📚 آلزایمر
چمدانش را بسته بودیم. با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود.
یک ساک هم داشت با یک قرآن کوچک، کمی نان روغنی، آبنات و کشمش و خوراکی های شیرین دیگر.
گفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمی خورم. یک گوشه هم که نشستم. نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ می شه.
گفتم: مادر من، دیر می شه، چادرتون هم آماده ست، منتظرند.
گفت: کیا منتظرند؟ اونا که اصلا منو نمی شناسند. بعد ادامه داد: آخه اونجا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم. اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا می شه بمونم؟
گفتم: آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری. همه چیزو فراموش می کنی.
گفت: مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول. تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟
خجالت کشیدم، راست می گفت، همه کودکی و جوانی ام و تمام عشق و مهری که نثارم کرده بود را فراموش کرده بودم.
اون بخشی از هویت و ریشه و هستی ام بود، و راست می گفت، من همه را فراموش کرده ام.
زنگ زدم به خانه سالمندان، که نمی رویم.
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده و نگاه مهربانش را نداشتم، ساکش را باز کردم.
قرآن و نان روغنی و ... همه چیزهای شیرین دوباره در خانه بودند. آبنات را برداشت.
گفت: بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم: مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.
اشکش را با گوشه روسری اش پاک کرد و گفت: چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد.
یعنی شاید فراموش می کنم! گفتی چی گرفتم؟ آل چی ...
جل الخالق، چه اسمهایی میذارن این دکترا، روی درد های مردم.
طاقت نگاه بزرگوار و اشک های نجیب و موی سپیدش را نداشتم.
در حالی که با دست های لرزانش، موهای دخترم را شانه می کرد، زیر لب می گفت:
من که ندارم ولی گاهی چه نعمتیه این آلزایمر.
#داستان
🌿🌹🌿
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
به چشم هایم زل زد و گفت:
"با هم درستش می کنیم."
چه لذتی داشت این "با هم"، 😍
حتی اگر با هم هیچ چیزی هم
درست نمی شد 👌
♦️ از کتاب زنی ناتمام
نوشته: لیلیان هلمن
#بریده_کتاب
🍃🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
🌸 دست عشق از دامنِ دل دور باد!
🍃 میتوان آیا به دل دستور داد؟
🌸 میتوان آیا به دریا حکم کرد
🍃 که دلت را یادی از ساحل مباد؟
🌸 موج را آیا توان فرمود: ایست!
🍃 باد را فرمود: باید ایستاد؟
🌸 آنکه دستورِ زبانِ عشق را
🍃 بی گُزاره در نهاد ما نهاد
🌸 خوب میدانست تیغ تیز را
🍃 در کفِ مستی نمیبایست داد
#قیصر_امین_پور
✨@avayeqoqnus✨
May 11
📚 ضرب المثل "از آب گل آلود ماهی گرفتن"
🔸 معنی و کاربرد:
یعنی در موقعیت های نابسامان و آشفته، نهایت سوء استفاده را کردن.
همچنین، برای شخصی به کار می رود که یک مطلب یا رازی را از کسی می داند و منتظر می شود آن مطلب را در موقعیت های بحرانی فاش کند.
گاهی هم برای شخصی به کار می رود که شرایط را آشفته می سازد تا خودش به هدف خویش برسد، بدون این که موقعیت دیگران را در نظر بگیرد.
🔸 داستان:
مرد ماهیگیری داشت از رودخانهای ماهی می گرفت.
تور ماهیگیری اش را در آب انداخت. همزمان ریسمانی را هم در آب قرار داده بود که تکه سنگی به آن وصل بود.
مرد ریسمان را تکان میداد و آب را گلآلود میکرد.
رهگذری او را در این حال میبیند و به ماهیگیر میگوید: این چه کاری است که میکنی؟ این آب آشامیدنی است و تو با این کار آن را آلوده میکنی و دیگر برای ما قابل استفاده نیست!!
ماهیگیر در جواب میگوید: من هم مجبورم، میخواهم ماهی بگیرم که از گرسنگی نمیرم. با این کار و تکان دادن این ریسمان آب گلآلود میشود، و ماهیان راه خود را گم میکنند و در دام من گرفتار میشوند.
اینگونه بود که مرد ماهیگیر از آب گل آلود، ماهی می گرفت!
#ضرب_المثل
🌿🌸🌿
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
💜 اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
💜 فراغت از تو میسر نمیشود ما را
💜 بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
💜 به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
#سعدی
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی زندگی سخته
و گاهی ما سخت ترش می کنیم ...
♦️ این دکلمه زیبا تقدیم به شما دوستان
شبتون خوش و در پناه خدا 🙏 🌙
#دکلمه
🍀💐🍀
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
امروز هر چی آرزوی خوبه نثار شما 🌸
براتون :
یک دل شاد
یک لب خندون
یک زندگی آروم
یک خانواده صمیمی و
یک دنیا سلامتی و شادی
آرزومندم
صبحتون شاد شاد دوستان 🙏🌸
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
🌷 خدای مهربانم،
🌷 روزم را با نام تو شروع می کنم
🌷 حضور تو در درختان و برگ های آن ها،
🌷 در نور خورشید،
🌷 در صدای زیبای پرندگان
🌷 و در نعمت های فراوانت آشکار است.
🌷 الهی شکر. شکر و هزاران بار شکر 🙏🙏
#شکرگزاری
🌿🌷🌿
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
📚 آخرین خواسته اسکندر مقدونی که برآورده نشد
🌿 اسکندر مقدونی در سی و سه سالگی در گذشت.
روزي که او اين جهان را ترک می کرد می خواست يک روز ديگر هم زنده بماند- فقط يک روز ديگر- تا بتواند مادرش را ببيند.
آن ۲۴ ساعت فاصله ای بود که بايد طی می کرد تا به پايتختش برسد.
🌿 اسکندر از راه هند به يونان بر می گشت و به مادرش قول داده بود وقتی که تمام دنيا را به تصرف خود درآورد باز خواهد گشت و تمام دنيا را يکپارچـه به او هديه خواهد داد.
بنابراين اسکندر از پزشکانش خواست تا ۲۴ ساعت مهلت برای او فراهم کنند و مرگش را به تعويق اندازند.
🌿 پزشکان پاسخ دادند که کاری از دستشان بر نمي آيد و گفتند که او بيش از چـند دقيقه قادر به ادامه ی زندگی نخواهد بود.
🌿 اسکندر گفت:”من حاضرم نيمی از تمام پادشاهی خود را - يعنی نيمی از دنيا را - در ازای بیست و چهار ساعتی که به من مهلت دهید تا زنده بمانم به شما بدهم.”
🌿 آنها گفتند:”اگر همه ی دنيا را هم که از آن شماست بدهيد ما نمی توانيم کاری برای نجاتتان صورت بدهيم. این کار غير ممکن است”
🌿 آن لحظه بود که اسکندر بيهوده بودن تمامی کوشش هايش را عميقا درک کرد.
با تمام داراييش که کل دنيا بود نتوانست حتی بیست و چهار ساعت زمان بخرد.
🌿 سي و سه سال از عمرش را برای تصاحب چـيزی به هدر داده بود که با آن حتی قادر نبود ۲۴ ساعت زمان بخرد. 👌😔
#داستان
🌿💐🌿
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
این جمله اوشو چقدر زیبا و درسته:
⚜ هر توقعی حتی توقع آرامش بیقراری می آورد...
#اوشو
☘🌻☘
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
🍀 دیدار تو گر صبح ابد هم دَهَدَم دست
🍀 من سرخوشم از لذت این چشم به راهی
🍀 ای عشق، تو را دارم و دارای جهانم
🍀 همواره تویی، هرچه تو گویی و تو خواهی
#فریدون_مشیری
🍀🌹🍀
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
📚 رسم مردانگی
ابن سیرین كسی را گفت: چگونه اي؟
گفت: چگونه است حال كسی كه پانصد درهم بدهكار است، عیالوار است و هیچ چیز ندارد؟
ابن سیرین به خانه خود رفت و هزار درهم آورد و به وی داد و گفت: پانصد درهم به طلبكار بده و باقی را خرج خانه كن. واى بر من اگر پس از این حال كسی را بپرسم!
گفتند: وادار نبودی كه قرض و خرج وی را بدهی.
گفت: وقتی حال كسی را بپرسی و او حال خود بگوید و تو چاره اي برای او نیندیشی، در احوالپرسی منافق باشی… 👌
#حکایت
🌿🌸🌿
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
.
کسانی که در روحمان گُل می کارند را
کجای دلمان بگذاریم
که خوب نگهشان داریم؟ 🌱
#جمال_ثریا
🌿💐🌿
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
🌻 دور خودت دایره ای بکش
🍃 دایره ای به وسعتِ بیخیال بودن ...
🌻 دایره ای که قضاوتهای بی منطقِ دیگران
را از افکارت تمیز دهد ...
🍃 باور کن هیچ چیز در این جهان برقرار
نمی ماند !
🌻 اتفاقات برای افتادنند ...
🍃 زبان برای حرف زدن ...
🌻 و لحظه ها برای گذشتن ...
🍃 به همین سادگی !!
#نرگس_صرافیان_طوفان
🌿🌻🌿
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
🪴 صبح است و همه باز کنند پنجرهها را
🪴 مردود کنند سردی شب؛ دلهرهها را
🪴 آغوش گشایند و شوند همره این صبح
🪴 آرند برون از دل و سر دغدغهها را
♦️ صبح تون بخیر و شادی رفقا 🙏🌹
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
🌸 ای بخشنده نعمتها
🌼 و ای مهربانترین مهربانان،
🌸 از تو سپاسگزارم که بهشتی نزدیک،
زیبا و بزرگ داری.
🌼 و شکرگزارم که دوزخی کوچک و بعید
ساختهای.
🌸 تو را سپاس می گویم که همواره
در پی دلیلی هستی
🌼 که ما را گاهی به بهانه یک دعا ببخشی
و بهشت را نصیبمان سازی.
🌸 خدایا شکر و هزاران بار شکر 🙏 🌱
#شکرگزاری
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
📚 ملّاک طمع کار
مرد ملّاک وارد روستا شد.
آوازه اش را از ماه ها پیش شنیده بودند. زمین ها را می خرید، خانه ها را ویران می کرد و ساختمان هایی مدرن بر آنها بنا می کرد.
پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه می کرد.
روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بودند. نوعی حرص عجیب داشت. حرص برای زمین خواری.
همه می دانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد.
کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد. مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت: کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟
کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است. سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده می رود و به نقطه اول باز می گردد. هر آنچه پیموده به او واگذار می شود.
مرد ملاک گفت: مرا مسخره می کنی؟
کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم.
مرد ملّاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت. گاهی با خود فکر می کرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع باز گردد، اما باز وسوسه می شد که چند گامی بیشتر برود و زمینی بزرگتر را از آن خود کند.
تمام کوهپایه را پیمود. غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند. سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد.
زمانی که به کدخدا رسید، نمی توانست بایستد. زانو زد. حتی نمی توانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و پلک هایش بسته شد.
نگاهش هنوز به دور دستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود.
کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند.
#داستان
🌿🌹🌿
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
🌼 آدمها خلق شدند که دوست
داشته شوند،
🌼 اشیاء خلق شدند که از آنها
استفاده شود؛
🌼 بیشتر مشکلات دنیا از اینجاست که
🌼 اشیاء دوست داشته می شوند،
🌼 و از آدمها استفاده می شود.
♦️ از کتاب در جستجوی آلاسکا
نوشته جان گرین
#بریده_کتاب
🌿 @avayeqoqnus 🌿
🌹 بی روی تو خورشید جهانسوز مباد
🌹 هم بیتو چراغ عالم افروز مباد
🌹 با وصل تو کس چو من بد آموز مباد
🌹 روزی که ترا نبینم آن روز مباد
#رودکی
🍀 @avayeqoqnus 🍀
📚 پند بهلول به هارون
آورده اند موقعی که هارون الرشید از سفر حج مراجعت می کرد بهلول در سر راه او ایستاده و منتظرش بـود.
همینکه چشم بهلول به هارون افتاد سه مرتبه به آواز بلند صدا زد: "هارون."
خلیفه پرسید: "صاحب صدا کیست؟"
گفتند: "بهلولِ مجنون است."
هارون بهلول را صدا زد و چون به نزد هارون رسید خلیفه گفت: "من کیستم؟"
بهلول گفت: "تو آن کسی هستی که اگر به ضعیفی در مـشرق ظلـم کننـد تـو را بازخواسـت خواهنـد کـرد."
هـارون از شنیدن این سخن به گریه افتاد و گفت : "راست گفتی. الحال از من حاجتی بخواه."
بهلول گفت: "حاجت من این است که گناهان مرا بخشیده و مرا داخل بهشت کنی."
هارون گفت: "این کار از عهده مـن خارج است ولی می توانم قرضهاي تو را ادا نمایم."
بهلول گفت: "قرض به قرض ادا نمی شود که تو خود مقروض مردمی . پس شما اموال مردم را به خودشان برگردان و سزاوار نیست که مال مردم را به من بدهی."
هارون گفت: "دستور می دهم که براي تامین معاش تو حقوقی بدهند تا مادام العمر به راحتی زندگی کنی."
بهلول گفت : "ما همه بندگان وظیفه خوار خدا هستیم آیـا ممکـن اسـت کـه خداونـد رزق تـو را در نظـر بگیرد و رزق مرا فراموش نماید؟" 👌
#حکایت
#بهلول
🌴🌻🌴
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
🌸 یک روز قشنگ
🌸 یک دل خوش
🌸 و یک لب خندون
🌸 آرزوی امروز من برای شما مهربانان
🌸 سلام، صبح تون پر از عشق و امید 🙏🌹
🌿 @avayeqoqnus 🌿