eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
Tahdir joze2.mp3
3.97M
•𓆩🎧𓆪• . . •• •• بازکن در... که‌گدای‌سحرت‌برگشته(:🌱 ○تندخوانی‌قرآن‌کریم📖 ○به‌نیابت‌از‌شهید‌سید‌مرتضی‌آوینی🕊 ○بانوای‌استاد‌معتز‌آقایی ○جزء‌ دوم🤍 . . 𓆩هرگزنَمیردآن‌ڪہ‌دلش‌زنده‌شد به‌عشق𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🎧𓆪•
﷽ 【 | امروز بہ نیت: 『 شـھیـ🌷ـد عبدالحسیـن برونسـے 』ڪه امروز مصادف با سالگرد شهادتشان می‌باشد.🕊🍃 سعی کن برات عادت بشه و از ایـن به بعـد حتما تا جایـی که دلت میکشه یه تسبیــــح برداری و آروم و شمــرده و با حــــالِ خــــوب صلوات بفرستی. 📿' چندتا صلوات میفرستی امروز؟👇🏼 ➲ https://EitaaBot.ir/counter/7oay3 توی این ختم صلواتِ همگانے و شراڪتے؛ چقدر شریک میشی و سهمِ نور برمیداری؟ ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇 http://Eitaa.com/Asheghaneh_halal 🌱:📿
•𓆩🥸𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏یادمه پدرم خدا بیامرز میگفت روزه هم نمیگیرید سحر بیدار شید ثواب داره☺️ وای که چه روزهایی بود هرکس نگاه می کرد برق یکی خاموش بود میرفتن در می زدن خواب نمونین😌 اون وقت ها چقدر مزه میداد همون غذایی ساده ای که سحری می خوردیم حالا که دست به کیبورد شدم یکی دیگه هم بگم: پدرم یه روز کلیه اش درد می کرد اون روز روزه نگرفت من روزه گرفته بودم☺️ به من میگفت روزه‌تو به من بفروش منم قبول کردم😅 چه دختر خوبی بودم😍 . . •📨• • 857 • "شما و باباتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌بابا،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥸𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• شبهایی که برای افطار مهمون دارید،میتونید از این گزینه ی جذاب در کنار غذاتون استفاده کنید ..😍🌱 کیک‌ یخچالی🍰 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• هر حرف بیجایی که از روی عصبانیت به زبان میاد بی‌فایده و بی‌ارزش است😐 پس به این چیزها نپردازید😶❌ بجاش تلاش کنید عصبانیتِ همسرتون فروکش کنه 🫀 و به جای اینکه مقابل او بایستید کنارش باشید👩‍❤️‍👨 👈خانوم گلـ🌸 فراموش نکن کھـ همیشه جوابِ های، هوی نیست👌☺️🌸 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
50 - ده پند از امام رضا علیه السلام.mp3
5.15M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• ده پند از امام رضا (علیه السلام) . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وهشتادوششم قوری را بالای کتری گذاشت و
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• تمام مدتی که احمد رفته بود نگران برگشتن یا برنگشتنش بودم. ذهنم مدام مشغول این فکر بود چه کسی را همراه خود می آورد؟ مادرم؟ یا خانباجی؟ یا نکند سراغ مهتاب خانم یا زیور خانم برود؟ اگر آن ها همراه احمد بیایند وقتی ببینند ما در این چند ماه در این اتاق کوچک و کاهگلی ساکن بودیم عکس العمل شان چه خواهد بود؟ می ترسیدم عکس العملی نشان دهند که باعث خجل شدن احمد بشود. اولین لقمه نهار را که به دهانم گذاشتم صدای یا الله گفتن احمد را شنیدیم. محبوبه خانم با تعجب به من نگاه دوخت و پرسید: شوهرته؟ از جا برخاست و گفت: چه زود رفت و برگشت. اصلا رفت؟ پرده را کنار زد و به احمد سلام کرد و تعارف کرد احمد وارد اتاق شود. احمد سر به زیر وارد اتاق شد و با من سلام و احوالپرسی کرد و بعد رو به محبوبه خانم گفت: بفرمایید نهارتون رو بخورید ببخشید از سر سفره بلندتون کردم. محبوبه خانم با روسری صورتش را پوشاند و گفت: اشکالی نداره. چه زود برگشتید کسی رو نیاوردین؟ احمد کنارم نشست و آهسته گفت: پاشو باید بریم با حرفش تمام نگرانی های عالم به روانم هجوم آوردند. احمد رو به محبوبه خانم گفت: میخوام رقیه رو از این جا ببرم محبوبه خانم روبروی احمد نشست و با تعجب گفت: ببرینش؟ کجا ببرین؟ _باید از روستا بریم محبوبه خانم وارفته گفت: از روستا برید؟ یعنی برای همیشه برید؟ احمد با شرمندگی سر تکان داد و گفت: همین الان باید بریم محبوبه خانم با نگرانی گفت: این زن زائویه (زائو است😅) باید استراحت کنه نمی تونه راه بره کجا با این عجله میخوای ببریش؟ احمد از جا برخاست و گفت: خانم کربلایی فعلا چاره ای نداریم. باید سریع جامون رو عوض کنیم رو به من کرد و گفت: هر چی که فکر می کنی صد در صد ضروریه بگو تا من بردارم باقیش همین جا باشه از شدت نگرانی و اضطرابی که به جانم افتاده بود انگار قدرت هیچ حرکت و یا حتی زدن هیچ حرفی را نداشتم. محبوبه خانم گفت: احمد آقا این دختر باید استراحت کنه ظلمه اگه این همه راه پیاده ببریش خودت هر جا میخوای بری برو بذار این دختر بمونه رو پا بشه اصلا من می برمش خانه خودمان قدمش روی جفت چشمام عین دختر خودم ازش مراقبت می کنم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حسن باقری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد به سمت بقچه لباس های مان رفت و گفت: شما لطف و خوبی رو در حق ما تمام کردین. خدا خیرتون بده من از جبران خوبیای شما و کربلایی عاجزم الانم باور کنید اگر شرایط این طوری نبود حالا حالا ها توی روستا می موندیم و به شما زحمت می دادیم احمد سریع لباس های بچه را میان لباس های خودمان پیچید و رو به من پرسید: به غیر لباس چی دیگه لازمت میشه بردارم؟ مات و بهت زده نگاه به او دوختم و زیر لب گفتم: گفتی دیگه دلم نلرزه ... نمی دانم صدایم چه قدر بلند بود آیا شنید یا فقط در نظرش زمزمه ای کردم گفتی این ظلم رفتنیه ... دستش روی گره بقچه ثابت ماند و گفت: هنوزم میگم پس صدایم را می شنید. _گفتی نترسم ... بلایی سرت نمیاد .... احمد با گوشه چشم اشاره ای به محبوبه خانم کرد و سر به زیر انداخت. محبوبه خانم از جا برخاست و گفت: من میرم ببینم رختاش خشک شدن بیارم محبوبه خانم که از اتاق بیرون رفت احمد آمد کنارم نشست. دستم را گرفت و گفت: پاشو قربونت برم باید بریم. اشک آرام از چشمم سر خورد و گفتم: مگه نگفتی تموم شد؟ مگه نگفتی حالا حالا ها هستی و دلم از نبودنت نلرزه احمد سر به زیر انداخت و گفت: من نگفتم تموم شده دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم: همین چند ساعت پیش همین امروز صبح بهم گفتی نفسای آخر این حکومته احمد دو دستش را دو طرف صورتم گذاشت و گفت: _آره گفتم قربونت برم _گفتی پیشم هستی و از هیچی نترسم _آره گفتم.... الانم پیشتم .... در حالی که اشک هایم بی اختیار می ریخت پرسیدم: _قراره کجا بریم؟ من از آوارگی می ترسم احمد اشک هایم را پاک کرد و گفت: به من اعتماد کن رقیه. می دونم اذیت میشی ولی فقط چند ساعته بعدش تمومه باور کن دل خودم هم راضی نیست تو این وضع و اوضاع جای این که استراحت کنی و خوب بشی با بچه تو این گرما پا به پای من راه بیای من داشتم می رفتم مادرت رو بیارم می خواستم حداقل با آوردن مادرت دلت رو شاد کنم یه کاری کنم سختیای این چند وقته رو برات جبران کنم اما بهم گفتن باید سریع روستا رو ترک کنم و فرصت نیست فقط چند ساعت با من مدارا کن مثل همه این مدتی که با من مدارا کردی و راه اومدی بینی ام را بالا کشیدم و پرسیدم: کجا قراره بریم؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمود کاوه صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
4_5886360152134652733.mp3
5.17M
•𓆩❤️‍🩹𓆪• . . ‌‌ هرچه گفتیم جز حکایت دوست در همه عمر از آن پشیمانیم... "صرفا‌جهت‌یادآوری" سهم نور امروزمون؛                  تقدیم به شما...💛 . . •𓆩عشقِ‌درحدِجنون‌خصلتِ‌ایرانی‌هاست𓆪• Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩❤️‍🩹𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •••• دومین روز ماه و شوق و نیاز✨ دل من سمت صحن در پرواز🕊 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌لبخند تو آورد هلالِ رمضان را🌙 آسوده نمود این همه چشمِ نگران را👀 در مسجد از او گفتم و دیدم که مؤذّن📿 ناگاه از او گفت و رها کرد اذان را🥰᚛•• غلام‌عباس سعیدی ✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1304» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• توشه‌ی فردامون اینه که؛ سعی کن سکوت رو تمرین کنی! پس از این به بعد به قدر ضرورت حرف بزن.😇 یکی از مقدماتی که برایِ ورودِ عشق خدا به قلب انسان لازمه، همین صمت و سکوته! حرفی که به‌درد نمی‌خوره و برای دنیا و آخرت‌مون هیچ فایده‌ای نداره، نباید گفته بشه... 🌍 . . 𓆩هرگَھ‌ کھ اَبر دیدم‌وباران،دلم‌تَپید𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• خدایا! روزى کن مرا در آن روز هوش و خودآگاهى را و دور بدار در آن روز از نادانى و گمراهى و قرار بده مرا بهره و فایده از هر چیزى که فرود آوردى در آن به بخشش خودت اى بخشنده ترین بخشندگان ...🧡🌻 . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
۱ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ؏ــشــــ💕ــقِ را بِه کُــــل عــالَـ🌏ـــم جــ🗣ــار میــزَنَـــم . ‌‌ . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
Tahdir joze3.mp3
4.16M
•𓆩🎧𓆪• . . •• •• روزسوم‌که‌رسد‌یاد‌کسی‌می‌افتم که‌ ز فرط‌ عطشش ناله زده وای عمو...💔 ○تندخوانی‌قرآن‌کریم📖 ○به‌نیابت‌از‌شهید‌ابراهیم‌هادی و شهید شاهرخ ضرغام🕊 ○بانوای‌استاد‌معتز‌آقایی ○جزء‌ سوم🤍 . . 𓆩هرگزنَمیردآن‌ڪہ‌دلش‌زنده‌شد به‌عشق𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🎧𓆪•
﷽ 【 | امروز بہ نیت: 🌱『 شـھیـد مسلم خیزاب 』 ذاکربشیدوبالاترین‌ذکرعملی‌هم‌ گناه‌نکردن‌است.باذکر‌خدا‌همنشینِ‌تومی‌شود. 📿' چندتا صلوات میفرستی امروز؟👇🏼 ➲ https://EitaaBot.ir/counter/7oay3 توی این ختم صلواتِ همگانے و شراڪتے؛ چقدر شریک میشی و سهمِ نور برمیداری؟ ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇 http://Eitaa.com/Asheghaneh_halal 🌱:📿
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏خداروشکر هنوز رسم نشده مامان ها برای سحری بگن همون غذای افطار رو گرم میکنیم براتون..😉 دلیلش اینه که چیزی تو سفره‌ی افطار نمی‌مونه❗️ کم می‌مونه خود سفره رو هم بذاریم لای نون سس بزنیم بخوریم. وگرنه مامانا حتما از این جمله استفاده میکردن😂 . . •📨• • 858 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• کدبانو جان! فقط با استفاده‌ از ۳ قلم مواد مغذی و خوشمزه، یه خوراکی مقوی برای افطار یا سحر آماده کن😍 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• خدا این امتحان‌هاے دم افطــــــــــارے رو ... . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
مداحی آنلاین - این سفره‌ی افطار نیست - کرمانشاهی.mp3
6.84M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• این سفره افطار نیست این سفره روضه ست . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وهشتادوهشتم احمد به سمت بقچه لباس های
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد آهسته گفت: میریم روستای دیگه پیش مادر شیخ حسین _چرا دیگه نمیشه این جا بمونیم؟ _من نمی دونم .... پیش آقا غلام که رفتم بهم گفت می خواسته بیاد دنبالم شیخ حسین گفته نماز ظهر برم مسجد روستای بالا رفتم پیش شیخ حسین گفت سریع جمع کنم از روستا برم ردم رو زدن بهش گفتم شرایط چه طوریه و نمیشه تو نیاز به مراقبت و استراحت داری ولی گفت می ترسن دیر بشه. حالا هم می ترسم دیر بشه پاشو زود بریم از کنار من برخاست و به سراغ کتاب هایش رفت. همه را درون یک چادر شب گذاشت. به سختی از جا برخاستم و پرسیدم: اینا رو هم میخوای بیاری؟ احمد در حالی که چادر شب را گره می زد گفت: نه اینا رو میذارم توی مسجد. بعدا شیخ حسین برام میاره. گوشه زیلو را کنار زد و پاکتی را که مخفی کرده بود در آورد. به سمتم آمد و گفت: بی زحمت اینو تو لباسات مخفی کن پاکت را از دست احمد گرفتم. با دست های لرزانم لباسم را بالا زدم و پاکت را زیر پارچه ای که دور شکم و پهلوهایم بسته بودم گذاشتم. احمد دستم را در دست گرفت و گفت: این پاکت خیلی مهمه. به هیچ وجه نباید کسی ازش خبر دار بشه اگه به سلامت رسیدیم خودم ازت می گیرم اگر نه .... دلم لرزید و با چشم های خیس اشک به احمد نگاه دوختم که گفت: اگر برای من اتفاقی افتاد حتی اگه جلوی چشمت زنده زنده منو آتیش زدن از این پاکت نباید حرفی به کسی بزنی با بغض گفتم: این طوری نگو احمد ... احمد دستم را فشرد و گفت: ان شاء الله که طوری نمیشه ولی هرچی شد جز خودم پاکت رو به هیچ کس نده اگرم من نبودم هر طور شده خودت رو برسون خونه آقاجانت و اونجا پاکت رو فقط به دست محمد امین بده هیچ کس دیگه از این پاکت نباید خبردار بشه دستم را از روی لباسم روی پاکت فشردم که احمد گفت: می دونم امانت دار خوبی هستی پیشانی ام را بوسید و گفت: تا من اینا رو می برم مسجد لباس بپوش بریم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد جواد تندگویان صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد سریع چادر شب را برداشت و از اتاق بیرون رفت. اشکم را پاک کردم و دور اتاق نگاه چرخاندم. نگاهم روی علیرضا که غرق خواب بود ثابت ماند. من چه طور با این بچه در به در می شدم؟ زیر دلم درد می کرد و تیر می کشید. گرسنه هم بودم و غذا هم نخورده بودم. دوباره دور اتاق نگاه چرخاندم. چه چیز هایی را باید بر می داشتم؟ اصلا هر چه بر می داشتم را چه طور باید می بردیم؟ سفره غذا را جمع کردم و لقمه ای نان در دهانم گذاشتم. سراغ بقچه رفتم و مشغول مرتب و جمع و جور کردنش بودم که صدای یا الله گفتن کربلایی عباس را از بیرون شنیدم. تقه ای به در خورد و محبوبه خانم وارد اتاق شد. با تعجب به من چشم دوخت و پرسید: چرا از جات پا شدی؟ تو مثلا زائویی بینی ام را بالا کشیدم و گفتم: باید وسایل رو جمع کنم بقچه را از دستم گرفت و گفت: نمیخواد رقیه خانم. کربلایی رو آوردم شوهرت رو راضی کنه تو رو ببریم خانه مان تو جان راه رفتن تو این بیابون رو نداری خودت و بچه ات از گرما هلاک میشین از جا برخاستم و دست به کمرم گرفتم و گفتم: چاره چیه ... باید بریم دستم را گرفت و گفت: کربلایی با شوهرت حرف می زنه راضیش می کنه. تو هم قبول کن بمانی. خودم و دخترام هوات رو داریم. بمان چله ات که تموم شد خودمان می بربمت پیش شوهرت تا اون موقع هم تو روی پا شدی هم هوا بهتره هم پسرت از آب و گل در آمده به خدا ظلمه تو با این وضع راه بیفتی بری صدای سلام و احوال پرسی احمد و کربلایی از بیرون اتاق به گوش رسید که محبوبه خانم گفت: بیا بریم به شوهرت بگو بذاره بمانی شوهرت مرد خوبیه اگه بگی حتما قبول می کنه مثل مردای ما نیست که حرف فقط حرف خودش باشه به رویش لبخند زدم و گفتم: آقای شما هم مرد خوبیه که از کارش زده به خاطر حال یک غریبه اومده پا در میونی کنه لبخند روی لب محبوبه خانم نقش بست و گفت: کربلایی با من تند و تیز هست ولی دست به خیر و دلسوز اهالیه تو هم عین دخترش دستم را کشید و گفت: بیا بریم به شوهرت اصرار کن بمانی هر چند می دانستم نمی شود به احمد اصرار کرد ولی به احترام محبوبه خانم چادر روی سرم انداختم و دم در اتاق ایستادم و به کربلایی سلام کردم. کربلایی با روی خوش جواب سلامم را داد و دوباره مشغول اصرار و صحبت با احمد شد. احمد هم سر به زیر به صحبت های او گوش می داد. می دانستم اصرار شان بی فایده است و دلم برای زمانی که داشت از دست می رفت می جوشید 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علی هاشمی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
4_5947522539424060167.mp3
5.8M
•𓆩❤️‍🩹𓆪• . . ‌‌ سهمِ‌هرکسی‌درماه‌رمضان‌به‌اندازه‌ی قابلیت‌وظرفیتِ‌خودشه... 🌧🌊 سهم نور امروزمون؛                  تقدیم به شما...💛 . . •𓆩عشقِ‌درحدِجنون‌خصلتِ‌ایرانی‌هاست𓆪• Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩❤️‍🩹𓆪•