہ دلـ❤️ـم عطـ🌸ـرِ گـرانقـیمتِ عـشــ💕ـق بر تـ😍ـو وُ صـبــ🌤ـح دل انگیز چو المــ💎ـاس 😊🤚🏻 /♡/ 💚 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• زیــباترین💖 جاے این جـ🌏ـهان ایـســـتـادن در کـنارِ 💚 🤲 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• اگر ‌همسرتان از مساله‌ای ناراحت است و مشکلی برایش پیش آمده است، با ارزش ترین چیزی که می‌توانید به او هدیه دهید🌺 "عشق" است ، نه نصحیت و توصیه منطقی❤️ . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌وقتی خودم لقمه میگیرم😌 وقتی مامان بابام برام لقمه میگیرن😋 . . •📨• • 771 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• دست‌هایت‌گره‌گشای‌علی . . .💔 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوبیست احمد چشم به من دوخت و بعد رو به مادر
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• پدر و مادر احمد در بهار خواب نزدیک اتاق احمد ایستاده بودند. احمد در اتاق را قفل کرد و کلیدش را در جیبش گذاشت و رو به پدرش گفت: ان شاء الله این دفعه که برگشتم میام وسایلامو می برم خونه خودمون. حاج علی گفت: بذار همین جا باشه. کاری که به ما نداره. احمد با لبخند جلو رفت و دست پدرش را بوسید و بعد هم دیگر را در آغوش کشیدند. مادرش گفت: بیایین بریم بشینیم یه چایی شربتی چیزی بخورین. احمد مادرش را در بغل گرفت و بوسید و گفت: دستت درد نکنه قربونت برم ولی دیر شده باید زود برم. مادرش چادرش را مرتب کرد و گفت: رقیه رو اگه دوست داره بذار این جا بمونه احمد تشکر کرد و گفت: ممنون قربونت برم ولی به حاجی معصومی قول دادم می برمش اون جا. مادرش سر تکان داد و گفت: باشه مادر. هر طور صلاحه. جلو رفتم و با مادر و پدر احمد خداحافظی کردم و بعد از خانه شان بیرون زدیم. سوار ماشیم احمد شدیم و مرا به خانه پدرم رساند. داخل کوچه توقف کرد. دستم را گرفت و با لبخند زیبایش و نگاه پر از احساسش به رویم خیره ماند. با شستش پشت دستم را نوازش کرد و گفت: برام خیلی سخته ازت جدا بشم و چند روز نبینمت ولی چاره ای نیست. باور کن هر لحظه به یادتم. به قلبش اشاره کرد و گفت: جات این جاست رقیه خانم. به رویش لبخند زدم و گفتم: دعا می کنم کارت زود تموم بشه و زود برگردی. نبودنت خیلی سخت و عذاب آوره دلتنگیت منو می کشه _خدا نکنه عروسکم. چند روزه میرم و بر می گردم. بهت قول میدم قبل ماه رمضون خونه باشم. _قول میدی؟ ... قول میدی کارت بیشتر طول نکشه. احمد دستم را بالا آورد. بوسید و گفت: آره قول میدم. بهت قول میدم روز پیشواز برگردم. اصلا شما صبح روز پیشواز برگرد خونه مون. منم رسیدم مستقیم میام خونه. خوبه؟ لبخند زدم و گفتم: از خوب هم خوب تره. عالیه احمد در ماشین را باز کرد و گفت: پیاده شو قربونت برم. از ماشین پیاده شدم و احمد وسایلم را برایم آورد. در که زدم خانباجی در را باز کرد و با احمد حال و احوال کرد. خانباجی تعارف کرد احمد داخل بیاید اما احمد تشکر کرد و گفت مسافر است. خانباجی اصرار کرد احمد بماند تا او را از زیر قرآن رد کند. گویا مادر را هم خبر کرد چون او هم برای بدرقه احمد آمد. احمد را از زیر قرآن رد کردند و او هم بعد از خداحافظی سوار ماشینش شد و رفت. مادر پشت سرش آب ریخت و برایش آیه الکرسی و دعا خواند و بعد با هم به داخل خانه رفتیم. در این چند روز که خانه مادرم بودم هر چند هر روز با اعضای خانواده سرم گرم بود، خواهرانم می آمدند و به صحبت وقت می گذراندیم ولی از شدت دلتنگی حس خفگی می کردم. اتاقم حالا اتاق محمد علی شده بود که به بهانه درس خواندن به آن جا می رفت ولی هر وقت به او سر زدم او را در حال مطالعه کتاب های غیر درسی می یافتم. روز پیشواز رسید. همه مان سحری خوردیم و نیت روزه کردیم. بعد از طلوع آفتاب از آقاجان خواستم مرا به خانه مان ببرد آقاجان مرا جلوی در خانه پیاده کرد و بعد از خداحافظی رفت. کلید انداختم و وارد خانه شدم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• لباس عوض کردم و سریع مشغول تمیز کردن خانه شدم. سماور را روشن کردم و با احتمال این که احمد روزه نباشد برایش نهار پختم. مادر خیلی اصرار کرد من امروز روزه نگیرم. می گفت احمد بعد از چند روز از سفر بر می گردد و زشت است من روزه باشم شاید از من توقعی داشته باشد اما من نیت روزه کردم و گفتم مستحبی است. اگر او راضی نبود روزه ام را باز می کنم. نزدیک ظهر بود که در خانه را کوبیدند. چادر رنگی ام را سرم کردم و پشت در رفتم. قلبم به شدت می تپید. دلم می خواست با روی باز از احمد استقبال کنم. پرسیدم کیست که لبخند روی لبم ماسید. خانم همسایه بود. یکی دو باری او را در مسجد دیده بودم. برای قرض گرفتن سیب زمینی آمده بود. چند سیب زمینی برایش آوردم و بعد از تعارفات معمول در را بستم. صدای اذان مغرب هم پیچید ولی هنوز احمد نیامده بود. با وجود اسن که از این تاریکی و تنهایی می ترسیدم قامت نماز بستم. به ظاهر در نماز بودم ولی همه فکر و ذهنم پیش احمد بود. او قول داده بود روز پیشواز برگردد. اگر نیاید چه؟ اگر در خانه تنها بمانم؟ نه ... به خودم دلداری می دادم می آید. او قول داده بود روز پیشواز برگردد و تا آخر شب وقت داشت بیاید. نمی دانم رکعت چندم بودم که صدای باز شدن در آمد. همه ذهنم و وجودم به سمت در پرواز کرد. این نمازِ من نماز نبود. واقعا یادم نبود چه می خواندم. هر چه سعی کردم ذهنم را متمرکز کنم تا یادم بیاید کجای نماز بودم نشد. نمازم باطل بود. برای همین با همان چادر رنگی به حیاط رفتم. احمد بود. با دیدنم گل از روی خسته اش شکفت و با لبخند سلام کرد. دلم می خواست از پله ها پایین بپرم و خودم را هم چون دختربچه ای در آغوشش بیاندازم اما خجالت کشیدم و همان جا دم در اتاق ایستادم. احمد وسایلش را زمین گذاشت. از پله ها بالا آمد و مرا در آغوش کشید. بعد از رفع دلتنگی تعارف کردم وارد اتاق شود و رفتم برایش چای بیاورم. از صبح چهار پنج باری چای دم کرده بودم که هر وقت او رسید چای تازه دم باشد وسایل احمد را جلوی در اتاق گذاشتم و به مطبخ رفتم. برایش که چای بردم دیدم احمد کمی سوغاتی هم آورده است. کنارش نشستم و از او تشکر کردم. احمد یک بسته خیلی بزرگ روزنامه پیچ آورده بود. بسته را به سمتم گرفت و گفت: ناقابله. بسته به نظرم بسیار سنگین آمد. تشکر کردم و کاغذ دورش را آهسته باز کردم. کارتنش کارتن رادیو بود. کارتن را باز کردم. اشتباه نمی دیدم واقعا رادیو ضبط بود. با تعجب به احمد نگاه کردم. رادیو ضبط به چه کار من می آمد؟ احمد رادیو ضبط را جلوی خودش کشید. قوّه (باطری) هایش را جا زد و برایم توضیح داد چه طور از آن استفاده کنم. منظورش را نمی فهمیدم. احمد تمام مدت با توضیحاتی که می داد به رویم لبخند می زد. گیج شده بودم. آقاجان همیشه می گفت رادیو تلوزیون جز ابتذال چیزی نیست. احمد هم به نظرم آدمی نبود که دوست داشته باشد من با این چیزها سرگرم شوم. اصلا به نظرم استفاده از رادیو با اخلاق و عقاید او جور در نمی آمد. گیج پرسیدم: برای چی من باید یاد بگیرم از رادیو استفاده کنم؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) فرمودند: سکوت را روش خودتان کنید و جدال بیهوده نکنید؛ چرا که فایده‌ای برایتان ندارد 🍃🌸 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• دو قدم مانده به صبح....🇵🇸 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟⚡️هر چه گفتند و شنیدم نیمی‌ از دریاست🌊 ما چه گوییم ز مدح تو که مداح خداست|•🌱 🌿⃟💯 قرن‌ها می‌گذرد از شب دفن تو ولی😔 شیعه می‌سوزد🔥 از این درد که قبر تو کجاست|•🖤 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1216» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
Mahmoud Karimi - Gole Chadore Goldaret.mp3
3.4M
•𓆩🥀𓆪• . . •• •• 🌸ِ چادرِ 🌸 دارِت💔 . . Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🥀𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ🌟 و ما انسان را آفريده‏ ايم و مى‏ دانيم كه نفس او چه وسوسه‏ اى به او مى ‏كند😑 و ما از شاهرگ [او] به او نزديكتريم😊👌 📖منبع←قرآن ڪریمـ 🌺سوره عشق←ق ✨آیہ زیبـا←16 🌱•روزتون به زیبایی و سرسبزی این تصویر•🌱 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• دوستـ💕 ـت دارم هایت را بگــــو تـ∞ـوُ اگر به گفتن ندارے سَـخــــت مُحــتـاجِ شــنیــدنم...! ❤️🥰 . . Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• آمادگی‌ها 1 : برای یه ازدواج موفق چندتا آمادگی‌ِ ضروری وجود داره که مهمه اونها رو تمرین کنیم: 💜 یک. وقتی دو نفر با سلایق و روحیاتِ مختلف با هم ازدواج می‌کنن، طبیعیه که درمورد بسیاری از مسائل، لزوما نظر مشترکی نداشته باشند 👈 توی رابطه عاطفی سالم، هر دو طرف، یعنی عروس و داماد، این تفاوت سلیقه رو می‌پذیرند و تلاش می‌کنند به نظرات همدیگه احترام بذارن. این اختلاف نظرها، خصوصا در شروعِ زندگی بیشتره و اگه این آمادگی رو در خودمون تقویت نکنیم، ممکنه زمینه‌ی بروزِ اختلافات بزرگ‌تر ایجاد بشه... 💜 دو. آدم‌ها وابستگی‌های روحی مختلفی ممکنه داشته باشند؛ مخصوصا وابستگی به خانواده که در حالت عادی، طبیعیه... مساله از جایی شروع میشه که بخوایم بعد ازدواج هم به اندازه قبل، کنار پدر و مادر باشیم و زندگی جدید رو نپذیریم... 👈 یادمون باشه زندگی مشترک، یعنی تعهد نسبت به همدیگه، و بخشی مهمی از این تعهد، کنار همسر بودن و قبولِ شرایط متفاوت بعد از ازدواجه... اگه به شدت به خانواده وابسته‌ایم، نیازه برای تعدیل این روحیه تلاش کنیم..🌸 .. ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• بهترین گزینھ واسھ بستن‌ِ موهاتون؛اسکرانچۍ‌ِساتنِ چون دیگه نھ موهاتون میـشکنـھ و نھ مـو خوره میزنھ !💕🌈🍃 . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• شاید ندونی، ولی بعضی رفتارهات، هم خودت رو جهنمی می‌کنن، هم همسرت رو! . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌موقعیت؛ مامان بابات رفتن مسافرت🍫☺️ . . •📨• • 772 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🥀𓆪• . . •• •• شهداي فراجا . . حافظ امنیت کشور هستند🇮🇷 . . Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🥀𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• مادرمان رو به قلبه است . . .💔 یا‌اماه . . . . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوبیست‌ودوم لباس عوض کردم و سریع مشغول تمی
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد با لبخند گفت: برای این که معلوماتت زیاد بشه. دست برد و ساکش را جلو کشید. از داخل ساک چند نوار کاست در آورد به من داد و گفت: روزها که داری کارات رو می کنی اینا رو بذار تو ضبط گوش کن. نوار ها سخنرانی های آقای کافی، آقای خمینی، آقای مطهری و چند نفر دیگر بود. رنگ از رخم پرید. نوار ها تمام سخنرانی های کسانی بود که حکومت به خون شان تشنه بود. احمد چه طور این ها را تهیه کرده و به خانه آورده بود؟ یعنی نترسیده بود؟ هر چه من از دیدن نوار ها خوف کردم و ترسیدم احمد آرام و مطمئن بود. آرامش و اطمینان عجیبی داشت که مرا هم آرام کرد. نوار ها را گرفتم و تشکر کردم. ماه رمضان از راه رسید. هر شب قبل از خواب سحری می پختم و بعد می خوابیدم. برای نماز صبح و مغرب و عشا به مسجد می رفتیم و تقریبا بیشتر شب های ماه رمضان افطاری دعوت بودیم. تمام فامیل ما را در ماه رمضان به خانه شان دعوت و پاگشا کردند. گاهی در مهمانی ها از من سوال می کردند آیا حامله ام و من از خجالت سرخ می شدم. یک شب که از مهمانی افطار برگشتیم وقت خواب با هزار خجالت به احمد گفتم: هر جا دعوت میشیم میریم همه ازم سراغ می گیرن و می پرسن حامله نشدم؟ احمد در حالی که رختخواب را پهن می کرد گفت: مردم چه عجولن هنوز یک ماه از ازدواج ما نگذشته روسری ام را تا زدم و گفتم: دیگه میگن آدم باید زود بچه بیاره نباید تاخیر انداخت. احمد دکمه های پیراهنش را باز کرد و گفت: هنوز دیرم نشده موهایم را مرتب کردم و با خجالت پرسیدم: یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟ احمد کنارم نشست و گفت: چرا باید ناراحت بشم عروسک خانم؟ با من و من گفتم: واقعا میخوای به خاطر زن داداشت صبر کنی؟ احمد به رویم لبخند زد و گفت: وقتی این جوری از من خواست به نظرت می تونم صبر نکنم؟ _اگه خدا نخواد اونا هیچ وقت بچه دار بشن چی؟ احمد به گل فرش خیره شد و گفت: ان شاء الله که این طور نمیشه. ان شاء الله خدا برای اونا هم بخواد و به زودی خبر خوشش رو بهمون بدن. _ان شاء الله ولی اگه نشد ... تا کی میخوای به احترام شون صبر کنی؟ احمد به رویم لبخند زد و با شیطنت پرسید: دلت بچه میخواد؟ از خجالت گر گرفتم و سر به زیر انداختم. با همان خجالت گفتم: راستش فرقی نمی کنه فقط سوال پرسیدم. احمد دستم را گرفت و گفت: دروغه اگه بگم دلم بچه نمیخواد. ولی نمی تونم دل داداشم و زن داداشم رو نادیده بگیرم. زن داداش تو این هفت سال کم حرف و حدیث نشنیده. تو این سالا به خاطر بچه دار نشدنش خیلی عذاب کشیده درسته مادرم و حاج بابا مستقیم به روش نمیارن ولی اون اولا که خونه حاج بابام زندگی می کردن خیلی مادر ذوق و شوق نشون می داد که اینا زود بچه بیارن وقتی یه سال گذشت و خبری نشد آواره این دکتر و اون دکتر شدن. دعا نویس رمال جن گیر همه چی. هر کی از راه می رسید می پرسید چرا بچه ندارین نکنه عیب و ایرادی دارین یه مدت بود هر وقت زن داداشو می دیدم چشماش خیس اشک بود. شب و روز کارش گریه بود. مادر دلداریش می داد می گفت عیب نداره خدا به وقتش میده هنوز مصلحت نیست ولی خانواده خودش اذیتش می کردن. بهش می گفتن نازایی با طلاق برگشت می خوری بهش می گفتن قبول کن محمد زن بگیره بچه دار بشه هوو داشتن ننگش از طلاق گرفتن کمتره. حتی یه بار خودشون برای داداش محمد رفتن خواستگاری. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• هینی کشیدم و گفتم: واقعا؟! احمد سر تکان داد و گفت: آره. داداش مثلا سوگل رو برد گذاشت اونجا دلش باز بشه اینام نشستن زیر پاش گفتن نازایی اجاقت کوره طلاقت میده بیا یه دختر خوب و بساز رو خودمون پیدا کردیم همینو برای شوهرت خواستگاری کنیم اینو بگیره براش بچه بیاره این جوری هم تو رو نگه میداره هم بچه دار میشه. دیگه زن داداشم راضی میشه پا میشه با مادرش میرن خواستگاری یکی از دخترای همسایه شون _طفلکی ... داداشت چه کار کرد؟ قبول کرد؟ احمد خندید و گفت: اگه قبول می کرد که تو الان دو تا جاری داشتی من زیاد در جریان ماجراهاشون نبودم اینو چون داداش درد و دل کرد فهمیدم. خیلی عصبانی شده بود. خودش که تا یه سال با خانواده سوگل رفت و آمد نکرد. به مدت سوگل رو هم نمی ذاشت بره می گفت چرا بری جایی که با حرفاشون خون به جیگرت می کنن؟ دیگه حاج بابا باهاش صحبت کرد گفت تو نمیخوای بری نرو ولی صله رحم واجبه بذار سوگل بره پدر و مادرش ازش انتظار دارن دلتنگ میشن. دیگه محمد هم کوتاه اومد گذاشت سوگل بره خودشم باز بعد یه سال رفت و آمد کرد. زن داداش خیلی سختی کشیده من همیشه دعا می کنم خدا دلش رو شاد کنه و چشمش روشن بشه. می دونم چه فشاری روش بوده که اومد هم چی چیزی ازمون خواست. اگه بدونم با چند ماه صبر و تحمل ما حال اون بهتره کمتر اشک می ریزه چرا چند ماه صبوری نکنم؟ سر تکان دادم و گفتم: حق با توئه الهی هر چه زودتر دامنش سبز شه خدا بهش بچه سالم صالح بده احمد زیر لب ان شاء الله گفت و از جا برخاست. چه وحشتناک بود. اگر من هم بچه دار نشوم چه؟ رو به احمد پرسیدم: از کجا میشه فهمید آدم بچه دار میشه یا نمیشه نکنه منم ... احمد به سمتم برگشت و گفت: فکر و خیالش رو نکن زیر لب گفتم: اگه منم بچه دار نشدم چی؟ احمد دوباره کنارم نشست و دستش را پشتم گذاشت و گفت: این فکرا چیه می کنی خوشگل خانم؟ به صورت احمد چشم دوختم و گفتم: اگه من بچه دار نشم ناراحت میشی؟ احمد به رویم لبخند زد و گفت: نه ناراحت نمیشم. _الکی میگی خودت الان گفتی دلت بچه میخواد. احمد خندید که گفتم: یه چیزی رو بهم قول میدی؟ احمد روی موهایم دست کشید و گفت: چه قولی بدم بهت؟ با خجالت گفتم: اگه من بچه دار نشدم سرم هوو نیار من دلش رو ندارم. دوست ندارم تو رو با کسی غیر خودم ببینم. احمد مرا بغل گرفت و روی پایش نشاند و گفت: این حرفا چیه می زنی آخه؟ مگه من دلم میاد به کسی غیر تو نگاه کنم؟ مگه وقتی تو رو دارم کسی جرات می کنه بیاد تو زندگیم؟ همه زندگی من تویی. اگرم میگم دلم بچه میخواد، دلم از تو بچه میخواد نه کس دیگه. دلم میخواد چند تا فرشته مثل خودت از تو داشته باشم حاضر نیستم به خاطر دل خودم خم به ابروت بیاد. من از همه دنیا فقط تو رو میخوام و تو برام کافی هستی سرم را به شانه اش تکیه دادم و گفتم: راست میگی؟ احمد سر تکان داد و گفت: دلیلی نداره بهت دروغ بگم. اون قدر دوست دارم که جز بودنت و خوشحالیت هیچ چیز دیگه ای برام اهمیت نداره. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•