eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
9هزار دنبال‌کننده
636 عکس
761 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه به‌جز جمعه‌ها پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
حافظ: "گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر آن مهر بر که افکنم؟ آن دل کجا بَرم؟ " ‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‎‎‎‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 در دلم قربان صدقه ی عمه رفتم اما با یاد آوری چهره ی همیشه از خود راضی سبحان اخمی روی صورتم نشست _ پسره ی خودشیفته ، انگار از دماغ فیل افتاده _ لباس نمیپوشی فاطمه؟ با صدای مادر به خود آمدم و به طرف اتاق دویدم ، سریع پیراهن بلندم را به تن کردم و موهایم را زیر شالم فرستادم. وقتی از اتاق خارج شدم عمه و سبحان روی مبل نشسته بودند به طرف عمه رفتم و سلام و احوالپرسی کردم _ سلام دختر دایی دختر دایی و‌کوفت ، در همین صدا زدنش هم فخر و تکبر است. _ سلام پسر عمه خوش اومدین کنار پدر نشستم _خب چه خبرا ، آقا مسعود کجاست؟ سبحان در جواب پدر گفت _ مجبور شده بره ترکیه،مواد اولیه رو تحویل بگیره _ چطور این بار تو نرفتی سبحان کمی روی مبل جابجا شد _ طرف اصرار داشت بابا بره، دیگه من موندم مادر با سینی چای وارد شد و به همه تعارف کرد و نشست _ اگه کشمش داری بیاری ممنون میشم قبل از اینکه مادر بایستد و برای عمه کشمش بیاورد گفتم _ من میارم مامان عمه قند نمی‌خورد و اگر کشمش نبود بیخیال چای می شد. به آشپزخانه رفتم و داخل کابینت دنبال ظرف کشمش گشتم _ این روزا زیاد میری پیش روزبه خبریه؟ با صدای سبحان به سمتش برگشتم و دستم را روی قلبم گذاشتم _ یه یااللهی ندایی ! ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول https://eitaa.com/asipoflove/16295 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.‌ نظر دونی منتظر نظرات شما هستم 👇نظر بدید😒😒😅 https://harfeto.timefriend.net/16871571152748 .‌
. مولانا «یا عاشقِ شیدا شو، یا از بَرِ ما وا شو.»🌱 ‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌@ahsanol_hal68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 قُل لَّوْ شَاءَ اللَّهُ مَا تَلَوْتُهُ عَلَيْكُمْ وَلَا أَدْرَاكُم بِهِ ۖ فَقَدْ لَبِثْتُ فِيكُمْ عُمُرًا مِّن قَبْلِهِ ۚ أَفَلَا تَعْقِلُونَ ﴿یونس/ ١٦ ﴾ بگو اگر خدا نمی‌خواست هرگز بر شما تلاوت این قرآن نمی‌کردم و او هم شما را به آن آگاه نمی‌ساخت، زیرا من عمری پیش از این میان شما زیستم (که دعوی رسالت نداشتم) آیا عقل و فکرتان را کار نمی‌بندید؟ ✨✨✨✨✨
🍃✨‌‌ بخوان دعای فرج را ، به پشتِ پرده‌ی اشک که یار گوشه‌ی چشمی به چشمِ تر دارد💕🌱 ‌
.‌ می دویدم تا سریعتر به آمبولانس برسم، زیر پام خالی شد و ناگهان روی زمین افتادم همین تکان شدید باعث شد که ضحا چشم باز کنه _ تو... تو کی هستی؟ بریده بریده گفتم _ مآمور امنیتِ تو _ عطر تنت ، صدای قلبت آشناست با حرفی که زد ایستادم خدای من! نمی دونم چرا این حرف رو زد ، فکر نمی کردم با همون چند برخورد پنج سال پیش منو یادش بیاد .آروم خندیدم جانِ دوباره ای گرفتم _ خوبه ، همین که همینقدر منو یادته خوبه محکم تر بغلش گرفتم و..... https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac 🌱 عاشقانه ای زیبا🫂🫀
.‌ هادی یه مأمور امنتیه که وسط ماموریتش دلشو داده به یه دختر دبیرستانی 😍ضحا خانوم شده بلای جونش و مدام ....🔥🫂 https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac به قلم کانال احسن الحالِ من 👌
یک جرعه عشق🫀
.‌ هادی یه مأمور امنتیه که وسط ماموریتش دلشو داده به یه دختر دبیرستانی 😍ضحا خانوم شده بلای جونش و مد
.‌ ❤️❤️حمایت بکنید کانال دوممون رو❤️❤️ 💥رمان مراد من او(به قلم خانم آلا ناصحی) 💥سرگذشت یکی از اعضا کلیپ موسیقی متن و شعر همه چی داریم 😁 دیگه چی میخواید😍 دمتون گرم یه همت کنید بکشه بالا👏👏 .‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 شیر آب را باز کرد و دستش را زیرش گرفت.انگار حرفم را نشنید که گفت _ نگفتی کارت با روزبه چیه؟ _ نقاشی و‌نرم افزار _ شب و نصفه شب؟ _ آمار غلط بهتون دادن دوروز درهفته است که عمه در جریانه ، شما مشغول اداره ی کارخونه هستی _ فردا اومدی موسسه بمون کارت دارم ظرف کشمش را گرفتم و به جمع پیوستم اینبار کنار مادر نشستم .اخم روی صورتم بود مادر آرام پرسید _ چیزی شده؟ ابرو بالا فرستادم و مانند خودش آرام گفتم _نه سبحان در حالیکه لبه ی آستینش را مرتب می‌کرد آمد و کنار پدر نشست و بعدش مشغول صحبت با پدر شد . مادر و عمه هم در مورد کمک های خیریه ای که تا حالا جمع شده بود صحبت می‌کردند . نگاه گاه و بیگاه سبحان را روی خودم حس میکردم و دلم میخواست چیزی بارش می‌کردم. صدای دوباره ی اف اف راه نجاتم شد. برای باز کردن در رفتم با شنیدن صدای گرم محمد که گفت _ آبجی جان باز کن ذوق زده دکمه را زدم و دم در ورودی منتظر ماندم تا بیاید. نزدیک تر که شدند عاطفه را هم دیدم _ وای عاطفه جونم تو هم اومدی ؟ خندید و سلام کرد از پله ها که بالا آمدند محکم عاطفه را در آغوش گرفتم _ خوبی؟ _ اگه بذاری آره خندیدم و دستم را از دورش آزاد کردم. تازه چشمم به کیکی افتاد که در دست محمد بود و شمع عدد ۲۱ روی آن خودنمایی می‌کرد. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.‌ یکبـــــار هم ای عشق من از عقل میندیش بگذار که دل حل بکند مسئله‌ها را :)🌱❤️ .‌
.‌ غالبا الشخص الذي تعطيه مكانه كبيره في قلبك يجعلك تندم اكبر ندم في حياتك... ‌ «چه بسا شخصی که جایگاه بزرگی در قلبِ خود به او میدهید باعثِ بزرگ‌ترین پشیمانی زندگی شما خواهد شد...» ‌@ahsanol_hal68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃 فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَىٰ عَلَى اللَّهِ كَذِبًا أَوْ كَذَّبَ بِآيَاتِهِ ۚ إِنَّهُ لَا يُفْلِحُ الْمُجْرِمُونَ ﴿ یونس/١٧ ﴾ پس کیست ستمکارتر از آن که به خدا نسبت دروغ دهد یا آیات او را تکذیب کند؟ و البته بدکاران هرگز به فلاح و رستگاری نخواهند رسید. ✨✨✨✨
.‌ اللهم عجل لولیک فرج 🤲🌿 .‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و فکر می‌کنی به انتها رسیدی ولی در یک لحظه خدا همه چیز و درست می‌کنه... ‎‎‎‌‌┅┄ ❥❥ @panaaheman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 چشمانم برقی زد و این بار خواستم محمد را بغل کنم که گفت _ نکن فاطمه ، لباسم کیکی میشه با دیدن کفش ها اخمی کرد و گفت _ سبحان اینجاست _ آره با عمه یه نیم ساعت چهل دقیقه ای میشه اومدن _ چرا شانه بالا انداختم ،باهم وارد شدیم من کیک را به آشپزخانه بردم و عاطفه هم بعد از سلام و احوالپرسی به آشپزخانه آمد _ زشت نیست پیش عمه شون کیک‌ببریم؟ _ نه ،ایرادش چیه،فوفش میخوان دوتا تیکه کیک‌بخورن ،قول میدم برای تو بمونه آرام به سرم زد _ نه دیوونه،آخه پسر عمه ات خیلی یه جوریه خندیدم و گفتم _ از خیلی بیشتر _ اومدین اینجا غیبت؟ فاطمه توبرو پیش عمه ، من و عاطفه کیک و بشقاب ها رو میاریم مادر عذرم را خواست و مرا از آشپزخانه بیرون فرستاد.کنار محمد نشستم که سرش را برگرداند و لبخند گرم و برادرانه اش را به من هدیه داد .دقیقه ای بعد عاطفه و مادر هم با کیکی که شمعش روشن بود آمدند.عمه با دیدن کیک گفت _ تولد فاطمه است؟؟ خب می‌گفتید ما دست خالی نیایم پدر سیب پوست گرفته را داخل بشقاب گذاشت و با خنده گفت _ بیچاره خودشم خبر نداشت عمه ناراحت گفت _ یه دونه عمه که بیشتر نداره مادر معذرت خواهی کرد و کنار پدر نشست .چشم بستم تا شمع را فوت کنم،هرچه فکر کردم آرزویی به ذهنم نیامد عاطفه گفت _ فوت کن دیگه فاطمه _ آرزو هام گم شدن صبر کن ببینم چی به چیه ؟ ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.‌ فکر کردم اومدن 🥲 ولی نیومدن پارتها الان اومدن😁 نظر https://harfeto.timefriend.net/16871571152748