هدایت شده از "𝑯𝒂𝒎𝒊𝒏|حامین"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی زبان هر روز برادر حسین است🤏🫀🪴
#حامین
"🤍@Hamin_mahfel"
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#رزق_امروز
قُل لَّوْ شَاءَ اللَّهُ مَا تَلَوْتُهُ عَلَيْكُمْ وَلَا أَدْرَاكُم بِهِ ۖ فَقَدْ لَبِثْتُ فِيكُمْ عُمُرًا مِّن قَبْلِهِ ۚ أَفَلَا تَعْقِلُونَ ﴿یونس/ ١٦ ﴾
بگو اگر خدا نمیخواست هرگز بر شما تلاوت این قرآن نمیکردم و او هم شما را به آن آگاه نمیساخت، زیرا من عمری پیش از این میان شما زیستم (که دعوی رسالت نداشتم) آیا عقل و فکرتان را کار نمیبندید؟
✨✨✨✨✨
.
می دویدم تا سریعتر به آمبولانس برسم، زیر پام خالی شد و ناگهان روی زمین افتادم همین تکان شدید باعث شد که ضحا چشم باز کنه
_ تو... تو کی هستی؟
بریده بریده گفتم
_ مآمور امنیتِ تو
_ عطر تنت ، صدای قلبت آشناست
با حرفی که زد ایستادم
خدای من! نمی دونم چرا این حرف رو زد ، فکر نمی کردم با همون چند برخورد پنج سال پیش منو یادش بیاد .آروم خندیدم جانِ دوباره ای گرفتم
_ خوبه ، همین که همینقدر منو یادته خوبه
محکم تر بغلش گرفتم و.....
https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac
#رمان_مرادِ_من_او🌱
عاشقانه ای زیبا🫂🫀
.
هادی یه مأمور امنتیه که وسط ماموریتش دلشو داده به یه دختر دبیرستانی 😍ضحا خانوم شده بلای جونش و مدام ....🔥🫂
https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac
به قلم #آلا_ناصحی
کانال احسن الحالِ من 👌
یک جرعه عشق🫀
. هادی یه مأمور امنتیه که وسط ماموریتش دلشو داده به یه دختر دبیرستانی 😍ضحا خانوم شده بلای جونش و مد
.
❤️❤️حمایت بکنید کانال دوممون رو❤️❤️
💥رمان مراد من او(به قلم خانم آلا ناصحی)
💥سرگذشت یکی از اعضا
#عکس_شخصیتهای_راننده_شخصی
#عکس_شخصیتهای_مراد_من_او
کلیپ
موسیقی
متن و شعر
همه چی داریم 😁
دیگه چی میخواید😍
دمتون گرم
یه همت کنید بکشه بالا👏👏
.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۱
شیر آب را باز کرد و دستش را زیرش گرفت.انگار حرفم را نشنید که گفت
_ نگفتی کارت با روزبه چیه؟
_ نقاشی ونرم افزار
_ شب و نصفه شب؟
_ آمار غلط بهتون دادن دوروز درهفته است که عمه در جریانه ، شما مشغول اداره ی کارخونه هستی
_ فردا اومدی موسسه بمون کارت دارم
ظرف کشمش را گرفتم و به جمع پیوستم اینبار کنار مادر نشستم .اخم روی صورتم بود مادر آرام پرسید
_ چیزی شده؟
ابرو بالا فرستادم و مانند خودش آرام گفتم
_نه
سبحان در حالیکه لبه ی آستینش را مرتب میکرد آمد و کنار پدر نشست و بعدش مشغول صحبت با پدر شد . مادر و عمه هم در مورد کمک های خیریه ای که تا حالا جمع شده بود صحبت میکردند .
نگاه گاه و بیگاه سبحان را روی خودم حس میکردم و دلم میخواست چیزی بارش میکردم.
صدای دوباره ی اف اف راه نجاتم شد. برای باز کردن در رفتم با شنیدن صدای گرم محمد که گفت
_ آبجی جان باز کن
ذوق زده دکمه را زدم و دم در ورودی منتظر ماندم تا بیاید. نزدیک تر که شدند عاطفه را هم دیدم
_ وای عاطفه جونم تو هم اومدی ؟
خندید و سلام کرد از پله ها که بالا آمدند محکم عاطفه را در آغوش گرفتم
_ خوبی؟
_ اگه بذاری آره
خندیدم و دستم را از دورش آزاد کردم. تازه چشمم به کیکی افتاد که در دست محمد بود و شمع عدد ۲۱ روی آن خودنمایی میکرد.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
یکبـــــار هم ای عشق من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئلهها را :)🌱❤️
#محمدعلی_بهمنی
.
.
غالبا الشخص الذي تعطيه مكانه
كبيره في قلبك يجعلك تندم اكبر ندم
في حياتك...
«چه بسا شخصی که جایگاه
بزرگی در قلبِ خود به او میدهید
باعثِ بزرگترین پشیمانی زندگی
شما خواهد شد...»
@ahsanol_hal68
🍃🍃🍃🍃🍃
#رزق_امروز
فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَىٰ عَلَى اللَّهِ كَذِبًا أَوْ كَذَّبَ بِآيَاتِهِ ۚ إِنَّهُ لَا يُفْلِحُ الْمُجْرِمُونَ ﴿ یونس/١٧ ﴾
پس کیست ستمکارتر از آن که به خدا نسبت دروغ دهد یا آیات او را تکذیب کند؟ و البته بدکاران هرگز به فلاح و رستگاری نخواهند رسید.
✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و فکر میکنی به انتها رسیدی
ولی در یک لحظه
خدا همه چیز و درست میکنه...
┅┄ ❥❥ @panaaheman
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۲
چشمانم برقی زد و این بار خواستم محمد را بغل کنم که گفت
_ نکن فاطمه ، لباسم کیکی میشه
با دیدن کفش ها اخمی کرد و گفت
_ سبحان اینجاست
_ آره با عمه یه نیم ساعت چهل دقیقه ای میشه اومدن
_ چرا
شانه بالا انداختم ،باهم وارد شدیم من کیک را به آشپزخانه بردم و عاطفه هم بعد از سلام و احوالپرسی به آشپزخانه آمد
_ زشت نیست پیش عمه شون کیکببریم؟
_ نه ،ایرادش چیه،فوفش میخوان دوتا تیکه کیکبخورن ،قول میدم برای تو بمونه
آرام به سرم زد
_ نه دیوونه،آخه پسر عمه ات خیلی یه جوریه
خندیدم و گفتم
_ از خیلی بیشتر
_ اومدین اینجا غیبت؟ فاطمه توبرو پیش عمه ، من و عاطفه کیک و بشقاب ها رو میاریم
مادر عذرم را خواست و مرا از آشپزخانه بیرون فرستاد.کنار محمد نشستم که سرش را برگرداند و لبخند گرم و برادرانه اش را به من هدیه داد .دقیقه ای بعد عاطفه و مادر هم با کیکی که شمعش روشن بود آمدند.عمه با دیدن کیک گفت
_ تولد فاطمه است؟؟ خب میگفتید ما دست خالی نیایم
پدر سیب پوست گرفته را داخل بشقاب گذاشت و با خنده گفت
_ بیچاره خودشم خبر نداشت
عمه ناراحت گفت
_ یه دونه عمه که بیشتر نداره
مادر معذرت خواهی کرد و کنار پدر نشست .چشم بستم تا شمع را فوت کنم،هرچه فکر کردم آرزویی به ذهنم نیامد
عاطفه گفت
_ فوت کن دیگه فاطمه
_ آرزو هام گم شدن صبر کن ببینم چی به چیه ؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
فکر کردم اومدن 🥲
ولی نیومدن پارتها
الان اومدن😁
نظر
https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ثانیهها دارد بی تو میگذرد!
پس کجایی یاسین ما؟
#غروب_جمعه 💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌷
🍃🍃🍃🍃🍃
#رزق_امروز
وَيَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مَا لَا يَضُرُّهُمْ وَلَا يَنْفَعُهُمْ وَيَقُولُونَ هَٰؤُلَاءِ شُفَعَاؤُنَا عِنْدَ اللَّهِ ۚ قُلْ أَتُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِمَا لَا يَعْلَمُ فِي السَّمَاوَاتِ وَلَا فِي الْأَرْضِ ۚ سُبْحَانَهُ وَتَعَالَىٰ عَمَّا يُشْرِكُونَ۱۸/یونس
و بتهایی را به جای خدا پرستش میکنند که آن بتان به آنها هیچ ضرر و نفعی نمیرسانند، و میگویند که این بتان شفیع ما نزد خدا هستند بگو: شما میخواهید خدا را یاد آور سازید به چیزی که خدا در همه آسمانها و زمین علم به آن ندارد؟ خدا از آنچه شریک او قرار میدهند منزه و برتر است
✨✨✨✨✨
هدایت شده از نوایش🎧📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار خوبه خدا درست کنه...
@navayesh
.
هادی مغرور دلش سُریده، بَدَم سُریده🫂🫀🔥
همین که در اتاق را باز کردم جسمی سخت محکم به من برخورد کرد و خواست روی زمین بیافته که بی اختیار دستش رو کشیدم تا مانع زمین خوردنش بشم. آروم دستش رو رها کردم.
همانطور که سرش پایین بود به عقب رفت ، گونه های قرمز و نفس های تندش نشون می داد خیلی خجالت کشیده .سعی کردم به این اتفاق نخندم، اخمی کردم و گفتم
_ اینجا کاری داشتید؟
دوستش که دستپاچه شده بود گفت
_ نه، کارآموزای جدیدیم
بعد دست همدیگه رو گرفتن و تقریباً دویدن.
_ بیژن انتظار داشت با این بچه مدرسه ای ها سرو کله بزنم ، اعصاب میخوادا
از سالن که میگذشتم صدای حرف ریز ریز دونفر به گوشم خورد. از روی کنجکاوی قدمهام رو کمی کند کردم.
_ بهاره ی دیوونه، چرا هُلم دادی؟
_ مگه کف دستم رو بو کردم قراره بری تو شکم اون یابوی بداخلاق
_ یابو چیه بهاره ؟ زشته به خدا
_ خداییش تیکه ای بودا ، خوش بحالت شد ضحا
نزدیکشون شدم و....
رمان کامل هم موجوده🤌
https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac
به قلم ✍#آلا_ناصحی
کانال احسن الحالِ من 👌