•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوهشتاد
انسی خانم ادامه داد:
با خودم گفتم قدم اول دادن خمسه
رفتم با حاج آقا صحبت کردم همه چی رو گفتم.
گفت از روزی که رفتی سر کار تا یک سال هر چی درآوردی خرج کردی رفته هیچ
گفت اگه بدهی نداشتی و چیزی از مالت اضافه اومد حالا پس انداز باشه یا مواد خوراکی یا وسیله کسب و کار اینا رو حساب کن خمس بده
چند ماه پیش که سالش سر رسید رفتم دوباره پیش حاج آقا
حساب کرد دیدم خمسم قد پول یک کیلو گوشت میشه
خودت که بهتر می دونی پول یک کیلو گوشت برای ماها خیلی زیاده
شیطون هی وسوسه ام می کرد می گفت انسی تو نداری امام زمانم راضی نیست این همه پول رو بدی بره
هی می گفت مردم هزار هزار دارن خمس نمیدن اسلام و شیعه لنگ این دو زار دو قرون خمس تو نیست
ولی به خودم تشر زدم گفتم انسی تو می تونی پول یک کیلو گوشت رو برای خمست بدی و فکر کنی این پول رو گم کردی یا اصلا گوشت خریدی گربه بردش در ازاش مالت پاک باشه خیالت راحت باشه می تونی این پولم ندی بذاری مالت ناپاک باشه و حق امام زمان و سادات رو بخوری
دیگه این شد دل رو زدم به دریا خمسم رو دادم
حاج آقا می گفت وقتی امام معصوم گفته من تضمین می کنم کسی که خمس بده مالش کم نمیشه چرا ماها از خمس دادن می ترسیم
با تحسین نگاهش کردم و گفتم:
آفرین به شما. چه خوب که این قدر مقید هستین
چادرش را که روی شانه لش افتاده بود را بالا کشید و گفت:
مقید که نیستم ولی دارم تلاشم رو می کنم که شرمنده دخترام نشم روز قیامت یقه منو نگیرن بگن تقصیر تو بود ما بد شدیم.
از جا برخاست و گفت:
درد بی پدری و تنهایی شون یه غصه است ترس بد بزرگ شدن شون هزار غصه
من که از صبح تا شب سر کارم بالا سرشون نیستم
من تلاشم رو می کنم امیدوارم خدا هواشون رو داشته باشه خوب تربیت بشن و عاقبت به خیر بشن.
به احترامش من هم از جا برخاستم و گفتم:
با مادر به این خوبی که دارن ان شاء الله حتما عاقبت به خیر میشن.
گوشه چادرش را به دندان گرفت و گفت:
ان شاء الله خدا از دهانت بشنوه
با اجازه ات من دیگه میرم سر کار این دخترام پیشت بمونن
به خودشونم گفتم هر وقت خاله رقیه خسته شد برگردن اتاق خودمون الانم به شما میگم که خودتو اذیت نکنی خسته شدی بهشون بگو برن مزاحمت نباشن
_مزاحم نیستن ولی چشم اگه خسته شدم می فرستم شون برن
جلو آمد صورتم را بوسید و گفت:
خدا از خواهری کمت نکنه
من تا ساعت پنج سر کارم بعدش چند جا میرم برای خونه سر می زنم بعد بر می گردم.
شرمنده تو زحمت افتادی
هم قدم با او به سمت در رفتم و گفتم:
زحمت نیست عین رحمته برو نگران و ناراحت چیزی هم نباش
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیده صدیقه کمال صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
#تُ که باشے
شب هم که بیایَد 🌗
دلـ💓ـم به بودن ات قُرص است
#ماه_دلم🥰
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
خنده ات😊
یک شهر را ویران عالم میکند
خنده کن آخر غم واندوه
مےخواهم چکار
#یک_نفر هستے
و کلِ عالــ🌏ــمے در پیش من
با #تُ من جمعیت انبوه
مےخواهم چکار⁉️
#مهدی_شریفی
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدونودونهم
دست خودم نبود که اشکم چکید و با بغضی که گلویم را می فشرد و خفه ام می کرد گفتم:
آدرسش رو بلد نیستم .... فقط چشمی می دونم کجاست ...
آقا جان کنارم آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت:
خیلی خوب بابا ... گریه چرا می کنی؟
خودم را سینه ستبر آقاجانم چسباندم و گفتم:
اگه چیزی شده باشه ...
آقاجان مرا در آغوش گرفت و گفت:
آروم باش باباجان .... ان شاء الله چیزی نشده ...
محمد علی سر به هواست مادرت الکی شلوغش می کنه
مادر با گریه گفت:
آقا من الکی شلوغش نمی کنم حتما یه چیزی شده که دلم می جوشه و آروم نمی گیرم
آقاجان در حالی که مرا نوازش می کرد گفت:
خانم جان ... کاش یکم مراعات حال این بچه رو بکنی
شما یه جمله میگی این طفلک هزار فکر و خیال می کنه ....
نگاش کن تو بغل من از ترس داره عین گنجشک تو بارون مونده می لرزه
نه بی قراری مادر آرام شدنی بود نه حال من دست خودم بود.
خودم را بیشتر به آقاجان فشردم و او مرا محکم تر در بغل گرفت تا مگر با محبت پدرانه اش بتواند آرامم کند.
محمد حسن هم کنارم آمد و دست روی شانه من که در بغل آقاجان فشرده سده بودم و اشک می ریختم گذاشت و گفت:
آبجی آروم باش ان شاء الله سالم سلامتن ... بد به دلت راه نده
آن قدر آقاجان نوازشم کرد و روی سرم را بوسید تا کمی آرام شدم.
آقاجان مرا کمی از خودش فاصله داد روسری ام را که خراب شده بود جلو کشید و گفت:
باباجان فقط به خاطر این که مادرت مطمئن بشه اتفاقی نیفتاده میخوام برم چند جا رو پی محمد علی بگردم
می تونی باهام بیای و نشونم بدی خونه تون کجاست؟
به تایید سر تکان دادم و گفتم:
باشه فقط بذارید علیرضا رو عوض کنم ...
خانباجی که علیرضا را بغل گرفته بود گفت:
مادر میخوای بری برو من حواسم به بچه ات هست نگرانش نباش
چادرم را روی سرم کشیدم و از خانباجی تشکر کردم و گفتم:
پس بریم آقاجان ...
محمد حسن گفت:
آقاجان منم میام باهاتون ...
آقاحان دست روی شانه اش گذاشت و گفت:
بابا تو این جا باش هوای مادرت رو داشته باش
خونه مرد میخواد من نیستم مرد خونه تویی
بمون مراقب بقیه باش تا برگردیم
🇱🇧هدیه به روح مطهر شهید سید مصطفی بدر الدین صلوات🇱🇧
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوششم
مادر بی حوصله پاهایش را جمع کرد و گفت:
خیلی خوب حاجی نمیخواد برای این بچه دلیل بیاری و حرف یادش بدی
از فردا راه می افته تو مدرسه مدیر و معلم و ناظم و همه رو با همین دلیل شما فحش میده بعد گرفتاریش مال خودته
رو به محمد حسن کرد و گفت:
پاشو دور اتاقو جمع کن چراغ رو خاموش کن آقات خسته است بخوابه
خانباجی گفت:
وا خانم شام نخوردن
شام نخورده بخوابن؟
مادر بی حوصله گفت:
تو این وضعیت کی شام از گلوش پایین میره
آقاجان که دراز کشیده بود گفت:
خانم درست میگن شام نمی خوام فقط خسته ام میخوام بخوابم
محمد امین رو به محمد حسن گفت:
داداش قربون دستت یه بالشت بنداز منم کنار آقاجان بخوابم
مادر گفت:
پاشو برو خونه ات بخواب زنت تنهاست
محمد امین در حالی که دراز می کشید گفت:
چون معلوم نبود کی برگردیم همون صبح به حمیده گفتم بره خونه باباش تو خونه تنها نمونه
الانم این قدر خسته ام جونش رو ندارم برم دنبالش بریم خونه
خانباجی از جا برخاست و گفت:
باشه پس بخوابید.
به سمت من آمد و آهسته گفت:
رقیه جان مادر پاشو بریم مطبخ بهت شام بدم
اشک چشمم را پاک کردم و گفتم:
گرسنه ام نیست خانباجی
خانباجی کنارم روی زانو نشست و گفت:
پاشو قربونت برم تو بچه شیر میدی باید یه چیزی بخوری
فکر خودت نیستی فکر بچه ات باش
باز مثل صبح نشه
نگاهی به صورت غرق در خواب علیرضا کردم و ناخواسته با گریه فکری که این مدت مثل خوره به جانم افتاده بود را به زبان آوردم و گفتم:
اگه احمد برنگرده من با این بچه چه کار کنم؟ چی بهش بگم؟
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید غیرت حمید رضا الداغی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_چهارصدوششم مادر بی حوصله پاهایش را جمع کرد و
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوهفتم
آقاجان و محمد امین که تازه دراز کشیده بودند با حرف من از جا برخاستند.
محمد امین گفت:
این چه حرفیه تو می زنی؟
این چه فکراییه که تو می کنی با خودت؟
خانباجی مرا بغل گرفت و گفت:
الهی فدای دلت بشم دخترم
آقاجانت که گقت هر کاری بشه می کنن تا احمد آقا آزاد بشه
دیگه غصه چیو می خوری؟
چرا این فکرا رو با خودت می کنی؟
هنوز که چیز معلوم نیست
اصلا از کجا معلوم ساواک گرفته باشدش؟
بعدم بر فرض ساواک گرفته باشد شون از کجا معلوم بلایی سرشون بیاره
این فکرا رو نکن که فقط خودت رو داغون می کنی
هر چی هم بشه تا آقات رو داری غصه چیزی رو نخور و دلت نلرزه
این آقات و این برادرات مثل شیر پشتت هستن و هوای تو و بچه ات رو دارن
ان شاء الله احمد آقام بر می گرده مادر
امیدت به خدا باشه
با آستین لباسم اشک هایم را پاک کردم.
آقاجان بدون این که کلمه ای حرف بزند سر به زیر در جایش نشسته بود.
محمد امین و محمد حسن هم که از حرفم به هم ریخته بودند عصبی در جای شان نشسته بودند و نگاه به من دوخته بودند.
این فکر و خیال ها، این اشک ها هیچ کدام دست خودم نبود.
حالم هم دیگر دست خودم نبود.
همه ذهنم وجودم فکرم همین شده بود اگر احمد بر نگردد من چه کنم؟
اگر بر نگردد، اگر خبری از او نرسد آیا از غصه دوری اش، از دلتنگی اش زنده می مانم؟
تصور بدون احمد بودن هم مرا می کشت.
حقیقت این بود که از زندگی بدون احمد بیزار بودم و دلم نمی خواست حتی برای لحظه ای بدون او زنده بمانم.
*********
روز ها یکی یکی می گذشت و ما هم چنان از احمد و محمد علی بی خبر بودیم.
هیچ کس حال خوشی نداشت.
هیچ کس دل و دماغ انجام هیچ کاری را نداشت.
جز دعا و نماز و التماس به درگاه خدا و واسطه قرار دادن ائمه من و مادر کاری را نداشتیم انجام بدهیم.
تقریبا هر روز خواهرانم به خانه آقاجان می آمدند تا ببینند آیا خبری از محمد علی و احمد شده است یا نه ولی هر روز مثل هم در بی خبری می گذشت.
شیرم کاملا خشک شد و طفل بیچاره ام را مجبور بودم با شیر خشک و چیز های دیگر سیرش کنم.
ریحانه که می آمد دو سه باری در روز به علیرضا شیر می داد ولی همین هم مانع لاغر شدن و ضعیف شدن علیرضا نشد.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد انشایی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_چهارصدودهم جمعیت که ساکت شد آقای خامنه ای که
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدویازدهم
بعد از یکی دو ساعت پیاده راه رفتن بالاخره به خانه آقاجان رسیدیم.
به خاطر کفشم کمی پایم درد گرفته بود.
در خانه را کوبیدیم و کمی بعد ربابه در را به روی مان باز کرد.
سلام کردیم و وارد حیاط شدیم و بعد از احوالپرسی و روبوسی مادر پرسید:
تو این جا چه کار می کنی؟
در حالی که همه با هم به سمت خانه می رفتیم ربابه گفت:
از بعد از ظهر اومدم این جا همه با هم شب بریم هیئت که دیدم نیستین.
لب ایوان مادر پرسید:
خانباجی کجاست؟
ربابه در حالی که از پله ها بالا می رفت گفت:
تو اتاقه بچه روی پاشه
رو به من کرد و گفت:
خوب بچه ات رو انداختی به جون خانباجی و خودت رفتی
پشت دستم زدم و گفتم:
الهی بمیرم برای خانباجی باور کن همه اش دلم پیشش بود.
وارد اتاق شدیم و به خانباجی سلام کردیم.
به سمت علیرضا رفتم و خواستم بغلش بگیرم که خانباجی گفت:
مادر دستش نزن از بیرون اومدی دستات سرده
اینم تازه خوابیده بذار خوابش رو بگیره بعد بغلش کن
خم شدم دست خانباجی را بوسیدم و گفتم:
الهی من بمیرم براتون حسابی تو زحمت افتادین و اذیت شدین
خانباجی پیشانی ام را بوسید و گفت:
الهی زنده باشی همیشه زحمتی نبود.
ربابه در حالی که برای مان چای می ریخت پرسید:
کجا بودین تا حالا؟
آقاجان و پسرا کجان؟
مادر گره روسری اش را باز کرد و گفت:
پشت سر دسته عزاداری رفتیم تا نزدیکای حرم
نمی دونی چه غلغله و جمعیتی بود.
مردم انگار که میخواستن انتقام خون امام حسین رو جای یزید از شاه بگیرن افتاده بودن به جون مجسمه ها و عکسای شاه و بابای گور به گور شدش
ربابه سینی را زمین گذاشت، خودش هم نشست و گفت:
عه .... باز درگیری شده بود؟
کسی هم آسیب دید؟
مادر پایش را دراز کرد و در حالی که زانویش را می مالید گفت:
من نمی دونم
همه جا پر مامور بود منم جرات می کردم بریم جلو
به آقاجانت گفتم بیا برگردیم بسه نمیخواد بریم حرم
می خواستیم برگردیم یهو خبر رسید علما گفتن مردم برای خطبه خوانی شب عاشورا برید حرم.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید عبدالمهدی کاظمی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_چهارصدوهجدهم خانباجی آه کشید و گفت: الهی هر
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدونوزدهم
مادر گفت:
آقا مظفر شاید به قول تو اشتباه فکر کنه ولی آدم درست و زحمت کشیه
نون حلال میاره سر سفره تون و مطمئن باش اون بیشتر از تو نگران تربیت بچه هاتونه.
ربابه استکان خالی چایش را برداشت و گفت:
من دلم میخواد بچه هام بهترین بشن ولی نمی دونم باید چه کار کنم و چی یادشون بدم
بغضم را فرو خوردم و رو به ربابه گفتم
احمد می گفت حاج آقا مرتضوی خدابیامرز بهش گفته بود برای این که بچه ات خوب تربیت بشه باید قبول کنی تو کاره ای نیستی
مادر گفت:
وا یعنی چی این حرف؟
_می گفت ماها در مورد روزی بچه میگیم هر که دندان دهد نان دهد ولی خدا نان نمیده خدا رزق میده خدا خودش همه رو می آفرینه رزق همه رو هم به عهده می گیره
می گفت وقتی خدا هم خالقه هم رازقه یعنی همه چی دست خودشه
ما این وسط فقط یه واسطه ایم خدا منت سر ما گذاشته به وسیله ما رزق اون طفل معصوم رو بهش برسونه ما چه باشیم چه نباشیم رزق اون بچه بهش می رسه فقط خدا خواسته لذت رشد و نمو و بزرگ شدن اون بچه رو نصیب مون بکنه
حمیده گفت:
خوب رزق چه ربطی به تربیت داره؟
_ربطش اینه که می گفت رزق فقط غذا و سیر شدن شکم نیست
رزق مادی داریم رزق معنوی داریم
رزق مادی مثل غذا مثل همه نعمت های روی کره زمین
رزق معنوی مثل تربیت خوب، مثل توفیق زیارت و روضه رفتن، توفیق انجام کارهای خوب، گره گشایی کردن، خدمت به پدر مادر و خلق، نماز خوندن، قرآن خوندن و خیلی کارای خوب دیگه
می گفت اینا همه رزقه
اصل رزق هم اینه
این رزقا رو خدا به هر کی هر کی نمیده
می گفت این همه دعا برای افزایش رزقه اصلش مال همیناست ولی ما همش حواس مون پیش رزق مادی و شکمی میره
می گفت یکی از رزقا که ما تو اون برای بچه هامون واسطه ایم رزق تربیت خوبه
می گفت این رزق خوب تربیت شدن رو باید از خدا بخوایم برای بچه هامون
البته نه این که ول شون کنیم و فقط دعا کنیم خوب بشن باید تلاش کنیم و برای تربیت شون به هر چی فکر می کنیم درسته عمل کنیم ولی بدونیم اصل تربیت اصل این که رزق معنوی خوب نصیب بچه مون بشه دست خداست.
به احمد گفته بود هر وقت بچه دار شدی بچه ات رو نذر یکی از ائمه کن و به اون امام بگو آقا من نمی دونم و بلد نیستم، بچه ام نوکر و غلام یا کنیز شماست خودتون اون طور که درسته و می پسندید برای ادامه دادن راه خودتون تربیتش کنید.
اشکم چکید و گفتم:
باردار که بودم رفتیم حرم همونجا علیرضا رو نذر امام رضا کرد.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید سعید مریدی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوبیست
ربابه جلو آمد مرا بغل گرفت و گفت:
قربون دل آبجیم برم من که نگران و دلتنگه
الهی احمد آقا زودتر پیداش بشه و برگرده سایه اش بالای سر تو و بچه ات باشه بازم از این حرفای قشنگ بهت یاد بده
امشب که رفتم مسجد دیدم مراسم نیست خیلی غصه خوردم
یک ساعتی تک و تنها تو مسجد نشستم ولی دیدم خبری از کسی نیست برای مراسم
حاج آقا و بیشتر اهالی مثل شما رفتخ بودن حرم اومدم بیرون با خودم گفتم چه خبط و خطایی کردم امسال از شب عاشورا محروم بودم
دلمم نمی خواست برم جایی که مظفر رفته و مغزش رو شست و شو دادن
برای همین اومدم این جا
با حرفایی که تو زدی و چیزایی که گفتی برعکس همه روضه ها و سخنرانی های عمرم که رفته بودم و فقط چند جمله اش رو می شنیدم این شب عاشورای امسالم از همه سالای عمرم پر بار تر بود برام ....
با صدای یا الله گفتن آقاجان حرف ربابه نا تمام ماند. همه از جا برخاستیم و سریع چادر رنگی پوشیدیم.
محمد حسن در اتاق را باز کرد سلام کرد و گفت:
حجاب کنید حاج علی اومده
آقاجان یا الله گویان به اتاق نزدیک می شد و ما سریع اتاق را مرتب کردیم و کنار هم در گوشه ای از اتاق ایستادیم.
چون حاج علی به من محرم بود به رسم ادب جلوی در اتاق رفتم و خوشامد گفتم.
حاج علی پیشانی ام را بوسید و بعد از حال و احوال کوتاهی همه نشستند.
داشتم چای می ریختم که حاج علی از من پرسید:
باباجان تو انسی می شناسی؟
با تعجب به سمت حاج علی برگشتم و پرسیدم:
چه طور مگه؟ چیزی شده؟
حاج علی کتش را جلو کشید و گفت:
من چند روزه نرفتم حجره
شاگردم می گفت یه خانم جوونیه چند روزه هی میاد سراغ من و حاجی معصومی رو می گیره میگه من آشنای رقیه ام.
منم بهش گفتم اگه باز اومد بگو بیاد در خونه
صبح اومده بود در خونه من که نبودم ولی آقا حیدر می گفت خیلی سراغ تو رو می گرفته و درباره تو سوال می کرده
گفت گفته تو اونو می شناسی
با خودم گفتم یا ساواک فرستادش و پی احمدن یا هم برعکسه و خبری از احمد آورده
سینی چای را برداشتم و به حاج علی تعارف کردم و گفتم:
هیچ کدومش نیست.
از همسایه های خونه ائیه که اون جا اتاق گرفته بودیم.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حسن پیشداد صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
هدایت شده از رصدنما 🇮🇷
°•🖤🕯️•°
【 #خادمانه 】
-
▫️شما با عکسهای برهنهتون
کف مجازی میگید "الوعدهوفا"
ما با نشون دادن شرافتمون
کف خیابون میگیم"الوعدهوفا"
ما مثل هم نیستیم؛
▫️برای تشییع جنازه ات
همین یک عکس کافیست...
قد خمیده...
پای برهنه...
🇮🇷 می آییم
برای خداحافظی و اینکه
بدرقه مان کنی در میدان نبرد
و همراهی ولایت...✋🏻
#میلاد_امام_رضا | #خادم_الرضا
#خادمان_ملت | #سیدالشهدای_خدمت
#شهید_جمهور | #رئیسی
-
Eitaa.com/Rasad_Nama
°•🖤🕯️•°
هدایت شده از رصدنما 🇮🇷
°•🖤🕯️•°
【 #خادمانه 】
-
سلام خدمتهمه رفقایاهلبصیــرت ✋🏻
حتمـا همگی شمـــا قبول داریـــد که بعد از شهادت #شهدای_خدمت :
[ به یـ☝️🏻ــک شهیدزنده برای ادامهراه #شهید_جمهور نیازمندیـــــم ]
و خب دیـــــشب جایـی خوندم که تو دهه⁶⁰
مردم بعد از شهادت شهیدرجــایی ،
⁴⁰ روز زیارتعاشـــــورا خوندن که خدا لطف کنه و رئیسجمهور اصلح نصیب کشــور بشه ✋🏻 .
که لطف و عنایت خدا رو شاهد بودیم و جنـــاب آقای سیدعلی خامنهای ( حفظهالله )
رئیس جمهـ ـ ـور ایران شدنـد ☺️🌱 .
و خب الـ ـ ـان حدود ⁴⁰ روز مونده تا
{ انتخابـــ✌️🏻ـــــات ریاست جمهوری }
و میتونیــ ـ ـم همراه هم این ⁴⁰ روز زیارتعاشورا بخونیـ ـم به این نیت که انشاءالله رئیسجمهور انقلابی که ادامهدهنده راه #شهید_جمهور باشه ، نصیـبمون بشــــــه 🍃 .
رفقایاهلبصیـرت و جهاد که آمادهی شروع چله هســـتن ،ذکر یاعلـــــیهاشون رو بفرستـن 😌 .
+ کجــــــا ؟! 👀
- همـــــینجا ، من اینـــجا درخدمتشما و آمادهی دریافت یاعلیهاتون هسـ ـ ـتم ☺️👇🏻
• @Daricheh_khadem
البـ ـ ـته که درکنار چلــه ، تببین و آگاهسازی هم باید باشــه که البته نگران چیزی نباشید
ما همیــ ـ ـنجا تو رصدنمـــــا
تمام سعیمون رو میکنیــــــم که تو ایـــــام انتخابات ، هرچیزی که نیاز باشه رو دراختیـارتون قرار بدیم 😉
راستــــــی ، یکوقت تکخوری نکنـیها 🤨 !
با ارسالهمین پیام به دوستانتون بقیه رو هم با خودتون همراه کنیـ ـ ـد ☺️ .
#خادم_الرضا | #خادمان_ملت | #سیدالشهدای_خدمت
#شهید_جمهور | #رئیسی_عزیز
-
Eitaa.com/Rasad_Nama
°•🖤🕯️•°
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوسیویکم
هق هقم که آرام گرفت آقاجان در حالی که هم چنان در بغلش بودم و مرا نوازش می کرد گفت:
تو باید هم قوی باشی هم صبور باشی ...
درسته احمد رو خیلی دوست داری ولی هر چی که شد نباید بی تابی کنی ...
همه مون از ته دل دعا می کنیم و از خدا میخوایم احمد سالم باشه و برگرده
ولی هیچ کدوم نمی دونیم صلاح و حکمت خدا چیه
هیچ کدوم نمی دونیم تو تقدیر ما چی نوشته شده
بابا یاد بگیر هر چی که شد در برابر امر خدا و حکمتش تسلیم باشی
با چشم های خیس اشکم نگاه به صورت آقاجان دوختم و گفتم:
نمی تونم آقاجان ... این تقدیر خیلی سخته ....
آقاجان در حالی که نگاه به نگاهم دوخته بود گفت:
خدا سختی ها رو به بنده های خوبش میده تا خوبتر و بزرگتر بشن تا رشد کنن.
با بغض گفتم:
آقاجان من همه اش چهارده سالمه .... تحمل خیلی چیزا در توانم نیست
آقاجان سرم را دوباره به سینه اش چسباند تا اشکی که در چشمش جوشید را نبینم.
نفسش را آه مانند بیرون داد و گفت:
از خدا بخواه توانت رو زیاد کنه ...
خدا صبرت بده بابا
شانه های ستبر و مردانه آقاجان لرزید. سخت بود بپذیرم آقاجان با آن همه صبر و توکلی که داشت به گریه افتاده بود.
مرا در بغل خود می فشرد و می گریست.
محمد علی جلو آمد و گفت:
آقاجان شما دیگه چرا؟ جای این که رقیه رو آروم کنید خودتونم دارید گریه می کنید؟
هنوز که چیزی معلوم نیست ... نباید نا امید شد
با صدای مادر که مرا صدا می زد آقاجان مرا رها کرد و صورت خیس اشکش را پاک کرد و گفت:
برو ببین مادرت چه کارت داره
انگار که به هر پایم وزنه ای سنگین بسته باشند به سختی پاهایم را حرکت دادم و قدم برداشتم.
مادر صدا می زد:
رقیه مادر کجایی؟
رقیه؟
از زیر زمین که بیرون آمدم مادر را می دیدم که بالای ایوان ایستاده بود ولی چون تاریک بود او مرا نمی دید.
از پله ها پایین آمد و صدا زد:
رقیه ... حاجی ... محمد علی؟
شماها کجایین؟
با صدای خش دارم گفتم:
بله مادر من این جام
مادر با قدم های بلند به سمتم آمد و گفت:
کجا رفتی مادر؟ بیا برو تو اتاق بچه ات بیدار شده
سر به زیر از کنارش رد شدم که پرسید:
آقات و محمد علی کجان؟
در حالی که به سمت ایوان می رفتم گفتم:
تو زیر زمینن.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد رضا طیبی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•