•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
🌿⃟🔥نمایان شد
ز خط آتش و دود
که جرم فاطمه🌸
حب علی بود |•🪴
🌿⃟😔 پس از زهرا
علی بی هم زبان شد✋🏼
اسیر امتی👥
نامهربان شد|•🖤
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1217»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
برخیز
که صبــح رنگے پـ🍁ـاییزاست
این منظرہ
پرشرار وشورانگیز است😍
نقاش کشیدہ🎨
نقشے ازمهر و سپهر
این تابلو ازعشـ❤️ـق وهنر
لبریزاست😌👌🏻
#صبحرنگیرنگیتونبخیر🍂☔️
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
علے ڪہ دید😔
ولـے ڪاش بعد از این دیگر
میان ِ شـعــ🔥ــله نبیند
ڪسـے نگـارش را 💔🍂
#ممـنونـم_اگر_نـروے
#میمیرم_اگر_بروے
#زهرا_مرو_مرو
#یا_زهرا 🖤
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🎀𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
⇦ایدھدوختدرپوش
پارچھایواسھظرفغذا☺️☝️
⇦بهترینراهکارواسھغذاهایۍ
کھاضافھمیانومیزاریمیخچال!
"براۍجلوگیریازکپكزدگی🍱"
#ترفندهایخانهداری
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🎀𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 از دست دادن مامانم، فقط اونجاش که
دیگه تو خونمون سر و صدا مهمون نیست، بو
غذا نمیاد، خونه ساکته، صبحا که بیدار میشم
هیشکی نمیگه صبحونه چی میخوری؟ و وقتی
میرم بیرون هیچ میس کالی ندارم و هیشکی
نگرانم نیس.. و تلفن خونمون که دیگه زنگ
نمیخوره و من داد بزنم مامان بیا خالس…😔
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 773 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥀𓆪•
.
.
•• #خادمانه ••
تسبیح فاطمه بعد الله اکبر
حیدرحیدر یاحیدر 🖤
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🥀𓆪•
enc_16719986672899775086333 (1).mp3
3.39M
•𓆩🥀𓆪•
.
.
•• #خادمانه ••
دستم دخیلِ
چادر نمازت
کار خوبه وقتی
زهرا بسازه..🙃🖤
#مادر💔
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🥀𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
دلم شکسته💔
و از حال من خبر داری🥀
به مادرت قسم آقا🪽
بگیر دستم را..✋️
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
✍ بچه ها تو این سن با حافظه
خوبی که دارن میتونن هرچیزی
رو به راحتی حفظ کنن.
👌ازین حافظه اونا استفاده کنین و
بهشون نورانیت معنوی هدیه کنین.
☝️اما یادمون باشه که جملات
و آیات کوتاه و از نظر تلفظ ساده
و روان و نهایتش 🖐 کلمه باشه.
مثل✨کُلوا واَشرَبوا ولاتُسرِفوا....✨
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
🌿⃟🔥هوای دیده
بارانی است امشب😔
بده ما را
به آغوشت پناهی...|•🖤
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1218»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
قسم به صبـ🌹ـح
که شب طے نگشت😌✋🏻
بـےتـ❤️ـو دمـے
قسم به شبـ🌙
که صبح
بے تو نگشت آغاز😍🥺
#سعید_نجف_آبادی
#دوشنبهتون_بخیر💐
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
/💙/ مــــــن 😌
چــــــنـــــــــــــان
غــ🌊ــرق
شـــــدم
در
تُ
ڪہ
پـیـــدا
شـــــدنـم
ممــــــکــــن
نیســ❌ـت!/💙/
#غـرق_دریـاے_تـوام🥰
#جانانم💕
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
آمادگیها 2 :
گفتیم که
برای یه ازدواج موفق
چندتا آمادگیِ ضروری
وجود داره
که مهمه اونها رو تمرین کنیم:
قبلا دوتاش رو گفتیم،
امروز هم دوتاش:
💜 سه. #مهارت_سازگاری:
هرکسی خودش رو دوست داره و برای
سلایق و افکار و علایقش محدودهای
داره که دوست داره همه بهشون احترام
بذارند
اما یه ازدواج موفق، ازدواجیه که هر
دو طرف، یعنی زن و شوهر بتونن از
خودخواهی دست بردارند و سلیقه و
نظر طرف مقابل رو بپذیرند
اگه سلایق خودمون رو به هررر چیزی
ترجیح میدیم مهمه مهارت سازگاری با
جمع و افراد دیگه رو تمرین کنیم...
💜 چهار. #مهارت_لذت_بردن_از_زندگی:
تم کلی زندگیت چیه...؟ آیا از اونایی
هستی که مدام ناله و شکایت میکنن
یا اوناییکه با یه اتفاق ساده هم
شاد میشن؟
توی زندگی لزوما همه چیز بر وفق مراد
نیست اما مهمه به جزییات توجه کنیم و
تمرین کنیم که به نعمتهای ساده اطراف
خودمون توجه کنیم و شادتر باشیم...
یادت باشه:
معمولا اونایی که توی دوران مجردی،
روحیه شاد داشتن رو تمرین میکنن، راه
مواجه با مشکلات متاهلی رو بهتر بلدند...
#ادامه_داره..
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
✨وقتی کاری رو انجام میدین و
همسرتون انتظارش رو نداشته
نشون دهنده ی عمق علاقه ی شما
بهش هست چون دراصل اجباری در
اون کار نبوده و شما ازسرذوق
انجام دادین🌺
ادمیننوشت:گاهیهمسرمون
روغافلگیرکنیم☺️
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 تبعیض بین نوه ها
این شکلیه تو خونه مامان بزرگم😂
بقیه نوه ها هم کنار اومدن😌
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 774 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
نوزده سالت میشد عزیزم(:💔
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوبیستوچهارم هینی کشیدم و گفتم: واقعا؟! ا
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوبیستوپنجم
ماه رمضان با همه شیرینی ها، عبادت ها و سحرخیزی هایش تمام شد.
گویا حاج علی هر سال عید فطر که می شد تمام فامیل شان را برای شام در منزل شان وعده می گرفت.
احمد برایم گفت که همه فامیل شان از دور و نزدیک دعوت دارند و خانه شان حسابی شلوغ می شود.
دلم می خواست بعد از نماز عید برای کمک به خانه شان برویم ولی احمد گفت همه کارها را زیور خانم و مهتاب خانم انجام می دهند برای غذا هم آشپز می آورند و کاری نیست که ما زودتر برویم و بخواهیم کمک کنیم.
یک ساعت قبل از اذان مغرب به خانه حاج علی رفتیم.
یکی از لباس هایم را که خاله برایم دوخته بود را پوشیدم.
لباس قشنگی بود. کرم رنگ بود و دور یقه و آستین هایش تور دوزی و مروارید دوزی شده بود.
قرار بود خانم ها که بیشترند در مهمان خانه باشند و آقایان هم در اتاق کناری پذیرایی شوند.
وقتی رسیدیم عمه مریم _تنها عمه احمد_ به همراه زن عموهایش هم رسیده بودند.
با همه سلام و احوالپرسی و روبوسی کردم و کنار زینب نشستم.
زینب لباس قهوه ای رنگی که روی سینه اش گل های ریز مشکی کار شده بود پوشیده بود. موهایش را دو طرف سرش بافته و با روبان قهوه ای رنگ بسته بود.
عمه مریم با من گرم صحبت شد.
مدام از زندگی مان سوال می پرسید و از اخلاق خوب احمد تعریف می کرد.
عمه مریم خانم مسنی بود که از پدر احمد ده سال شاید هم بیشتر بزرگ تر بود. صورت سفیدش پر از چروک های ریز بود اما در عین حال نمک خاصی داشت.
لحن صحبتش هم گیرا و جذاب بود و از مصاحبت با او احساس لذت می کردم.
بعد از نماز مغرب تقریبا همه مهمان های شان رسیدند و خانه شان غلغله مهمان بود.
مهمان خانه شان با آن وسعت پر شده بود و دیگر حتی جای سوزن انداختن هم نبود.
صدای بازی و خنده بچه ها با صدای حرف زدن خانم ها کل مهمانخانه را پر کرده بود.
فامیل مادری احمد بسیار فاخر و اشرافی لباس پوشیده بودند و طلاهای سنگین به سر و گردن شان داشتند.
اما خانواده پدری شان ساده تر و مثل من و خانواده ام بودند.
مادر و خانباجی هم در این ضیافت دعوت داشتند و کنار زن عموهای احمد نشسته و گرم صحبت بودند.
جمعیت زیاد بود و احساس کردم زیور خانم و مهتاب خانم دست تنها از پس پذیرایی بر نمی آیند.
برای همین از جایم برخاستم و در پذیرایی از مهمان ها به آن ها کمک کردم.
زیور خانم و مهتاب بسیار خوشحال شدند و تشکر کردند اما زکیه و زهرا انگار از این کار من خوش شان نیامد.
چندین بار به من اشاره کردند که بنشینم ولی من به روی خودم نیاوردم که متوجه اشاره شان شده ام.
نزدیک پهن کردن سفره بود که سوگل از راه رسید.
با چشم های خیس اشک مستقیم پیش مادر شوهرم رفت و خودش را در بغل او انداخت.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوبیستوششم
همه ترسیدیم که نکند اتفاق بدی افتاده باشد.
مادر احمد که نمی دانست چه شده سوگل را نوازش می کرد و او هم به گریه افتاد.
سوگل بعد از این که کمی آرام گرفت با صدایی لرزان آهسته گفت:
مادر جان من ... من حامله ام!
برای لحظه ای مهمان خانه در سکوت فرو رفت و بعد صدای جیغ شادی همه بلند شد.
مادر احمد با صدای بلند جیغ شادی کشید و سوگل را در بغل گرفت و با صدای بلند گریست.
من و خیلی های دیگر هم به گریه افتادیم.
مادر سوگل را از خودش جدا کرد و با گریه پرسید:
مطمئنی دخترم؟
از کی فهمیدی؟
سوگل با گریه گفت:
حدودا یک ماه بود حالم بد بود.
یه ماه بود سر درد و سرگیجه داشتم فکر می کردم مال روزه است.
قبلش هم از شب مجلس عروسی داداش احمد بعضی روزا حالم به هم می خورد و بالا می آوردم.
اصلا فکرشم نمی کردم باردار باشم.
محمد که دید حالم خوب نمیشه هی داره بدترم میشه دیروز منو برد دکتر و آزمایش دادم.
معلوم شد باردارم.
الان از پیش هما ماما میام.
میگه بچه ام سه ماهشه.
باورتون میشه؟!
دوباره همدیگر را در آغوش کشیدند و گریه کردند.
زمزمه خدا را شکر از هر طرف مهمان خانه به گوش می رسید.
مادر سوگل از خوشحالی به سجده شکر افتاده بود.
زکیه و زهرا سوگل را بلند کردند بوسیدند و تبریک گفتند.
خوشحالی در چهره همه پیدا بود.
من هم جلو رفتم و با خوشحالی سوگل را بغل کردم و تبریک گفتم.
سوگل هم با گریه و اشک تشکر کردند.
عمه مریم و خیلی های دیگر هم با گوشه روسری اشک شادی شان را پاک می کردند.
با شادی سوگل دل همه شاد شده بود.
کم کم سفره پهن شد و مهمان ها همه سر سفره نشستند.
من و زن عموهای احمد در پهن کردن و چیدن وسایل سفره کمک می کردیم.
شام چلو مرغ همراه با ماست و سبزی تازه و دوغ بود.
بعد از صرف شام و جمع کردن سفره لباس پوشیدم تا به مطبخ شان بروم و در شستن ظرف ها به زیور و مهتاب خانم کمک کنم.
یکی از سینی های بزرگ ظرف را برداشتم و از مهمان خانه خارج شدم.
حیاط پر از آقایانی بود که یا کنار هم به حرف ایستاده بودند و یا در رفت و آمد بودند.
سینی سنگین بود و نگه داشتن هم زمان آن و چادرم کار سختی بود.
اولین پله را که پایین آمدم احمد جلویم سبز شد.
با دیدنش لبم به خنده باز شد.
احمد سینی را از دستم گرفت و سریع پرسید:
این جا چه کار می کنی؟
اینو چرا برداشتی سنگینه
رویم را با چادرم گرفتم و گفتم:
میخوام برم مطبخ به زیور خانم تو شستن ظرفا کمک کنم.
_دستت درد نکنه ولی لازم نیست برو داخل
_اما آخه ظرفا زیاده اذیت میشن.
میرم یکم کمک می کنم ...
_عزیزم لازم نیست.
حاج بابا از بیرون کسی رو آورده کارها رو انجام میدن.
شما برگرد داخل.
این را گفت و بدون هیچ حرف دیگری رفت.
من هم به مهمان خانه برگشتم.
کم کم مهمان ها خداحافظی کردند و رفتند.
قبل از همه عمه مریم خدا حافظی کرد و رفت.
تا آخر شب منتظر بودم احمد مرا صدا بزند تا با هم به خانه برگردیم اما خبری از احمد نبود.
با خودم گفتم حتما در حال کمک است و تا کارها تمام نشود نمی آید.
سوگل خداحافظی کرد تا برود ولی چند لحظه بعد دوباره برگشت و از من خواست حاضر شوم تا با آن ها به خانه برگردم.
تعجب کردم ولی چیزی نگفتم.
از مادر و خواهران احمد خداحافظی کردم و همراه سوگل رفتم سوار ماشین محمد آقا شدم.
محمد آقا بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
احمد ازم هواست ازتون عذر خواهی کنم که بی خبر رفت.
کسی نبود عمه مریم رو برسونه احمد عمه رو برد چناران و ازم خواست شما رو برسونم خونه.
خودش تا آخر شب بر می گرده.
اگرم دوست دارین تشریف بیارید منزل ما.
خوشحال میشیم.
تشکر کردم و گفتم:
نه ممنون مزاحم نمیشم بی زحمت منو برسونید خونه خودمون.
محمد چشم گفت و مرا به خانه مان رساند.
جلوی در خانه که توقف کرد کلید گرفت و به داخل حیاط رفت تا چراغ برایم روشن کند.
وقتی برگشت هر چه تعارف کردم داخل بیایند و از آن ها پذیرایی کنم قبول نکردند و بعد از تشکر و خداحافظی رفتند.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
یک گوشه ایستادهام🌿
و گریه میکنم🥺
آقا نگاه کن✨
به دل بیقرار من❤️
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
🌿⃟♥ داشـتنِطُ
یعنـی
خـوشبخـتیِمُـطلـق |•😌
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1219»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
عطــ🌸ـرنفسبیــد
بفرماگلمن!🌱
خوشبختےجاویدبفرماگلمن! 😍
یکسو بزن آن پرده🌈
و ازپنجره باز 🖼
صبـ🌤ـحانهےخورشید
بفرما گل من! :)
#شهراد_ميدرى
#سلام_صبحتون_بخیر✋🏻
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
گر بگـــویـم
که #تُ
در خـ❤️ـون ِمنے
بُـهـتان نیــســ☺️ـت👌🏻
#جان_و_جانانمے💞
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•