May 11
به نام خالق عشق🦋
#پارت_یازدهم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
واسه ی عید فطر پدرم پیشنهاد دادن باهاشون بریم شمال.مصطفی گفت من نمیتونم بیام ولی تو برو منم که طاقت دوری مصطفی رو نداشتم گفتم بدون تو نمیرم! مدام اصرار کرد و گفت منم اگه کارام جورشد پشت سر شما میام ،خلاصه قول گرفتم و قبول کردم.اخه قول های مصطفی واقعا قول بود ،میدونستم پاش وایمیسته!
ما راهی شمال شدیم و مصطفی نتونست بیاد منم چون نمیتونستم بدون مصطفی،زود برگشتیم.
رسیدیم امامزاده هاشم که مصطفی تلفن کرد.کلی خوشحال بود و گفت کارام درست شد دارم میرم فرودگاه امام که برم !
منم گفتم مگه قرار نبود بیای شمال و شروع کردم گریه کردن ...
بهش گفتم میزاشتی من دوروز بیام خونه پیشت بعد میرفتی که یهو گوشی قطع شد!
دیگه نشد باهاش تماس بگیرم و مصطفی پرواز کرد و رفت مثل ی کبوتری که بعد از سال ها از قفس آزاد شده ...
اون زمان ایرانی ها به عنوان سرباز نمیرفتن سوریه،مصطفی ام که نه نظامی بود نه پاسدار و به عنوان آشپز اعزام شد !
با کلی پرس و جو و تلاش ی گروه پیداکرده بود که تو حرم حضرت رقیه واسه رزمنده ها غذای گرم درست میکردن.مصطفی حدود دوسال و نیم در رفت و آمد سوریه بود که حساب روزاش از دستم دررفته.
هشت بار مجروح شد که چهار بارش خیلی شدید بود!
به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨
@aye_ha
نه کسایی که جلوتن مهمن
نه کسایی که پشت سرتن...
اونی که کنارت ایستاده!
مهم ترین آدم زندگیته:))
•از موج تخریب ها و تهمت ها نهراسید وغم به دل راه ندهید...
بدانیدهرکس خط دارد حتما دشمن دارد.
#شهیدبهشتی
@aye_ha
-من همان عبد فراری ام که خسته آمدم
پس بغل کن تاشوم دراین فضازندانی ات
#ماهمیهمانی
@aye_ha
عطر اذان همه جارو پرکرده بود ...
از پنجره ی نگاهی به آسمون کردم و همه ی نگرانی هامو سپردم به خودش :)
گلای چادرمو بغل کردم و رو به سجاده ی شهیدی قامت بستم که از سفر خادمی واسم به یادگار مونده و روش حکشده اهدای لشکر امام حسین به رزمندگان اسلام :)))
به قدری نماز باهاش واسم دلچسبه و شبیه گل گاوزبون آرامش بخش!
بالای سجاده نوشته «رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَيْنَا صَبْرًا»
پروردگارا! صبر و شکیبایی بر ما فرو ریز و ما را در حالی که تسلیم [فرمان ها و احکامت] باشیم، بمیران...
#دل_نوشت🦋
به نام خالق عشق🦋
#پارت_دوازدهم
#قسمت_اول
#شهید_مصطفی_صدرزاده
ی ودیعه پنج میلیونی گذاشته بود چکش ام از داییش گرفته بود که بتونه از کشور خارج بشه. چون با بچه های عراق آشنا شده بود میرفت عراق از اونجا میرفت سوریه و دیگه گروه آشپزی ام نبود که باهاشون اعزام بشه!
همین که میدیدم مصطفی با رفتن آرومه منم آروم میشدم ،وقتی میدیدم داره لذت میبرم از کارش منم لذت میبردم و حالم خوب بود :)
زمانی که قراربود محمدعلی به دنیا بیاد ،دکتر از همون اول هی استرس بهمون وارد میکرد ،مصطفی ام که کلن نبود ...
تو کل نه ماه فقط ی ماهشو این جا بود اونم چون پاش مجروح شده بود وگرنه کل هشت ماه و سوریه بود!
اونم بعد چند روز با پای گچ گرفته رفت !
خیلی تحت فشار بودم ،یکی میگفت بچه سالم نیست یکی میگفت اصلا معلوم نیست زنده به دنیا بیاد ...
محمد علی اردیبهشت به دنیا اومد و فروردین همون سال مصطفی اصرار داشت که با ماشین بریم کرمان !
کل سفرمون و مهمون حاج حسین پادپا بودیم.
منم همش نگران بودم و به خانم حاج حسین میگفتم نکنه موقع به نیا اومدن بچه مصطفی نباشه ...میشه به حاج آقا بگید باهاش صحبت کنه که این چند وقت و بمونه پیشمون؟بعد دیگه حاج آقا هر موقع منو میدیدن میگفتن مامان محمد علی نگران نباش سید ابراهیم(اسم جهادی مصطفی) نمیره و تا به دنیا اومدن بچه میمونه همینجا ...
حاج آقا پادپا ۱۳فروردین اومدن خونه ما و بعداز ظهرش اعزام شدن سوریه.
به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨
@aye_ha
#پارت_دوازدهم
#قسمت_دوم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
وقتی واسشون صبحانه آماده میکردم دوباره میگفتن نگران نباش مامان محمد علی ،سید ابراهیم پیشت میمونه !
مصطفی بردنشون فرودگاه و من مطمئن شدم که پیشم میمونه...
دوروز قبل از تولد حضرت زهرا (س)بهش گفتم زود تر بیا بریم واسه مامانا هدیه بخریم .گفت باشه حدود ۳_۴میام خونه .
سفره ناهار چیدم زنگ زدم گفتم عزیزم پس بیا گشنمونه :)
گفت شما ناهار بخورید من میام گفتم بیا باهم بخوریم.گفت باشه پنج میام !
ساعت پنج پیام داد من فرودگاهم پرواز دارم ببخشید و گوشیمو باید خاموش کنم و رفت سوریه !
ادامه دارد ...
به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید ✨
@aye_ha