eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوپنجاه‌وششم احمد حلقه دستش را دورم محکم ت
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• مشغول هم زدن نهارم بودم که دوباره صدای باز شدن در حیاط آمد. لبخند بر لبم نشست و به استقبال احمد رفتم. احمد با خوشحالی به سمتم آمد. سلام کردم و جواب گرفتم. _خوبی قربونت برم؟ با لبخند عمیقی جواب دادم: الحمدلله خوبم. چه خوب کردی نهار اومدی خونه. خیلی وقت بود با هم نهار نخورده بودیم. احمد گفت: برای نهار نیومدم. برو آماده شو با هم بریم. _خیره ان شاء الله. کجا بریم؟ احمد با شوق و ذوق گفت: حاج بابا رو تو مسجد بازار دیدم. بهم گفت بچه داداش محمد دنیا اومده. خوشحال گفتم: مبارک باشه. ان شاء الله قدمش خیر باشه. احمد با خوشحالی گفت: ان شاء الله. خیلی برای داداش خوشحال شدم. برو آماده شو اول بریم حرم برای شکر بعدش بریم خونه داداش. به مطبخ نیم نگاهی کردم و پرسیدم: نهار نخوریم؟ احمد کتش را در آورد و گفت: چرا بخوریم. با هم به مطبخ رفتیم. نهار که خوردیم احمد ظرف ها را شست و من به اتاق رفتم تا لباس بپوشم. سوار ماشین شدیم و به حرم رفتیم. زیارت کوتاهی کردیم و نماز شکر خواندیم. از حرم که بیرون آمدیم احمد گفت: بریم کادو چشم روشنی بگیریم. پرسیدم: چی میخوای بگیری؟ احمد با ذوق گفت: بریم برای خوشگل عمو النگو بگیریم. با ذوق گفتم: مگه بچه اش دختره؟ احمد خوشحال سر تکان داد و گفت: آره آقام می گفت دختره. _خدا ببخشه بهشون. ان شاء الله زیر سایه پدر و مادرش درست و حسابی تربیت بشه. سوار ماشین شدیم و احمد به راه افتاد. گفت: برای دختر خودمونم طلا بگیریم. با خنده پرسیدم: مگه بچه ما دختره؟ _از کجا معلوم نباشه؟ شانه بالا انداختم و گفتم: نمی دونم ولی خانباجی میگه بهت میاد پسر داشته باشی. زیور خانمم میگه. زیور خانم به سوگل می گفت دختر داره _از کجا می فهمن بچه چیه؟ دوباره شانه بالا انداختم و گفتم: نمی دونم.... قدیمی ان دیگه حتما از حالات آدم می فهمن _یه دستگاه هایی هست میگن میری می فهمی بچه چیه بریم دکتر تا تشخیص بده؟ _نه اصلا ... _چرا؟ خوبه که بفهمیم. _همه ذوق بچه دار شدن به اینه که ندونی چیه. سالم صالح باشه جنسیتش مهم نیست. چه دختر چه پسر مهم اینه بنده خدا بشه. احمد در تایید حرفم سر تکان داد و گفت: راست میگی. ولی من الان ذوق دارم بیا براش گوشواره ای مریمی ای چیزی بخریم حالا این بچه دختر نشد میذاریم واسه بعدی، بعدی نشد باز بعدیش بالاخره تو ده تا بچه یکیش دختر میشه دیگه با خجالت گفتم: ده تا بچه؟ احمد با شیطنت خندید و گفت: تازه حداقلش رو گفتم. وگرنه به من باشه سالی یه بچه جدید باید داشته باشیم سال نو بچه نو. از خجالت داغ شدم و گفتم: چه خبره احمد خندید و گفت: خبر سلامتی. خدا تو قرآن میگه المال و البنون زینة حیاة الدنیا همون قدر که زیاد داشتن مال خوبه زیاد داشتن بچه هم خوبه، ارزشه از طرفی زن خوب مثل زمین زراعی خوبه⭐️. همون طور که میشه تو زمین خوب کلی محصولات خوب کاشت و برداشت کرد تو دامن زن خوب هم میشه کلی بچه خوب و انسان خوب پرورش داد و تربیت کرد. منم میخوام حالا که زنم فرشته است یه نسل خوب و عالی ازش زیاد کنم. از حرف احمد خجالت کشیدم. احمد لپم را کشید و گفت: قربون خانم خجالتیم بشم از خجالت سرخ شده. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد جلوی طلافروشی پارک کرد و پیاده شدیم. از پشت شیشه به طلاها خیره شدم. احمد به گوشواره ای اشاره کرد و گفت: اونو ببین ... اون بالایی سمت چپی به جایی که اشاره کرد نگاه کردم و گفتم: خیلی قشنگه ولی زنونه است. به درد نوزاد و بچه نمی خوره احمد اشاره کرد داخل برویم و گفت: برای بچه نمیخوام واسه خودت رویم را تنگ گرفتم لبخندم را زیر چادرم مخفی کردم و گفتم: دستت درد نکنه. ولی اومدیم واسه بچه محمد آقا چشم روشنی بخریم نه برای من. احمد گفت: حالا بیا بریم تو هم برای بچه داداش میخریم هم برای شما هم برای دخترمون وارد طلافروشی شدیم. احمد سلام کرد و با طلا فروش مشغول صحبت شد. من هم سرم را با نگاه کردن به طلاها گرم کردم. احمد یک النگوی کوچک برای چشم روشنی و همان گوشواره ای که نشانم داد را برای من خرید. پولش کم بود و نتوانست برای دختر آینده اش هم طلا بخرد ولی گفت بعدا دوباره می آییم و برای او هم خرید می کنیم. به خانه سوگل رفتیم. دختری سبزه اما به شدت خواستنی در بغل سوگل بود. نامش را فاطمه گذاشته بودند و پدر احمد در گوشش اذان و اقامه گفته بود. احمد که بیرون نشسته بود به شدت ذوق دیدنش را داشت. وقتی نوزاد شیر خورد و شکمش سیر شد مادر احمد او را بغل گرفت بیرون برد و نشان احمد داد. صدای ذوق و قربان صدقه رفتن های احمد به گوش می رسید و لبخند بر لب من و سوگل و باقی مهمان ها نشاند. احمد همین بود. بی خجالت همیشه احساسات واقعی و عمیقش را ابراز می کرد. به نظر من همین او را خواستنی، بزرگ و قابل احترام می کرد. یک ساعتی نشستیم و بعد خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم. احمد ماشین را پارک کرد که پرسیدم: میای خونه؟ سر کار نمیری؟ احمد گفت: نه دیگه میخوام بیام یکم با خانومم وقت بگذرونم. از دل دخترمم در بیارم براش چیزی نخریدم. از حرفش خندیدم و گفتم: فکر نکنم ناراحت شده باشه. _دخترم اگه به مامانش بره خیلی عاقل میشه. معلومه که با این چیزا ناراحت نمیشه. ناراحتم بشه باباش خودش نازشو میخره از دلش در میاره. _این حرفا رو می زنی دلم دختر میخواد. _ان شاء الله که بچه مون دختره نشد هم غصه نخور به زودی بعدش برای دختر یه کاری می کنیم. از حرف احمد داغ شدم و زیر لب استغفار گفتم. احمد بلند بلند خندید و با هم از ماشین پیاده شدیم. وارد خانه که شدیم چادرم را از سرم در آوردم و روی زمین انداختم. احمد که پشت سرم به اتاق آمد مثل همیشه چادرم را برداشت و با احترام تا زد. این رفتارش برایم سوال بود ولی هیچ وقت از او علت این که چادرم را بر می دارد و تا می زند را نپرسیدم. فکر می کردم روی نظم و تمیزی حساس است اما طوری با چادرم برخورد می کرد که انگار یک شیء مقدس یا یک شخصیت بزرگ و قابل احترام است. غرق نگاه به او بودم که داشت چادرم را تا می زد. احمد نیم نگاهی به من کرد و چادرم را سر طاقچه گذاشت و گفت: یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• رنگ عزا گرفت حرم، در غمی که هست🥀 در سوگ دوستان تو یا ثامن‌الحجج🕊 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• بازی "این حرکت چه جوریه؟؟" ☺️ از کوچولوتون بخواید دور اتاق راه بره و متناسب با کاری که میگید ( غلت‌زدن، مارپیچی رفتن و .....) به بدنش حالت بده. 👌این بازی دایره لغات کودک رو گسترش میده و کمک می‌کنه بین حالتای گوناگون حرکتی تمایز قائل بشه. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟🥰 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفتے: چه‌ڪسے👤 رازقِ‌شعراست|•❔ 🌿⃟😌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نوشتم چشمان‌پرازشعرِتو🪴 "دامَت بَرَکاتُہ"|•😍 مصطفی عمانیان /✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1236» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• چه حال خوبی دارد☺️🌺 دوست داشتنت♥️ سرِ صبـ⛅️ـح . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• خـــدایے میکنـے💚 در ســــرزمینِ قلـ🫀ـب من 💕 🤲🏻 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• وقتی مردی به احساسات زن توجه نشان میدهد و برای خوشبختی اوتلاش میکند ، زن احساس میکند ، دوست داشتنی وارزشمند است و "مرد درمقابل اعتماد میخواهد" . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏مامان بابای جاریم با خاله و شوهرش رفتن سفر اربعین، تو مسیریڪ آقای عراقی غذا دادن بهشون. برای همه شون چلو گوشت بوده، غیر خاله جاریم ڪه تپل هم هست؛ تو ظرفش جوجه تنها بوده بعد اشاره میڪرده ڪه منم از غذای اینا میخوام😏 عربه میگفته لا لا و اشاره میڪرده به هیڪلش ڪه تپله! هیچی دیگه آقاهه غذای رژیمی برای خاله آورده بوده😞☺️ . . •📨• • 793 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• خداحافظ . . . . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صدوپنجاه‌وهشتم احمد جلوی طلافروشی پارک کرد
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• خجالت زده خندیدم و گفتم: میخوای بگی خیلی شلخته ام از راه میام چادرمو میندازم یه گوشه احمد روی طاقچه نشست و در حالی که روی چادرم دست می کشید گفت: نه حرفم این نیست. روسری ام را سر جالباسی آویزان کردم، رفتم کنارش نشستم و پرسیدم: پس چی میخوای بگی می ترسی ناراحت بشم؟ احمد در حالی که به چادرم چشم دوخته بود گفت: میخوام بهت بگم قدر چادرت رو بدونی این چادر فقط یه تیکه پارچه یا یه لباس نیست این چادر یادگاری حضرت زهراست. یادگاری حضرت زینبه. به نظر من عین جانماز، عین مهر، عین کتاب دعا مقدسه. حرمت داره. تو هر حالی حتی وقتی از راه میای خسته ای ناراحتی هر چی اینو ننداز زمین. مثل جانمازت مثل مهرت مثل کتاب دعات بهش احترام بذار. هنوز خیلی سال از اون موقع که چادر از سر مادر بزرگامون کشیدن نگذشته. چه قدر تو همین گوهرشاد مشهد کشته دادیم این چادر روی سر زن ها بمونه چه قدر تو کل ایران کشته دادیم چه قدر زن ها سال ها خونه نشین شدن تا بی چادر و بی حجاب از خونه نیان بیرون. وقتی برای یه چیز این همه کشته و قربانی میدیم پس مقدسه و باید براش حرمت قائل بود. قدر این چادرت رو بدون. خون ها ریخته شده تا اینو از روی سر شما خانوم ها بردارن همین الانشم پهلوی داره تلاش می کنه نرم نرمک دوباره وضع حجابو مثل زمان پدرش بکنه. فعلا از پارسال تو مدارس و ادارات حجابو ممنوع کرده. کوتاه بیاییم جلوش روزی می رسه که میگن با حجاب کسی حق نداره حرم امام رضا بیاد. اینا شمشیر شون رو از رو بستن. دارن با دین خدا می جنگن. همه تلاش شون رو دارن می کنن دین خدا رو محو کنن جوونا رو بی دین کنن این همه فیلم دارن می سازن ... خدا لعنت شون کنه می دونی فیلم فارسی تو دنیا به ابتذال معروفه؟ جزء خراب ترین و بی بند و بار ترین فیلم ها تو دنیا شناخته میشه؟ یعنی حتی کشورای بی دین و یا غیر مسلمون هم به ابتذال و افتضاح فیلمای ایرانی هنوز نرسیدن این همه مشروب فروشی، کاباره، باشگاه و ... در حال زیاد شدنه برای چی؟ هر دفعه برای محرم و صفر از ساواک بخشنامه میاد برای چی؟ اینا با دین مشکل دارن، با مظاهر دین داری مشکل دارن میخوان دین خدا رو از بین ببرند ولی کور خوندن مگه ما مرده باشیم بتونن کاری از پیش ببریم. ایرانو از وجود کثیف شون پاک می کنیم. مسلمونی و دینداری تو خون ماست آریامهر هم غلط می کنه بخواد با دین بجنگه. من زمان رضا خان نبودم ولی الان هستم. به خداوندی خدا کسی دست سمت چادر ناموس ایرانی ببره خونش پای خودشه. من تیکه تیکه هم بشم نمیذارم اون سالا برگرده و اون اتفاقات تلخ تکرار بشه چادرم را از دست احمد که حسابی سرخ و عصبانی شده بود گرفتم و گفتم: ان شاء الله که هم چی اتفاقی نمی افته. ان شتء الله امام زمان نابودشون کنه اگه بخوان دست سمت چادرای ما بیارن. شما آروم باش من نمی دونستم این چادر چقدر ارزشمند و گران بهاست. از این به بعد سعی می کنم حتی بدون وضو هم بهش دست نزنم. به قول تو یادگار حضرت زهرا حرمت داره احترام داره مقدسه ممنون که اینا رو بهم گفتی و منو آگاه کردی ان شاء الله بتونم امانت دار خوبی برای یادگاری حضرت زهرا باشم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد از جا برخاست در حالی که کتش را در می آورد گفت: ان شاء الله. حالا لازم نیست با وضو بهش دست بزنی همین که حرمتش رو حفظ کنی مواظب باشی حجابت از سرت نیفته وقتی هم درش میاری نندازیش یه گوشه و بری زود تمیز و مرتبش کنی کافیه از روی طاق برخاستم و در حالی که چادرم را در بقچه درون کمد می گذاشتم گفتم: چشم دیگه سعی می کنم شلخته گی مو کنار بذارم و از راه که رسیدم چادرمو نندازم احمد در حالی که دکمه های سر آستینش را باز می کرد گفت: چشمت بی بلا خانم فقط حواست باشه دیگه به خانم من شلخته نگی. تو شلخته نیستی فقط یکم به چادرت بی توجهی می کردی. در حالی که در کیفم می گشتم گفتم: چشم. دیگه سعی می کنم بی توجهی هم نکنم. یه حدیث توی یک کتاب خوندم از امام صادق بود به نظرم که بهترین دوست من کسیه که عیب های منو به من هدیه بده. ازت ممنونم که منو به این خوبی متوجه اشتباهم کردی. احمد لپم را کشید و گفت: قابلی نداشت. ببخش اگه ناراحت شدی. از همون شب اول محرمیت مون تا الان هر دفعه این چادر رو مینداختی انگار یکی دلم رو چنگ چنگ می کرد روبروی احمد ایستادم. خجالت زده خندیدم و گفتم: واقعا معذرت میخوام. از این به بعد اول چادرم رو مرتب می کنم بعد میرم سراغ بقیه کارام جعبه گوشواره ها را جلوی احمد گرفتم و گفتم: بی زحمت این خوشگلا رو گوشم کن احمد با لبخند جعبه را از دستم گرفت و گفت: من که بلد نیستم. می زنم گوشت رو داغون می کنم. به رویش لبخند زدم و گفتم: کاری نداره بازش کن گوشم کن. گوشواره های قبلی ام را از گوشم در آوردم و احمد گوشواره های جدید را گوشم کرد. کمی سنگین تر از گوشواره های قبلی ام بود. جلوی آینه ایستادم و پرسیدم: خوشگل شدم؟ احمد کنارم ایستاد و دستش را دورم حلقه کرد و گفت: خوشگل بودی از اول عروسک خانم از احمد تشکر کردم و گفتم: بشین برم چایی بذارم بیارم با هم بخوریم. احمد تشکر کرد و گفت: دستت درد نکنه. پس منم تا وقته میرم تو انباری چایی رو بی زحمت بیار اونجا. چشم گفتم و از اتاق بیرون رفتم. سماور را روشن کردم و برای شام آبگوشت بار گذاشتم. چای دم کردم و به انباری رفتم. احمد کلی کاغذ به دور خودش ریخته بود و روی زمین نشسته بود و آن ها را می خواند. سینی چای را روی زمین گذاشتم کنارش نشستم و پرسیدم: دنبال چیزی می گردی؟ احمد نیم نگاهی به من کرد و برگه ای دیگر برداشت و گفت: چند تا اعلامیه قدیمی از علمای عراق بود نمی دونم کجا گذاشتم. باید ببرم مسجد بازار بدم حاج آقا موسوی لازم شون دارن. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• 🌷🌷🌷 🥀🥀🥀🥀 سالهاست که با کودکان سرزمینم مشغولم. ☺️ با عشق باهاشون راه رفتن و حرف زدن و تمرین می کنم. امسال هر روز داغی بد بردلم میشینه .😢 هر جمعه متعلق به کودکان مظلوم و پرپر بود. اما دست صهیونیسم غاصب این بار در کرمان گلهامون پرپر کرده 😭 و آه از غمی که تازه شده با غم دگر 😭😭😭😭 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟🗓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وازآن‌روز ڪہ‌باعشق‌ِتوجوشیددلم💗 بودنت‌خوبترین‌حادثہ‌ےدنیاشد|•😍 مصطفی عمانیان /✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1237» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• نسیـ🌬ـم عطـ🌺ـرِ تو را صبـ⛅️ـح با خودش آورد😍 و گفت روزی🌹ِ عشـ♥️ـاق، با خداونـ☺️ـد است👌🏻 . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• مــــــ🧕👮‍♂ــــــــا قشــــ💕ــــنگ ترین آدماییم ڪہ به همــدیـگه میایم🥰✌️🏻 🤲🏻💚 🙈😎😉 🧿 👈🏻🫀 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• • ازش پرسیدم حسّتون به رنگ صورتی چیه...؟ 🥰 • خدا رو شکر اونم عاشق زرشک پلو با مرغه 😍 • بهم گفت دلش میخواد یه روزی با هم توی قطب جنوب زندگی کنیم... 😎💜 👈 یک... دو... سه... ده... بیست... اینکه چند ساعت قبل ازدواج با خواستگارمون صحبت کنیم 🌿 لزوما مهم و تعیین‌کننده نیست! چون مهم‌تر از تعداد ساعت، کیفیت سوال‌هاییه که ازش می‌پرسیم و دقت روی حرف‌ها و رفتار خودش و خانواده‌ش.. 👀چشم‌هامون رو خوب باز کنیم!! ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• شوهرتون رو به زندگی علاقمند کنید😍 بهتره که... شوهرتون رو تو خونه راحت و آزاد بذارید😁 مردا👇 از زنان حساس و زودرنج خوششون نمیاد😬❌ سعی کنید از اون زن هایی باشین که... با و 👏 خودشون رو تو قلـــــــ♥️ــــــــب جا میکنن😌 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏داشتیم فیلم ترور رو میدیدیم که عملیات داشتن بعد مامانم یهو گفت بذار براشون آیت الکرسی بخونونم تا عملیاتشون رو خوب انجام بدن😂 منو بابام فقد کُپ کرده بودیم 🤣🤣 اخرش پیروز شدن بعد بهش گفتیم حالا همش بخاطر تو بود😂 میگه آره پس چی😂 فک نکنید سنش زیاده هااا 37 سالشه🤣مامان از اینجا به تو سلام سلطان سوتی😂این مامان من خیلی سوتی میده ولی نمیذاره بفرستم براتون😂 بهش گفتم که سوتی تو میفرستم برا شما. میگه خدا کنه که نذارن تو کانال دلم خنک شه😂 . . •📨• • 794 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_صد‌وشصت احمد از جا برخاست در حالی که کتش را
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• کمی برگه ها را مرتب کردم و پرسیدم: برای چی لازم دارن؟ احمد از جا برخاست و در حالی که بین کتاب هایش می گشت گفت: میخوان یه نامه بنویسن لازمه به یه قسمت از اون متن استناد کنن تا چند نفر رو بتونن مجاب کنن همراه ما بشن. پس فردا که برم تهران باید نامه شون رو با خودم ببرم. از حرفش جا خوردم و پرسیدم: مگه قراره پس فردا باز بری؟ همین دو هفته پیش برگشته بودی که ... احمد به سمتم برگشت و شرمگین پرسید: مگه بهت نگفته بودم؟ در حالی که سعی می کردم لحنم دلخور نباشد گفتم: نه ... نگفته بودی. احمد کنارم روی زمین نشست و شرمنده گفت: معذرت میخوام. نمی دونم چرا فراموشم شد بهت بگم. ولی فکر کردم بهت گفتم. در قندان را برداشتم و در حالی که نگاهم به سینی چای بود گفتم: اشکالی نداره. الان گفتی دیگه. _منو ببین ... سرم را آرام بالا آوردم و به او چشم دوختم. _حواسم نبود نگفتم. دلخور نشو. از این که همیشه دیر مطلع می شدم قرار است سفر برود دلخور بودم اما هیچ وقت گله و شکایتی نکردم. همیشه خودم را دلداری می دادم می گفتم حتما به یک باره تصمیم سفر گرفته شده و شاید خودش هم از قبل خبر نداشته است که قرار است به سفر برود. اما این بار که گفت یادش رفته به من بگوید ناراحت شدم. لبخندی مصنوعی بر لب زدم و گفتم: اشکالی نداره. منم یه چیز خیلی مهمی رو امروز باید بهت می گفتم که نگفتم. احمد خجالت زده لبخند زد و بعد کنجکاوانه پرسید: چی رو از من پنهون کردی؟ قندی در دهان گذاشتم و با شیطنت گفتم: بماند. جزای این که فراموشکار شدی اینه تا وقتی از سفر برنگشتی بهت نمیگم. احمد خندید و گفت: بلا خانم، آدم چیزای مهم رو از شوهرش مخفی نمی کنه. بگو ببینم چی شده؟ لبخند دندان نمایی زدم و گفتم: نمیگم. باید مجازات بشی. _از کی تا حالا اهل مجازات و عقاب شدی؟ _از همون وقتی که شما فراموشکار شدی احمد خندید و گفت: حسابی بلبل زبون هم شدی. باشه نگو. من که می دونم دلت طاقت نمیاره بهم میگی. کمی از چایم را نوشیدم و گفتم: این دفعه رو برای این که مجازات بشی طاقت میارم بهت نمیگم. هر وقت از سفر برگشتی اول مُشتُلُقش رو ازت می گیرم بعدش بهت میگم. احمد با کنجکاوی پرسید: چه خبری هست که مشتلق داره؟ با لبخند دندان نمایم گفتم: یکی دو هفته دیگه می فهمی _رقیه من پس فردا صبح مسافرم دلت میاد اذیتم کنی؟ نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم: دلم که نمیاد اذیتت کنم ولی به نظرم بهتره منتظر بمونی اونجوری بیشتر بهت مزه میده. به قول خانباجی لمس خیلی چیزا شیرین تر از شنیدنش از زبون بقیه است. تا امروز که لمسش نکرده بودم احساسش نکرده بودم نمی فهمیدم منظور خانباجی چیه. امروز که برای اولین بار حسش کردم به نظرم جای هزار تا تبارک الله احسن الخالقین گفتن داشت. _رقیه! جان احمد بگو چی شده؟ دست احمد را گرفتم و روی شکمم گذاشتم و گفتم: امروز که داشتم حیاطو جارو می زدم قبل از این که شما برام نوبرونه بیاری یه دفعه احساس کردم بچه تکون خورد. چشم هایم پر از اشک شوق شد و گفتم: اولش ترسیدم و جا خوردم ولی بعد همه وجودم پر از شور و شوق شد. می تونم بگم قشنگ ترین حس عالم بود. قشنگ احساس کردم عین یک ماهی که تو آب تکون میخوره از این ور به اون ور رفت. احمد با ذوق حرف هایم را گوش کرد و گفت: مطمئنی تکون خورده؟ سر تکان دادم و گفتم: آره مطمئنم. قبلا بقیه بهم گفته بودن مثل شنا کردن ماهی احساس میشه لبخند شیرینی تمام صورت احمد را پوشاند. شکمم را بوسید و گفت: الهی باباش قربونش بره تو یه ذره شکم مامانش عین ماهی این ور اون ور میره. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد به من چشم دوخت و پرسید: از تکون خوردنش که اذیت نشدی؟ کمی چای نوشیدم و گفتم: نه اذیت نشدم. احمد شکمم را نوازش کرد و گفت: قربون قدرت خدا برم معلوم نیست الان اون بچه چه شکلیه چه جنسیتیه در چه حالیه چه قدریه. به بالا نگاه کرد و گفت: خدایا شکرت. به هر کی بچه میدی ان شاء الله سالم صالح باشه و ما هم بتونیم قدردان وجود این بچه باشیم. خودت تربیت این بچه رو به دست بگیر و اون طور که صلاح می دونی برای بندگی خودت انتخابش کن. من نه بلدم راه رو از چاه تشخیص بدم و نه بدون کمک و توجه تو کاری از دستم ساخته است. خودت فرزند دادی این بچه قبل از این که بچه ما باشه بنده توئه خودت همه جوره هواش رو داشته باش و آنی به خودش واگذارش نکن. دست بالا آوردم و الهی آمین گفتم. رو به احمد گفتم: من از خانباجی شنیدم می گفت دست روی شکم بذارم والعصر بخونم بچه صبور میشه. ولی تو کتاب هایی که خوندم تا حالا ندیدم جایی نوشته باشه. به نظرت بخونم؟ احمد گفت: سوره والعصر خیلی سوره خوبیه. البته همه سوره ها خوبن ولی یه کتاب خوندم وقتی این سوره نازل شد مسلمونا هر وقت از هم می خواستن خداحافظی کنن و از هم جدا بشن این سوره رو می خوندن بعد از هم جدا می شدن. نوشته بود منظور از الا الذین آمنوا تو این آیه کسایی هستن که به ولایت امام علی ایمان دارن یا مثلا نوشته بود اگه بر کسی که تب داره بخونی تبش قطع میشه بر افسرده بخونی غمش بر طرف میشه یا مثلا بر انبار و چیز پنهان بخونی از گزند مصون می مونه حالا من میگم سوره قرآنه ضرر که نداره هیچ حتما خاصیت های زیادی داره هر چی بیشتر تو توی ایام بارداری قرآن و دعا بخونی برای عاقبت به خیری این بچه بهتره پس بخون. قرآن سرتاسرش شفاست. دواست. آرامش بخشه. مایه نجات و عاقبت به خیریه. به تایید سر تکان دادم و گفتم: چشم. حتما براش می خونم.البته من دیدم توی یه کتاب نوشته وقت تکوناش صلوات و سوره توحید بخونید پس منم وقتی تکون بخوره براش توحید و صلوات می خونم والعصرم می خونم ان شاء الله که هم عاقبت به خیر بشه هم صبور بشه هم مثل باباش خوب و مهربون بشه احمد خندید و گفت: باباش که خوب نبود. ان شاء الله بچه ام مثل یاران بزرگ پیامبر و امام علی بشه مثل سلمان بشه مثل مقداد بشه مثل عمار بشه مثل ابوذر بشه. _اووووه. ما کجا اون بزرگان کجا. فکر نکنم از نسل ما مثل اون ها پدید بیاد. احمد لبخند کمرنگی زد و گفت: اگه به خودمون باشه آره از ما بعیده هم چی بچه هایی و هم چی نسلی تربیت کنیم ولی یادت باشه ما این وسط اصل کاری نیستیم اصل کاری خداست. بچه ما هم بنده خداست. برای خدا کاری نداره بنده اش رو تو مسیری قرار بده که به سمت هدایت و درستی بره. ما اون چه که از دست مون بر میاد مثل مال حلال، مثل عمل به آیات و روایات و احکام انجام میدیم از خدا هم میخوایم خودش دست بنده اش رو بگیره دیگه باقیش لطف خدا و اراده این بچه است که به چی و به کجا برسه ما وظیفه داریم دعا کنیم از خدا چیزی بخوایم خدا که کم نمیذاره. این ماییم که کم میخوایم. از خدا همیشه زیاد و بزرگ حتی فوق تصورات و باورهات بخواه خدا وقت اجابت به کوچیکی ما نگاه نمی کنه به بزرگی و کرم خودش نگاه می کنه. قدر بزرگی خدا بزرگ دعا کن و بزرگ امیدوار باش. خودم که کم کاری کردم و چیزی نشدم ولی واقعا این آرزومه بچه ام بشه دست راست امام زمان. خودم هم ان شاء الله بشم خاک پای حضرت. زیر لب ان شاءالله و الهی آمین گفتم و پرسیدم: من چی بشم؟ احمد به رویم لبخند زد و گفت: شما کنیز آقایی ان شاء الله از تصورش لبخندی بر لبم آمد و با شوق گفتم: ان شاء الله. کنیزی این خاندان واقعا افتخاره. من که همیشه به مقام فضه کنیز حضرت زهرا غبطه می خورم. احمد گفت: آی گفتی. منم به قنبر غلام حضرت علی غبطه می خورم. کاش اهل بیت ما رو هم به غلامی و کنیزی قبول کنن. قطره اشک را در چشم احمد دیدم. سرش را پایین انداخت و خودش را با برگه هایش سر گرم کرد. برگه ای را برداشت و گفت: ایناهاش پیداش کردم. به برگه نیم نگاهی کردم و گفتم: خدا رو شکر پیدا شد. احمد از جا برخاست و گفت: من برم اینو برسونم به دست حاج آقا موسوی زود بر می گردم پیشت. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• شوق نگاه تو را دارد این دلم😌 آقا خدا کند که برایم دعا کنی🥰 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• ☺️ گاهی درست کنین. تا کوچولوتون روی اون راه بره. ☝️ می‌تونین زیر تخته متکا قرار بدین و از کوچولو بخواین روی اون راه بره. 👌 البته باید دستهاش و از هم باز کنه😊 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• 🌿⃟🗓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کآشْ‌ بآ‹تُـــ∞ـو› |•🥰 ھیچْوَقْتْ‌♨️ سآعَتْ‌⏰ جلُونَرِه‌عَقْرَبَش|•☺️ . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1238» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• صبـ🌤ـح شد برخیز😊🤚🏻 و بنشین روبروی آینهـ⚡️ تا ببینے بهتر از خورشـ☀️ـید رویارویِ توستــ😍💛 🌸 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•