یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۰ کلافه شالش را از س
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۲۱
آرشام لبانش را با زبان تر میکند.
- چه خبرا؟ سال آخری خوش میگذره؟
برکه حتی نیم نگاهی به آرشام نمیاندازد.
تخس جواب میدهد:
- کی مدرسه خوب بوده که الان خوب باشه و خوش بگذره؟
آرشام میخندد.
- به شدت قبول دارم. منم اصلا از مدرسه خوشم نمی اومد.
برکه پوزخندی میزند.
با ابروان بالا رفته چشم به آرشام میدوزد و میگوید:
- من کی گفتم از مدرسه خوشم نمیاد!؟
آرشام لبخندی میزند.
چقدر با این دختر حال میکرد. تخس بود و همش در پی ضایع کردن ملت!
البته که پول پدرش هم یک امتیاز ویژه محسوب میشود.
میگوید:
- خیل خب! من اشتباه کردم.
برکه با غرور سر تکان میدهد و در دل آرزو میکند که آرشام زود تر ازکناش برود و تنهایش بگذارد.
بوی ادکلنش واقعا اذیت کننده بود!
آرشام من و منی میکند و میگوید:
- میگم..مامانت بهت چیزی گفته؟
برکه میفهمد منظور آرشام چیست، اما خودش را بیتفاوت نشان میدهد.
شانه بالا میاندازد.
- نه! میشه از کنار من بلند شی، بری؟
واقعا حوصله ندارم.
کمی به آرشام بر میخورد.
اخم ریزی گرفتار ابروانش میشود و میگوید:
- چته امشب؟؟
برکه با ابروان بالا رفته نگاهش میکند.
با پررویی جواب میدهد:
- فضولیش به شما نیومده!
گوشهٔ لب آرشام بالا میرود.
- هیچ وقت کم نمیاری برکه.
بلند میشود و ادامه میدهد:
- من میرم راحت باشی.
کاری داشتی حتما خبرم کن.
برکه حالت چهرهاش از گفتههای آرشام در هم جمع میشود.
با رفتن آرشام نفسش را بیرون میفرستد و زیر لب میگوید:
- خدایا مرسی! واقعا تحمل این اعجوبه رو نداشتم!
ناگهان نگاه خیره و خندان مادرش را شکار میکند.
سوگل خانم حسابی مسرور بود از اینکه برکه و آرشام همکلام شدهاند.
از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان.
سوگل خانم عجیب میل داشت به سر گرفتن وصلتی میان خانوادهٔ خودش و لرستانی.
نیشخندی روی لبان برکه نقش میبندد.
چشم از سوگل خانم برمیدارد و ته ماندهٔ آب پرتقالش را سر میکشد.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۱ آرشام لبانش را با
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۲۲
«یک ماه بعد»
ستار چند تقه به درب کلاس میزند و بعد وارد میشود.
دختر ها، همه در جای خود مینشینند.
ستار روی صندلیاش مینشیند.
جلسهٔ قبل بچهها امتحان داشتند و امروز قرار است نتایج آزمونشان را ببینند.
اما ستار همیشه ساعات آخر برگه ها را میداد که دانشآموزانش درگیر نمره خود نشوند و حواسشان از درس پرت.
درس را آغاز میکند.
همه با دقت درس را گوش میدهند و نکات را یادداشت میکنند.
با اتمام درس، ستار «خسته نباشید» میگوید و کتابش را میبندد.
رو به دانش آموزان میگوید:
- یکی یکی اسم میخونم بیاین برگه امتحانتون رو بگیرن.
نازنین نگران میگوید:
- آقا نمره ها رو که بلند نمیخونین؟
ستار جواب میدهد:
- نه، نمیخونم.
نازنین نفسش را با خیال راحت بیرون میفرستد.
او حدس میزد که این امتحان را خراب کرده باشد.
ستار یکی یکی نامها را میخواند.
دخترها میآیند و برگهشان را تحویل میگیرند و ستار هم، همزمان نمرات را وارد میکند.
به لیستش نگاهی میاندازد.
نمرات خوب بودند، اما همانند همیشه نمرهٔ یکی از دخترها عجیب بود و کمتر از حد معمول.
آزمونهای ستار در حد کتاب است و نسبتاً آسان، اما «برکه اسدی» نمرهاش همانند چند نمره قبلی که از پرسش های کلاسی هست، نسبت به دیگر بچههای کلاس پایین تر است.
سال آخر دبیرستان است و این نمرات باعث نگرانی...
مخصوصاً اینکه ستار حال و روز برکه را در آن شب دیده بود و حالا باز گمان میکرد دخترک مشکلی جدی دارد که برایش انگیزهای جهت درس خواندن نمانده...
زنگ تفریح میخورد.
دختر ها، همانطور که به معلم «خسته نباشید» میگویند، یکی یکی از کلاس بیرون میروند که ستار برکه را مخاطب قرار میدهد:
- خانم اسدی، شما وایسین.
برکه در کنار درب کلاس متوقف میشود.
مرضیه چشمکی ریز برایش میزند و از کلاس بیرون میرود.
برکه به سمت ستار برمیگردد.
ستار منتظر میماند که دخترها از کلاس خارج شوند.
بعد از آنکه کلاس از حضور دانش آموزان خالی میشود، ستار چشم به برکه میدوزد و میگوید:
- خب.. خانم اسدی...
دوست دارین با من صحبت کنین؟
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۲ «یک ماه بعد» ستار
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۲۳
برکه هول میکند.
- در...در مورد چی؟
ستار نگاهی به لیست کلاسیاش میاندازد و میگوید:
- در مورد این نمرات...
برکه آب دهانش را پایین میفرستد و اخم میکند.
خوشش نمیآمد کسی او را بابت نمراتش مواخذه کند.
میگوید:
- خب؟ باید چیکار کنم؟؟
از درس و مدرسه خوشم نمیاد، دلمم نمیخواد درس بخونم و نمره خوب بگیرم! مشکلی داره؟
ستار از این تغییر موضع ناگهانی ابروانش بالا میپرند.
عینکش را از روی چشمانش برمیدارد و در حالی که آن را داخل جعبهاش میگذارد، میگوید:
- به آیندهٔ بدون درس فکر کردین؟
برکه نامحسوس نفسش را بیرون میفرستد.
لبانش را با زبانش تر میکند:
- شاید یکی آیندش تو چیزی بدون درس باشه! متاسفانه الان زمونهای شده که هر کی که تحصیل کرده نباشه، یه بند انگشت هم به حسابش نمیارن..
چرا؟ چرا همه چی رو تو این درس کوف..
قبل از آنکه کلام کامل از دهانش خارج شود، دست روی دهانش میگذارد.
انگار فراموش کرده که معلمش روبرویش است!
ستار از این دل پُر برکه به وجد میآید.
سری تکان میدهد و میگوید:
- درسته. منم نگفتم قرار همه با درس و مدرسه به موفقیت برسند. بعضیا آیندهای خارج از این دارن...
فقط به خاطر خودتون گفتم، چون با درس خوندن راحتتر میتونین به اهداف تون برسین و به خودتون بابت موفقیتتون افتخار کنین.
ستار کیفش را برمیدارد و ادامه میدهد:
- خب... اگر صحبتی نیست میتونید برید.
برکه سری بالا میپراند.
زیر لب «خداحافظ» زمزمه میکند و بیحواس جلوتر از ستار از کلاس خارج میشود.
ستار از کلاس بیرون میآید و بعد از خداحافظی از کادر مدرسه، از مدرسه خارج میشود.
سوار ماشینش که میشود، موبایلش زنگ میخورد.
نگاهی به صفحهٔ آن میاندازد و با دیدن شمارهٔ مادرش، لبخند روی لبانش نقش میبندد.
آیکون سبز را رنگ را میکشد و گوشی را روی گوشش میگذارد.
خوش انرژی میگوید:
- سلام و علیکم به مادر خودم.
در آن سمت، زهرا خانم لبخندی شیرین میزند.
- سلام عزیزم. خوبی؟
کجایی؟ حرکت نکردی؟
- نه مادر. انشاءالله تا یک ساعت دیگه حرکت میکنم.
- انشاءالله. حرکت کردی زنگ به من بزنی حتما. باشه مادر؟
ستار دور از چشم مادر، دست روی چشم میگذارد.
- چشم.
- چشمت بیبلا پسرم. فعلا خدانگهدارت.
ستار بعد از خداحافظی، تماس را قطع میکند و راهی خانهاش میشود.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۳ برکه هول میکند. -
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۲۴
ساکش را میبندد و راهی خانهٔ مادری میشود.
ساعتی بعد به شهرستان میرسد.
همانند همیشه، ورودش با استقبال فراوانی روبرو میشود.
بعد از تعویض لباس هایش، کنار پدرش، علی آقا، مینشیند.
علی آقا پایش را دراز میکند.
پایش خیلی وقت است که درد و برای عملش هم این دست و آن دست میکند.
ستار با نگاهی دلسوزانه میگوید:
- بابا جان، گوش نمیدید که! بذارین وقت بگیرم برید این پا رو عملش کنید.
خودتون راحت میشید.
علی آقا لبخند میزند.
- تا الان که باهام راه اومدن بابا.
اینو ول کن، از خودت بگو بابا؟ چه خبر؟ مدرسه خوب هست؟
بچه ها رو که نمیزنی؟
ستار میخندد.
- خداروشکر خوبه. بچه ها رو هم نمیزنم. خیالتون راحت..
علی آقا با لبخند سر تکان میدهد.
زهرا خانم و ستاره، با سینی چای و شیرینی داخل هال میآیند.
ستار لبخند به لب میگوید:
- به به. دست شما درد نکنه.
زهرا خانم میگوید:
- سرت درد نکنه مادر. وقتی میای دل ما هم باز میشه.
کاش میشد بیای همینجا.
ستار فنجان چای و نلبکی برمیدارد و جلوی پدرش میگذارد. در همان حال جواب زهرا خانم را هم میدهد:
- قربونتون برم حرف زدیم که با هم.
زهرا خانم سر تکان میدهد.
ستاره با ذوق میگوید:
- داداش این هفته منو میبری تهران؟ باید برای طراحی هام لوازم بگیرم. اینجا پیدا نمیشه اون وسایلی که میخوام.
ستار قلوپی از چایش را مینوشد و میگوید:
- چشم آبجی. حتما میریم انشاءالله.
ستاره تشکر میکند و دیگر سکوت.
زهرا خانم کمی من و من میکند.
هیجان داشت برای گفتن حرف هایش.
برای علی آقا چشم و ابرویی میآید.
علی آقا سر تکان میدهد و میگوید:
- ستار بابا، تا کی اینجا هستی؟
ستار فنجان چای خالی را درون سینی میگذارد و جواب پدرش را میدهد:
- تا شنبه هستم بابا. چرا؟
ستاره با شیطنت دنبالهٔ حرف علی آقا را میگیرد و یک راست میرود سر اصل مطلب.
میگوید:
- داداش میخوایم آستین واست بالا بزنیم!
زهرا خانم که موقعیت را مناسب میبیند، ادامه میدهد:
- پسرم یه مورد خوب هست. موافقی من یه زنگ بزنم واسه فردا شب قراری بزارم؟
ستار دستی به ته ریشش میکشد.
او بیست و هفت ساله بود و دیگر وقت ازدواجش.
برای همین مخالفتی نمیکند.
چشم به زهرا خانم میدوزد و میگوید:
- من مشکلی ندارم.. انشاءالله که خیره.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۴ ساکش را میبندد و
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۲۵
زهرا خانم لبخندش عمق میگیرد و میگوید:
- انشاءالله.
پس من برم زنگ بزنم.
بلند میشود و میرود.
ستار از اینهمه عجلهٔ مادرش میخندد.
رو به علی آقا میکند و میگوید:
- بابا کی هستن؟ آشنا؟
علی آقا میگوید:
- نه بابا، اونطور که مادرت گفت تا حالا ندیدیم همدیگه رو.
ستاره با هیجان کنار برادرش میخزد و میگوید:
- داداش.. من دیدمش ها!
ستار چشم به ستاره میدوزد.
لبخند میزند و میگوید:
- خب؟
ستاره ادامه میدهد:
- خب... خوشگله! خانومه و بسیار هنرمنددد!
وای... باید کاراشو ببینی داداش..
ستار کنجکاو میگوید:
- چیکار میکنه مگه؟
- گلدوزی.. خیلی قشنگن! اصلا یه چی میگم یه چی میشنوی!
ستار تنها سر تکان میدهد.
ستاره با ذوق ادامه میدهد:
- ولی خوشم میاد زنداداشم بشه ها. مهربونه..
ستار به شوخی مشت به بازوی ستاره میزند.
- تا کجا پیش رفتی تو!
با ابروان بالا رفته نگاهش میکند و ادامه میدهد:
- بخوای سر به سر من بزاری تهران بی تهران ها!
ستاره با دستی که روی بازویش هست و لبخندی وسیع که دندان هایش را به نمایش میگذارد، میگوید:
- سعیمو میکنم!
ستار میخندد.
- پس منم سعیمو میکنم که ببرمت تهران.
ستاره پشت چشمی برایش نازک میکند.
- خیلی زرنگی ستار!
ستار خندان شانه بالا میاندازد و چیزی نمیگوید.
زهرا خانوم از اتاقشان بیرون میآید.
لبخند روی لبانش این نوید را به اعضای خانواده میدهد که همه چیز بر وفق مراد است.
بعد از ساعاتی گفتوگو همگی به خواب عصر گاهی میروند.
ستار و ستاره داخل اتاق ستاره میروند.
ستار کیفش را روی زمین میگذارد و برگههای امتحان پسرها را از کیفش بیرون میکشد تا تصحیحشان کند.
ستاره کنار ستار مینشیند و برگه را کمی زیر و رو میکند.
میگوید:
- عجیب حوصلهای داری داداش..
باید اینهمه برگه رو تصحیح کنی؟
ستار برگه ها را مرتب جلویش میگذارد و در همان حینی که یکی یکی سوال ها را تصحیح میکند، میگوید:
- اونقدر که تو فکر میکنی سخت نیست. برای من که معلم این درسم کاری نداره.
ستاره سر تکان میدهد.
برگهٔ اول تصحیح میشود.
دومین برگه، از آن اشکان است.
هنوز شروع نشده، ستار بیاختیار خندهاش میگیرد. میدانست الان دوباره اشکان چه کرده...
برگه امتحانی اش را با همهٔ غلط و غلوط هایش تصحیح میکند.
این بار ابتکار به خرج داده و پایین برگه برای ستار نوشتهای نوشته بود.
ستار زیر لب میخواند.
«آقا منتظری، ببین من بلدم، ولی ایندفعه نتونستم بخونم خراب کردم. تو که بزرگی منو ببخش که بخشش از بزرگان است. خاکِ پاتم آقا!»
ستار سری به چپ و راست تکان میدهد و زیر لب زمزمه میکند:
- من امتحانات آخر سال وضع اشکانو میبینم که! چقدر آخه بهش تذکر بدم درسشو بخونه؟ گوشِ شنوا که نداره این پسر!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۵ زهرا خانم لبخندش ع
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۲۵
جواب نوشتهاش را روی همان برگه مینویسد.
آن هم با خودکار قرمز.
«منتظرم ببینم وقتی مدیر نمره های درخشانت رو دید باز هم خاک پاش هستی و بلبل زبون میکنی یا نه!»
فردا شب از راه میرسد.
اعضای خانواده آمادهاند برای رفتن به جلسهٔ خواستگاری.
ستاره با شور و شعف سر تا پای برادرش را از نظر میگذارند و میگوید:
- وای داداششش... دختر مردم تو رو ببینه از حال میره که!
ستار میخندد.
- انقدر زبون نریز ستاره.
زهرا خانم پشت بند نمکریزی ستاره، سرخوش میگوید:
- قربون قد و بالات برم من پسرم. ایشالا همین امشب شیرینیتو بخوریم.
ستار لبخند میزند.
- انشاءالله که هر چی خیر و صلاح باشه پیش بیاد.
زهرا خانم زیر لب انشاءالله میگوید.
در همان حالی که زهرا خانم دارد برای پسرکش زیر لب «لا حول و لا قوه الا بالله العلی عظیم» میخواند و فوت میکند، علی آقا میگوید:
- اگر خدا بخواد بریم اهل و عیال؟
زهرا خانوم نگاهش میکند و میگوید:
- بریم آقا.
سوار ماشینشان میشوند و راهی خانهٔ میزبان.
ساعتی بعد به محلهٔ مورد نظر میرسند.
علی آقا زنگ در را میزند و لحظهای بعد پدرِ خانه، برای استقبال میهمانان میآید.
همه عرض سلامی میکنند و داخل میروند.
ستار و علی آقا روی زمین مینشینند و تکیه به پشتی میدهند.
خانهٔ ساده اما با صفایی دارند.
ساعات اول به احوال پرسی میگذرد که زهرا خانم دیگر طاقت از کف داده و رو به
شیرین خانم، مادر خانه، میگوید:
- دخترم نمیاد که روی ماهشو ببینیم؟
شیرین خانم لبخند میزند.
در آشپزخانه، لپهای شیدا از گفتههای زهرا خانم گل میاندازند.
صدای مادرش به گوشش میرسد:
- شیدا جان مامان، چای رو بیار عزیزم.
شیدا دستههای سینهٔ آمادهٔ چای را میگیرد.
زیر لب ذکری میفرستد و با سری به زیر افتاده، وارد هال میشود.
چای را تعارف میکند و بعد کنار مادرش مینشیند.
زهرا خانم یک راست میرود سر اصل مطلب.
رو میکند به عباس آقا و میگوید:
- اجازه میدین جوونا برن سنگاشونو وا بکنن؟
عباس آقا لبخند میزند و با تکان دادن سر به شیدا این اجازه را میدهد.
شیدا میایستد و همانطور ستار.
لحظهٔ آخر ستاره چشمکی شیطنتبار روانهٔ برادرش میکند.
ستار با لبخندی که از شیطنت ستاره روی لبانش گل کرده است، داخل اتاق شیدا میرود.
روی صندلی مینشیند و شیدا هم روبرویش.
اتاق شیدا عطر و بوی گل محمدی را میداد و ستار این رایحه را عجیب دوست میداشت.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۵ جواب نوشتهاش را ر
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۲۶
میخواهد از عطر اتاقش بگوید، اما نگاهش به گلدوزی ها گره میخورد.
الحق که ستاره حق داشت برایشان آنهمه ذوق کند.
با لبخند میگوید:
- عجب گلدوزی های قشنگی!
لبان شیدا از این تعریف کش میآیند.
- ممنونم.
ستار لبخند به رویش میپاشد.
میرود سر اصل مطلب و میگوید:
- خب... از خودمون بگیم؟
لپ های شیدا اناری میشوند.
سر به زیر میاندازد.
لبان ستار بیاختیار کج میشوند.
خودش رشتهٔ کلام را به دست میگیرد:
- با اجازتون من شروع میکنم...
شیدا زمزمه میکند:
- بفرمایید..
ستار لبانش را با زبان تر میکند و از خودش میگوید.
از اخلاق و روحیاتش...
از وضع شغل و زندگیاش...
شیدا دلش میلرزد.
گفتههای ستار، حسابی به مذاق دلش خوش میآیند.
آنقدر که دلش میخواست فقط و فقط ستار از خودش بگوید!
حرفهای ستار به پایان میرسند.
میگوید:
- خب، حالا شما از خودتون بگین.
شیدا باز گلگون میشود.
درون گراست و خجالتی دیگر...
هر چه حرف برای این لحظه آماده کرده است، از ذهنش میپرند.
اما هر طور که هست از خودش میگوید.
البته کوتاه و مختصر...
به مشامِ ستار میرسد که شیدا خجالتیست...
برای همین هم دیگر اجبار نمیکند برای بیش از این گفتن و بسنده میکند به همان چند کلام...
از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان!
شیدا به دل ستار هم نشسته است...
اصلا لبخندش را ببین!
همین لبخند گواه همه چیز است.
با لبخند میگوید:
- تا الان که من با شما تفاهم داشتم. شما چی؟
شیدا باز گل گلی میشود.
سر به زیر لب میزند:
- من...هم بله..
ستار به روی خودش نمیآورد، اما خودش هم میفهمد که قلبش مسرور است این جواب.
چشم به شیدا میدوزد.
متوجه میشود که شیدا از این تنهایی معذب است.
برای همین میگوید:
- اگه صحبت دیگه ای نیست، بریم؟
شیدا قبل آنکه تایید کند، بیحواس، میایستد.
و ثانیه بعد باز مَثلِ لبویی سرخ میشود.
ستار لبخندش را پشت لبان به هم چسبیدهاش پنهان میکند و میایستد.
شیدا درب اتاق را آرام باز میکند و صبر میکند تا ستار اول خارج شود.
ستار اما با احترام میگوید:
- شما اول بفرمایین.
خانوادهها در آن سمت به تعارف تکه پاره کردن فرزندانشان ریز ریز میخندند.
شیدا میخواست دقایقی را تنها باشد و برای همین مخالفت میکند:
- شما برین.
ستار باز میخواهد اصرار کند که شیدا با صورتی سرخ، چشم به ستار میدوزد و آرام لب میزند:
- خواهش میکنم برین شما. من الان میام.
ستار دیگر چیزی نمیگوید و با تکان دادن سری از اتاق بیرون میآید.
شیدا پشت در پنهان میشوند و با کف دست به صورتش میکوبد.
زیر لب میگوید:
- این ناشی بازی چی بود که من در اوردم؟
وای... گل کاشتی شیدا خانوم!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۶ میخواهد از عطر ات
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۲۷
نفسش را بیرون میفرستد و در دل آروز میکند که کاش میشد نامرئی شد و نگاه خیرهٔ افرادی که به محض خروجش تقدیمش میشوند را نبیند و حس نکند.
اما چاره چه بود؟
دستی به چادرش میکشد و از اتاق بیرون میآید.
طبق انتظارش همهٔ نگاه ها قفل او میشوند و او هم همچون گل سرخی، سرخ.
«گل سرخ» واژهی مناسبی برای توصیف شیداست...
او واقعا مصداق بارزی از یک گل سرخ است.
هم زیبا و هم گلگون...
لبخند زهرا خانم وسیع میشود.
با شوق میگوید:
- به سلامتی شیرینی رو بخوریم؟
شیدا نگاه شرمزدهاش را به پدرش میدوزد.
عباس آقا، لبخند بر لب مینشاند و میگوید:
- انشاءالله که خیره...
همه لبخند میزنند و کام خود را با شیرینی، شیرین میکنند.
قلب ستار حال عیجبی دارد...
یک حس تازه و نو را تجربه میکند...
انگار شیدا هنوز نیامده، جایی در قلبش باز کرده است.
جلسه هم به پایان میرسد.
قرار بر این میشود که خانواده ها بیشتر یکدیگر بشناسند و جوان ها هم همینطور.
خداحافظی میکنند و میروند.
آخر شب، خواب به چشمان ستار نمیآید.
داخل حیاط با صفایِ خانهشان میرود و لبهٔ حوض آب مینشیند.
آب حوض، آینهای برای ماه است و ماه زیباییاش را درون آب دید میزند.
ستار اما خودِ ماه را مینگرد...
نه تجلیاش را در آب حوض...
حتی خودش هم گمان نمیبُرد که امشب تا این اندازه برایش دلنشین باشد.
لحظهای از ذهنش نمیگذشت که واقعاً امشب شیرینیاش را بخورد.
ستار مرد احساسیای نبوده و نیست...
برای امشب هم هنوز مطمئن است که راه درازی در پیش دارد...
شاید در میان بحث و گفتوگو ها چالهای پیدا شود که هیچ جوره امکان پر شدنش وجود نداشته باشد.
- خواب به چشمات حروم شده ها عاشق پیشه!
با صدای ستاره، خواهرکش، از افکار بیرون میپرد و همچنین در جایش.
ستاره سر خوش میخندد و ستار دست روی قلب ضربان گرفتهاش میگذارد.
اخم میکند و با تحکم نام خواهرش را صدا میزند:
- ستاره!!!
ستاره کنار برادرش مینشیند.
- جااانم؟ خوبی تو داداش عاشق خودم؟
ستار سری به چپ و راست تکان میدهد و میخندد.
با ابروان بالا رفته میگوید:
- تو خودت چرا تا الان بیداری؟
ستاره پشت چشمی نازک میکند.
- من داشتم اثر هنری خلق میکردم، عاشق نشدم هنوز خداروشکر!
عشق چه بلا ها که به سر آدم نمیاره!
ستار هیچ نمیگوید و برای پاسخ، دور از چشم ستاره، دستش را درون آب حوض میزند و مشت آبی خالی میکند روی سر و صورت خواهرکش.
ستاره جیغ خفیفی میکشد و یک بازی کثیف آغاز میشود...
خون و خون ریزی میشود!
آنقدر آب بر روی سر و روی هم میریزند که حکایتشان میشود؛ موشِ آبکشیده!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۷ نفسش را بیرون میف
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۲۸
آب از موهای ستار میچکد.
لباسش به تنش چسبیده است و سوز هوا آن را میلرزاند.
ستاره گیسوان خیسش را پشت گوش میفرستد.
ستار آرام میخندد و میگوید:
- ستاره خدا بگم چیکارت نکنه!
ستاره مشت به بازوی ستار میکوباند.
- من؟ خودت شروع کردی عاشق بی جنبه!
وای خدا رحم کرد مامان بیدار نشده!
اصلا حواسمون رفت..
ستار دندان بهم میساید و سر تکان میدهد.
رو به ستاره میگوید:
- حالا کاریه که شده ستاره خانووم!
بریم تو تا دوباره شیطون نیومده سراغم بازم خیست کنم!
ستاره ریز ریز میخندد.
روی پاشنهٔ پا، داخل میرود و ستار هم پشت سرش.
قطرات آب از لباسهایشان میچکند و روی فرش های نازنین زهرا خانوم میافتند.
نرم نرمک خودشان را به اتاق هایشان میرسانند و با لبانی خندان از لحظات خوش خواهر و برادریشان، لباس های خیسشان را تعویض و بعد از آن خود را به خوابی دلنشین دعوت میکنند.
دور از شهرستان، برکه در شهر، ذهنش درگیر سپهر است.
سپهری که از برکه خواهش کرده است تا یک قرار بگذارند و برکه هم قبول کرده.
اظطراب دارد و نگران است.
نمیداند باز میتواند به سپهر اعتماد کند...
اگر باز رهایش بکند و برود، چه؟
او دیگر توان ضربه خوردن را ندارد...
روی تختش جابهجا میشود و به آسمان شب چشم میدوزد.
آنقدر در افکار تلخ و شیرین خود غرق میشود که نمیفهمد چه زمانی چشمانش تمنا خواب را میکنند و روی هم میافتند.
صبح میشود و وقت قرار میرسد.
برکه بیاختیار، دوست داشت که زیبا تر از هر روز باشد.
مرتب لباس میپوشد و آرایش کمی بر صورت مینشاند.
شالش را آزادانه روی سر میگذارد و با لبخندی مضطرب از اتاقش بیرون میآید.
سوگل خانم با دیدن دخترش که حسابی خوشگل کرده است، تعجب میکند و صدایش را بلند:
- کجا خانوم خانوما؟
برکه کلافه به مادرش نگاه میکند.
نفسش را بیرون میفرستد و میگوید:
- داریم میرم بیرون دیگه! با مرضیه میخوایم بریم کافه.
البته درستش آن است که به جای اسم «مرضیه»، «سپهر» بگذاریم!
سوگل خانم دیگر پاپیچ نمیشود و سری تکان میدهد.
برکه از خانه بیرون میزند.
آژانس میگیرد و راهی کافهٔ مورد نظرش.
سپهر زودتر از او آمده و منتظر برکه است.
برکه او را که میبیند و خودش را سنگین میگیرد.
نزدیک میز میرود و روی صندلی مینشیند.
زیر لب سلام میکند.
سپهر با لبخند جوابش را میدهد:
- سلام برکه خانووم. خوبی؟
برکه نگاهی گذرا به او و لبخندش میاندازد و میگوید:
- خب؟
سپهر از این همه عجلهٔ برکه تعجب میکند.
- یه مجال بده دختر! بعد میگم... به روی چشم.
مِنو را روبروی دیدگان برکه باز میکند و میگوید:
- چی میخوری بانو؟
برکه سرد میگوید:
- یه لیوان آب باشه کافیه.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۲۹
سپهر نچی میکند.
- عه.. یعنی چی فقط آب؟
اصلا خودم واست سفارش میدم..
همونی که دوست داری!
برکه لبخندش را پنهان میکند.
سپهر دست بالا میآورد و گارسون را به سمت میزشان فرا میخواند.
گارسون با احترام میگوید:
- بفرمایید.
سپهر نگاه آخر را به مِنو میاندازد و بعد میگوید:
- دو تا شیک شکلات.
گارسون «چشم» میگوید و با برداشتن مِنو میرود.
سپهر چشم به برکه میدوزد و در دل از زیباییاش تعریف و تمجید میکند.
چی میخواست دیگر؟
زیبا نیست که هست...
پول پدرش از پارو بالا نمیرود که میرود...
زود خام نمیشود که میشود!
برکه از نگاه خیرهٔ سپهر کمی معذب میشود.
سپهر خندان میگوید:
- الان اجازه هست بگم؟
برگه نگاهش میکند و سر تکان میدهد.
سپهر لبانش را با زبان تر میکند و لب به سخن باز:
- حقیقتش برکه.. از اون روزی که جدا شدیم، یه لحظه قلبم آروم نگرفته.
فهمیدم اشتباه میکردم..
فکر میکردم فقط که دوستی ساده ست که تموم شده، اما وقتی ندیدمت تازه فهمیدم که چقدر میخوامت..
تن صدایش را پایین و سرش جلو میآورد.
با لبخند محوی لب میزند:
- قلبم دیوونهوار میگه فقط برکه رو میخوام و بس!
گفتهاش که به پایان میرسد، فاصله میگیرد.
قلب برکه همانند ورزشکاری از مسابقهٔ دو برگشته، شروع به تپیدن میکند.
گونههایش بیاجازه، گل میاندازند.
در همین لحظه سفارشات از راه میرسند و سپهر بالاخره دست از نگاه خیرهاش برمیدارد.
برکه لیوان شیکش را جلوی خودش میکشد و دستانش را به دور آن حلقه میکند.
سعی میکند با جدیت نگاهش کند.
میگوید:
- چطوری باز بهت اعتماد کنم؟
سپهر لبخند میزند.
او خودش را برای هر سوالی آماده کرده است.
میگوید:
- بهت اثبات میکنم.
اثبات میکنم که همه جوره پارت هستم.
با من باش تا بفهمی..
با چشمکی ادامه میدهد:
- اصلا میخوام از همین جا شروع کنم!
نظرت چیه؟
برکه گنگ میگوید:
- منظورت چیه؟؟!
سپهر به جای آنکه جواب برکه را بدهد، از جایش برمیخیزد و خندان صدایش را بلند میکند:
- خانوما آقایون، من میخوام اعتراف کنم که این دخترو میخوام و دلم بنده بهش! تمااام!
از حاضرین درون کافه، عدهای میخندند و عدهای هم لبخند میزنند.
برکه با خجالت سرش را به زیر میاندازد و در دل عشق میکند.
سپهر سرخوش سرجایش مینشیند و میگوید:
- دوست داشتی برکه خانوم؟
برکه معترض گونه میگوید:
- چرا این کارو کردی آخه؟ دارن قورتمون میدن مردم!
سپهر با شیطنت لب میزند:
- خب قورتمون بدن! بذار همه بدونن من این دختر خوشگلو میخوامش! چه بهتر!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۹ سپهر نچی میکند. -
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۰
گونه های برکه گل میاندازند.
خودش هم اصلا با این خصلتش کنار نمیآمد که با این جملات زود گلگون میشود.
لبخندی میزند و کمی از شیکش را مینوشد.
سپهر تا تنور داغ است، میچسبد.
میگوید:
- حالا میشه باز برگردیم؟
برکه لبخندی محو بر لب مینشاند.
سپهر دستش را جلو میآورد و با شیطنت میگوید:
- پس بده دستو!
برکه بعد از مکثی کوتاه، دستش را جلو میآورد.
سپهر دست برکه را میفشارد و لب میزند:
- ممنون که فرصت دوباره به من دادی.
دستش را رها میکند و ادامه میدهد:
- شیک بنوشید که الان میچسبه!
برکه میخندد و مشغول نوشیدن شیکش میشود.
قرارشان به پایان میرسد.
برکه حالش توپِ توپ است.
میخواهد تاکسی بگیرد که سپهر میگوید:
- بریم من میرسونمت.
برکه مخالفت نمیکند.
او هم دوست دارد که دقایق بیشتری را با سپهر بگذراند.
داخل ماشین مینشینند.
سپهر در راه آنقدر بلبل زبانی میکند که به برکه حسابی خوش میگذرد.
برکه آنقدر از این اتفاق خوشحال است که امکان بال در آوردنش هم هست!
از سپهر خداحافظی میکند و داخل خانهشان میرود.
در را پشت سرش میبندد و همانجا، روی سنگفرشهای حیاط، ولو میشود.
دستش را روی قلبش میگذارد و زیر لب زمزمه میکند:
- بهتر از این نمیشم...
وای...
دقایقی پیش را در ذهن خود مرور میکند و لبانش بیاختیار کش میآیند.
- برکه؟ چی شدی؟؟!
برکه با صدای پدرش به خود میآید و هول زده میایستد.
لباسش را میتکاند و دروغی سر هم میکند:
- با دوستم مرضیه مسابقه گذاشته بودیم، تا اینجا دویدیم. خسته بودم نشستم روی زمین.
آقا خسرو، پدر برکه، سری تکان میدهد.
سوار ماشینش میشود، ریموت در را میزند و میرود.
برکه نفسش را بیرون میفرستد و داخل اتاقش میرود.
تنش را روی تخت رها میکند و از ته دل میخندد.
هیچ اتفاقی نمیتوانست تا این اندازه خوشحالش کند.
صدای پیامک موبایلش بلند میشود.
موبایلش را برمیدارد و وارد پیام میشود.
سپهر دست به کار شده و برایش آهنگ عاشقانهای فرستاده است.
برکه لبانی کش آمده، آهنگ را دانلود میکند و با گذاشتن هندزفری درون گوشش، چشمانش را میبندد و با با حالی خوب مشغول شنیدن موسیقی میشود.
در اوج افکار و خیالات، ناگهان سوگل خانم هندزفری را از گوش برکه بیرون میکشد و طلبکار میگوید:
- نیمساعت دارم صدات میزنم!! نمیفهمی یا برای اینکه حرص منو در بیاری جواب نمیدادی؟؟
برکه روی تختش مینشیند.
هندزفری را از گوشش بیرون میکشد و آهنگ را متوقف میکند.
میگوید:
- نه، واقعا نشنیدم. کاری داشتی؟
سوگل خانم نفس عمیقی میکشد و جواب میدهد:
- امشب خانوادهٔ لرستانی میان اینجا برای خواستگاری.
دهان برکه باز میماند.
با بهت میگوید:
- چ...چیی؟؟
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۰ گونه های برکه گل م
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۱
سوگل خانم کلمات را با آرامش بیان میکند که دخترکش باز اخم و تخم نکند.
- ببین برکه، خواهشاً لجبازی نکن با من.
امشب میان. تو میری با آرشام حرف میزنی. من که زورم به تو نمیرسه، آخرشم تصمیم خودتو میگیری و خواهش میکنم یه امشب ابروی منو بابات رو حفظ کن. خب؟
برکه در برابر خواهش مادرش کوتاه میآید.
بعد از مکثی کوتاه تنها «باشه» میگوید.
مادرش با رضایت از موفقیتش لبخند میزند و میگوید:
- پاشو آماد شو. اون لباس قشنگات رو هم بپوش.
برکه سری تکان میدهد.
سوگل خانم از اتاق بیرون میرود و برکه را با اعصابی که حسابی خط خطی شده است تنها میگذارد.
پوفی میکشد و با خود حرف میزند:
- حالا چطوری این آرشامو رو بپرونم؟
چشم به سقف اتاقش میدوزد:
- خدایا شکرت! میزاشتی دو دقیقه خوشحال میموندم بعد اینجوری میزدی تو حالم!
بلند میشود و سمت کمدش میرود.
نه دلش میخواهد روی خواهش مادرش را زمین بزند و نه حوصلهٔ جر و بحث را دارد.
یکی لباس های زیبایش را انتخاب میکند.
زمانی تا خداحافظی خورشید نمانده است و باید زودتر آماده بشود.
لباسش را تن میکند.
آرایشی زیبا بر صورت مینشاند و از اتاقش بیرون میآید.
سوگل خانم با دیدن برکه، گل از گلش میشکفد که حرفش را عملی کرده است.
لبخند به لب میگوید:
- آفرین! حالا شد!
برکه هیچ نمیگوید.
در همین لحظه آقا خسرو هم از راه میرسد.
سلامی میکند و بعد از تعویض لباس هایش او هم به جمع خانواده میپیوندد.
سوگل خانم از آشپزخانه برکه را صدا میزند.
برکه دل از پیامک بازی با سپهر میکَند و داخل آشپزخانه میرود.
سوگل خانم فنجان های چای را درون سینی میچیند و میگوید:
- چایی رو آماده کردم. وقتی بهت اشاره کردم بیا چایی رو بریز بعد بیار تعارف کن.
برکه غر میزند:
- مامان..این یه قلمو از کن نخواه! من چایی نمیدم!
سوگل خانم با اخم میگوید:
- یعنی چی نمیدم؟ باید بدی، حرف نباشه!
برکه نفسش را بیرون میفرستد و سکوت میکند.
حوصلهٔ جر و بحث را ندارد.
صدای پیامک موبایلش بلند میشود.
سپهر برایش نوشته است:
«برکه چرا دم به دقیقه آف میشی؟»
برکه تایپ میکند:
«کار دارم. نمیتونم پیام بدم. به جاش آخر شب زنگ میزنم. خب؟»
جواب سپهر میرسد:
«اوکی عشقم. برو. شب منتظر زنگت هستم.»
برکه با لبخند خداحافظی میکند.
آیفون خانه زنگ میخورد و صدای آقا خسرو میآید:
- سوگل بیا، رسیدن.
سوگل خانم از آشپزخانه بیرون میزند.
برکه هم پشت سر مادرش روانه میشود.
میهمان ها داخل میآیند.
آرشام و پدر و مادر.
تنها آمدهاند و بدون دیگر اعضای خانواده.
آرشام سبد گل زیبا و خوش بویِ رز را به دست برکه میدهد و با لبخند سلام میکند.
برکه، سرد، پاسخش را میدهد.
آرشام کمی گرفته میشود، اما به روی خود نمیآورد و روی مبل کنار پدرش مینشیند.
دقایقی میگذرد که سوگل خانم با چشم و ابرو به برکه اشاره میکند که چای بیاورد.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۱ سوگل خانم کلمات را
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۲
برکه بدون میل میایستد و داخل آشپزخانه میرود.
سینی چای را میآورد و تعارف میکند.
آرشام از زمان تعارف چای تا وقتی که برکه سر جایش بنشیند، خیره خیره نگاهش میکرد.
او امشب زیبا شده است و دلفریب...
پدر آرشام اجازه میخواهد که جوان ها بروند با هم صحبتی بکنند.
آقا خسرو با لبخند این اجازه میدهد.
برکه میایستد و داخل اتاقش میرود و آرشام هم پشت سرش میآید و در را میبندد.
برکه روی تختش مینشیند.
آرشام با لبخند روی صندلی جاگیر میشود و میگوید:
- خیلی امشب زیبا شدی.
برکه نگاهش میکند و بدون تعارف میگوید:
- مامانم مجبورم کرده.
لبخند آرشام میماسد.
نفسش را بیرون میفرستد و میگوید:
- چرا برکه؟ چی ندارم که تو میخوای؟
برکه به چشمان آرشام خیره میشود و جدی لب میزند:
- تو همه چی داری، ولی من نمیخوام ازدواج کنم. من هنوز درسمم تموم نکردم!
آرشام، با امید، کمی صندلیاش را جلو میکشد و میگوید:
- خب برکه من که مشکلی با درس خوندن تو ندارم. نه من و نه مامان و بابام.
اتفاقاً خوشحالم میشم که خانومم درس بخونه.
برکه متعجب میگوید:
- چرا آنقدر زود بریدی و دوختی؟؟ خانومم؟؟
لبان آرشام در برابر این چهرهٔ بانمک برکه نمیتوانند مقاوم باشند و کش نیایند.
میخندد میگوید:
- منظوری نداشتم.. ناراحت نشو.
خب حالا نظرت چیه؟
برکه تمام صلابتش را درون صدایش میریزد:
- آقای آرشام! موضوع اینا نیست، من کلا نمیخوام ازدواج کنم. نه با تو نه با هیچ کس دیگه. هنوز میخوام جوونی کنم و خوش باشم.
آرشام اما هیچ جوره نمیخواهد دست خالی از این اتاق بیرون بزند.
او برعکس برکه تمام عشق و بغضش را درون صدایش میریزد:
- برکه، قرار نیست که با ازدواج محدود بشی. میتونم کنار هم جوونی کنیم خوش باشیم..
برکه اخمهایش در هم میروند.
دلش میخواهد سرش را از این همه سیریشیِ آرشام به دیوار بکوباند.
با عجز میگوید:
- آرشام نمیخوام! من اصلا از تو خوشم نمیاد.. تمومش کن.
امیدِ آرشام، ناامید میشود.
دقیقهای سکوت میکند و بعد لب میزند:
- جواب اول و آخرت همینه؟
برکه با آنکه نرم نرمک دلش دارد به حال این صدای غمناک به رحم میآید، در موضع خودش باقی مانده و میگوید:
- آره.
آرشام سری تکان میدهد و میایستدد.
- پس صحبت دیگه ای باقی نمیمونه.
میخواهد به سمت در برود که برکه تخس میگوید:
- دلخوری الان؟
آرشام لبخند محوی میزند.
انگار واقعا بیشتر از پول پدر برکه، خود برکه برایش عزیز است.
خودش هم نمیداند که امشب چرا تا این اندازه از این جواب منفی سرخورده شده است.
جواب برکه را میدهد:
- جوابه دیگه! نظرتو گفتی و منم بهش احترام میزارم.
ابروان برکه این همه لفظ قلم حرف زدن آرشام بالا میپرند.
دست خودش نیست که دور از چشم آرشام میخندد و زیر لب میگوید:
«من که میدونم تو امشب به خاطر چی اینجا بودی که حالا با جوابم انقدر دپرس شدی!»
از اتاق بیرون میروند.
برکه، بیاختیار، از اینکه توانسته است آرشام را بپراند لبانش کش آمدهاند.
اما سعی خودش را میکند که عادی باشد و همانند دقایق قبل.
مادر آرشام رو به برکه میگوید:
- به نتیجه رسیدین؟
برکه سرش را پایین میاندازد و آرام میگوید:
- خیر متاسفانه..
مادر آرشام، نگاهش به پسرش گره میخورد.
آرشام سری تکان میدهد و میگوید:
- متاسفانه به تفاهم نرسیدیم.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۲ برکه بدون میل میا
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۳
پدر آرشام میگوید:
- مشکلی نیست. با اجازتون ما دیگه بریم.
همه میایستند.
سوگل خانم با اینکه میدانست این اتفاق میافتد اما باز هم عصبیست و ناراحت از این اتفاق.
میدانست زورش بر دخترک تخسش نمیچربد و هیچ جوره نمیشود او را مجبور به ازدواج با آرشام و وصلت با خانوادهٔ لرستانی کرد.
خداحافظی میکنند و میروند.
آقا خسرو به محض رفتن آنها رو به برکه میگوید:
- چی گفتی بهش برکه؟
برکه نفسش را بیرون میفرستد و در همان حالی که شالش را از روی سرش برمیدارد، میگوید:
- گفتم من نمیخوام ازدواج کنم. همین!
آقا خسرو میدانست که دخترکش فقط «همین» را نگفته است.
سگرمه هایش را در هم میکشد و میگوید:
- میدونم فقط همین نبوده برکه. چی کم داشت این پسر؟ خانوادش چیزی کم داشتن؟ ها؟
گلوی برکه میزبان یک بغض میشود.
اما اخم ریز بین ابروانش اجازه نمیدهد که کسی از این بغض خبر دار شود.
میگوید:
- الان حق رو دارید به اون آرشام میدین؟
نمیگین من نمیخوام؟ نمیگین دخترم نخواسته؟
نمیدونم هوش و حواستون کجا رفته!
آرشام فقط دنبال پولتونه، نه دنبال خوشبخت کردن دخترتون!
صدای آقا خسرو کمی بالا میرود:
- چرا برا خودت داستان میسازی برکه؟؟
پدر آرشام به اندازهٔ کافی پول داره که پسرش نخواد دنبال پول من باشه!!
اشکی از گوشهٔ چشم برکه میچکد:
- اصلا هر چی! کاش میدیدین یه دختر هم دارین! کاش به جای اینکه طرف اون پسرهٔ حیلهگر در بیاین، طرف دخترتون رو میگرفتین و یک بار هم که شده بهش اهمیت میدادین..
اگه اضافیام..بهم بگین فردا میرم یه جایی گموگور میشم!
صورت آقا خسرو رو به قرمزی میرود.
وضعیت سوگل خانم هم کم از او ندارد.
برکه اما دیگر ماندن را جایز نمیداند و با قدمهایی بلند داخل اتاقش میرود، در را محکم میبندد و آن را قفل میکند.
آقا خسرو عصبی کتش را از تنش در میآورد و روی مبل پرت میکند.
با اخم سوگل خانم را مخاطب قرار میدهد:
- این چیه تو تربیت کردی؟؟
سوگل خانم حوصلهٔ بحث با شوهرش را ندارد. تنها روی از او برمیگرداند و عصبی روی مبل مینشیند.
برکه اما در اتاقِ تنهایی هایش اشک میریزد.
برایش تازه نیست این نادیده گرفتن ها، اما باز هم دلش میگیرد.
خب او هم دوست دارد یکبار هم شده پدر و مادرش حامیاش باشند.
پتویش درون مشتش جمع شده و دخترک تخس دارد تمام سعیش را میکند که دیگر اشک نریزد.
در همین لحظه موبایلش زنگ میخورد.
آن را برمیدارد و نگاهی به مخاطب زنگ زده میاندازد.
اسم سپهر با یک نقش قلب، برایش چشمک میزند.
سریع در جایش مینشیند، اشک زیر چشمانش را پاک میکند و صدایش را صاف.
آیکون سبز رنگ را میکشد و موبایل را روی گوشش میگذارد.
صدای سپهر درون گوشی پخش میشود:
- سلااام بیمعرفت! زنگ نزدی که!
برکه سعی میکند آرام باشد.
- سلام. ببخش.. حواسم رفت اصلا.
خوبی؟
سپهر در حالیکه روی مبل لم داده و ریز ریز تخمه میشکند و حتی فوتبال هم تماشا میکند، میگوید:
- صدای تو رو که شنیدم عالی!
تو چطوری دلبر؟
برکه لبخندی میزند.
- منم..خوبم. چی داری میخوری تو؟
صدای ملچ ملوچ میاد!
سپهر با خنده میگوید:
- دارم آناناس میل میکنم با نارگیل. از همون مدالا که نی داره! از همونا...
جات خالی!
برکه میخندد.
- چرت و پرت نگو! داری تخمه میخوری!
- ای کلک. باهوشی ها!
- پس چی؟
سپهر میپرسد:
- حس میکنم یه چیزت هست ها!
برکه نفسش را بیرون میفرستد.
- نه خوبم. چیزی نیس.
سپهر اما کوتاه نمیآید و با چرب زبانی میگوید:
- دخترا وقتی میگن چیزی نیست حتمااا یه چیزی هست.
بگو ببینم؟
برکه کمی مکث میکند.
خودش هم دوست دارد که از اتفاقات امشب برای سپهر بگوید تا سپهر هم کمی دست بجنباند و پایی پیش بگذارد.
آرام لب میزند:
- امشب.. خواستگاری برام اومده بود..
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۳ پدر آرشام میگوید:
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۴
صدای سپهر کمی بالا میرود.
- خواستگار؟ چرا به من چیزی نگفتی تو؟؟
برکه زمزمه میکند:
- چی بگم!! خودمم یهو فهمیدم..
سپهر میگوید:
- جواب مثبت دادی؟
برکه لبخند محوی میزند:
- نه! برا چی جواب مثبت بدم وقتی تو هستی؟
سپهر با لبخندی دندان نما میگوید:
- جووون! خوب کردی!
برکه طرهای از گیسوانش را پشت گوش میفرستد و لب میزند:
- خب.. تو قراره کی بیای؟
سپهر کمی جا میخورد.
فکر اینجایش را نکرده بود دیگر!
سرش را میخاراند و دروغی سر هم میکند:
- فعلا که پدر و مادرم نیستن. دور نمیشه حالا! بذار یکم بیشتر همو بشناسیم!
برکه با لبخند میگوید:
- تقریبا دو ساله که با همیم سپهر! بیشتر از این؟
سپهر که حسابی مانده است چه بگوید با خود فکر میکند، خواستگاری رفتن و ازدواج کردن با برکه هم مزایا های خودش را دارد. اینگونه بیشتر و بهتر میتواند پول به جیب بزند و با برکه زیبا رو خوش بگذارند!
با شیطنت میگوید:
- چشم عشقم. هر چی تو بگی! به محض اومدن مامان و بابام زنگ خونتون رو میزنم!
منتظر باش!
لبان برکه تا بناگوش کش میآیند.
- عالیه!
سپهر باز تخمهای میشکند و در همان حین میگوید:
- خب دیگه کاری نداری؟ وقت خواب رسیده. برو بخواب که فردا باید بری مدرسه!
برکه میخندد.
- مثل مامانا حرف میزنی چرا؟
باشه. شبت بخیر.
- دیگه اینم یه مدلشه! شب تو هم بخیر.
برکه با لبخند موبایل را از گوشش فاصله میدهد و تماس را قطع میکند.
با حالی خوب زیر پتو میخزد، چشم میبندد و با خیال های شیرین از آیندهاش با سپهر، میخوابد.
بدون آنکه ذرهای نگرانی بابت امتحان فردایش داشته باشد!
فردا با حالی بهتر راهی مدرسه میشود.
چرا که بعد از مدرسه قراری دیگر با سپهر دارد!
مرضیه که میبیند برکه حالش خوش است میگوید:
- خوب سر کیفی امروز!
برکه نگاهش میکند.
- ناراحتی؟؟
مرضیه میخندد.
- ایش!
برکه با خنده میگوید:
- خب راس میگم دیگه!
راستی یه سوال مرضیه!
مرضیه همانطور که گاز به کیکش میزند، با دهان پر میگوید:
- چیه؟؟
برکه با ابروان بالا رفته میپرسد:
- حس میکنم تو، تو نخ این آقا معلمِ جدیدی!
کیک در گلوی مرضیه میپرد.
برکه با خنده دست پشت کمرش میکوبد.
مرضیه وقتی کمی حالش جا میآید، میگوید:
- چی بلغور میکنی واسه خودت برکه؟
برکه دست به سینه میشود و با لبخندی که گوشهٔ لبش جا خوش کرده است، میگوید:
- حقیقت عزیزم! راستشو بگو ببینم! به من نگی به کی بگی؟
مرضیه با اخم و لبخندی که در تضاد هستند، بعد از نگاهی به دور و برش لب میزند:
- نه بابا. منم خودم یکیو دارم!
چشمان برکه چهارتا میشوند و صدایش بیاختیار بلند:
- دروووغ میگیی؟؟
مرضیه برافروخته میگوید:
- هوووی! چته برکه؟؟ همه عالمو خبر کردی!
هیجان زده میگوید:
- کیه؟ زود بگو ببینم!
مرضیه کمی ناز میآید.
- نمیگم!
«ایشی» میکند و «برو به جهنمی» زیر لب نثارش.
مرضیه خندان میگوید:
- خیلخب دختر لوس! قهر نکن حالا..
برکه که نقشهاش به موفقیت رسیده است، هیجان زده خیره به چشمان مرضیه میماند.
مرضیه لبانش را با زبان تر میکند و آرام لب میزند:
- اسمش امیره. بیست و چهار سالشه..
خوشتیپ و باحاله! اصلا یه چی میگم یه چی میشنوی!
برکه با شیطنت زمزمه میکند:
- خببب تا الان..کار خلاف شرع که نکردین؟
چشمان مرضیه گرد میشوند و همانند یک توپ!
با حرص نیشگونی از بازوی برکه میگیرد و میگوید:
- خاک تو سرت برکه! گمشو دیگه نمیخوام ببیمنت!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۴ صدای سپهر کمی بالا
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۵
برکه سرخوش میخندد و محل نیشگون مرضیه را ماساژ میدهد.
شانه بالا میپراند و میگوید:
- سوال بود دیگه! چرا انقدر هول میکنی! چقدر ضایعی تو!
زنگ کلاس میخورد.
مرضیه که حسابی دلش میخواهد دهان برکه را با این سخنان مضخرفش ببندد، میایستد و میگوید:
- نوبت به منم میرسه برکه خانوم!
برکه هم میایستد.
مغرورانه چشمکی برای مرضیه میزند.
- نوبتت میرسه ولی زورت نمیرسه مرضیه خانوووم!
هردوشان زیر خنده میزنند و با حالی خوش راهی کلاسشان میشوند.
زنگ آخر هم میخورد.
هر دوشان کتابهایشان را میبندند و داخل کیفشان میگذارند.
همانطور که ریز ریز صحبت میکنند، میخواهند از کلاس بیرون بروند که خانم رشیدی میگوید:
- خانمِ اسدی، شما برین دفتر. خانم مولایی کارتون داره.
برکه زیر لب ناسزایی میگوید.
رو به مرضیه میکند:
- تو برو مرضیه. خداحافظ.
مرضیه سری تکان میدهد و بعد آنکه به هم دست میدهند، میرود.
برکه با ابروانی درهم، پشت درب دفتر میرود و چند تقه به آن میزند.
میداند که باز قرار نصیحت شود که؛ «درست را بخوان!»
خانم مولایی «بفرمایید» میگوید.
در را باز میکند و داخل میرود.
لب میزند:
- سلام.
خانم مولایی سری تکان میدهد.
با اخم و جذبهٔ همیشگیاش میگوید:
- خودت میدونی این دفعهٔ چندمه که به خاطر نمراتت اومدی دفتر، خانم اسدی؟
چند بار باید تذکر بدم؟
زبان برکه اینجا نمیتوانست همان زبان همیشگی باشد. باید کمی مراعات کند و به تندی نچرخد.
جواب میدهد:
- چشم خانم.
خانم مولایی کلافه نفسش را بیرون میفرستد و عینکش را از روی چشمانش برمیدارد.
- همیشه همینو میگی اما هیچ فرجی حاصل نمیشه اسدی! میخوای کاری کنی سال آخری پروندتو بدم زیر بغلت؟ ها؟
برکه نفس عمیقی میکشد تا بر خودش مسلط باشد.
در دلش میگوید؛ کاش میتوانستم با جسارت بگویم:
«بده پروندهمو برم! فکر کردی خیلی دوست دارم تو مدرسهٔ مضخرفت بمونم؟»
اما بر افکارش غلبه میکند و لب میزند:
- سعی میکنم بخونم. چشم..
خانم مولایی سری به چپ و راست تکان میدهد و همانند همیشه حرف های آخرش را به همراه یک نصیحت به پایان میرساند:
- امیدوارم یه روز حسرت نخوری که چرا درس نمیخوندم، اسدی!
برو..
برکه زیر لب «خداحافظ» میگوید.
تا که رو از مدیر برمیگرداند اخم هایش هم رخ مینمایند و از دفتر بیرون میزند.
از حال خوشش برای قرار و دیدن سپهر کمی کاسته میشود، اما با این حال ذرهای برای صحبت های مدیر ارزش قائل نمیشود.
از مدرسه فاصله میگیرد و کمی آن طرفتر، با موبایلی که همیشه درون کیفش پنهان میکند آژانسی میگیرد.
یک راست خانه میرود و بعد از تعویض لباسهایش، مخفیانه بیرون میزند.
اینبار در همان پارک و پاتوق همیشگیشان قرار گذاشتهاند.
همان مکانی که برای اولین بار هم را دیدند.
برکه اما اینبار وقت شناستر هست و زودتر رسیده.
زمانی نمیگذرد که سپهر هم از راه میرسد.
خندان کنار برکه، روی نیمکت، مینشیند و میگوید:
- سلام بر برکهٔ زیبایی! چطور مطوری؟
برکه میخندد و مشتی روانهٔ بازوی سپهر میکند.
- کی دست از این مسخره بازی ها برمیداری تو؟؟
سپهر چشمکی میزند.
- هر وقت تو بگی. خب؟ چه خبر؟
برکه لبخندی میزند.
- خبری نیس. تو چی؟
سپهر از گوشهٔ چشم به برکه نگاه میکند و لب میزند:
- قراره به زودی مال خودم بشی ها جیگر!
چه حسی داری؟
برکه میخندد و پشت چشمی نازک میکند.
- حالا کو تا اون موقع! میدونی باید مامان و بابامو راضی کنی؟؟
سپهر کنار برکه میخزد و میگوید:
- عشقم تو منو دست کم گرفتی؟
تموم شده بدون همه چیزو...
فقط یکم باید صبر کنیم تا مامان و بابام بیان.
برکه از برخورد تن ریش سپهر با صورتش، احساس بدی در وجودش غلیان میکند، در همان حالی که سعی دارد نامحسوس فاصله بگیرد، میگوید:
- مامان و بابات کجان؟
سپهر کمی مکث میکند.
او از دار دنیا تنها یک مادر داشت که آن را هم سالها پیش از دست داده است.
پدرش هم که زنی دیگر گرفته و کاری به کار پسرش ندارد، اما برنامه اش این است که برای خواستگاری دست به دامان همین پدر شود.
رو به برکه میگوید:
- رفتن چند روزی شهرستان پیش مامانبزرگم.. زود برمیگردن.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۵ برکه سرخوش میخندد
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۶
برکه بیخبر از همهٔ این دروغها «آهانی» میگوید.
بعد از مکثی کوتاه، نگران ادامه میدهد:
- سپهر..کارت جور نشد؟
بابام بفهمه شغل نداری عمراً بزاره پان بزاری تو خونمون..
سپهر با اطمینان لب میزند:
- کارم دارم. تو غصه نخوری یه وقت ها!
همه چی جوره..
برکه با لبخند میپرسد:
- کجا کار میکنی الان؟
- تو یه کارخونه..
- چه کارخونه ای؟
سپهر اخمی میکند:
- گیر دادی ها برکه!
برکه لب برمیچیند.
- خب...باید بدونم شغلت چیه!
سپهر لبی کج میکند و زیر لب ناسزایی نثار ناز و کرشمهٔ برکه.
میگوید:
- خیل خب، وا کن اخماتو.
اخمو که میشی خوردنی تر میشی ها! کار دستم ندی..
برکه با تعجب سپهر را مینگرد.
سپهر به زیر خنده میزند و بیتوجه به نگاه برکه ادامه میدهد:
- یه آپشن دیگه هم اضافه شد. قیافت این شکلی که میشه از خود بیخود میشم..
بریم؟
برکه اخم میکند.
- چی داری میگی سپهر؟؟ کجا بریم؟
سپهر با نوک انگشت، روی بینی برکه میزند.
با چشمکی میگوید:
- هنوز زوده واسه افکار تو ذهنت!
منظورم اینه بریم دیگه، داره شب میشه!
«آن افکار» دقیقاً در ذهن سپهر پرسه میزدند.
شیطانی که هی او را هول میدهد تا همهٔ تفکراتش را عملی کند، اما میداند برکه هم به راحتی دم به تله نمیدهد.
برکه با آنکه از حرفهای سپهر خوشش نیامده، میخندد و میایستد.
- خیلی خری سپهر!
- کمال همنشینه دیگه!
برکه چشمی برایش درشت میکند.
کیفش بالا میآید تا به سپهر کوبیده شود، اما سپهر، زودتر، پا به فرار میگذارد و برکه هم پشت سرش میدود.
صدای خنده های از ته دلش به گوش آسمان میرسند و برکه در دل آرزو میکند که هر چه زودتر رویاهایش به واقعیت تبدیل شده و با سپهر زیر یک سقف بروند.
برعکس برکهای که از راه نابجا و اشتباه وارد این موضوعات شده، شیدا در آن سوی شهر، باز ذهنش به خیال ستار پر کشیده است.
ستاری که در همان دیدار اول بر دلش نشسته است و منتظر آخر هفتهایست که باز قرار است خانوادهٔ او به خانهشان بیایند.
عشق پاک و شیرینی که در قلب شیدا جوانه زده به قلب ستار هم حتی نفوذ کرده است.
تا جایی که ستار هم دوست دارد با شیدا به تفاهمات بیشتری برسند و همان شود که میخواهد.
- سلام علیکم آقای منتظری.
ستار به خود میآید و نگاهش به سمت صدا کشیده میشود.
آقای مفتخر را میبیند که فنجان چای دستش است و او را نگاه میکند.
لبخند میزند.
- سلام. خوب هستین؟
- الحمدلله. چه خبر؟ از مدرسهای که معرفی کردم راضی هستین؟
ستار سری تکان میدهد.
- بله خداروشکر. همه چی خوبه.
آقای مفتخر لبخند میزند.
- خداروشکر. همش نگرانم که تو هم رودربایستی قبول کرده باشی.
ستار با اطمینان میگوید:
- نه اصلا نگران نباشین. تصمیم خودم بوده بدون هیچ رودربایستی..
آقای مفتخر لبخند میزند و در دل خدا شکر میکند که ستار راضیست و یکی دیگر را گرفتار نکرده است.
سرش را کنار گوش ستار میبرد.
- شنیدم..خبراییه به سلامتی..
ستار با تعجب نگاه به آقای مفتخر میاندازد.
او از کجا خبر دارد؟
آقای مفتخر جواب سوالِ ستار را میدهد:
- من دایی شیدا خانمم. برادر خانومِ عباس آقا.
ستار لبخند میزند.
آقای مفتخر ادامه میدهد:
- خیالت از شیدا خانوم ما را راحت باشه. دختر گل و خانومیه.
کمی مکث میکند و بعد میگوید:
- همه دوست دارن عروس خانواشون شیدا باشه!
ستار لبخند میزند.
برایش عجیب نیست که شیدا با آن همه حجب و حیا و شیرینی، محبوب دل خیلی ها باشد.
سری تکان میدهد و میگوید:
- انشاءالله که هر چی به صلاحه پیش بیاد.
آقای مفتخر با لبخند سر تکان میدهد.
او از ستارِ آقا و متین مطمئن است و میداند که میتواند شیدا، خواهر زادهٔ دردانهاش، را خوشبخت کند.
چند سال همکاری در کنار هم، این مزایا را هم دارد...
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۶ برکه بیخبر از همه
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۷
ستار درب خانهاش را باز میکند و وارد میشود.
کیفش را روی مبل میگذارد و داخل اتاقش میرود.
لباس هایش را تعویض میکند و راهیِ آشپزخانهاش میشود تا نهارش را آماده کند.
زندگیِ مجردی این مزیت را هم دارد که مستقل میشوی. باید بتوانی روی پای خودت بایستی...
برنج را خیس میکند و قابلمه را روی گاز میگذارد.
در حالی که دارد نمک به آن اضافه میکند، صدای موبایلش بلند میشود.
از آشپزخانه بیرون میآید و موبایلش را برمیدارد.
ستاره است.
لبخند میزند و آیکون اتصال را میکشد.
صدای ستاره درون گوشی پخش میشود:
- سلااام. خوبی داداش؟
- سلام عزیزم. خداروشکر، تو چطوری؟ مامان و بابا خوبن؟
ستاره هیجان زده میگوید:
- همه خوبن. داداش.. خبرای خوووب برات دارم.
- بفرما بگو ببینم چی خبری داری.
با ذوق خبرش را اعلام میکند:
- داداش.. شمارهٔ شیدا رو واست گرفتم!
ستار تک خندهای میکند.
- حالا این اینقدر ذوق داشت؟
ستاره بغ کرده میگوید:
- خیلی نمک نشناسی.. انقدر زحمت کشیدم برات شمارشو گرفتم..
ستار لبخند میزند. گوشی را میان شانه و گوشش گرفتار میکند و در همان حالی که پیاز ها را پوست میکَند، میگوید:
- دستت درد نکنه آبجی مهربون من.
خانوادشون که در جریان هستن؟
ستاره ریز ریز میخندد.
تن صدایش را کمی پایین میآورد و لب میزند:
- نه داداش.. حالش به همینه که یواشکی دل و قلوه بدین!
نمیدونی چقدر اصرارش کردم.
ستار اخمی میکند.
- آخه عزیز من چرا رفتی مجبور کردی؟
بدون رضایت و نظر خانواده ها که نمیشه ما در ارتباط باشیم..
ثانیاً هنوز ما یک جلسه رسیدیم خدمتشون.. هنوز زده واسه شماره گرفتن.
ستاره دهانی کج میکند.
- چقدر پاستوریزهای ستار!! اَه!
میدونستم همین اداها رو در میاری..
بی ذوق!
ستار میخندد.
چشمهایش اشک میزنند، به خاطر پیاز هایی که دارد خُرد میکند.
میگوید:
- ستاره..من مخلص تو هم هستم، ولی اینطوری درست نیست.
در ضمن من مطمئنم شیدا خانومم اگر شماره همدیگه رو هم داشته باشیم نه پیامی میده نه زنگ میزنه.
خودت بهتر از من میشناسیش که.
ستاره با شیطنت میگوید:
- من که میدونم تو دلت رفته داداش، ولی باشه قبول تو پسر هولی نیستی!
کاری نداری؟
ستار کارد را روی تخته رها میکند.
به شوخی، اما با لحنی جدی میگوید:
- حالا شمارشو نمیدی؟
ستاره آنور خط، چشمانش درشت میشوند و دهانش باز.
- ستار... اینهمه سخنرانی چی بود الان؟؟؟
ستار زیر خنده میزند.
هر که بود فکر میکرد چشمان خیسش حاصل قهقهه زدن هایش است!
میگوید:
- شوخی کردم. فعلا خدانگهدارت، به مامان و بابا هم سلام برسون.
ستاره دندان هایش از پشت لبانش رخ مینماید.
خنده بر لب میگوید:
- خداحافظ داداش عاشق پیشهٔ خودم.
چشم.
ستار با لبخند تماس را قطع میکند.
نهارش را درست میکند.
همین ساعات اذان را میگفتند و ستار هم وضو میگیرد و آمادهٔ ملاقاتی دلنشین با خدا میشود.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۷ ستار درب خانهاش ر
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۸
زمان به سرعت میگذرد.
برکه هر روز، بدون استثنا با سپهر قراری دارد.
لحظات خوش زندگیاش خلاصه میشوند در همان ساعاتی که با سپهر است.
اما سپهر تنها منتظر یک فرصت مناسب است... برای تیغ زدن برکه و پول پدرش...
برکه با لبخند کمی از آبطالبی، نوشیدنیِ مورد علاقهاش، مینوشد.
سپهر دستش را روی پشتی نیمکت دراز میکند و آهی میکشد.
برکه نگاهی به سپهر میاندازد.
به مشامش رسیده است که سپهر امروز کمی دمغ است.
خیره به او میگوید:
- خوب نیستی امروز..
سپهر لبی کج میکند.
- چیزی نیست.
برکه اما نمیخواست که سپهر را در این حال ببیند.
پافشاری میکند و میگوید:
- اگه کاری از دستم برمیاد بگو سپهر. هوم؟
چشمان سپهر در تیلههای سبز رنگ برکه میچرخند.
- یه مشکلی برام پیش اومده.. به دست تو حل نمیشه عشقم!
برکه اخم میکند.
- سپهر لوس نشو! بگو..
سپهر لبانش را با زبان تر میکند.
- یکم..پول لازمم..
- چی شده؟
نفسش را بیرون میفرستد.
- بابام ورشکست شده.. نگفتم بهت..
برکه میپرسد:
- دروغ گفتی رفتن شهرستان؟
سپهر نگاه از برکه میگیرد.
- آره.. معذرت میخوام!
حال بابام خوب نیس. فشار زیادی روشه..
کار منم که حقوقش به بقیه اعضای خونوادم نمیرسه.. طلبکار ها و کارگرا پولشونو میخوان..
برکه از دروغ سپهر دلش میگیرد، اما نشان نمیدهد.
مکثی میکند و بعد میگوید:
- چقدر نیاز داری سپهر؟
سپهر اخمی میکند.
- دو شیفت کار میکنم.. نیازی نیست.
برکه از اینکه او به این اندازه خانواده دوست است، خوشش میآید.
دلش میخواست خانوادهٔ او هم به همین اندازه پشت و پناه هم باشند.
با سماجت میگوید:
- چقدر کارتو راه میندازه سپهر؟
سپهر بعد از مکثی طولانی لب میزند:
- بیست تومن.
برکه موبایلش را از کیفش بیرون میآورد.
بیست میلیون را در کارتش دارد.
پدرش همیشه ماهانه مقداری پول به حسابش میریزد.
با اصرارِ خودش شماره کارت سپهر را میگیرد و پول را به حسابش واریز میکند.
پیامک واریز روی موبایل سپهر میآید و پیامک برداشت از حساب، روی موبایل برکه.
سپهر قدردان میگوید:
- روز به روز میفهمم بیشتر میخوامت برکه. تو خیلی خوبی.. خیلی..
بهت برمیگردونم..
لبان برکه کش میآیند.
- الان دیگه..ما نامزدیم انگاری! باید به هم کمک کنیم..
برگردوندن هم نمیخواد. قرار به زودی ازدواج کنیم که!
سپهر که حالا با این پولی که به جیب زده حالش حسابی خوب است، میگوید:
- ای قربون تو برمم من!
با چشمکی ادامه میدهد:
- کی بشه مال خودم بشی؟
برکه با ناز میگوید:
- هر وقت تشریف بیاری برای خواستگاری.
هر چی زودتر، بهتر!
سپهر با لبخند میگوید:
- رو جفت چشام! اوضاع بهتر که بشه حتماا میام که بگیرمت. میمیرم برات بچه..
برکه با ذوق لبخند میزند و چشم از نگاه سوزان و خیرهٔ سپهر میگیرد.
برکه چه میدانست که همهٔ این حرف ها دروغی بیش نیست...
برای اوی محبت ندیده، همین عشق و محبت ها کافیست که دلبسته شود.
چه حسی زیباتر و دلانگیز تر از «دوست داشتن»؟
روزها ورق میخورند و میگذرند.
بالاخره سپهر پا پیش میگذارد.
با هزار خواهش و تمنا، پدر و زنبابایش را راضی میکند تا با او به جلسهٔ خواستگاری بیایند.
برکه در پوست خودش نمیگنجید.
با آنکه تازه هجده ساله شده است، اما خیلی شوق ازدواج با سپهر را دارد.
با لبخندی وسیع، دو طرف شالش را روی شانه هایش میاندازد و آخرین نگاه را به خود در آیینه.
امشب حسابی میدرخشد و زیبا شده است.
از اتاقش بیرون میآید.
سوگل خانم و آقا خسرو نگاهشان به برکه گره میخورد.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۳۸ زمان به سرعت میگذ
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۳۹
مادر میگوید:
- چه خبره اینهمه به خودت رسیدی؟
برکه جواب حقیقی را نمیدهد.
- چون میدونستم اگه به خودتم نرسم همین خود شما بهم گیر میدین.
حوصله نداشتم..
سوگل خانم سری به چپ و راست تکان میدهد.
حقیقت این است که برکه برای سپهر این چنین به قول معروف «خوشگل کرده است»!
حتی یک شال سبز زیبا هم بر سر گذاشته که از سفارشات سپهر است.
در پیامک بازیهایشان گفته بود:
«شال سبز خیلی بهت میاد، شب که اومدیم سبز بپوش جیگر!»
برکه هم با هزار ذوق، درخواستش را عملی کرده است.
زمانی نمی گذرد که از راه میرسند.
آقا خسرو در را باز میکند.
میهمان ها داخل میآیند.
خانوادهٔ سه نفری که شامل پدر، زنبابا، و خود سپهر میشدند.
سلام میکنند.
سپهر با سبد گلی، آخر از همه داخل میآید.
حسابی تیپ زده است و خوشتیپ کرده.
به خانوادهٔ برکه سلام میکند.
روبروی برکه که میرسد و وقتی که او را با شال سبز رنگ میبیند، دلش ضعف میرود.
سبد گل را با لبانی تا بناگوش باز شده، به برکه میدهد.
چون میدانست پدر و مادر برکه خبری از رابطهٔ آنها ندارند، تنها به سلامی اکتفا میکند و باقی صحبتهای ناگفتهاش را میگذارد برای زمانی که تنها شوند.
روی مبلِ کنار پدرش مینشیند.
کمی میگذرد که آقا خسرو صدایش را صاف میکند:
- خوش اومدین. بهتره مقدمه چینی بریم سر اصل مطلب..
از خودت بگو پسر.
این بیمقدمگی کمی سپهر را هول میکند، اما کم نمیآورد.
لبخندی بر لب مینشاند و از خودش بگوید. پدرش هم این بین کمک هایی میرساند.
برکه که چای را میآورد، آقا خسرو در فکر فرو میرود.
پیش خود میگوید؛
«محاله که تک دخترم رو به این پسر بدم! اصلا معلومه که سطح مالیشون از ما پایین تره. اصلا به لرستانی چی بگم؟ بگم این بهتر از پسره توعه که دخترمو دادم بهش؟»
نفسش را بیرون میفرستد.
پدر سپهر میگوید:
- اگر اجازه بدین برن با هم حرف بزنن تا ببین چقدر تفاهم دارن..
آقا خسرو بنا به رسم این اجازه را میدهد.
برکه با لبخندی نامحسوس میایستد و راه اتاقش را در پیش میگیرد.
سپهر هم پشت سرش روانه میشود.
داخل اتاق میروند و سپهر در را پشت سرش میبندد.
بلافاصله میگوید:
- چقدر خوشگل شدی تو لامصب!
برکه کنترل شده میخندد.
گیسوانش را پشت گوش میفرستد و لب میزند:
- خوبه؟ به خاطر تو این شالو پوشیدم.
سپهر قدمی نزدیک میآید.
با حرارت سر تا پای برکه را از نظر میگذراند.
- خوب؟ عالی شدی بچه!
لبخندِ برکه، دندان نما میشود.
روی تختش مینشیند و میگوید:
- الان باید سنگامون رو وا بکنیم.
بشین..
سپهر روی صندلیِ روبروی برکه مینشیند.
با چرب زبانی میگوید:
- جووونم؟ تو فقط حرف بزن من نگات کنم!
برکه پشت چشمی برایش نازک میکند.
خودش پیش قدم میشود.
با اخمی ریز لب میزند:
- فکر کنم بابات از من خوشش نیومد..
برکه وا رفته میپرسد:
- چرا..؟
- چون یه جوری نگام میکرد..
معلوم بود..
برکه میگوید:
- سپهر..تو که پا پس نمیکشی؟
- مگه میتونم از تو بگذرم لامصب؟
معلومه که نه!
برکه با امیدی مضاعف میگوید:
- منم راضی میکنم بابامو..
بهش میگم ازت خوشم اومده.
تمام تلاشمو میکنم که بریم زیر یه سقف..
سپهر سرخوش میگوید:
- عشقی!
راستی.. بابات میگفت میخوای ادامه تحصیل بدی؟ هان؟
برکه سری بالا میپراند.
- دوست ندارم درس و مدرسه رو! فقط دلم میخواد زودتر این سال آخرم تموم کنم..
سپهر سری تکان میدهد.
- ولی بابات یه چیز دیگه میگفت که!
فکر کنم تا من باباتو راضی کنم موهام سیفد بشن!
برکه با حالی خوب لبخند میزند.
- راضیش میکنیم..
دقایقی را با صحبت میگذرانند.
برکه با نگاهی به ساعت ادامه میگوید:
- بریم؟
سپهر با ایستادنش تایید میکند.
برکه هم بلند میشود. با لبخند درب اتاقش را باز میکند و جلوتر از سپهر از اتاق خارج میشود.
آقا خسرو و سوگل خانم با دیدن لبخند برکه ته دلشان فرو میریزد.
میدانستند اگر برکه راضی باشد، دیگر برگرداندن نظرش بسیار سخت است و نفسگیر!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۴۰
زنبابایِ سپهر با لبخند میگوید:
- شیرین کنیم دهنمون رو؟
قبل از آنکه برکهٔ گلگون شده کلامی بگوید، آقا خسرو میگوید:
- الان زوده! با یک جلسه که نمیشه!
سوگل خانم خبرش رو میده بهتون.
مادر برکه سریع سر تکان میدهد.
- بله، بله.
برکه بغ کرده مینشیند.
سپهر از دور برایش چشمکی میزند که نگران چیزی نباشد.
اما برکه نگران است.
میداند به محض رفتن سپهر و خانوادهاش، پدر و مادرش روی سرش آوار میشوند و میخواهند نظر خودشان را به او تحمیل کنند.
نفسش را بیرون میفرستد.
بعد از صرف میوه، میروند.
برکه میدانست چه قرار است بشنود، به همین خاطر قبل از آنکه پدر و مادرش چیزی بگویند، میگوید:
- من ازش خوشم اومد.
سوگل خانم با دهانی نیمه باز برکه را مینگرد.
اخمهای آقا خسرو درهم میروند.
قبل از او، سوگل خانم میگوید:
- چی داری میگی تو؟ از کجای این پسره خوشت اومد؟
پول داشت که نداشت! قیافه داشت که نداشت..
تو عقل نداری تو اون سرت؟
آرشام صد هیچ سر تر از این اینو خانوادهٔ ندارش جلوتر بود!
برکه هم اخم میکند.
- جواب من همینه که گفتم!
مهم دل منه که اونم تائیدش میکنه! یه بارم که شده به حرف من گوش بدین!
آقا خسرو، با کلافگی دست میان موهای خوش حالتش میکشد.
- معلوم نیست اون تو چه چرندی بهت گفته که اینطوری خامش شدی!
اون سر تا پاش صدتومن هم نمیارزید دختر! باز کن این چشماتو!
اشک در چشمان برکه حلقه میزند.
با صدایی لرزان میگوید:
- کاش می فهمیدین یه دخترم دارین!
برا چی منو به دنیا اوردین وقتی که حتی قرار نیست به نظرم احترام بذارین؟؟
وقتی انگاری من وجود ندارم..
وقتی همش پی دَک و پُز خودتونین!
انگشت اشاره و تحکم آقا خسرو بالا میآیند.
چشمانش خانهٔ سرخ آتش میشوند.
صدایش بیاختیار بالا میرود:
- خوب گوشاتو وا کن برکه! من اجازه نمیدم با این پسره ازدواج کنی!!
تماااام!
قدم های بلندش را برمیدارد، اما در میان راه دستور دیگری به یاد میآورد.
در همان حالت و پشت به برکه میگوید:
- یک بار دیگه هم حرف از این پسره تو خونه بشنوم من میدونم با تو!
اشکهای برکه روان میشوند.
سوگل خانم بلاتکلیف مانده است.
بین آنکه او هم مخالف برکه باشد یا آنکه دلش به حال این چشمان معصوم دخترکش به رحم بیاید...
تصمیم را بر سکوت میگذارد، از کنار برکه میگذرد و وارد اتاق مشترکش با آقا خسرو میشود.
شانه های برکه میلرزند.
پاهای بیجانش را داخل اتاقش میکشاند و روی زمین سختِ اتاقش مینشیند.
موبایلش زنگ میخورد.
حوصلهاش را نداشت، اما به دلیل اینکه شاید سپهر پشت خط باشد، موبایلش را چنگ زد.
دیدن نام سپهر بر اشک هایش دامن میزند.
آیکون سبز رنگ را میکشد و تماس را متصل میکند.
صدای سپهر درون گوشی پخش میشود:
- سلام عشق من! چرا جواب نمیدی گوشیتو؟
صدای برکه در میان هق هق گریه هایش گم میشود.
- س...سپهر..
اخمهای سپهر در هم میروند.
- برکه؟ داری گریه میکنی؟ چی شده؟؟
برکه زانوهایش را در بغل میگیرد و سعی میکند هق هق هایش را کنترل کند.
لب میزند:
- مامان..بابام..اجازه نمیدن..
- مگه خودت نمیگفتی هرجور شده راضی میکنیم؟ به همین زودی جا زدی؟
برکه دست زیر چشمانش میکشد.
- بابام..بابام خیلی جدیه سپهر! چیکار کنم..
سپهر کلافه نفسش را بیرون میفرستد و با خود میگوید؛
عجب گیری افتادیم! اگر میدانستم قرار است اینگونه شود همان اول شانه از این ازدواج خالی میکردم!
برکه را مخاطب قرار میدهد.
- برکه..ولش کن! بابات عصبی بودن یه چی گفته! بذار آروم شد باهاش حرف بزن..
منم هستم دیگه! برو بخواب الان، آروم بشی.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۴۰ زنبابایِ سپهر با
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۴۱
برکه تن خستهاش را روی تخت میکشاند.
دلش میخواهد با یکی حرف بزند، اما هیچ نمیگوید و خداحافظی میکند.
سپهر زیر لب ناسزایی میگوید و موبایلش را روی مبل پرت میکند.
حوصلهٔ این ادا ها را ندارد!
اصلا برایش مهم نیست که برکه حالا چه احوالی دارد...
فقط به فکر رسیدن به هدف پستش است و بس!
برکه اما روی تخت همانند جنینی در خود جمع شده و خیره به آسمان شب، اشک میریزد.
هنوز هم دلش میخواهد که نباشد.
هنوز هم آروز میکند که کاش آن شب میرفت... که کاش آن مرد پیدایش نمیشد!
فردا صبح با صدای مادرش از خواب بیدار میشود.
فرم مدرسهاش را میپوشد و بدون آنکه لب به صبحانه بزند، از خانه بیرون میرود.
حتی منتظر نمیماند که سوگل خانم او را مدرسه برساند، خودش تاکسی میگیرد و راهی مدرسه میشود.
حالش خوب نیست و مرضیه هم میفهمد.
اما برکه دلیل حال بدش را نمیگوید. دلش درد و دل میخواهد اما تا تمام شدن این موضوع قصد فاش کردنش را ندارد.
سپهر زنگ آخر خودش را جلوی مدرسه برکه رسانده است که او را غافلگیر کند.
ماشینش را کمی آن طرفتر پارک کرده است که کسی متوجهاش نشود.
میبیند که برکه، تنها، بیرون میآید.
از مدرسه فاصله میگیرد و مشغول موبایلش میشود، سپهر تک بوقی میزند.
برکه توجه نمیکند!
کلافه موبایلش را برمیدارد و شمارهٔ برکه را میگیرد.
برکه جواب میدهد:
- سلام.. بعداً زنگ میزنم بهت. الان نمیتونم.
سپهر با لبخندی دندان نما میگوید:
- روبروت رو نگاه کن!
سر برکه میچرخد.
با دیدن سپهر، دستش از کنار گوشش پایین میافتد و تقریباً به سمت ماشینش پرواز میکند.
درب جلو را باز میکند، مینشیند و کیفش را روی پاهایش میگذارد.
نمیتواند ذوقش را پنهان کند.
با لبخند و هیجان میگوید:
- وای سپهر.. چرا اومدی اینجا؟؟
سپهر چشمکی میزند و ماشین را به حرکت در میآورد.
- اومدم که حال دلت جا بیاد خوشگله.
دیشب با اون حال زنگ زدی به من...
خواب به چشمام نیومد!
شیطان دیگر در برابر حیله های سپهر حرفی برای گفتن نداشت! انگار نه انگار که دیشب هفت پادشاه را خواب دیده است!
برکه اما قند در دلش آب میشود.
- مرسی..
سپهر ابرویی بالا میپراند.
- همین؟
برکه میخندد.
- خوشحالم که تو کنارم هستی..سپهر..
اگه تو نبودی..من امیدی واسه زندگی کردن نداشتم!
سپهر لبخندی میزند.
پشت چراغ قرمز میایستد و سرش را به سمت برکه میچرخاند.
با شیطنت دستش را جلو میآورد لپ برکه را میکشد.
- منم جیگر!
برکه سرخوش میخندد و نگاهش را به بیرون میدوزد.
با دیدن شخصی آشنا، حلقهٔ چشمانش گشاد میشوند.
ناگهان به دست سرش میکوباند و تا جای ممکن زیر داشبورد پنهان میشود.
سرش به شدت به داشبورد برخورد میکند و صدای «آخش» بلند میشود.
سپهر با بهت به برکه نگاه میکند.
- چیکار میکنی تو؟؟
برکه با بیچارگی لب میزند:
- وای سپهررر! بدبخت شدم!
- درست حرف بزن ببینم!
برکه که از این بدشناسیاش دارد اشکش در میآید، میگوید:
- ماشین...ماشین کناری معلممه!
دیدتم.. منو دید..
چیکار کنمم؟؟
سپهر نامحسوس نگاهی به ماشین کناری میاندازد.
با اخم میگوید:
- این که مرده! معلم مرد داری مگه؟
برکه سرش را تکان میدهد.
پیش خود میگوید؛
«چقدر میتوانم بد شانس باشم که همیشه این مرد باید شاهد خلاف های من باشد؟
نه از آن شب و ماجرای خودکشی..
نه به امروز که مرا به سپهر دید..
حالا دیگر حتما میرود به خانم مولایی آمار همه چیز را میدهد.
من را از مدرسه اخراج میکنند و مامان و بابا هم زنده ام نمیگذارند!»
سپهر از این وضعیت برکه نمیتواند در برابر خندهاش مقاوم باشد.
میخندد و موجبات اخم و تخم برکه را فراهم میکند.
- سپهررر! نخند بیشعور!
مامان و بابام اگه بفهمن زندم نمیزارن.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۴۱ برکه تن خستهاش را
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۴۲
سپهر خنده اش را جمع میکند.
- برکه اصلا حواسش نیست. داره با گوشی حرف میزنه..
آها... چراغم سبز شد.
بیا بالا..
برکه دقیقهای بعد از حرکت ماشین، بالا میآید و روی صندلی مینشیند.
از آینه بغل نگاهی به خیابان و ماشین ها میاندازد.
با صدایی خشدار لب میزند:
- وای.. اگه بره بگه!!
- تو مطمئنی دیدت؟
برکه لبش را میگزد.
- فکر کنم..
سپهر روی شانهٔ برکه میزند.
- بابا بیخیال! تازه فکر میکنی دیده!
منم مطمینم ندیده. خیالت راحت..
اصلا دیده باشه..
برکه بغ کرده میگوید:
- یعنی چی اصلا دیده باشه..؟!
لبان سپهر طرح لبخند به خود میگیرند.
- ما قراره زن و شوهر بشیم بچه خنگ!
اگر مدیر چیزی گفت، بگو نامزدیم.
برکه با آنکه از گفتههای سپهر دلش گرم شده است، اما باز پای یک احتمال دیگر را باز میکند.
- ولی اگه..مدیرمون زنگ بزنه به مامانم..
مامانمم میگه نه خب! اون که از چیزی خبر نداره..
سپهر عصبی نفسش را بیرون میفرستد.
«چقدر سرتق است این دختر! چرا ول نمیکند؟»
میگوید:
- برکه گند نزن تو حالمون..
ول کن دیگه.
برکه «باشه» میگوید و سعی میکند افسار مغزش را به دست بگیرد و نگذارد به سمت افکار منفی برود.
با لبخندی دندان نما، خیرهٔ نیمرخ سپهر میشود.
قلبش از او متشکر بود...
از اینکه برای حال بدش ارزش قائل شده و قدمی برای بهتر کردنش برداشته است...
از اینکه هوایش را دارد و محبت خرجش میکند...
دخترک محبت ندیده چه میخواهد جز این؟ سپهر با محبتهایش برایش کافیست.
اما کاش واقعیت داشتند این مهر و محبت ها...
با توقف ماشین، برکه به خودش میآید.
سپهر سر کوچهشان ماشین را پارک کرده است.
برکه با لبخند خداحافظی میکند و باز هم تشکر.
سپهر برایش دست تکان میدهد و میگوید:
- دیگه فکرشم نکن..
هم مامان و باباتو راضی میکنیم هم میریم زیر یه سقف.
بای بای عشقم!
لبان برکه کش میآیند.
چقدر این حمایت ها و قرص و محکم حرف زدن های سپهر برایش دلانگیز است...
با چشمانش سپهر را بدرقه میکند.
درب خانهشان را با کلیدش باز میکند و داخل میرود.
سوگل خانم روی مبل نشسته و آرایشگر مخصوصش، دارد سر و سامانی به صورتش میدهد.
با دیدن برکه، صدایش را بلند میکند:
- برکه تو صبح کجا گذاشتی تنها رفتی؟
نباید به خبری به من بدی؟؟
برکه حتی به مادرش نگاه نمیکند.
صبحانه نخورده است و دلش غار و غور و طلب نهار را میکند، اما تصمیمش را همان دیشب گرفت.
یک اعتصاب سفت و سخت میتواند او را به هدفش نزدیکتر کند.
سوگل خانم با اخم میگوید:
- نهارت تو آشپزخونه ست. برو بخور.
برکه صدایش را بلند میکند تا به گوش مادرش برسد:
- غذا نمیخوام!
میگوید و درب اتاقش را به هم میکوباند.
لباس هایش را تعویض میکند و روی تختش دراز میکشد.
دستانش را زیر سرش قفل میکند و خیالش پر میکشد به آینده.
برکه هر چقدر که خیال پردازی از آیندهاش با سپهر میکند، سیر نمیشود که هیچ، حتی تشنهتر هم میشود.
همانند شخصی که عطش دارد و دیوانهوار از آب شور دریا مینوشد...
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۴۲ سپهر خنده اش را جم
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۴۳
- خیلی خوشحالی داداش!
ستاره با شیطنت میگوید و نگاه تهدیدگر ستار را به جان می خرد.
- دست بردار دیگه خواهر من! از صبح داری سر به سر من میزاری..
ستاره «ایشی» میکند.
- اووو! چه نازی هم داری! یادم باشه به شیدا بگم..
ستار میخندد.
خواهرکش لحظهای دست از سر کچلِ برنمیدارد و هی مسخرهاش میکند.
او هم جز سکوت کاری از دستش برنمیآید.
به خانهٔ عباس آقا میرسند.
امشب باز خانهشان آمده اند تا جدیتر در مورد عاقبت این دو جوان صحبت کنند.
داخل میروند.
این بار دیگر شیدا داخل آشپزخانه نبود و ستار توانست رویش را زودتر ببیند.
با لبخند «سلام» میکند و جوابی گلدار دریافت میکند.
همان جایی مینشیند که در جلسهٔ قبلی نشسته است.
علی آقا هم کنارش مینشیند.
میبیند که ستاره کنار شیدا نشسته است و ریز ریز زیر گوشش حرف میزند.
شیدا هم ثانیه به ثانیه رنگ عوض میکند.
برای ستار سخت نیست حدس زدن گفتههای خواهرکش...
حتما دارد صحبت های دقایق پیشش را بازگو میکند!
دست از نگاه های زیر زیرکیاش برمیدارد و گوشِ جان میسپارد به صحبت های خانواده ها.
هر دو خانواده خونگرم و مهربانند.
بحث میکنند و شیرین خانم که میبیند وقت دارد میگذرد جوان ها هنوز با هم حرف نزده اند، میگوید:
- میخواین بزاریم جوونا برن حرف بزنن.
ما هم اینجا ادامه میدیم..
زهرا خانم با لبخند تایید میکند.
- حواسمون رفت کلا.
پاشین عزیزای من..
شیدا با صورتی گلگون میایستد.
داخل اتاقش میروند.
ستار روی صندلی جاگیر میشود.
نگاه به شیدا میکند و برای آنکه یخ بینشان باز شود، میگوید:
- ستاره چی میگفت بهتون؟
شیدا ریز میخندد.
سرش را بالا میگیرد و لب میزند:
- چیز خاصی نبود.
ستار لبخند میزند.
- میدونم داشته از من میگفته. بگین حالا، اشکال نداره.
شیدا لبان سرخ و خوش رنگش را با زبان تر میکند.
- میگفت خیلی..ناز دارین!
لبان ستار کش میآیند و زیر لب خط و نشانی برای ستاره میکشد.
- از دست این ستاره!
شیدا اضافه میکند:
- بهش نگین بهتون گفتم..
ستار پلک روی هم میگذارد و «باشه» میگوید.
این بار شیدا سعی کرده است که کمی در صحنه حاضر شود و صحبت کند.
ستار هم از اینکه میبیند شیدا به حرف آمده خوشحال میشود و هر دو اینبار بیش از قبل از خود میگویند.
ساعت گفت و گویشان طولانی میشود.
آنقدر که ستاره آن بیرون، طاقت از کف داده و شروع به ارسال پیام میکند.
صدای پیامک موبایل ستار بلند میشود.
اول بیخیالش میشود، اما ستاره میدانست برادرش با یک پیام جوابگو نیست و سیلی از پیام و استیکر را روانه صفحهٔ چتشان میکند.
ستار «ببخشید» میگوید و متعجب موبایلش را نگاه میکند.
با دیدن نام ستاره و ده پیام ارسال شده، لبخندش میشکفد.
چشم به شیدا میدوزد.
- ستارهست...
شیدا لبخند میزند.
برای او هم قابل تشخیص است که ستاره چه ها میتواند گفته باشد.
ستار پیام ها را از نظر میگذراند.
«داداش.. خجالت بکش! بیاین بیرون دیگه. دو ساعت دارین اون تو چی میگین؟»
« در اتاقم بستین صدا نمیرسه اینجا»
«بیاین بیرون وگرنه خودم دست به کار میشم»
«حتما الان لبات با بناگوش بازن!»
«درست لبخند بزن نظر دختر مردمو عوض نشه.»
ستار میخندد و سری از تاسف تکان میدهد.
رو به شیدا میگوید:
- تهدیدم کرده. میگه اگه نیاین بیرون خودم دست به کار میشم!
شیدا، ملیح، میخندد.
- از دست ستاره هر کاری برمیاد..
اگه دیگه صحبتی نیست..بریم؟
ستار با لبخند میایستد.
قبل از آنکه از اتاق بیرون روند، برای ستاره تایپ میکند:
«هنوز حرف داریم. تو هم بشین سر جات بچه و انقدر حرف نزن.»
بیرون از اتاق، پیام به دست ستاره میرسد.
پیام ستار لبخندی پلید روی لبانش مینشاند.
تا که میخواهد آن را عملی کند، درب اتاق باز و ستار و شیدا در قابش نمایان میشوند.
ستار برای ستاره ابرویی بالا میپراند، او هم از حرص اخمی بامزه میکند و خط و نشانی برایش میکشد.
زهرا خانم اما با دیدن قاب پسر دردانه و شیدای عزیزش، لبانش کش میآیند.
در نظر او قابی زیبا تر از این یافت نمیشد...
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۴۳ - خیلی خوشحالی داد
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۴۴
هم خانواده ها به نتایج مطلوبی رسیدهاند و هم جوانها.
اما بیش از اینها زمان نیاز است که با خلق و خوی هم آشنا شوند.
ستار و شیدا در جایشان مینشینند.
عباس آقا میگوید:
- خداروشکر انگار جوون ها هم به تفاهماتی رسیدن..
هر چی بیشتر همدیگه رو ببینم بهتره آقا محمد.
آقا محمد سر تکان میدهد.
- بله. انشاءالله باز هم مزاحمتون میشیم..
زهرا خانم با لبخند، خیره به شیدا میگوید:
- عزیزم یه جواب به ما نمیدی یکم خیالمون راحت بشه؟
شیدا گلگون میشود.
نمیداند چه بگوید.
شیرین خانم به کمکش میآید و میگوید:
- شیدا با من که صحبت کرد گفت تا الان همه چیز خوب بوده. انشاءالله باقیش هم به خیر و خوشی پیش بره..
زهرا خانم لبخند میزند.
این جواب درونش یک «بله» نصف و نیمه جا میگرفت.
ستار بیاختیار نیم نگاهی به شیدا میکند.
سرخ و سفید هایش اگرچه زیاد از حد هستند، اما ستار این ویژگی را دوست میدارد.
شیدا با گونههای سرخ و گلدار، دلربا تر میشود و دل هر ببیندهای را به بازی میگیرد.
صدای پیامک موبایل ستار بلند میشود.
نگاهی به مخاطب میکند و لبخندی روی لبش مینشیند.
ستاره انگار دست بردار نیست!
وارد پیام میشود.
«داداش از تو انتظار نداشتم! خجالت بکش!»
ستار متعجب برایش تایپ میکند.
«از چی؟»
جوابش، سریع و السیر میآید.
«دیدم چطو شیدا رو دید میزدی! درویش کن چشاتو!»
ستاره سری به چپ و راست تکان میدهد.
«ستاره، جون من دست بردار. بذار خونه برسیم من در بست در خدمتتم که برام بگی. الان زشته من سرم تو گوشی باشه و جواب پیامی تو رو بدم.»
بعد از ارسال پیام، موبایلش را خاموش میکند و کنارش میگذارد.
آقا محمد میگوید:
- اگر شما اجازه بدین، بچه ها شمارهٔ هم دیگر رو داشته باشن، تا بیشتر در ارتباط باشن. باز هر طور که صلاح میدونید...
عباس آقا مکث میکند و نیم نگاهی به شیرین خانم.
شیرین هم برای تایید پلک روی هم میگذارد.
او هم از دخترک معصومش مطمئن است و هم از ستار محجوب.
عباس آقا سری تکان میدهد.
- مشکلی نیست.
زهرا خانم زود دست به کار میشود و شماره میدهد و میگیرد تا بعد به ستار بدهد.
آقا محمد بعد از نگاهی به زهرا خانم، کمی مشکل، میایستد و محترمانه میگوید:
- با اجازه تون با رفع زحمت کنیم..
- این چه حرفیه. خوش آمدید..
منزل خودتونه.
زهرا خانم با لبخند رو به شیرین خانمی که گویندهٔ این گفته است، میگوید:
- منزلِ امیدمونه..
شیرین خانم، لبخندی به شیرینیِ نامش میزند.
- اختیار دارین.
بعد از تعارفات معمول، خانواده ها از هم خداحافظی میکنند و میروند.
ستار، به محض اینکه پا در اتاقش میگذارد، ستاره هم داخل میآید.
روی تخت ستار میپرد و سرخوش میگوید:
- خببب! بیا پیام بده بهش داداش.
ستار نگاهی به ساعت مچیاش میاندازد و درحالی که آن را از دور مچش باز میکند، میگوید:
- الان؟ خوابیده الان..
ستاره پشت چشمی نازک میکند.
- نخوابیده! زود بیا پیام بده بهش ستار..
لوس بازی درنیاری که یه کَف گرگی مهمونم میشی.
ستار آرام میخندد.
موبایلش را از جیب شلوارش بیرون میکشد و کنار ستاره، روی تخت، مینشیند.
در همان حالی که دارد شماره را ذخیره میکند، میگوید:
- ستاره خانوم، تهران کنسله!
ستاره آرنجش را به پهلوی ستار میزند و با پررویی تمام میگوید:
- حرف اضافه نزن داداش من.
من که میدونم منو میبری..
ستار ستارهٔ خندان را نگاه میکند و ابرو بالا میپراند.
- عمراً..
دستش را جلو میآورد و خط هوایی فرضی کف آن میکشد.
- این خط.. اینم نشون..
از ما گفتن بود..
ستاره بیآنکه از تهدید های برادرش خوف برش دارد و نگران شود، میگوید:
- پیام بده ببینم.
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗