eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدو‌شانزدهم تا احمد نمازش را خواند مدام ذک
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• از حرف و رفتار محمد علی دلشوره و نگرانی ام بیشتر شد. احمد با نگرانی پرسید: چی شده محمد علی؟ محمد علی دور مچ احمد چنگ انداخت و گفت: داداش بیا برات میگم احمد دستش را از دست محمد علی بیرون کشید و گفت: همین جا بگو محمد علی سر به زیر انداخت و با من و من گفت: داداش .... چه جوری بگم .... شرمنده ام ولی .... دیر رسیدی .... انگار برای ثانیه ای قلبم و زمین و زمان از کار ایستاد. احمد با هر دو دست روی سرش زد و روی زمین نشست. صدای گریه مردانه اش قلبم را به لرزه انداخت و اشک هایم بی امان می ریخت. محمد علی تلاش کرد احمد را از روی زمین بلند کند و مدام می گفت: داداش تو رو خدا آروم باش ... پاشو بریم از این جا دیگر انگار توان ایستادن نداشتم. به دیوار پشت سرم تکیه دادم و از پشت پرده اشک هایم نگاه به احمد دوختم. حسرت دیدار دوباره مادرش برای همیشه به دلش ماند. در آن لحظه با خودم می گفتم خدایا چه می شد حداقل کمی دیرتر اجلش سر می رسید و احمد و مادرش هم را می دیدند. گریه مردانه احمد انگار آرام شدنی نبود. از عمق وجود اشک می ریخت و شانه های مردانه اش می لرزید. محمد علی جلوی او روی زمین زانو زده بود و التماسش می کرد از جا برخیزد. چند دقیقه ای احمد فقط گریه کرد و بعد با بغض مردانه ای پرسید: کِی .... نتوانست جمله اش را کامل کند و دوباره هق هق مردانه اش بلند شد. محمد علی در حالی که پشت احمد را و شانه اش را می مالید(ماساژ) گفت: دیشب آخر شب انگار از دنیا رفتن احمد پرسید: دفنش کردن؟ محمد علی سر بالا انداخت و گفت: نه هنوز .... منتظرن مردم جمع شن بعد تشییع جنازه .... احمد از جا برخاست و صورتش را پاک کرد و پرسید: چرا صبح تشییع نکردن؟ محمد علی سر به زیر گفت: حاج علی منتظر بود برسی 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید عبد الحمید سالاری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد قدمی جلو رفت و گفت: پس زودتر باید برم .... آقام منتظرمه محمد علی دست روی شانه احمد گذاشت و گفت: نه داداش ... شرمنده ... دیگه نمیشه بری ... احمد به طرف محمد علی چرخید و با تعجب پرسید: چرا نمیشه؟ محمد علی سر به زیر گفت: حاج علی تا ظهر منتظر بودن برسی وقتی دیدن نیومدی خبر فوت حاج خانم رو اعلام کردن از همون موقع دور خونه تون شلوغ شده و کلی آدم جمع شدن منتظرن برسی بگیرنت احمد با بغض مردانه اش گفت: محمد علی به نیگا به ریخت من بنداز ... با این لباسا با این صورت آفتاب سوخته من شبیه کولی هام کی می فهمه من احمدم؟ محمد علی با شرمندگی گفت: داداش شرمنده نمیشه بری صدای لا اله الا الله جمعیت به گوش رسید و این یعنی در حال تشییع جنازه بودند. با هر لا اله الا اللهی که می،شنیدم قلبم می خواست از جا کنده شود. احمد به سمت سر کوچه رفت و گفت: هر چی میخواد بشه من باید تو مراسم مادرم باشم محمد علی به لباس احمد چنگ انداخت و او را به عقب کشید و گفت: داداش تو رو ارواح همون مادرت قسم نرو ... احمد سر جایش ایستاد که محمد علی گفت: داداش باور کن حالت رو می فهمم ولی همون طور که من شناختمت اونا هم می،شناسنت به فکر خودت و بلایی که سرت میارن نیستی حداقل یکم به فکر زن و بچه ات باش.... صدای لا اله الا الله تشییع کنندگان دور و دور تر می شد که محمد علی گفت: اصلا قبول به قول خودت ریخت و قیافه ات عین کولی ها ولی کدوم کولی تو تشییع جنازه کسی که هیچ نسبتی باهاش نداره این حالو داره احمد را بغل گرفت و گفت: تا همین جا هم که اومدی خدا رحم کرده کسی ندیدت 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علی سالاری صلوات ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•᯽🍃᯽• . . •• | •• چطور برای شب‌های قدر آماد شویم ؟! + تصویر باز شـــــود ☺️👆🏻 . . http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •᯽🍃᯽•
4_5988032430441763734.mp3
4.99M
•𓆩❤️‍🩹𓆪• . . ‌‌ با ذکر حسین (ع) آمده ام دست بگیری بس نیست زمین خوردن این بنده پیاپی؟! سهم نور امروزمون؛                  تقدیم به شما...💛 . . •𓆩عشقِ‌درحدِجنون‌خصلتِ‌ایرانی‌هاست𓆪• Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩❤️‍🩹𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• وَإِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ اگه بخوام به چیزی✨ برسونمت، می‌رسونمت🪴 خیالت راحت🌸 کسی نمی‌تونه مانعم بشه🤍 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•᯽🖤᯽• . . •• | •• اولین شب قدر 'شب‌نوزدهم' دعای سحر عطر تو داره اجابت بارون به همراهشه عزیز من، ای روزه دار غریب آقاجون روزه‌ات قبول باشه اباصالح یا اباصالح😭 . . منم‌آنکس‌که‌نمک‌خوردونمکدان‌شکست نه‌که‌یک‌مرتبه،بسیارالهی‌العفو💔👇🏻 http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •᯽🍁᯽•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ❈ꪤ حب حیدر❤️ ❈ꪤ بغض دشمن‌های او🇺🇸🇳🇮 ❈ꪤ در سینه‌ام😔 ❈ꪤ لحظه‌ای⏰ ❈ꪤ کاهش نیابد👌🏼 ❈ꪤ حب و بغض و کینه‌ام🔥✊ . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🇮🇷 •📲 بازنشر: •🖇 «1320» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• توشه‌ی فردامون اینه که؛ دعای جوشن کبیر رو بخونی باتوجه به عشق خدا و بادقت به معنی بخـــونی. ترجیحـا بعد از این شبها هم هرشب یه بند یا چند بند بخون.. 🌍 . . 𓆩هرگَھ‌ کھ اَبر دیدم‌وباران،دلم‌تَپید𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• ای خـدا . . .🫀 در این روز بــهـره مــرا از برکــاتش وافر گــردان و بــه ســوی خیراتش، مسیــرم را سهل و آسان‌ساز و از حســنات مــقبول آن، مرا محـروم مـساز ‌ای راهنمــای به ســوی دیــن حــق آشکار . . .🪴✨ . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• خوب شد تو بشکافت سرم را دشمن هم تو بر خویش رسیدے هم مــــن💔 آمدے دیر چرا براهت بودم از همان شب که تن ام گشت کفن🥀 🖤 🤲🏻 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
﷽ 【 | امروز بہ نیت: 🌱『 آقا امیرالمومنین ع 』 🖤 تهدَّمَت واللهِ ارکانُ الهُدی «سوگند به خدا که ارکان هدایت درهم شکست». [سالروز ضربت خوردن مولا علی(ع) تسلیت باد!] 📿' چندتا صلوات میفرستی امروز؟👇🏼 ➲ https://EitaaBot.ir/counter/7oay3 ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇 http://Eitaa.com/Asheghaneh_halal 🌱:📿
•𓆩🥸𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏دیشب برای اینکه پسرم نخوابه و از شب قدر فیض ببره، نشستم باهاش منچ بازی کردیم. جالبه هر وقت شش لازم داشت می‌گفت: «خدایا یه شیش بیاد» و تاس را رها می‌کرد و تاس به شش می‌نشست. وقتی این ماجرا خیلی تکرار شد و از سر تعجب گفتم: «پس چرا خدا به ما شیش نمی‌ده؟» برگشت خیلی قاطع گفت: «چون شماها دعا نمی‌کنید!»🤔 درک درست شب قدر رو تو داشتی، پسرجان🤓 . . •📨• • 874 • "شما و باباتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌بابا،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥸𓆪
Tahdir joze19.mp3
4.02M
•𓆩🎧𓆪• . . •• •• شب قدر، شب قیمتی شدنه ‌ . . قدرِ خودتو بدون تا قیمتی شی ؛ - حاج حسین یکتا ○تندخوانی‌قرآن‌کریم📖 ○به‌نیابت‌از‌شهید‌‌‌ عباس‌صابری و شهید احمدکاظمی🕊 ○بانوای‌استاد‌معتز‌آقایی ○جزء نوزدهم🤍 . . 𓆩هرگزنَمیردآن‌ڪہ‌دلش‌زنده‌شد به‌عشق𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🎧𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• کسی که باهاش ازدواج میکنی؛ کسیه که باهاش دعوات میشه!😠 ماشینی که میخری ماشینی هست که بعدا باید تعمیرش کنی!🚘 شغلی که خیلی دوسش داری؛ شغیله که باید استرسش رو تحمل کنی!👌 هر چیزی و هر کسی که بهت حال خوبی میده، لازمه نقص هاشو هم بپذیری! اون میشه دوست داشتن!😊 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
Ya Ramazan - Master 001.mp3
8.64M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• نان خونین . 🏴 🇵🇸 . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیصدو‌هجدهم احمد قدمی جلو رفت و گفت: پس زودت
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد سر به شانه محمد علی گذاشت و با تمام وجود گریه کرد. شانه های مردانه اش به شدت می لرزید و سعی می کرد صدایش بلند نشود. از دیدن او با این حال بدش، از این که نتوانست مادرش را ببیند و یا حداقل با جنازه او وداع کند، از مرگ مادرش، از همه اتفاقاتی که افتاده بود قلبم در حال فشرده شدن بود. در چند قدمی خانه پدری احمد بودیم ولی به شدت احساس غربت و بی کسی می کردم تمام حواس محمد علی هم به احمد بود و من هیچ کس را نداشتم که سر بر شانه اش بگذارم و کمی دلم را سبک کنم. کنار دیوار روی زمین نشستم و به برادرم و احمد چشم دوختم. احمد که آرام گرفت محمد علی پرسید: جایی رو دارین برین اونجا؟ احمد بی توجه به سوال او گفت: باید آقام و زینب رو ببینم محمد علی گفت: می بینی داداش بذار دو سه روز بگذره بعد ... جایی رو دارین برین بمونین؟ احمد آه کشید و بعد گفت: یه اتاق نزدیک حرم کرایه کردم _کجا میشه؟ احمد به دیوار تکیه داد و گفت: سمت دروازه قوچان .... محمد علی سر تکان داد و گفت: خوبه ... داداش من میرم موتورم رو بیارم شما همین کوچه رو بگیر از پس کوچه ها بیا سمت مسجد من اونجا منتظرتونم ببرم تون ... زود بیایین محمد علی با سرعت از کوچه رفت. احمد چند بار چشم هایش را فشرد و میان موهایش دست کشید. چند بار نفس عمیق کشید و بعد وسایل را برداشت و به سمت من آمد و گفت: پاشو بریم بی حرف پشت سر او راه افتادم و از کوچه ها گذشتیم تا به مسجد رسیدیم. محله خلوت تر از همیشه بود و همه انگار برای تشییع جنازه رفته بودند. به سمت محمد علی که روی موتورش منتظرمان بود رفتیم. احمد دست پشت کمرم گذاشت و مرا به جلو هدایت کرد و گفت: تو وسط بشین پشت سر محمد علی نشستم و احمد بعد از گذاشتن وسایل در خورجین موتور چادرم را برایم مرتب کرد و خودش پشت سرم نشست و محمد علی به راه افتاد. با راهنمایی احمد محمد علی در خیابان و کوچه ها می راند تا به خانه ای قدیمی رسیدیم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید رضا رایکا صلوات ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• در چوبی قدیمی و کوچک خانه باز بود. احمد با کلون چند ضربه زد و بعد یا الله گویان پا به داخل خانه گذاشت و من و مجمد علی هم پشت سر او وارد شدیم. دالان بزرگ و تاریکی را پشت سر گذاشتیم تا به یک حیاط بزرگ رسیدیم. دورتا دور حیاط اتاق هایی با پنجره های هشتی داشت و وسط حیاط یک حوض بزرگ و کم عمق قرار داشت. خانم هایی با چادر های رنگی به کمر بسته شده در حیاط بودند و به ما نگاه می کردند. پشت سر احمد به سمت اتاقی رفتیم و با خانم ها سلام و احوالپرسی کردیم. احمد در حالی که از پله های باریک جلوی ایوان بالا می رفت گفت: شما همین جا وایستید چند قدمی رفت و بعد جلوی در اتاقی ایستاد و در زد. خانمی مسن از اتاق بیرون آمد و با احمد گرم احوالپرسی شد. صاحبخانه بود. محمد علی به سمت من چرخید و آهسته پرسید: تو خوبی؟ .... به رویم لبخند زد و گفت: چه قدر عوض شدی به رویش لبخند زدم که گفت: روزی نبود به یادت نباشم چادرم را از روی علیرضا کنار زد و آهسته گفت: کو ببینم این جوجه رو علیرضا را از بغلم گرفت و صورتش را بوسید. علیرضا را در بغل او درست کردم و به احمد که با آن همه غم و ناراحتی و حال بدش سر به زیر ایستاده بود و به صحبت های صاحبخانه گوش می داد نگاه دوختم. محمد علی بعد از آن که کلی قربان صدقه علیرضا رفت و او را بوسید، او را به بغلم داد و پرسید: این چند وقته چه کار می کردی؟ سختت نبود؟ نگاه به احمد دوختم و گفتم: پیش مردمای خوبی بودم هر چند هیچ کس خانواده خود آدم نمیشن نگاه به محمد علی دوختم و پرسیدم: حالا تو بگوچه خبر؟ خودت، آقاجان، مادر جان، خانباجی بقیه خوبن؟ محمد علی لب پله نشست و گفت: اگه دلتنگی و بی قراری مادرجان برای تو رو ندید بگیرم همه خوبن آقاجان یه بار می گفت تو حرم از دور دیدت طفلک مادر یه چند وقت هر روز از صبح زود تا شب می رفت حرم صحن به صحن می گشت بلکه اونم بتونه ببینتت من هی بهش می گفتم مادر من، حتما آقاجان خیال کرده رقیه الان ناکجا آباده تو حرم نیومده به خرجش نمی رفت که نمی رفت. دو سه هفته ای این کارش بود تا بی خیال شد از حرف محمد علی اشک در چشمم حلقه زد. محمد علی در حالی که پاچه شلوارش را می تکاند گفت: اگه بفهمه اومدین مشهد حتما از خوشحالی بال در میاره احمد به سر پله ها آمد و گفت: رقیه جان یه لحظه بیا حاج خانم کارت دارن از پله ها بالا رفتم و روبروی اتاق صاحبخانه ایستادم 🇮🇷هدیه به روح مطهر سردار جاویدالاثر حسن پیشدار صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا ع : افطاری دادن تو به برادر روزه دارت فضیلتش بیشتر از روزه داشتن توست. . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
4_5988032430441763734.mp3
4.99M
•𓆩❤️‍🩹𓆪• . . ‌‌ با ذکر حسین (ع) آمده ام دست بگیری بس نیست زمین خوردن این بنده پیاپی؟! سهم نور امروزمون؛                  تقدیم به شما...💛 . . •𓆩عشقِ‌درحدِجنون‌خصلتِ‌ایرانی‌هاست𓆪• Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩❤️‍🩹𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ❈ꪤ ای که❕ ❈ꪤ تو ماه آسمان🥰 ❈ꪤ ماه کجا و تو کجا😉🌙 ꪤ✍🏼 مولانا . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🇮🇷 •📲 بازنشر: •🖇 «1321» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• توشه‌ی فردامون اینه که؛ یه کاغذ بردار و پنـــــــج تا از اولویــت‌هـایِ زندگیت رو بنویــــس و واسـه هرکـدوم از اون‌هــا چــرایــــی‌ِ اون اولویـت رو هـــم از خودت بپرس و دلیل‌ش رو روی همــون کاغذ بنویـــــس که چرا اون اولویت برات مهــمه؟ هـــرجــــوابی کــه دادی دوبـاره از خودت بپرس چرا اون جواب بــرام مهـم شده؟ مثلا یکی از اولویت هام اینه که؛ برم دانشگاه... حالا از خودم می‌پرسم چــرا برام مهمه که دانشگاه برم؟ مثلا میگم چون می‌خوام مدرک بگیرم! دوباره می‌پرسم چرا برام مهمه که مدرک بگیرم؟ و .... «وقتی چرایــــــی‌هایِ اهـــدافِ زندگیت و به دست بیاری، می‌تونی چگونگی‌هایِ دقیــق‌تری رو به کار بگیــری.» ♥☆ 🌍 . . 𓆩هرگَھ‌ کھ اَبر دیدم‌وباران،دلم‌تَپید𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• خدایا . . . در ایــن روز برای من درهای بهشت را بگشای🌸 درهـای آتــش دوزخ را ببنـد🔥 و مرا توفـیق تلاوت قرآن عـطـا فـرما‌📖 ای فرود آورنده وقار و سکینه بر دل‌های اهل ایمان🤍 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🌿𓆪• . . •• •• انـ✖ـــصــــاف‌ نـ🥺ـباشد ڪه‌ منِ‌خستـــ‌ツـہ؎رنجور پروانــــ🦋ـہ‌؎ او بـــاشم‌ و او شـــــــــــمعِ‌ جـــماعت💔 . . 𓆩عاشقےباش‌ڪه‌گویندبه‌دریازدورفت𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌿𓆪•