eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩💞𓆪• . . •• •• +:بله که میشناسم :_زحمت میکشی بری صداش کنی؟ +:چشم باالخره پیدا کردم،حاصل کاوش میشود یک آبنبات. به طرفش میگیرم، :_بفر مایید علی آقا،این مال شماست.. نگاهی به آبنبات و نگاهی به صورت من میاندازد،تردید از چشمانش میبارد. +:نه،مامانم گفته از غریبه ها چیزی نگیرم. صدایی از ورودی مسجد میآید:بگیر علی جان، ایشون غریبه نیستن. علی بلند میشود:دایی،مامان بزرگ همه جا رو دنبالتون گشت. بلند میشوم،سید جواد است. سرم را پایین میاندازم :_ سالم +:سالم علی میگوید:خب دایی من میرم خونه شمام بیا.. و از کنار سیدجواد رد میشود،سید از شانه اش میگیرد:ولی فکر کنم قرار بود یه کاری کنی و به من اشاره میکند،علی انگار تازه یادش آمده میگوید:وای اآلن مشدی رو صدا میکنم. و به طرف مسجد میدود . سید جواد میخندد و سر تکان میدهد +: داییشه ناخودآگاه لبخند میزنم :_خدا حفظش کنه میگوید +:راستش به بچه ها سپرده بودم اگه شما رو دیدن، عوض من حلالیت بگیرن،شکر خدا خودتون رو دیدم. خوبی،بدی دیدین حالل کنین :_اختیار دارین،من جز خوبیندیدم. شما لطف بزرگی در حق من انجام دادین،یعنی من مدیون شمام. +:نفرمایین،انجام وظیفه بوده. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
💕⃟🛵 •• •• . . یه روز اومد نشست رو به روم، دستمو گرفت تو دستاش.. + گفت: حاج خانم یه سوال بپرسم؟! - گفتم: جانم؟! + حاج آقا گفت: چه فرقی بین من و بقیه آقایون‌ میبینی؟! منم ابروهامو دادم بالا یه نگا بهش‌کردم و خندیدم! - گفتم: چیزی شده؟! + گفت: نه هویجوری! - گفتم: حاج آقا شمام مثل بقیه مردایی! تعجب کرد! خندیدم و ادامه دادم! فقط پیش شما امن تره :) اخمات قشنگتره :) خنده‌هات دلبره :) وجودت پر از آرامشه :) دل من برات ضعف میره :) فرق بزرگت اینه که من عاشق شمام (: ○ کپے!؟ - تنها‌باذڪرآیدی‌منبع‌،موردرضایت‌است☺️ ‹ 💌 ›↝ ‹ 🤫 ›↝ . . ‌◞مرا وصلھ بزن بھ سمتِ چـ♡‌ـپِ پیرهنت⇩◟‌ Eitaa.com/asheghaneh_halal 💕⃟🛵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🌙𓆪• . •• •• * طرح لبخند تو☺️ پایان پریشانی هاست💚 . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🚩 | •📲 بازنشر: •🖇 «1439» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• هر جا بهارِ جلوه‌ٔ او در نظر گذشت اشکی ‌که سر زد از مژه، بوی‌ گلاب داد...🌸💞 . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• هر دختری دوست داره بعد از ازدواج به آسایش و آرامش برسه ❤ در روایات، از بهترین ویژگی‌ها برای خانوم‌ها، و دور بودن از ویژگی مثبت و مهم آقایون معرفی شده 👈 اما از کجا بدونم کسی خسیسه یا نه؟ تفاوت انسان خسیس با صرفه‌جو چیه ...؟ 🌙 فرد خسیس، به نیازها و خواسته‌ها، یا پاسخ نمیده یا اونها رو بطور ناقص رفع می‌کنه؛ بدون هیچ برنامه‌ریزی یا هدف خاصی اما فرد صرفه‌جو، بخاطرِ داشتن برنامه و هدفِ واقعی، با مدیریت و فکر، به نیازها پاسخ میده و خودش و دیگران رو از نعمت‌های خوبِ خدایی محروم نمی‌کنه 🍀 برای فرد خسیس، فقط مهم اینه که پولهاش جمع بشه؛ و برای اینکار معمولا خانواده رو به رنج و سختی میندازه 🍃 برای همین، قبل از بله دادن و ازدواج 💍 با پرسیدن سوال، با تحقیقات، یا رفتار و حرکات خواستگار، متوجه بشید تعریف او، از قناعت چیه؟ اهل رفت و آمد و معاشرت هست؟ برای سلامتی، تفریحات و ... چقدر هزینه می‌کنه؟ 🌸 ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• اے تماشایت کلـــ🗝ــیدِ قفلِ فـتـــــح‌ُالبـــــاب‌هـا... 😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . •• •• 💬 ‌‏میخواستم بزرگ شدم برای مامانم خونه بخرم... چندوقت پیش یه شونه تخم مرغ براش خریدم، هنوز بابتش بدهکارم🐤🥚😩 . •📨• • 981 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• و من با نخستین نگاه تو آغاز شدم(:✨ . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• ✅آنچه یک مرد از همسرش میخواهد👇 🤍حفظ صلح و آشتی پس از درگیری‌های کوچک 💖همیشه مرتب بودنِ زن 🤍ستودن قدرت مرد 💖نیاز به آرامش 🤍یه خانومِ پرانرژی . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🖤𓆪• . . •• •• روزِ چهاردهم چله زیارت عاشورا! . . 𓆩پنجرهِ‌فولادِرضابراتِ‌کربَلامیدھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🖤𓆪
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_هشتادوشش +:بله که میشناسم :_زحمت میکشی بری صداش کنی؟
•𓆩💞𓆪• . . •• •• :_دوباره به سلامتی میرید عراق؟ +:نه،راستش...راستش میرم سوریه.. سرم را بالا میآورم،نگاهش به زمین است و لبخند،حاکم لبهایش... میخواهم چیزی بگویم که صدای مشدی میآید: به به،باباجان خوش اومدی،عقر بخیر .. :_ ه سالم مشدی،شرمنده این چندوقت درگیر درس بودم. مِن بعد بیشتر میام ان شاءاللّه و بسته را از زیر جادرم بیرون میآورم:بفرمایید مشدی،این مال شماست. +:این چیه دخترم؟ :_کلاهه مشدی،کلاه حصیری. گفتم این روزا تو گرما اینو بذارید سرتون،آفتاب به پوست و چشمتون آسیب نزنه.. +:دستت درد نکنه دخترم،زحمت کشیدی باباجان. کسی از داخل صدایش میزند:مشدی مشدی باز تشکر میکند:ممنون دخترم،من برم تو یاعلی باباجان مشدی میرود و علی خودش را به سیدجواد میچسباند،در حالی که آبنبات را گوشه ی لپش گذاشته. خودش ر ا لوس میکند:دایی برام بستنی میخری؟ سید موهایش را بهم میریزد:وروجک فعلا اونو تموم کن بعد.. به طرف من برمیگردد +:راستی مادر،پنجشنبه این هفته ختم انعام دارن،تو مسجد. گفته بودن به شمام بگم تشریف بیارین. تعجب میکنم :_مادر شما؟آخه منو که... +:بله ذکر خیرتون رو از خانمای مسجد شنیدن. :_آها،باشه چشم،قبول باشه +:سالمت باشید سید سرش را بلند میکند و به آن طرف خیابان چشم میدوزد +:اون آقا با شما کار دارن؟؟ سرم را برمیگردانم،یک ماشین شاسی بلند آخرین سیستم،آن طرف خیابان ایستاده ،شیشه های دودی اش اجازه نمیدهد،خوب ببینم اما انگار کسی داخلش برایم دست تکان میدهد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•
•𓆩💞𓆪• . . •• •• میگویم:فکر نمیکنم... راننده اش پیاده میشود،تازه میشناسمش... بلند داد میزند:نیکی و دست تکان میدهد. سید با تردید میپرسد:اگه مزاحمه... نفسم را با صدا بیرون میدهم:نه آشناست چشمانم را میبندم،نفس عمیق میکشم و چند قدم جلو میروم. یادم میآید خداحافظی نکرده ام. برمیگردم. سید جواد مات و مبهوت مانده. :_من برم دیگه بااجازه تون،سالم منو به حاج خانم برسونین. +:به سالمت،بزرگواری تون رو میرسونم. برمیگردم و به آن طرف خیابان میروم. چادرم را از دو طرف آنقدر محکم کشیده ام که حس میکنم به پوست سرم چسبیده. به ماشین که میرسم،آرام میگویم:اینجا چیکار میکنی؟ فریبرز،به ماشین اشاره میکند:سوار شو :_میگم اینجا چی کار میکنی؟ +:منم گفتم سوار شو،زود باش نیکی بدو :_چی شده؟ لحنش نگرانم میکند. ناچار سوار میشوم. فریبرز هم مینشیند. ماشین را روشن میکند و با سرعت به راه میافتد. با نگرانی میپرسم:چی شده آخه؟ پوزخند میزند،و با همان لحن پر از کنایه اش میگوید:بامزه شدی! و به چادرم اشاره میکند . :_تعقیبم کردی که اینو بهم بگی؟خیلی خب،حالا بزن کنار. صدای موبایلم بلند میشود،قبل از اینکه درش بیاورم فریبرز میگوید:باباته :_چی؟ +:پشت خط،باباته،بهش نگی این دور و ورایی،بگو...بگـــــو....اصلا بگو انقالبی :_چی؟انقلاب؟؟چرا باید دروغ بگم؟ +:مجبوری،بگو اومدی کتاب بخری،به خاطر خودت میگم.. باور کن.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•