eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
9هزار دنبال‌کننده
636 عکس
761 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه به‌جز جمعه‌ها پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 واقعا حرم حضرت معصومه سلام الله علیها این جوریه ‌... 🎙 آیت الله میرباقری @gharare12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۵ برکه از خانه‌شان ب
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم قدمی عقب می‌رود و بعد از آن از کنار سپهر عبور می‌کند. اما سپهر دستش را میان راه می‌گیرد. سپهر هنوز با خودش درگیر بود که باز برای دیدار برکه پا جلو بگذارد یا نه، اما این اتفاق باعث شد تصمیم قطعی‌اش را بگیرد. برکه ناباور به سپهر نگاه می‌کند. تقلا می‌کند که مچ دستش را از میان دستان او بیرون بکشد، اما موفق نیست. با صدایی که سعی دارد لرزش آن را کنترل کند، می‌گوید: - دستم‌و ول..کن مگرنه داد می‌زنم.. سپهر ناچار دستش را رها می‌کند. قبل از اینکه برکه برود، می‌گوید: - برکه می‌خوام..باهات حرف بزنم. برکه نمی‌خواست جلوی سپهر ضعیف و ناتوان باشد. خودش را محکم نشان می‌دهد. با قدرت می‌گوید: - من هیچ حرفی با تو ندارم! ناراحتم که چرا امروز تو رو دیدم! با دیدنت روزم خراب شده! در ضمن..جهت اطلاعت.. به خواستگارم جواب مثبت دادم! تو هم..برو پی همونایی که همیشه می‌گفتی برات صف کشیدن! حرفش که به اتمام می‌رسد، بدون توجه به نگاه مات زدهٔ سپهر، می‌رود و پشت سرش را هم نمی‌نگرد. خودش هم ماند که این چرندیات چه بود که گفت! دقیقاً به کدام خواستگار جواب مثبت داده است؟ چشمانش در این لحظه فرصت را غنیمت شمرده و می‌بارند. حالا که سپهر نبود، اجازه داشتند ببارند. دلش مانده بود که سپهر چی حرفی برای گفتن داشته است،‌ اما از طرفی غرورش هم اجازه نمی‌داد که بایستد و شنوایی حرف‌های سپهری باشد که روزی با بی‌رحمی تمام رهایش کرده. کتاب فروشی توجه به برکه جلب می‌کند. اشک زیر چشمانش را پاک می‌کند و داخل می‌رود. حالش کمی با دیدن این همه رنگ‌ و تنوع جا می‌آید. - ببخشین کتاب زبان و ادبیات فارسی برای امانت گرفتن ندارین؟ صدای آشنا باعث می‌شود برکه سر بچرخاند. معلم جدید... ناجیِ آسمانی... باز چشم برکه به جمال ستار روشن شده است. برکه نگاه می‌دزد و سر به زیر می‌خواهد از کتاب فروشی بیرون بزند، اما این سر به زیری کار دستش می‌دهد و محکم به دربِ شیشه‌ای برخورد می‌کند. نگاه همهٔ افراد حاضر در آنجا به برکه گره می‌خورد. عده‌ای می‌خندند. برکه صورتش از درد جمع می‌شود و گونه‌هایش از این بی‌حواسی، گلگون. ستار وقتی این حال دختر را می‌بیند، قدمی نزدیکش می‌رود. - خوبین خانم؟ برکه سرش به شدت بالا می‌پرد و ستار با دیدن چهرهٔ آشنا ابروانش بالا می‌روند. برکه به بخت خود لعنت می‌فرستد. خودش را جمع و جور می‌کند و صاف می‌ایستد. شال عقب رفته اش را جلو می‌کشد و می‌گوید: - س..سلام. ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها🥳👇🏻 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۰ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره😎❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃✨🍃 أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ ﴿یونس/٦٢﴾ آگاه باشید که دوستان خدا هرگز هیچ ترسی (از حوادث آینده عالم) و هیچ حسرت و اندوهی (از وقایع گذشته جهان) در دل آنها نیست. 🍃✨🍃
.‌ اللهم عجل لولیک فرج 🤲🌿 .‌
.‌‌ درد داره یکی رو بخوای اما اون نخوادت 💔 فریاد میزد و مشت های کوچولوش رو به سینه ام می کوبید . مشت هاش درد نداشت ، اما حرفهاش درد داشت ، جان می گرفت از منِ عاشق. اگر ادامه میداد می مردم با دست چپم مدام قلبمو ماساژ می دادم ،حالم خوب نبودو اون داشت هنوز دوست نداشتن منو به رُخم نکشد. _ اگه هرکسی غیر از تو هم می اومد بهش جواب مثبت می دادم، فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدم ؟ نه ، فقط خواستم از اون محیط دور شم، از اون روزهای لعنتی احساس میکردم رگهای سرم الانه که از شقیقه هام بیرون بزنن با دو دستم شقیقه ام را فشار می دادم.جلو اومد و یقه ام را با دو دستش گرفت _ گفتی می خوای بهترین روز زندگی ام رو بسازی؟می دونی بهترین روز زندگی ام چه روزیه؟ همانطور که یقه ام در دستانش بود تکانم داد_ با توأم می دونی؟ آرام و کم جان «نه» گفتم. چون واقعاً نمی دونستم. _ من بهت میگم، بهترین روز زندگیم روزیه که خبر مرگ تو رو به من بدن فهمیدی؟ بعدش هولم داد که افتادم و... https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac دلم خونه برای هادیِ عاشق 💔 ضحا بخاطر پس زده شدنش توسط نامزد سابقش ، نمیتونه عشق هادی رو باور کنه و اینجوری دل پسر عاشقمون رو می شکنه❤️‍🔥 https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac به نظرتون هادی موفق میشه دل ضحای سرخورده رو به دست بیاره❣ .‌ احسن الحالِ من 🫂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 سلیمانی گویا شنیده بود که سر به زیر می‌خندید _ بسته‌بندی غذاها آماده است می‌برید؟؟ رو به مادر گفتم _ ماشینم خرابه با ماشین ایشون اومدم محمد کی میاد؟؟ _معلوم نیست گفت یک شاید کارش تا شب طول بکشه نالان گفتم _حالا چه کار کنم؟؟ _کاری هست بگید من انجام میدم؟؟ مادر پیش دستی کرد و جواب داد _ باید بسته‌بندی‌های غذا را بین کارتون خواب‌ها پخش کنه امروز تنهاست _تا ساعت ۶ عصر کاری ندارم می‌تونم کمکتون کنم مادر تعارف سلیمانی را روی هوا گرفت و گفت _ بیا فاطمه جان بیا بسته‌ها رو بیاریم بیرون به کمک مادر بردم سلیمانی همانطور جلوی پله‌ها منتظر ایستاده بود. رسالت انتظار حیاط بزرگتر و ساختمان مجللی داشتم اما حیاط شان مانند حیاط ما بود، خانه شان هم معمولی به نظر می آمد. وقتی مادرش آرام گفت: _ امر خیر نتوانستم لبخندم را جمع کنم.پدرش در تماسی که گرفته بودم ماجرای دعوای من و سبحان را به میان کشیده بود و گفت:باید صبورتر و محتاط تر باشم. _آقای سلیمانی زحمت اینها رو می کشید؟ سر بلند کردم، چند پلاستیک پر از بسته های یکبار مصرف غذا را دیدم، از پله ها بالا رفتم _بازم هست؟ _آره، یکی دیگه مونده خودم میارم هر دو دستم را پر کردم و از پله ها پایین آمدم؛ صدای مادرش را شنیدم _مواظب خودتون باشید _باشه مامان ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ✍ به قلم کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 خداحافظی کردیم و بسته ها را داخل ماشین گذاشتیم. دوباره صندلی پشت نشست، استارت زدم و به راه افتادیم. آدرس را می دانستم، بس که محسن تعریف کرده بود. _به نظرتون کار درستیه هر دفعه براشون غذا می برید؟ _غذا بهونه ست، آدم میتونم گرسنگی رو تحمل کنه اما اینکه کسی دردش رو‌ ببینه و بی توجه باشه، اذیتش می کنه. دنده عوض کردم. -خب میخواستن نرن سمتش _حالا این اتفاقی که نباید می افتاد حادث شده، یعنی نباید کاری کرد؟ _شما مگه مسئول معتادایی؟ _نه، اما به اندازه خودم سهم دارم تو‌ بهتر کردن دنیا _این دنیایی که من دارم می بینم با این کارا بهتر نمیشه، اگر دنیا بهتر بشه حداقل اینجا چیزی تغییر نمیکنه، برای همینه میخوام برم _از ایران؟؟؟ _آره ولی محسن کمک نمیکنه برم _آدم عاقلیه _من بی عقلم؟ حرفی نزد که ادامه دادم: _همین محسنِ عاقل ،پول عمل خواهرشو از کمال گرفته، سفته داده دستش، چند برابر پول رو برگردونده اما هنوز کمال ولش نکرده، برای همینه که نمی تونه بیاد خونه که مادرش فکر می کنه رفته یه شهر دیگه برای کار _روزبه میدونه؟ _نه، قرار هم نیست بدونه، حالا شما بگو همه چی‌گل و بلبله، محسن اگه پول داشت و کار، مجبور نمی شد بره از یه آدم نااهل یه پول حروم بگیره ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ ✍ به قلم کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.‌ نوش نگاهتون نظردونی خالی نمونه😊 .‌ https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوخی سنگین با دانشجوی اسرائیلی دم سلبریتی‌های خارجی گرم که از مظلوم دفاع میکنن، حالا با هرتوانی که دارن. تو ایران سلبریتی‌ها میترسن دوتا دنبال‌کننده‌ بی‌شرفشون کم بشه. کسی که قراره بخاطر دفاع از مظلوم بذاره بره، همون بهتر بره...
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 سرشو خم کرد و گفت _ توروخدا سریع تر مرخص شو . بدون تو خونه یه جوریه! حوصله ی خونه رو ندارم💔 نه قبلاً و نه حالایی که احساسش رو به زبون می آورد جوابی برای ابراز احساسات نداشتم. مثلاً بی‌خیال که نشسته بودم یهویی منو بغلش میگرفت و می‌بوسید و می گفت دوستم داره. من سعی می‌کردم از دستش خودمو بیرون بکشم بچه‌ها هم فکر میکردن یه نوع بازیه و کمک پدرشون می دادن تا منو نگه داره. هروقت میخواستم پاسخی به احساسش بدم تموم اون دل شکستن ها و حرفهاش توی ذهنم می اومدو......😭😔 https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac
.‌‌ ♨️♨️♨️♨️ راحله که چندساله با دل شکستن های امیر شب و روز گذرونده حالا نمیتونه احساسات امیر رو باور کنه😭 https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۶ قدمی عقب می‌رود و
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم ستار جواب می‌دهد: - سلام. خوبین؟ چیزیتون نشد؟ برکه لبخندی متزلزل بر لب می‌نشاند. - آره..آره خوبم. ناگهان خون غلیظ از بینی‌اش روان می‌شود. ستار اخم می‌کند. برکه هنوز متوجهٔ خون سرازیر شده نشده است و می‌خواهد سریع‌تر از این وضعیت فرار کند، بی‌خبر از آنکه چه اتفاقی افتاده. دست روی دستهٔ در می‌گذارد که ستار می‌گوید: - از بینیتون داره خون میاد. برکه با هراس دست زیر بینی‌اش می‌کشد. رنگ قرمز خون، روی دستش نمایان می‌شود و‌ آه از نهادش بلند. آب دهانش را پایین می‌فرستد. ستار دست درون کیفش می‌کند، اما دستمالی نمی‌یابد. برکه بیچاره هم چیزی به همراه نداشت. دختری از افراد حاضر در کتاب فروشی وقتی وضعیت را می‌بیند، دستمالی از داخل کیفش بیرون می‌آورد و‌ سمت برکه می‌رود. دستمال را دستش می‌دهد و کمک می‌کند روی یکی از صندلی ها بنشیند. برکه سرش را بالا می‌گیرد تا از خون ریزی کاسته شود و با خجالت رو از همه برمی‌گرداند. ستار می‌ماند چرا در هر زمانی که دخترک را می‌بیند یک آسیب گریبان گیر او می‌شود. خوب می‌فهمید که دخترک به دلیل اینکه آن روز شاهد اعمالش بوده خجالت می‌کشد و معذب است. نگاه از دخترک می‌گیرد و سمت میز پذیرش می‌رود‌. سوالش را دوباره می‌پرسد و بعد از امانت گرفتن کتاب مورد نظرش، از کتاب فروشی بیرون می‌آید. لحظهٔ آخر، از پشت شیشه با برکه‌ای که خیره به رفتن اوست،‌ با سر خداحافظی می‌کند و دستی بالا می‌برد. برکه وقتی از نبود ناجی‌ای که انگار قرار است هر روز او را ببیند، مطمئن می‌شود، بلند شده و از کتاب فروشی بیرون می‌زند. خون بینی‌اش بنده آمده بود. دستمال خونی را درون سطل زباله می‌اندازد. مثلاً آمده بود بیرون تا هوایی به سرش بخورد و کمی حالش جا بیاید، اما اوضاع خراب‌تر از قبل شد. سپهر را دید... آنطور روبروی دیدگان معلمش ضایع شد... موجب خندهٔ مردم شد... زیر لب زمزمه می‌کند: - چه روز گندی! اشک در چشمانش حلقه می‌زند و از خدا شکایت می‌کند. از ناجی‌ای که برایش فرستاده است. او دیگر توان ماندن در این جهان را نداشت. او نمی‌خواست دیگر کسی را ببیند... ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها🥳👇🏻 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۰ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره😎❌
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 قسمت۷۶ امیر توی آتش سوزی دستهاش و شکمش و قسمتی از پاش سوخته بود. وقتی دیدمش اصلأ ناراحت نشدم.یه حس خوشحالی ته دلم بود. شربت آوردم برای دوستش که گفت _ راحله خانم بهتون شوک وارد شده؟؟ گفتم نه چطور مگه؟ گفت آخه خیلی خونسردی، امیر رو که آوردم واکنش نشون ندادی نمیدونست که امیر اونقدر دل منو سوزونده که آرزوی مرگش رو داشتم و الان اصلأ ناراحت نیستم.به دروغ گفتم: جیغ و داد نکردم که سارا نترسه ولی نگاه امیر می‌گفت می‌دونم که خوشحالی . یک ساعت بعد خواهر و برادراش و بچه‌هاشون اومدن . با دیدن امیر همه زدن زیر گریه. من سارا رو گرفتم و رفتم توی اتاق خوابش.مشغول شیر دادن به سارا شدم. وقتی بقیه رفتن من و امیر تنها شدیم باهاش حرفی نزدم.فقط غذاهاشو آماده میکردم و توصیه هایی که دکتر گفته بود رو کمک می‌کردم که انجام بده. صدای ناله های نیمه شبش دلمو خنک می‌کرد. https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac احسن الحالِ من 🫀 بیا بخون چه زجرهایی که امیر به راحله نداده😭 .‌
.‌ راحله به اجبار پدرش با مردی که قبلاً زن داشت و‌شکاکه ازدواج کرده ، امیر اونقدر بلا سرش آورده که راحله آرزوی مردنشو‌ داره حالا امیر سوخته و.... https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac احسن الحالِ من 🫀 سرگذشت واقعی اعضای کانال😔