✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
سوار بر سه اسب چابک ، از در پشتی دارالحکومه که نزدیکاصطبل بود بیرون تاختیم. از کنار نخلستانی گذشتیم و دارالحکومه را دور زدیم.
سندی با دیدن ما از روی چهار پایه اش برخاست و به همان حالت خشکش زد. چنان میتاختیم که هر کس از ماجرا خبر نداشت، فکر میکرد مشغول مسابقه ایم.
رشید که از من و قنواء عقب افتاده بود، فریاد زد: «باید خودمان را به میدان برسانیم.»
کوتاه ترین راه به میدان، از طرف بازار بود. ابوراجح را از بازار گذرانده بودند تا به میدان برسند. از قنواء گذشتم و فریاد زدم: «دنبال من بیایید!»
خوشبختانه بازار خلوت بود و بیشتر مغازه ها بسته بود. مردم خرید و فروش را رها کرده و با ابوراجح همراه شده بودند. از کنار حمام و از کنار مغازه پدربزرگم که بسته بود، گذشتیم.
صدای سم اسب ها زیرسقف بازار میپیچید. آنهایی که در رفت و آمد بودند، با وحشت از سر راه مان کنار می رفتند.
بیرون از بازار، دوباره وارد آفتاب بعدازظهر شدیم. از یکی دو کوچه بزرگ که جوی آب میان شان جریان داشت، گذشتیم.
زنها، بچه ها و
پیرمردها کنار در خانه ها ایستاده بودند و یا از پنجره های طبقه های بالا به کوچه و دوردست نگاه می کردند.
معلوم بود جمعیت به تازگی از آن جا گذشته است. با رسیدن به میدان، با جمعیت عظیمی مواجه شدیم.
جمعیت تمامی میدان را در بر گرفته بود. سکوتی مرگ بار حاکم بود.
میان میدان، بالائی سکویی که شاخص ساعت آفتابی بر آن نصب شده بود، قاضی را دیدم. داشت جرم ها و گناهان ابوراجح را برمی شمرد.
جلاد مثل غولی بی شاخ و دم، کنارش ایستاده بود. دو سرباز زیر بغل ابوراجح را گرفته بودند تا بتواند روی پاهایش بایستد. سرش به جلو آویزان بود.
دیگر طناب و زنجیری به او وصل نبود. باز خدا را شکر کردم. نمیدانستم ابوراجح زنده است یا نه. همین قدر خوشحال بودم که کار از کارنگذشته بود.
به جمعیت خاموش نزدیک شدیم و فریاد زدیم: « بروید کنار؛ راه را باز کنید!»
جمعیت هراسان برگشت و با دیدن ما و اسب هایی که کف بر لب آورده بودند راه را برای عبور ما باز کردند. به طرف سکو رفتیم.
مردم که فهمیده بودند ما سفیران نجات ابوراجح هستيم، هلهله کردند. قاضی ساکت شد و جلاد دستش را سایه بان چشمانش کرد تا ما را بهتر ببنید.
به سکو که رسیدم، جمعیت بار دیگر ساکت شد. رشید به قاضی گفت: «دست نگه دارید! جناب حاکم، ابوراجح را بخشیدند. او را رها کنید ! »
قاضی که ریشی بلند داشت و عمامه ای بزرگ و کهربایی رنگ به سرش بود، دست بالا برد و پرسید: «آیا نوشته ای از جناب حاکم آورده اید که مهر ایشان را داشته باشد؟»
قنواء فریاد کشید: «مگر من و رشید را نمی شناسی؟ میخواهی بگوی ما دروغ میگویم؟!»
قاضی مثل بازیگری که نمایش می دهد، دست ها را به دو طرف باز کرد و گفت: «محکوم، آماده اجرای حکم است. جلاد تنها به حرف من گوش میکند و من فقط با نامه ای که مهر جناب حاکم را داشته باشد، می توانم
محکوم را رها کنم. آیا شما نامه ای دارید که مهرجناب حاکم بر آن باشد؟ دارید یا ندارید؟»
در همین موقع از میان جمعیت، انبه ای پرتاب شد و به عمامه قاضی خورد و آن را انداخت. مردم باز به هلهله و شادی پرداختند.
قنواء از اسب به روی سکو پرید و با هل دادن قاضی، او را مجبور کرد از سکو پايين برود. پدربزرگم در میان جمعیت بود و مثل دیگران می خندید و شادمان
بود. رشید هم به بالای سکو رفت.
جلاد با اشاره او شمشیر ترسناکش را غلاف کرد. نگران ابوراجح بودم. سرش هم چنان به پایین آویزان بود و
هیچ تکانی نمی خورد. اسب را به کناره یِ سکو بردم و از دو سربازی که زیر بغل های ابوراجح را گرفته بودند خواستم او را به طرفم بیاورند.
آنها به پیش آمدند و کمک کردند تا او را جلوی خودم، روی اسب بنشانم. با یک دست، ابوراجح را به سینه فشردم و با دست دیگر، افسار اسب را تکان دادم و از میان راهی که جمعیت باز کرده بودند به راه افتادم.
با دستم ضربان قلب ابوراجح را احساس می کردم. پدربزرگ خود را از میان جمعیت بیرون کشید و افسار اسبم را گرفت تا ما را از میدان بیرون ببرد .
#پارت_شصت_پنج
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
صورتش از اشک خیس بود و با افتخار و شادی به من نگاه می کرد. به او گفتم: « من ابوراجح را به خانه خودمان می برم. شما بروید و طبیبی کاردان و باتجربه بیاورید .»
قنواء که پشت سرم می آمد، پیاده شد. اسبش را به پدربزرگ داد و افسار اسب مرا گرفت. قبل از آن که وارد کوچه شویم، از نگهبان ها خواست تا جلوی مردمی را که با ما همراه شده بودند، بگیرند.
رشید و چند نفر دیگر به نگهبان ها کمک کردند تا ما توانستیم وارد کوچه شویم.
از هیاهوی مردم که فاصله گرفتیم، توانستم صدای نفس کشیدن ابوراجح را بشنوم. مثل کسی که در خواب باشد، نفس های عمیق میکشید و خر خرمیکرد.
قنواء گفت: «روز عجیبی را گذراندیم. خدا کند پس از این همه تلاشی که کردی و جان خود را به خطر انداختی، ابوراجح زنده بماند!»
رهگذران با تعجب به ابوراجح و ما نگاه می کردند. آنها که از ماجرا بی خبر بودند، نمی توانستند حدس بزنند که چرا سر و صورت او آن چنان آسیب دیده و پر از خاک و خون است. ناچار دستارم را روی سر و صورت او انداختم .
قنواء گفت: «با این فداکاری که کردی، ریحانه برای همیشه، مدیون و سپاسگزارت خواهد بود .))
گفتم: «ابوراجح دوست خوبی برای من و پدربزرگم بوده و هست. نمی توانستم بگذارم او را بی گناه بکشند. حالا میفهمم که اگر ابوراجح نباشد، خلاء او را هیچ کس دیگر نمی تواند برایم پر کند.
او در این چند روز با حرف هایش آتشی در قلبم روشن کرد . امیدوارم مرا با این آتش سوزان ، تنها نگذارد !»
- پس فقط ریحانه قلب تو را به آتش نکشیده، پدرش هم
این کار را کرده !
سری تکان دادم و گفتم: « همین طور است که میگویی.»
- خیلی دلم می خواهد ريحانه را ببینم .
- تو مجذوب او خواهی شد و او فریفته تو .
به نزدیکی خانه مان رسیده بودیم که قنواء گفت: «برای حماد و پدرش ناراحتم. بیچاره ها را از سیاه چال نجات دادیم، ولی هنوز چشم شان به نور عادت نکرده بود که دوباره به سیاه چال افتادند.»
حرفی را که در دلم بود، گفتم .
- احساس میکنم به حماد علاقه مند شده ای.
- اگر این طور باشد، من و تو، آدم های بدشانسی هستیم .
- چرا؟
- این که پرسیدن ندارد. تو دختری شیعه را دوست داری
و من پسری شیعه را. ما ثروت مند هستیم و و آنها زندگی فقیرانه ای دارند. با وجود این، آن ها از علاقه ما خبر ندارند و حاضر به ازدواج با ما نخواهند شد.
- برای رشید و امینه بد نشد.
- میخواهم چیزی را بگویم، ولی میترسم دلگیر شوی .
- بگذار بدانم و دلگیر شوم.
- تقریبا مطمئن شده ام که ریحانه به حماد علاقه دارد.
قنواء برگشت و با اندوه به من نگاه کرد.
- حماد چه طور؟
- نمی دانم.
- آن دو شیعه اند. با هم ازدواج میکنند و خوش بخت می شوند.
- برای من، خوش بختی ریحانه مهم است.
- برای من هم خوش بختی حماد.
- تو به ریحانه حسادت نمیکنی؟
- تو به حماد حسادت نمیکنی؟
- نمی دانم.
- من هم نمی دانم.
- بدجوری گرفتار شده ایم.
- خدا به دادمان برسد؟
#پارت_شصت_شش
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
ام حباب در را که باز کرد ، فریادی کشید و به عقب رفت .
همان طور که سوار بر اسب بودم ، وارد حیاط شدم.
- چه کار میکنی هاشم ؟ این کیست ؟ چرا لباسش خون آلود است؟
- آرام باش! ابوراجح است.
- ابوراجح؟ به خدا پناه می برم!
ام حباب گوشۂ تخت چوبی نشست. مات و مبهوت، دستش را روی قلبش گذاشت و به قنواء خیره شد.
- این دختر کیست؟
- من قنواء هستم .
- خوش آمدید!
به ام حباب گفتم: «حالا وقت نشستن نیست. کمک کن ابوراجح را روی تخت بخوابانیم. از دیدن صورتش وحشت نکن !»
با کمک قنواء و ام حباب، ابوراجح را روی تخت خوابانديم . دستار را که از صورتش کنار زدم، ام حباب فریادی کشید و گونه هایش را چنگ زد.
- خدا مرگم بدهد؛ چه بلایی سرش آمده؟ توی چاه افتاده ؟
قنواء گفت: «آرام باشید! چیز مهمی نیست. شکنجه اش داده اند.
می خواستند سرش را از بدن جدا کنند که او را سوار اسب کردیم و به این جا آوردیم. همین .»
ام حباب نزدیک بود از هوش برود. به او گفتم: «تا طبیب و پدربزرگ از راه برسند، مقداری پارچه تمیز و آب گرم بیاور و سر و صورت ابوراجح را از خاک و خون، پاک کن ! قنواء به تو کمک میکند .»
ام حباب که رفت، قنواء پرسید: «تو چه کار میکنی؟»
- نماز عصرم را می خوانم و به سراغ ریحانه و مادرش میروم.
آن ها نگران ابوراجح هستند. از طرفي، فکر میکنند هر لحظه ممکن است مأموران بریزند و دستگیرشان کنند. باید خیالشان را راحت کنم.
- به این جا می آوری شان؟
- چاره ای نیست. بهتر است در این لحظه ها، کنار ابوراجح باشند.
به ابوراجح نگاه کردم. هم چنان بیهوش بود و گاهی نفسی عمیق میکشید. قنواء با تأسف سر تکان داد و گفت: « بهتراست عجله کنی .»
به سرعت خودم را به خانه صفوان رساندم. از اسب پیاده شدم و حلقه در را کوبیدم. همسر صفوان از پشت در پرسید: « کیست ؟»
- منم هاشم. نترسید! در را باز کنید.
ريحانه و مادرش از دیدنم خوشحال شدند. ريحانه پرسید: «از پدرم چه خبر ؟»
- او حالا خانه ماست. دیگر خطری ما را تهدید نمی کند.
توطئه وزیر نقش بر آب شد .
ريحانه و مادرش با شادی یکدیگر را در آغوش کشیدند، اما ریحانه به من خیره شد و پرسید: «حال پدرم خوب است؟ چرا شما خوش حال نیستید؟»
سعی کردم لبخند بزنم.
- من خوشحالم. مگر نمی بینید. دیگر خطری در کار نیست.
بی گناهي ما ثابت شد. دعای شما کار خودش را کرد. حال
پدرتان هم خوب است. فقط کمی...
نتوانستم جمله ام را تمام کنم. چه می توانستم بگويم؟
مادر ریحانه پرسید: فقط کمی چه؟»
تاب نگاه خیره و مضطرب ریحانه را نداشتم.
- فقط کمی... فقط کمی آزارش داده اند.
ريحانه پرسید: «متوجه منظورتان نشدم. می خواهید بگویید پدرم را شکنجه داده اند؟»
- متأسفانه همین طور است. او را با تازیانه و چماق می زدند و به طرف میدان می بردند تا اعدامش کنند. ما به موقع رسیدیم و نجاتش دادیم.
ريحانه انگار از خواب بیدار شده باشد، چند بار پلک زد و شگفت زده پرسید: «اعدام؟ به این سرعت؟!»
آنچه را اتفاق افتاده بود، برایشان شرح دادم.
#پارت_شصت_هفت
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
مادر ریحانه گفت: «برای ما حساب شما و مادر بزرگوارتان از حاکم و وزیر جداست. این را بدانید که هرگز لطف و بزرگواری شما را از یاد نمی بریم .»
از برخورد خوب آنها با هم خوش حال شدم. قنواء به همسر صفوان گفت: «کاش حماد و پدرش در جمع ما بودند؟ زنی که چنین شوهر و فرزندی دارد، بانوی سعادت مندی است!»
- سعادت مند بانویی است که در محیط دارالحکومه، گوهری مثل شما را تربیت کرده؟
ام حباب گفت: «چرا ایستاده اید! بیایید برویم در اتاقی بنشینیم و بیشتر با هم آشنا شویم. هاشم میرود و خبری از ابوراجح می آورد. طبقه بالا را مردان اشغال کرده اند. باید دید مجال میدهند تا شما بروید و او را ببینید یا نه.»
قنواء که می خواست به دارالحکومه برگردد، گفت: «مرا ببخشید که مجبورم بروم و در این شرایط، شما را تنها بگذارم !»
در مدتی که قنواء مشغول خداحافظی بود، اسب ها را از اصطبل بیرون آوردم و به بیرون از خانه بردم. قنواء که آمد، به او گفتم: « هوا تاریک شده. میخواهی همراهت بیایم ؟»
خنجر کوچک و ظریفی را که همراه داشت، نشانم داد.
- نگران من نباش! صبح برمی گردم. احساس میکنم من و ریحانه می توانیم دوستان خوبی برای هم باشیم . وظیفه ی خودم میدانم که فردا بیایم و تسلیت بگویم و دلداری اش بدهم !
سعی کن هر چه زودتر آن ها ابوراجح را ببینند. طبيب ها مطمعن بودند که او امشب را به صبح نمی رساند .
صبر کردم تا قنواء و اسب ها در کوچه ناپدید شوند . کم کم از تعداد کسانی که در حیاط بودند ، کاسته می شد .
همه با این قصد می رفتند که صبح برای تشييع جنازه جنازه ی ابوراجح برگردند .
نمی دانستم ریحانه پس از با خبر شدن از وضع وخیم پدرش ، چه عکس العملی نشان می داد.
#پارت_شصت_هشت
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
پاهای ابوراجح رو به قبله بود . همسرش و ریحانه دو طرف بسترش نشسته بودند .
زیر لب دعا می خواندند و اشک می ریختند .
شب به نیمه رسیده بود .
جز همسر صفوان یک طبیب و یک روحانی شیعه، همه رفته بودند .
مادر ریحانه به ام حباب گفت : (( خیلی زحمت کشیدید ! دیر وقت است . شما هم بهتر است به خانه ی تان بروید و استراحت کنید .))
ام حباب نگاهی به ما انداخت و گفت : (( من چطور می توانم شما را رها کنم و بروم .))
_ از قضای الهی گریزی نیست . هر چه باید بشود ، می شود . راضی به رضای او هستیم .
_ به هر حال ، من امشب همین جا می مانم .
طبیب را به گوشه ای از اتاق کشاندم و پرسیدم : (( به نظر شما ، ابوراجح می تواند صدای ما را بشنود یا کاملا بی هوش است ؟))
طبیب که هم سن پدر بزرگم بود و مو هایش را رنگ کرده بود ، گفت : (( گاهی به هوش می آید و زود از هوش می رود . به گمانم وقتی اخم می کند و چهره در هم می کشد، به هوش آمده و می تواند صدای اطرافیانش را بشنود .))
_ همسر و دخترش چند ساعتی است کنار بسترش نشسته اند و اشک می ریزند . ترتیبی بدهید بروند و برای ساعتی هم که شده استراحت کنند .
طبیب به سراغ ریحانه و مادرش رفت و گفت : (( بهتر است ساعتی به اتاق کناری بروید و استراحت کنید .))
مادر ریحانه گفت : (( امشب شبی نیست که ما بتوانیم استراحت کنیم . وقتی فکر میکنم با شوهرم چه کردهاند و از ضربه های چماق و تازیانه چه بر سرش آورده اند و حالا در چه حالی است ، آتش می گیرم !))
ریحانه به پدرش خیره شد و گفت : (( به زبانش زنجیر زدند . ریسمانی از بینیاش گذراندند . طناب به گردنش انداختند . سوار بر اسب ، او را به دنبال خود کشیدند .
وقتی این صحنه ها را برای خودم مجسم می کنم ، نزدیک است دیوانه شوم و یا از هوش بروم خودم را به جای حضرت زینب دختر بزرگوار علی بن ابی طالب میگذارم که در خانه شان را آتش زدند . مادرش فاطمه ، دختر پیامبر را مجروح کردند و و به او سیلی و تازیانه زدن و به گردن پدرش علی ریسمان انداختند و به سوی مسجد کشیدند وقتی یقین داریم خدا شاهد است و امام زمان ، خود را در غم و اندوه مان شریک می داند تسکین پیدا میکنیم !))
انگار ریحانه این حرفها را زد تا به مادرش آرامش بدهد . روحانی که گوشه اتاق مشغول نماز بود پس از سلام دادن گفت : (( شاید طبیب میخواهد ابوراجح را معاینه کند بهتر است برای ساعتی به اتاق کناری بروید . فراموش نکنید اگر ابوراجح بیهوش نباشد ، از شنیدن آهنگ ناله شما بیشتر رنج می برد .))
ریحانه و مادرش با کمک همسر صفوان و ام حباب ، با اکراه بر خاستند و به اتاق کناری که با پرده ای ، از اتاق ابوراجح جدا شده بود، رفتند .
روحانی ، سجاده اش را به ابوراجح نزدیک کرد . طبیب طرف دیگر ابوراجح نشست تا لب هایش را مرطوب کند .
دقایقی بعد پدر بزرگ با چشمان خواب آلود وارد اتاق شد . از من پرسید : (( چه خبر ؟))
گفتم : (( هیچ .))
_ خانم ها کجا هستند ؟
در همین اتاق کناری . قبل از آمدن شما رفتند تا کمی استراحت کنند .
پدربزرگ دوساعتی خوابیده بود .
_ تو هم برو و استراحت کن روز غم انگیزی پیش رو داریم . خدا به همسر و دخترش صبر بدهد .
بیش از آنکه به اتاقم بروم به ابوراجح نزدیک شدم طبیب از او فاصله گرفته بود و روحانی نماز میخواند .
لبها و بینی اش همچنان ورم داشت . پلک ها و اطراف چشمانش تیره شده بود .
کنارش نشستم .
با شکسته شدن دندان ها چهره اش در هم فشرده شده بود و مثل قبل کشیده به نظر نمیآمد . وجود ابوراجح برایم مثل چراغی بود که در شبی تیره می درخشید .
چقدر گشاده رو بود هر بار با دیدن من چنان لبخند میزد که انگار منتظرم بوده . احساس میکردم من را بیشتر از دیگران دوست دارد . از خستگی و ضعف ناچار بودم به اتاقم بروم و ساعتی بخوابم .
می ترسیدم صبح با ناله و شیون ریحانه و مادرش بیدار شوم و ببینم پارچه ای روی ابوراجح کشیده اند !
#پارت_شصت_نه
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
صبح با ناله و شیون ریحانه و مادرش بیدار شوم و ببینم پارچه ای روی أبوراجح کشیده اند! افسوس خوردم که چرا بلافاصله در دارالحکومه و شنیدن حرف های رشید، با قنواء نزد حاکم نرفتم تا کار ابوراجح به اینجا نکشد.
باور نمی کردم به آن سرعت مجازاتش کنند و به
سوی مرگ بفرستند! نمی دانستم پس از درگذشت ابوراجح چه سرنوشتی در انتظار ریحانه است .
ناگهان ابوراجح سراپا لرزید و آهی آرام و نفسی عمیق کشید. طبیب چرت می زد و پدربزرگ در آن طرف اتاق، مشغول خواندن قرآن بود. روحانی
در قنوتی پرشور، به اطرافش توجهی نداشت.
احساس کردم نفس های أبوراجح به شماره افتاده و تا دقیقه ای دیگر خواهد مُرد. به کندی چشم های بی فروغ و قرمزش را باز کرد. آن قدر بی رمق بود که چشم هایش دو دو میزد.
کمی لب های به هم چسبیده اش را باز کرد.
پنبه ی تمیزی در آب زدم. لب هایش را مرطوب کردم. چند قطره آب، داخل دهانش فشردم. دست سردش را در دست گرفتم. سرم را بیخ گوشش بردم و آهسته گفتم: «ابوراجح! صدایم را
میشنوی؟»
دستم را با آخرین ذره های توانش فشار داد تا بفهماند صدایم را می شنود. اشک در چشمانم حلقه زد. گفتم: «یادت هست سرگذشت اسماعیل هرقلی را برایم گفتی؟ او در شرایطی بود که هیچ طبیبی نمی توانست کاری برایش بکند.
گفتی که امام زمان او را شفا داد؛ چنان که هیچ علامتی از آن جراحت باقی نماند و همه ی طبیبان بغداد و حلّه تصدیق کردند که همچو معجزه ای تنها از پیامبران ساخته است.
حالا تو در شرایطی سخت تر از وضعیت اسماعیل
هستی ! هیچ کس نمی تواند برایت کاری کند. تو که بارها از امام زمانت برایم حرف زدی، خوب است حالا از او بخواهی از مرگ نجاتت دهد.»
قطره اشکی از گوشه ی چشمش به پایین لغزید و روی بالش افتاد.
مطمئن شدم حرف هایم را شنیده . باز ضعف بر او غلبه کرد و مثل کسی که بر امواج غوطه
می خورد، چشم هایش را بست و ضمن حرکت دادن سرش، آهی کشید و نالید.
سعی کردم خوب نگاهش کنم و چهره ی رنگ پریده و زجرکشیده اش را به خاطر بسپارم. با چشمان اشک بار، شانه اش را بوسیدم و برخاستم. از ابوراجح که فاصله گرفتم و به طرف پدربزرگ رفتم، ريحانه و مادرش بار دیگر آمدند و کنار ابوراجح نشستند.
ریحانه ، طوری که طبيب بیدار نشود، آهسته به من گفت: « از گوشه ی پرده دیدم با پدرم صحبت
میکردید.»
سر تکان دادم.
- به هوش آمده بود؟
- گمان کنم
- چه شد که گمان کردید به هوش آمده؟
تکان خورد. آه کشید و ناله ای کرد. دستش را در دستم گرفته بودم. احساس کردم دستم را فشار داد و وقتی با او حرف زدم،قطره ای اشک ریخت.
ريحانه و مادرش با امیدواری به هم نگاه کردند. مادرش پرسید: « به او چه گفتيد؟»
ریحانه گفت: « البته اگر خصوصی نیست .»
به پدربزرگ نگاه کردم. او هم کنجکاو شده بود.
یک روز برای دیدن ابوراجح به حمام رفتم. آنجا نبود. به مقام امام زمان رفتم او را در کنار قبر اسماعیل هرقلی پیدا کردم.
داستان شفا یافتن اسماعیل هرقلی را به دست امام زمان برایم تعریف کرد. حالا که گمان کردم صدایم را می شنود، آن حکایت را یادش آوردم و گفتم: «وضعیت تو از وضعیت اسماعيل بدتر است و هیچ طبیبی نمی تواند کاری کند. خوب است از
امام زمانت بخواهی به تو کمک کند و از مرگ نجاتت دهد!»
ريحانه اشکِ روی گونه اش را پاک کرد و گفت: «پدرم عاشق امام زمان است. شما چه اندازه آن حضرت را می شناسید و دوست دارید؟ »
سؤال ريحانه تا حدی گیجم کرد. گفتم: «من که شیعه نیستم.»
- اگر امام زمان را باور ندارید، چرا از پدرم خواستید به آن حضرت متوسل شود؟
ريحانه چنان باهوش بود که با این سؤال زیرکانه، مرا به دام انداخت. صادقانه گفتم: «من به قدری ابوراجح را دوست دارم که دلم می خواهد به هر
صورتی که ممکن است، نجات پیدا کند.»
مرد روحانی که نماز دیگری را تمام کرده بود، گفت: «حکایت های مربوط به کمک امام زمان به شیعیان آن قدر زیاد است که برای هر فرد عاقل، شکی باقی نمی گذارد که ایشان زنده اند و حجت خدا در زمین هستند.
ماجرای اسماعیل هرقلی، قطره ای است از دریا. خوش به حال اسماعیل که چشمش به جمال امام زمان روشن شد! آن حضرت بسیار زیبا و دوست داشتنی اند.
مردی از علی بن ابی طالب خواست که حضرت مهدی را توصیف کند. ایشان فرمود: « او در اخلاق ، آفرینش و زیبایی، شبیه ترین مردم به رسول خداست.»
تمام خوبی ها و زیبایی ها در آن حضرت جمع است.»
#پارت_هفتاد
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
روحانی آرام گریست، پدربزرگ پس از دقیقه ای به من گفت:« تو بهتر است بروی و ساعتی استراحت کنی.»
ترک ابوراجح و ریحانه، در آن شرایط برایم سخت بود، اما به حرف پدربزرگ گوش کردم و به اتاق خودم رفتم. در بستر دراز کشیدم. ابری سیاه، روی قرص ماه را پوشانده بود. باد در شاخه های نخل می پیچید.
دلم پر از آشوب بود. باز انگار سقف اتاق نزدیک شده بود و بر من فشار می آورد. فکرش را نمی کردم ریحانه را در خانه ی مان ، آن قدر از نزدیک ببینم؛ اما در آن شرایط غم انگیز و پر از اشک و آه! از خودم پرسیدم: دیگر ریحانه را خوشحال خواهم دید؟ اگر به خواب بروم، با فریاد و فغان، بیدار خواهم شد؟ فردا چه روزی خواهد بود؟ آیا فردا همین موقع، ابوراجح به خاک سپرده شده و شب اول قبرش را می گذراند؟
سعی کردم بخوابم. روز سختی را پشت سر گذاشته بودم. با وجود همه ی این ها توانسته بودم بیش از آنچه انتظار داشتم، ريحانه را ببینم و با او حرف بزنم. دیگر مطمئن بودم که بدون او نمی توانم زندگی کنم.
شنیده بودم اقوام مادر ریحانه در بصره زندگی میکنند. اگرابوراجح از دنیا می رفت،
خانواده اش حمام و خانه ی شان را می فروختند و به بصره میرفتند؟ شاید هم ريحانه در حلّه با حماد یا جوان دیگری ازدواج میکرد و شوهرش اداره ی حمام و زندگی آنها را در دست می گرفت. در این صورت، من باید از حلّه میرفتم. بدون او اما به کجا می توانستم بروم!
در همین فکرها بودم که پدر بزرگ با چراغی روغنی که در دست داشت، وارد اتاق شد.
در بسترم نشستم. پدربزرگ آمد کنارم نشست . پس از دقیقه ای که به در و دیوار و من نگاه کرد، گفت: «میدانم ريحانه را دوست داری . دختر بی نظیری است ، اما باید بپذیری که این عشق بی سرانجام و آزاردهنده است.
ما با شیعیان حلّه برادریم، ولی دو برادر هم گاهی با هم فرق هایی دارند و هر کدام در خانه ی خودشان زندگی میکنند. دوست داشتن ريحانه نباید باعث شود که به تشيّع گرایش پیدا کنی. از چنین چیزی وحشت دارم!
در باغچه ی خانه ی خودت آن قدر گل های زیبا هست که به گِل باغچه ی همسایه ، کاری نداشته باشی. مثلا این قنواء چه عیبی دارد؟ به زیبایی و ملاحت ریحانه نیست، اما می تواند همسر خوبی برایت باشد .»
خمیازه ای کشید و ادامه داد: «کارِ امروزت فوق العاده بود. به تو افتخار میکنم. نمی دانستم این قدر شجاعی! اگر به توصیه ی من پنهان شده بودی، ابوراجح را اعدام کرده بودند و تو و خانواده اش حالا تحت تعقیب بودید .»
همه به خاطر داشتن نوه ای مثل تو، به من تبریک گفتند. من هم به تو تبریک می گویم و خدا را شکر می کنم که این ماجرا به خیر گذشت و تو دیگر مجبور نیستی از من دور شوی و به کوفه بروی . نمیدانم ، شاید این معجزه ی عشق است.
احتیاج داشتم با یکی درد دل کنم. خوشحال بودم که پدربزرگ آمد و سرِ صحبت را باز کرد.
گفتم: «من هم خدا را شکر میکنم که شما را دارم !
گاهی دلم میخواهد با یکی حرف بزنم. در این وقت ها، جای خالی پدر و مادرم آزارم می دهد. برای همین گاهی به سراغ ابوراجح می رفتم. او سنگ صبور من بود . به حرف هایم گوش میکرد. با من حرف می زد. سعی می کرد کمکم کند .»
- بیچاره حالا خودش بیشتر از همه به کمک احتیاج دارد!
- نه، پدربزرگ! کسی که وضعش از همه بدتر است ، منم. اگر ابوراجح بمیرد، از این همه درد و رنج راحت می شود. ریحانه دیر یا زود، ازدواج میکند و به زندگی اش مشغول می شود.
همسر ابوراجح با دیدن اولین نوه اش، دوباره لبخند می زند. این من هستم که باید با دردهایم بسوزم و بسازم. هیچ کس هم نمی تواند کمکم کند.
- باور کن حاضرم تمام هستی ام را بدهم تا تو دل شاد و سعادت مند باشی. حاضرم ريحانه را در کفه ای از یک ترازو بگذارم و در کفه ی دیگر، طلا و جواهرات بریزم تا او به همسری تو درآید.
افسوس که من و ثروتم نمی توانیم در این باره کاری کنیم ! چه روز شومی بود آن روز که از تو خواستم از کارگاه به فروشگاه بیایی. کاش ريحانه و مادرش هرگز تصمیم نگرفته بودند از مغازه ی ما گوشواره بخرند! اگر او را پس از سال ها ندیده بودی ، چنین نمیشد.
#پارت_هفتاد_یک
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
اندیشیدم : ريحانه حالا در خانه ما، کنار بستر پدرش نشسته و گوشواره هایی را که من ساخته ام به گوش دارد. چقدر به او نزدیکم و او چقدر از من دور است؛ به فاصله ی خورشید تا زمین از من دور است و دست نیافتنی.
_ احساس ناتوانی و سرشکستگی میکنم وقتی می بینم
نمی توانم تو را از رنجی که میکشی نجات دهم.
سرم را روی شانه اش گذاشتم.
- ناراحت نباش پدربزرگ ! بهتر است به خدا توکل کنیم . ابوراجح در آن اتاق در حال احتضار است و همسر و دخترش از این مصیبت، بی تابی می کنند. خوب نیست من این قدر خودخواه باشم.
سرم را به سینه اش فشرد و گفت: «حق با توست. تو را به خدا می سپارم و خوشبختی ات را از او می خواهم. امیدوارم قبل از مردنم، تو را خوشحال و سعادت مند ببینم !»
به او خیره شدم و گفتم: « خواهش میکنم از مردن صحبت نکنید ؛ ابوراجح را که دارم از دست میدهم. دیگر غیر از شما کسی را ندارم. شما باید آن قدر زنده بمانید تا نوه هایتان را تربیت کنید و زرگری و جواهر سازی به آنها یاد بدهید .»
پدربزرگ خندید و گفت: «من که خیلی دلم میخواهد. باید دید خدا چه می خواهد.»
- دیشب، همين جا، در خواب دیدم که من ، شما ، ابوراجح ، ریحانه و مادرش میان باغی زیبا نشسته ایم و از هر دری حرف می زنیم و می خندیم. بیدار که شدم ، با خودم فکر کردم : چقدر از آن خواب و رؤيا فاصله دارم ! امشب بیشتر از هر وقت دیگر خودم را از آن خواب زیبا و دل انگیز ، دور می بینم.
کاش هیچ وقت از آن خواب بیدار نمی شدم ! امشب هم اگر خواب به چشمم بیاید ، شاید بتوانم همان رؤیا را دنبال کنم. چقدر وحشت دارم از ساعتی که بیدار میشوم !
روز سختی را پشت سرگذاشتیم . خدا میداند چه روزی را پیش رو داریم .
پدربزرگ برخاست و گفت: «روز سختی را با سربلندی ، پشت سر گذاشتی . سعی کن بخوابی. امیدوارم فردا را هم با سربلندی پشت سر بگذاری ! زندگی به من یاد داده که صبر، داروی تلخی است که بسیاری از مصیبت ها و رنج ها را مداوا میکند. من در مرگ پدرت، صبر کردم. تو
هم باید صبر کردن را یاد بگیری و میدانم که میتوانی .»
- من نمی توانم در این شهر بمانم و در آینده، شاهد ازدواج ريحانه باشم . می خواهم به جایی بروم که دیگر نامی از حله نشنوم. شاید در این صورت بتوانم زنده بمانم و صبر کنم.
لبخند تلخی به لب آورد و گفت: «با هم از این جا می رویم و هروقت تو بگویی به حله برمیگردیم .»
پس از رفتن او، سعی کردم بخوابم. هر لحظه منتظر شنیدن فریاد و شیون ریحانه و مادرش بودم. امیدوار بودم قبل از آن که خوابم ببرد، اتفاقی نیفتد. نمی دانستم ابوراجح تا چه مدت دیگر می توانست مقاومت کند.
حسرت روزهایی را خوردم که به دیدنش میرفتم و از هر دری صحبت می کردیم .
آن روزها فکرش را هم نمی کردم چنين سرانجام عجیب و تلخی در انتظار او باشد . دلم به حال خودم میسوخت. هم نمی توانستم ريحانه را به دست آورم و هم داشتم ابوراجح را از دست میدادم .
تا ده روز پیش ، خودم را جوانی موفق و با آینده ای درخشان می دانستم . حالا حس میکردم تمام غمها و غصه های دنیا ، مثل توده های سیاه ، روی دلم تلنبار شده اند.
در آسمان نیمه شب، با کنار رفتن ابرهای تیره، ماه میدرخشید و ستاره ای نزدیک افق، کورسویی داشت و من در آینده تیره ام، به اندازه آن ستاره دور و غریب، بارقه ای از نور و روشنایی نمیدیدم.
خودم را شبیه کسی میدیدم که او را از ساحلی امن و زیبا، سوار قایق کوچک و شکننده کرده و میان دریایی خروشان و بی انتها رها کرده باشند.
جز امواج تیره و بلند، چیزی نمی دیدم. آیا قایقم در هم میشکست و تخته پاره هایش به هیچ ساحلی نمی رسید یا آن که پروردگار مهربان، مرا از این ورطه و طوفان ، نجات میداد؟
نفهمیدم کی به خواب رفتم. در خواب هم خود را سوار بر قایق کوچک دیدم. دریا طوفانی بود. امواج مهیب، چون غول هایی سیاه پوش، شانه زیر قایق می زدند و مثل کوهی راست می ایستادند .
رعد و برق زد و موجی سهمگین، قایق را در هم شکست. به تخته پاره ای آويختم. پس از ساعتی سرگردانی و غوطه خوردن در میان صدها موج، از دور جزیره ای دیدم.
چنان خسته شده بودم که به زحمت می توانستم دست و پایم را حرکت دهم هرطور بود سعی کردم با کمک امواج، خود را به ساحل نزدیک و نزدیک تر کنم. عاقبت با تلاش فراوان به ساحل رسیدم و با بدنی زخمی و کوفته ، خود را روی شن های خیس ساحل کشیدم.
تنها توانستم از این که نجات پیدا کرده بودم ، خدا را شکر کنم . آن وقت از خستگی از حال رفتم .
مدتی بعد صدای دلربا و آشنایی شنیدم .
_ هاشم ! ... هاشم !
#پارت_هفتاد_و_دو
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
صدای ریحانه بود . به زحمت چشم باز کردم . هوا روشن شده بود . خودم را در ساحل جزیره ای سرسبز و زیبا دیدم . ریحانه با لبی خندان ، کنارم نشسته بود .
_ هاشم ، بیدار شو ! تو بالاخره به ساحل نجات رسیدی . از نجات یافتن من خیلی خوش حال بود . با دیدن او تمامی خستگی و کوفتگی ام را فراموش کردم و به چهره گیرا و درخشانش خیره شدم .
از خواب پریدم. همان صدا بود. ريحانه کنار بسترم نشسته بود.
پدربزرگم چراغ در دست، کنارش ایستاده بود. برای لحظه ای این فکر از ذهنم گذشت که ای کاش بیدار نشده بودم ! آیا ابوراجح از دنیا رفته بود؟
اما پدربزرگ داشت می خندید.
- بیدار شو فرزندم !
چشم هایم را مالیدم. نه، اشتباه نکرده بودم. پدربزرگم داشت بی صدا میخندید. به ریحانه نگاه کردم. لبخند می زد و از شادی اشک می ریخت .
چقدر لبخندش زیبا بود ! آرزو کردم کاش زمان می ایستاد تا او هم چنان با لبخندِ امید آفرینش نگاهم کند ! چشمانش فروغ عجیبی داشت. انگار اشکش با شیرینی و عشق آمیخته بود.
حتی در کودکی او را آن قدر خوش حال ندیده بودم. نمی توانستم چشم از او بردارم.
آرام آرام راست نشستم و با خنده گفتم: « چه جالب ، دارم خواب می بینیم که از خواب بیدار شده ام !»
ريحانه بی آن که لبخند پرمهرش را پنهان کند ، گفت: « تو واقعاً بیدار شده ای .»
- اما شما دارید می خندید. خوش حال هستید، مگر می شود؟!
- می بینی که .
- حال پدرتان چطور است؟
دو قطره اشک در پرتو چراغ درخشید و از گونه هایش روی چادرش افتاد.
- حالش کاملاً خوب است. همان طور که در خواب دیده بودم.
دراز کشیدم و گفتم: « حالا دیگر مطمئن شدم که دارم خواب می بینم دلم می خواهد این خواب خوش، چند ساعتی ادامه پیدا کند. مدت ها بود کابوس میدیدم.
خدا را شکر که یک بار هم شده، دارم خواب های قشنگ میبینم ! فقط میترسم یکی بیاید و بیدارم کند .»
پدربزرگ دستم را گرفت و کشید.
- برخیز! از خستگی داری مُهمل می گویی .
مجبورم کرد بنشینم ، ریحانه با پشت انگشت ، اشکش را پاک کرد وگفت : « برخیزید برویم تا با چشمان خودتان ببینید؛ هرچند باورکردنی نیست!»
ایستاد. از اتاقی که ابوراجح در آن بود، صدای صلوات به گوشرسید. پدر بزرگ دوباره دستم را کشید و کمکم کرد تا بایستم. فکرم از کار افتاده بود. مرتب سر تکان می دادم و به ذهنم فشار می آوردم تا بفهمم خوابم یا بیدار.
#پارت_هفتاد_سه
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
- خدایا، چه میشنوم ! چه میگوبی پدربزرگ؟ این شما نبودید که ساعتی پیش نصيحتم میکردید که...
نگذاشت حرفم را تمام کنم.
- آنچه را گفته ام فراموش کن. حالا میگویم: جانم به فدای او باد! افسوس که عمری را بدون شناخت آن بزرگوار به هدر داده ام. صد افسوس!
ریحانه گفت: «خدا را شاکر باشید که عاقبت ، امام و مولای خودتان را شناختید.»
- حق با توست دخترم. ساعتی قبل افسوس می خوردم که ابوراجح در گمراهی خواهد مُرد. حالا دریغ می خورم که خودم عمری را به بی راهه رفته ام ؛ اما از این که بالأخره راه راست را یافتم،
خدا را شکر میکنم.
بیرون از درِ اتاق ایستادم. از ريحانه پرسیدم: «یعنی دیگر از آن همه جراحت و شکستگی، اثری نیست؟»
ریحانه سر تکان داد و ساکت ماند. پدربزرگ مرا به جلو هل داد.
- بیشتر از ده قدم تا آن اتاق فاصله نیست . برویم تا خودت ببینی از تالار گذشتیم و به اتاقی که ابوراجح در آن بستری بود، رسیدیم. پدربزرگ پرده را بالا گرفت و وارد شد. من و ريحانه پشت سرش داخل شدیم. روحانی و طبیب در حال خواندن دعا بودند. نفرسوم که در سجده بود، کسی نمی توانست باشد جز ابوراجح. زن ها که گوشه ای نشسته بودند، با دیدن من برخاستند. همسر ابوراجح از همه خوش حال تر بود
در اتاق، دو چراغ روغنی روشن بود. پدربزرگ برای آن که بهتر بتوانم ابوراجح را ببینم، چراغی را که در دست داشت به من داد.
به روحانی و طبیب سلام کردم و کنار ابوراجح نشستم. او عبایی به دوش و دستاری بر سر داشت. نمی توانستم صورتش را ببینیم، دقیقه ای گذشت. از هیجان میلرزیدم. ریحانه به پدرش نزدیک شد و آرام گفت: «پدر! هاشم کنارتان نشسته.»
ابوراجح به خود تکانی داد. آهسته سر از سجده چرخید.
- سلام هاشم!
دهانم از حيرت واماند و چراغ در دستم شروع به لرزیدن کرد. ریحانه چراغ را از دستم گرفت و به چهره ی پدرش نزدیک کرد. نه تنها هیچ جراحتی
در صورت ابوراجح نبود، بلکه از آن رنگ زرد همیشگی، ریش تُنک و صورت کشیده و لاغر، خبری نبود. صورتش فربه و گلگون و ریشش پرپشت شده بود. به من لبخند زد و گفت:«دوست عزیزم! جواب سلامم را نمی دهی؟»
به جای دندان های بلندش که ریخته بود، دندان هابی مرتب و زیبا روییده بود. نور جوانی و سلامت از صورتش می درخشید. با دیدن
ابوراجح باید معجزه ای را که اتفاق افتاده بود، باور می کردم .
- سلام بر تو باد ابوراجح!
وقتی یکدیگر را در آغوش گرفتیم، متوجه شدم بدنش مثل گذشته ،لاغرو رنجور نیست. او را بوسیدم و در میان گریه گفتم :«ابوراجح! تو بگو که خواب نمی بینم.»
دست هایم را به شانه ها و پهلویش کشیدم .
- دیگر از آن همه شکستگی و کوفتگی خبری نیست؟
از من فاصله گرفت. سینه اش را جلو داد و با دو دست، به سینه و شکم و شانه های خود کوبید و با اشک و خنده گفت: «احساس میکنم هیچ وقت به این شادابی و سلامتی نبوده ام. به برکت مولایم حجت بن الحسن، هیچ درد و مرض و کسالتی در خودم نمی بینم.»
روحانی که از خود بیخود شده بود، گفت: «به تو غبطه می خوریم ابوراجح! شیرینی این سعادت و افتخار، گوارایت باد که امام زمانت را زیارت کردی و از لطف آن حضرت برخوردار شدی!»
طبیب گفت: «مدتی بود تحت تأثیر کتاب های پزشکی ماده گرایان قرار گرفته بودم. دیگر اعتقادی به آن حضرت نداشتم و یادی از ایشان
نمی کردم. به اینجا آمدم تا با خیال خام خودم تو را معالجه کنم، ولی با لطف آن بزرگوار، خودم معالجه شدم. این نشانه به قدری روشن و آشکار
است که جایی برای هیچ شک و شبهه ای نمیگذارد.»
ريحانه دست های ابوراجح را گرفت و گفت: «پدرجان! به خدا قسم حالا به همان شکلی هستید که سال پیش، شما را در خواب دیدم .»
ابوراجح ایستاد و گفت: «بله، مژده ی چنین کرامتی از سال پیش به ما داده شده بود. آن را جدّی نگرفته بودم. هیهات که اگر تمام زندگی ام را در یک سجدۂ شکر، خلاصه کنم، نمی توانم ذره ای از این نعمت بزرگ را سپاس بگویم! چقدر آن حضرت زیبا و با وقار بودند و با چه مهربانی و عطوفتی با من سخن گفتند!»
گفتم: «آنچه را اتفاق افتاد، تعریف کن تا من هم بدانم .»
#پارت_هفتاد_چهار
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ ࢪمانࢪویاۍنیمہشب ✨
کنارم نشست و مرا به خودش فشرد.
- در آن لحظه ها که به هوش آمدم ، حرف های تو را شنیدم . پس از آن، حالم طوری بد شد که مرگ را به چشم خود دیدم .
زبانم از کار افتاده بود . در دل با پروردگارم مناجات کردم و مولایم صاحب الزمان را در درگاه الهي واسطه قرار دادم و از او کمک خواستم . در یک قدمی مرگ که نفس کشیدن برایم دشوار شده بود، جز به خدای مهربان، به هیچ کس دیگری امید نداشتم .
یک مرتبه احساس کردم آن حضرت کنارم ایستاده اند. چشم باز کردم و با شادی فراوان، ایشان را دیدم.
آن امام مهربان ، دست گرم و مسیحایی خود را به صورت و بدنم کشیدند و فرمودند: «از خانه خارج شو و برای همسر و فرزندت کار کن، چون خداوند به تو عافیت عنایت کرده .»
با همان حرکت دست، تمام دردها و ناراحتیهایم تمام شد و مثل الآن، احساس سبک بالی و سلامتی کردم. وقتی با شور و شعف از جا برخاستم ، دیگر آن حضرت را ندیدم.
همه در خواب بودید. چراغ را برداشتم و تا وسط حیاط رفتم تا شاید امامم را دوباره ببینم و در آغوشش بکشم، اما هر چه گشتم ایشان را ندیدم.
شب بند در خانه بسته بود. ناامید و گریان برگشتم . در بسترم دراز کشیدم . فکر کردم چطور شما را بیدار
کنم که وحشت زده نشوید . گریه امانم را بریده بود . اول طبيب و بعد ابونعیم بیدار شدند. آنها بقیه را به آرامی بیدار کردند .
ریحانه گفت: « من در سجده به خواب رفته بودم. قبل از آن که خوابم ببرد ، غمگین ترین دختر دنیا بودم و الآن خودم را سعادت مند ترین دختر روی زمین احساس میکنم.
مادرم آرام تکانم داد و گفت : "برخیز ! حال
پدرت بهتر شده و در بسترش نشسته ."
سراسیمه برخاستم و پرده را کنار زدم، پدرم با زیبایی و سلامت کامل، به من لبخند زد و گفت: " بر خودت مسلط باش! چیز غریبی نیست که امام زمانمان به یکی از شیعیان خود سر بزند و گرفتاری او را برطرف کند .»
ريحانه رو کرد به من و ادامه داد: «من هم مثل شما خیال می کردم این چیزها را در خواب می بینم.»
همه خندیدیم. ام حباب گفت: «من که هنوز خیال می کنم دارم خواب می بینم !»
باز هم خندیدیم . به پدربزرگ گفتم: « من از همه دیرتر بیدار شدم. کار خوبی نکردید .»
صدای خنده شادمانه ما در اتاق می پیچید. اگر کسی از بیرون ، صدایمان را می شنید فکر میکرد بر جنازه ابوراجح ضجه می زنیم .
پدربزرگ گفت: «می خواستم تو را نزدیک آفتاب بیدار کنم، ولی ابوراجح گفت تو را بیدار کنم تا همه با هم نماز شب بخوانیم .»
ابوراجح لباس تمیزی به تن داشت. معلوم بود قبل از بیدار شدن من ، حمام کرده بود . او را که در آغوش کشیدم، عطر صابون خانه مان به دماغم خورد.
روحانی گفت: «چه روز فرخنده ای در پیش داریم! با روشن شدن هوا، همه برای تشییع جنازه ی ابوراجح می آیند و بعد با دیدن او خشک شان میزند. شیعیان شادی می کنند و دشمنان ما روسیاه میشوند . خدا را به خاطر نعمت هایش شکر !»
گریست و گفت: «چرا وقتی آن حضرت تشریف آوردند، من در خواب بودم و نتوانستم جمال بي مانندش را زیارت کنم ؟!»
طبیب به او گفت: « باید خودمان را به این دل داری دهیم که نگاه مهربان امام، در وقت تشریف فرمایی، به ما هم افتاده .»
روحانی گفت: «ابونعیم! تو و خانه ات نزد ما بسیار گرامی هستید ، چه افتخار و فضیلتی از این بالاتر که امام زمان به خانه ات آمده اند ؟!»
پدربزرگ گفت: «من این سعادت را مدیون نوه ام هاشم هستم .»
ابوراجح به من گفت: «تو را با قوها در راه دارالحکومه دیدم. فهمیدم برای چه به آنجا می روی. خواستم بگویم برگردی و خودت را نجات دهی. نتوانستم.
بقیه ماجراها را ریحانه برایم تعریف کرد. همان اندازه که از شفایافتن خودم شادم، از شیعه شدن تو و پدربزرگت هم خوشحالم.
احساس سربلندی میکنم که می بینم آنچه درباره امام زمان برایت گفتم ، با این کرامت آن حضرت ، خودت به چشم می بینی .»
از دیدن چهره زیبای ابوراجح ، سیر نمیشدم. او به نماز ایستاد. من به همراه پدربزرگ ، کنار روحانی نشستیم تا پاره ای از احکام لازم را به ما یاد دهد. ریحانه به سراغ ام حباب رفت.
من ترجیح میدادم آموزگارم ريحانه باشد. حالا که مطمئن شده بودم خوابی که دیده به حقیقت پیوسته ، بسیار کنجکاو بودم بدانم آن جوان سعادت مندی که کنار پدرش ایستاده بوده، چه کسی است.
دقایقی بعد همه مشغول خواندن نمازشب بودیم . هیچ وقت چنان نماز پرشوری نخوانده بودم .
#پارت_هفتاد_پنج
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}
✨ࢪمانࢪویاۍنیمہشب✨
روز پرماجرایی را گذراندیم . آفتاب تازه زده بود که صدها نفر برای تشييع جنازه ابوراجح، در حیاط و کوچه جمع شده بودند.
پدربزرگ از کنار نرده ایوان طبقه بالا، برای جمعیت صحبت کرد و خبر شفایافتن ابوراجح را به آنها داد .
فریاد شادی مردم به هوا برخاست. ابوراجح روی ایوان آمد و آنچه را اتفاق افتاده بود، برای حاضران تعریف کرد. مردم اشک شوق ریختند و شادی کردند.
تا نزدیک ظهر، مردم دسته دسته می آمدند و ابوراجح را می دیدند و ماجرای تشرف و شفایافتن او را می شنیدند و می رفتند تا خبر این معجزه عجیب را به گوش کسانی که هنوز آن را نشنیده بودند، برسانند.
در میان یکی از این دسته ها، مسرور را دیدم. فراموشش کرده بودم. معلوم نبود چطور از آن سرداب، بیرون آمده
بود. به ابوراجح خبر دادم.
گفت: «من او را بخشیدم. بگو به سر کارش برگردد و بیشتر از قبل به پدربزرگش احترام بگذارد .»
از پشت سر به مسرور نزدیک شدم و دستش را گرفتم. با دیدن من هراسان شد . پیام ابوراجح را که به او گفتم ، چشم هایش گرد ماند .
کنارش ایستاده بودم که ابوراجح روی ایوان آمد و چند جمله ای صحبت کرد تا حاضران به شفایافتنش اطمینان پیدا کنند .
مسرور وقتی ابوراجح را با شکل و شمایل تازه اش دید، به زانو درآمد ، زار زار گریست و خود را به خاطر خیانتش سرزنش کرد.
قبل از آن که از او جدا شوم، گفت: « به ابوراجح بگو به خاطر بزرگواری و جوان مردی اش، تا آخر عمر به او خدمت میکنم . بعد از این از من خطایی نمی بیند .»
روز به نیمه نرسیده بود که جمعی از زنان دارالحکومه وارد حیاط شدند . قنواء و مادر و خواهرانش بين آنها بودند . پس از دیدن ابوراجح و شنیدن ماجرای تشرف و شفایافتنش، به طبقه بالا رفتند تا به ریحانه و مادرش تبریک و تهنیت بگویند.
اذان ظهر را که گفتند ، دیگر در حله کسی نبود که از آن واقعه باخبر نشده باشد . خبر می رسید که صدها نفر شیعه شده اند . ابوراجح به من گفت: « از خدا میخواهم برکت های این کرامت را بیشتر کند !»
گفتم: «ونمی دانم مرجان صغیر چطور می خواهد با این معجزه کنار بیاید . خیلی دلم میخواست قیافه اش را بعد از شنیدن این خبر می دیدم. لابد از زور ناراحتی، حال درستی ندارد .»
- خدا کند از این به بعد ، دست از سر شیعیان بردارد .
با نگاهم چهره درخشان و مهربان ابوراجح را کاویدم .
- خوش به سعادتت ابوراجح ؛ مزد عشق و باوری را که
به امام زمان داری ، گرفتی. امروز در حله ، همه از تو حرف می زنند. نامت مثل نام اسماعیل هرقلی، در تاریخ می ماند.
هر کس ماجرای تو را بشنود یا بخواند ، به تو غبطه می خورد و بر تو درود می فرستد .
- اگر مرجان صغير ، شیعیان در بند را آزاد کند ، برایت
ثابت می شود چگونه گاهی مولایمان با اشاره ای، بسیاری از مشکلات و گرفتاری های شیعیان را برطرف می کند.
اگر زندانیان بی گناه، آزاد شوند، شادی شیعیان حله كامل می شود.
- یعنی امکان دارد؟
- شاید مقصود واقعی مولامان از این کرامت، آزادی زندانی ها و شیعه شدن جمع زیادی از مردم باشد. من وسیله ای بیشتر نیستم . نباید به خودم مغرور شوم.
امروز کسی که محبوب دل هاست و بیشتر از همیشه از او یاد می شود، مولایمان امام زمان است.
مثل همیشه از ایمان و بزرگواری ابوراجح لذت بردم.
بعد از خواندن نماز و خوردن ناهار ، وقت خوبی برای استراحت بود که اسب سوارانی از دارالحکومه آمدند و در کوچه به صف ایستادند .
بزرگ آنها به ابوراجح گفت که مرجان صغیر میخواهد او را در دارالحکومه ببیند .
پدربزرگ گفت: «هر کس میخواهد ابوراجح را بیند، باید مثل دیگران به این جا بیاید .»
ابوراجح برخاست و گفت: « من به دارالحکومه میروم .»
- شاید حاکم قصد سویی دارد.
- نگران نباشید ! مرجان صغیر کنجکاو شده مرا ببیند . همین.
#پارت_هفتاد-شیش
#تولیدمحتوایی
#رویای_نیمه_شب
#ادامه_دارد...
❌کپی متن های این رمان اشکال شرعی دارد.
☘برای بهره مندی از این متن ها حتما عضو کانال شوید .
🆔 °•| @avanolmonji |•° {✨🌺🌱}