eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
9هزار دنبال‌کننده
636 عکس
761 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه به‌جز جمعه‌ها پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
.‌ فکر کردم اومدن 🥲 ولی نیومدن پارتها الان اومدن😁 نظر https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃 وَيَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مَا لَا يَضُرُّهُمْ وَلَا يَنْفَعُهُمْ وَيَقُولُونَ هَٰؤُلَاءِ شُفَعَاؤُنَا عِنْدَ اللَّهِ ۚ قُلْ أَتُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِمَا لَا يَعْلَمُ فِي السَّمَاوَاتِ وَلَا فِي الْأَرْضِ ۚ سُبْحَانَهُ وَتَعَالَىٰ عَمَّا يُشْرِكُونَ۱۸/یونس و بت‌هایی را به جای خدا پرستش می‌کنند که آن بتان به آنها هیچ ضرر و نفعی نمی‌رسانند، و می‌گویند که این بتان شفیع ما نزد خدا هستند بگو: شما می‌خواهید خدا را یاد آور سازید به چیزی که خدا در همه آسمانها و زمین علم به آن ندارد؟ خدا از آنچه شریک او قرار می‌دهند منزه و برتر است ✨✨✨✨✨
🍃✨‌‌ بخوان دعای فرج را ، به پشتِ پرده‌ی اشک که یار گوشه‌ی چشمی به چشمِ تر دارد💕🌱 ‌
.‌ هادی مغرور دلش سُریده، بَدَم سُریده🫂🫀🔥 همین که در اتاق را باز کردم جسمی سخت محکم به من برخورد کرد و خواست روی زمین بیافته که بی اختیار دستش رو کشیدم تا مانع زمین خوردنش بشم. آروم دستش رو رها کردم. همانطور که سرش پایین بود به عقب رفت ، گونه های قرمز و نفس های تندش نشون می داد خیلی خجالت کشیده .سعی کردم به این اتفاق نخندم، اخمی کردم و گفتم _ اینجا کاری داشتید؟ دوستش که دستپاچه شده بود گفت _ نه، کارآموزای جدیدیم بعد دست همدیگه رو گرفتن و تقریباً دویدن. _ بیژن انتظار داشت با این بچه مدرسه ای ها سرو کله بزنم ، اعصاب میخوادا از سالن که می‌گذشتم صدای حرف ریز ریز دونفر به گوشم خورد. از روی کنجکاوی قدمهام رو کمی کند کردم. _ بهاره ی دیوونه، چرا هُلم دادی؟ _ مگه کف دستم رو بو کردم قراره بری تو شکم اون یابوی بداخلاق _ یابو چیه بهاره ؟ زشته به خدا _ خداییش تیکه ای بودا ، خوش بحالت شد ضحا نزدیکشون شدم و.... رمان کامل هم موجوده🤌 https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac به قلم ✍ کانال احسن الحالِ من 👌
.‌ هادی یه مأمور امنتیه که وسط ماموریتش دلشو داده به یه دختر دبیرستانی 😍ضحا خانوم شده بلای جونش و مدام ....🔥🫂 https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac به قلم کانال احسن الحالِ من 👌
یک جرعه عشق🫀
.‌ هادی یه مأمور امنتیه که وسط ماموریتش دلشو داده به یه دختر دبیرستانی 😍ضحا خانوم شده بلای جونش و مد
.‌ ❤️❤️حمایت بکنید کانال دوممون رو❤️❤️ 💥رمان مراد من او(به قلم خانم آلا ناصحی) 💥سرگذشت یکی از اعضا کلیپ موسیقی متن و شعر همه چی داریم 😁 دیگه چی میخواید😍 دمتون گرم یه همت کنید بکشه بالا👏👏 .‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 جمع خندید و سبحان به زور گوشه ی لبش کش آمد. کاش بدجنس بودم و آرزو میکردم دیگر او نباشد. اما خب مشکل اینجا بود که من بدجنس نبودم و دلم به ناراحتی کسی راضی نبود. دوباره چشم بستم و دعا کردم کاش هرکسی به آنچه نیاز دارد و برایش صلاح است برسد. بالاخره شمع را فوت کردم . همگی دست زدند کیک که بریده شد. عاطفه هدیه ای را از طرف خودش و محمد که پک‌ لوازم نقاشی مینیاتوری بود به دستم داد. مادر یک شال زیبا داد و پدر گفت _ اینم یه چادر جنوبی که از خود بوشهر برات گرفتم امیدوارم خوشت بیاد صورتش را بوسیدم وگفتم _ دوستتون دارم _اینم از طرف من به سمت سبحان برگشتم یک بسته هدیه کوچک از جیب پالتویش بیرون آورد و به سمتم گرفت اصلاً دلم نمی‌خواست از دست او چیزی بگیرم _ نمی‌گیری دختر دایی؟ با اکراه هدیه را گرفتم و تشکر کم جانی کردم _ تولدت مبارک _ سبحان تو می دونستی و به من نگفتی ؟؟که دست خالی نباشم سبحان بی حرفی سرجایش نشست. عمه قول یک هدیه ی خوب را به من داد. شب بهتری میشد اگر سبحان نبود. مدام در دلم استغفار می‌کردم به خاطر ذن بدی که به سبحان داشتم. انگار رو نبود. حرکاتش شبیه بازیگرانی بود که از روی فیلمنامه بازی را جلو می برند. چون زمان دادن هدیه و طرز گفتنش حس خاصی در صدایش نبود. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.‌ نوش نگاهتون🍃 نظردونی خالی نَمونه 😁 https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
هدایت شده از سلام بر آل یاسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. یـاری خداوند به تناسب تلاش آدمی می‌رسد🌱 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
هدایت شده از احسن الحال🌱
.‌ به روی آینهٔ پرغبار من بنویس بدون عشق، جهان جای زندگانی نیست🌱 @ahsanol_hal68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 وَمَا كَانَ النَّاسُ إِلَّا أُمَّةً وَاحِدَةً فَاخْتَلَفُوا ۚ وَلَوْلَا كَلِمَةٌ سَبَقَتْ مِنْ رَبِّكَ لَقُضِيَ بَيْنَهُمْ فِيمَا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ۱۹/یونس و مردم (در فطرت توحید) یک طایفه بیش نبودند پس از آن فرقه فرقه شدند (و به انواع شرک و دینهای باطل گرویدند) و اگر کلمه‌ای که در ازل از حق سبقت یافته (که برای آزمایش مهلت یابند) نبود البته اختلافاتشان خاتمه یافته و حکم به هلاکت کافران داده می‌شد. ✨✨✨✨✨
.‌ اللهم عجل لولیک فرج 🤲🌿 .‌
هدایت شده از نوایش🎧📖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداوندِ خدا، پیش از آنکه انسان را بیافریند، عشق را آفرید؛ چرا که می‌دانست انسان، بدون عشق، دردِ روح را ادراک نخواهد کرد، و بدونِ دردِ روح، بخشی از خداوندِ خدا را در خویشتنِ خویش نخواهد داشت... یک عاشقانه آرام، نادر ابراهیمی @navayesh
.‌ هادی مغرور دلش سُریده، بَدَم سُریده🫂🫀🔥 همین که در اتاق را باز کردم جسمی سخت محکم به من برخورد کرد و خواست روی زمین بیافته که بی اختیار دستش رو کشیدم تا مانع زمین خوردنش بشم. آروم دستش رو رها کردم. همانطور که سرش پایین بود به عقب رفت ، گونه های قرمز و نفس های تندش نشون می داد خیلی خجالت کشیده .سعی کردم به این اتفاق نخندم، اخمی کردم و گفتم _ اینجا کاری داشتید؟ دوستش که دستپاچه شده بود گفت _ نه، کارآموزای جدیدیم بعد دست همدیگه رو گرفتن و تقریباً دویدن. _ بیژن انتظار داشت با اینها سرو کله بزنم ، اعصاب میخوادا از سالن که می‌گذشتم صدای حرف ریز ریز دونفر به گوشم خورد. از روی کنجکاوی قدمهام رو کمی کند کردم. _ بهاره ی دیوونه، چرا هُلم دادی؟ _ مگه کف دستم رو بو کردم قراره بری تو شکم اون یابوی بداخلاق _ یابو چیه بهاره ؟ زشته به خدا _ خداییش تیکه ای بودا ، خوش بحالت شد ضحا نزدیکشون شدم و.... به قلم ✍ کانال دوم نویسنده است 👌 یه حمایتتون نشه😉 رمان کامل هم موجوده🤌 https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac کانال احسن الحالِ من 👌
.‌ هادی یه مأمور امنتیه که وسط ماموریتش دلشو داده به یه دختر دبیرستانی 😍ضحا خانوم شده بلای جونش🔥🫂 کانال دوم نویسنده است یه حمایتتون نشه 😉 https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac به قلم کانال احسن الحالِ من 👌
یک جرعه عشق🫀
.‌ هادی یه مأمور امنتیه که وسط ماموریتش دلشو داده به یه دختر دبیرستانی 😍ضحا خانوم شده بلای جونش🔥🫂 ک
.‌ ❤️❤️حمایت بکنید کانال دوممون رو❤️❤️ 💥رمان مراد من او(به قلم خانم آلا ناصحی) 💥سرگذشت یکی از اعضا کلیپ موسیقی متن و شعر همه چی داریم 😁 دیگه چی میخواید😍 دمتون گرم یه همت کنید بکشه بالا👏👏 .‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 رسالت صبح با اعصابی خراب آماده رفتن پیش محسن شدم. دیشب تا صبح داشتم به آن دختری که بیهوا آمد و کارم را خراب کرد فکر می‌کردم. کمال دوست نداشت کسی بی خبر از او کاری انجام دهد من اما فقط با محسن کار داشتم و محسن ترجیح داد به دور از چشم کمال باشد. محسن را از بازار می‌شناختم ، زمانی شاگرد آقای مقامی بود و مورد قبول اهالی میدان، اما بعد ها شد پای ثابت پاتوق کمال و تقریباً همه کاره ی کمال. کفش به پا میکردم که مادر در چارچوب در قرار گرفت _ از مغازه برمی‌گردی یه ذره آبگوشتی بگیر _ باشه مامان! چیز دیگه ای خواستی پیام بده _ سر به سر عموت نذار باهاش راه بیا کمر صاف و نگاهش کردم _ من یا عمو ؟؟؟ انگار سر صبحی حوصله ی بحث نداشت که ادامه نداد _ مواظب خودت باش داخل اتاق رفت و در را بست. ربع ساعت بعد محلی بودم که محسن قرار گذاشته بود .‌کلاه مشکی اش را از سرش بیرون کشید _ چاکرِ پهلوون _ سلام دستم را فشرد و کنارم روی نیمکت نشست _ دیشب چی میگفتی ؟ اومده بودی کمال آباد سرتکان دادم _ خب چرا رفتی؟ با یاد آوری دیشب اخمی گوشه ی آبرویم نشست _ چون یه دختر وقت نشناس هم اونجا بود و اتفاقاً اون هم منتظر جنابعالی بود ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.‌ نوش نگاهتون🍃 نظردونی خالی نَمونه 😁 https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
هدایت شده از احسن الحال🌱
.‌ به قول صائب تبریزی: «مرا زین پای بی فرمان، چه‌ها بر سر نمی‌آید.» .@ahsanol_hal68 ‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎