eitaa logo
«آیه‌جان»
457 دنبال‌کننده
111 عکس
76 ویدیو
9 فایل
🔹مجله قرآنی آیه‌جان ❤️ 🔹اینجا دربارهٔ آیه‌های امیدبخش خدا می‌خوانید و می‌شنوید. 🔹 آیه‌جان در سایر شبکه‌های اجتماعی: https://yek.link/Ayehjaan
مشاهده در ایتا
دانلود
«آیه‌جان»
«سوت پایان را به همین زودی‌ها می‌زنند» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: «دیگه اصرار نکنید، تمومه» آقای مدیر با ناراحتی این را گفت و در رختکن را آرام بست و رفت. همه ماتشان برده‌بود. مرتضی حتی فرصت نکرده بود لباسش را کامل بپوشد، گردنش از لباس بیرون آمده بود و دستش‌هایش در هوا خشک شده بود. یعنی واقعا دیگر تمام شده بود؟ اینجا پایان کار این 25 نوجوان بود؟ حسین سعی کرد «کاپیتان‌بازی» دربیاورد و زودتر از همه به خودش بیاید: «حاجی شما چرا هیچی نگفتی؟ ما کلی برای این تیم زحمت کشیدیم، تمرین کردیم، از جیب هزینه کردیم. همین‌جوری که نمی‌شه بگن از هفته‌ی دیگه تیم مُنحله!» بقیه هم که تازه به خودشان آمده بودند یکی‌یکی صدای اعتراضشان بلند شد. ، که بچه‌ها حاجی صدایش می‌کردند، ساکت بود و به غرغر و اعتراضشان گوش می‌داد. دیروز خیلی فکر کرده بود که وقتی در این موقعیت قرار گرفت چه بگوید: «بچه‌ها! بچه‌ها یه دقیقه گوش کنید.» پسرها ساکت شدند تا حرف‌های مربی را بشنوند. «بچه‌ها می‌دونم که همه‌تون برای این تیم زحمت کشیدین، تلاش کردین. من هم کنارتون بودم. من هم از انحلال تیم ناراحتم. این موضوع مال امروز و دیروز نیست ‌ها! حداقل یک ماهه که حرفش هست. من هم خیلی رفتم و اومدم و چونه زدم، اما نشد. مگه همه چیز قراره ابدی باشه؟ عمر یه تیم هم مثل عمر آدمه، یه اجلی داره، یه سرآمدی داره. وقت پایانش که برسه دیگه نمی‌شه براش کاری کرد. مهم اینه توی مدتی که کنار هم بودیم چقدر به خودمون و تیم کمک کردیم؟ قدر این فرصتی که توی تیم داشتیم رو دونستیم؟» نه انگار فایده نداشت. اصلا آرام نشده بودند. احسان همانطور که آرام با نوک کفشش به توپ ضربه می‌زد و با صدایی که تلاش می‌کرد بغض‌آلود بودنش را پنهان کند گفت: «آخه حاجی احساس می‌کنم این یه سال عمرم هدر رفته. هیچی به هیچی.» «معلومه که هدر نرفته. کلی چیزهای خوب از هم یاد گرفتیم و پیشرفت کردیم، مثل نیم‌فصل اول پارسال. یه وقت‌هایی هم کم‌کاری کردیم. بازی با تیم هرمزگان رو یادتونه دیگه؟ تک روی‌ها و اذیت کردن‌هاتون.» حاجی لبخند زد و ادامه داد: «فرصت‌مون توی این تیم دیگه تموم شده. روی ادامه‌ی راه تمرکز کنید. تیم‌ها و آدم‌های مختلف میان و می‌رن. کاپیتان حسین! توپ رو بیار ببینم قراره توی آخرین بازی‌ت چند تا گل ازم بخوری؟» وَلِکُلِ‏ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذَا جَآءَ أَجَلُهُمْ لَا یَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً وَ لَایَسْتَقْدِمُونَ براى هر امّتى اجل و سرآمدى است. پس هرگاه اجلشان فرا رسید، نه مى‌‏توانند لحظه‏‌اى تأخیر اندازند و نه پیشى گیرند. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«آیه‌جان»
«آن را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است» ✍ نویسنده: او تمام و خود را برای خدا خالص کرده و احتمال هیچ ضرری را در زندگی نمی‌دهد که به خاطر آن و به دلش راه پیدا کند یا از نداشتن آن اندوهگین شود؛ زیرا ترس از دست دادن زمانی رخ می‌دهد که انسان خود را مالک آن چیز بداند. مؤمنِ خدا که در آیه‌ی ۶۲ از آن به اولیاءالله یاد شده، چون یقین دارد که مالک و محقّ هیچ‌چیز در دنیا نیست و همه‌ی هستی در دست خداست، پس برای از دست دادنش ترسی ندارد. نه در این و نه در . او روح ندارد و میان خود و خدایش حائل و حجابی نمی‌بیند و آنچه می‌بیند با چشم دل است. نور و و عمل پاک می‌بیند. برای همین است که پيامبر اكرم(ص) در مورد این بندگان فرموده: «اولياى خدا سكوتشان ذكر است، نگاهشان عبرت، سخنشان حكمت و حركتشان در جامعه، مايه‌ى بركت است.» اولیاء الله، به دنیا که سرایی زودگذر است دل نمی‌بندند. حتی ملاک و معیار دوستی و دشمنی را  فقط خدا و در راه خدا می‌دانند. زان بیاورد اولیا را بر زمین تا کندشان رحمه‌للعالمین مسجدی کان اندرون اولیاست سجده‌گاه جمله است، آن‌جا خداست هرکه خواهد همنشینی خدا تا نشیند در حضور اولیا «مولانا» 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌«دوستانِ خدا نمی‌ترسند» ✍ نویسنده: 🔗 شناسه‌ی ایتا: @salehi_raheleh 📷 عکاس: 🎙 گوینده: 🎚تنظیم صدا: 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
«دوستانِ خدا نمی‌ترسند» ✍ نویسنده: 🔗 شناسه‌ی ایتا: @salehi_raheleh ✏️ گرافیک: روزهای بعد از او سخت می‌گذشت. دور از خانواده در شهری غریب، تنهایی سوگواری می‌کردم. از همه چیز می‌ترسیدم. از خوابیدن واهمه داشتم، مبادا بیدار شوم و خبری تلخ بشنوم. جرئت نداشتم گوشی‌ام را بی‌صدا کنم یا لحظه‌ای آن را از خودم دور، مبادا برایم زنگ بزنند و جواب ندهم. اگر کسی دوبار پشت سر هم تماس می‌گرفت، ضربان قلبم سر به فلک می‌گذاشت از هول‌وهراس اینکه نکند اتفاقی افتاده باشد؟ دلم که می‌گرفت، خوف بَرَم می‌داشت که نکند خبری هست که دلم گرفته؟ کافی بود بخواهم برای کسی زنگ بزنم اما همان لحظه نتوانم؛ چنان ذهنم را مسموم می‌کرد که بالاخره باران اسیدی‌اش چشم‌هایم را می‌سوزاند. حجم عظیمی از شبیه به ابری سیاه، قلبم را تاریک کرده بود. اولین دفعه بود که زخم از دست دادن عزیز، قلبم را خراش می‌داد. زمانی که فهمیدم از زندان دنیا رها شده، یک‌شنبه‌ صبحی پاییزی بود. جمعه‌ی قبل از آن، قرار بود به او تلفن کنم و احوالش را بپرسم، اما انداختم برای شنبه. شنبه بی‌جهت دلم گرفته بود و گریه می‌کردم. فکر کردم اگر با این صدای خش‌دار با او حرف بزنم که نگران می‌شود، بگذار برای یک‌شنبه. یک‌شنبه آمد، اما او دیگر نبود. وقتی عالم و آدم برایم زنگ زدند تا بگویند کوهِ صبرِ خانواده از زمین پا جدا کرده، تلفن همراهم روی حالت سکوت قرار داشت. موقعی که سراغ گوشی آمدم، سیل تماس‌های بی‌پاسخ مرا در خودش غرق کرد. در کم‌تر از ده دقیقه نزدیک‌ترین آدم‌های زندگی‌ام با من تماس گرفته بودند و این نمی‌توانست اتفاقی باشد. حتما خبری شده بود. خبر کوتاه بود: «راحله باباجون ابوالقاسم به رحمت خدا رفت!» باباجون ابوالقاسم برای من فقط یک پدربزرگ نبود، یک تکه از قلبم بود. با رفتنش احساس کردم چیزی از قلبم کَنده شده. خاطراتی که از او داشتم آن‌قدر نزدیک بودند و بی‌شمار، آن‌قدر عجین شده با گوشت و پوستم، که نمی‌توانستم باور کنم دیگر نباشند. نمی‌توانستم تصور کنم بدون او قرار است چطور ادامه پیدا کند. چگونه می‌شود بیاید، اما به خانه‌ی او نرویم؟ چطور می‌شود سال تحویل شود اما از دستان او نگیریم؟ چگونه به خانه‌اش برویم اما او با لبخند مهربانش به استقبال‌مان نیاید؟ اصلا می‌شود از بازار امام خمینی گذر کنیم اما از جلوی مغازه‌ی او رد نشویم، سلامش نکنیم و پیشانی آفتاب سوخته‌اش را نبوسیم؟ می‌شود خانه‌اش ده شب رخت سیاه به تن کند، ما پروانه‌وار گرد میزبان و میهمانان بگردیم و او آخر هر شب ما را نبوسد، تشکر نکند آن‌قدر که شرمنده شویم، و تند و تند برای سلامتی‌مان صلوات نفرستد؟ می‌شود قلب‌مان غصه‌دار شود، اما او حواسش نباشد و نپرسد «بابا چی شده؟ نبینم ناراحت باشی!» یعنی واقعا قرار است از این به بعد به جای زنگ زدن به او، برایش فاتحه بفرستیم؟ قرار است به جای بغل کردنش، سنگ سفید مزارش را لمس کنیم؟ دلمان که تنگ شد باید چه کار کنیم؟ به عکسش نگاه کنیم و اشک بریزیم؟ خدایا من آمادگی رفتنش را نداشتم. باباجون همیشه سلامت و پرانرژی بود، محکم و امیدوار. چطور می‌شود همچین کسی رفته باشد؟ ناگهانی، ایستاده، آرام. و ، سایه‌های سردی بودند که داشتند منجمدم می‌کردند. یادم هست قبل از آن ماجرا دوست داشتم با خدا دوست شوم. به خودم می‌گفتم باید نظر خدا را جلب کنی، باید لبخند رضایت او را به دست آوری، باید مهر تایید کارهایت از طرف باشد نه خواهش‌های دل خودت. اما در مقابل امتحان دشوارش، چنان وا داده‌ بودم که شعارهایم از خاطرم رفته بودند. فکر می‌کردم حقم است پشت‌پا به همه چیز بزنم از این غم، که خوف داشته باشم از این دنیای بی‌دروپیکر. وقتی اتفاقی با آیه‌ی 62 روبه‌رو شدم، حال دونده‌ای را داشتم که باسرعت مشغول دویدن بوده، اما به او می‌گویند جاده را اشتباه آمده! ماتم برده بود. آیه می‌گفت: أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ بدانید که دوستان خدا، نه ترسی بر آنان غلبه می‌کند و نه غصه می‌خورند. من با زنجیرهای سنگین ترس و غم‌ به پاهایم، داشتم نفس‌زنان به سمت کدام ناکجاآباد می‌دویدم؟ دست دوستی‌ام به سمت خدا بلند شده بود یا دشمن قسم‌خورده‌ام؟ نور کلامش که تابید؛ روشن کرد تاریکی خودساخته‌ام را، آب کرد یخ‌های آلوده‌ی ترس و غمم را، ورد زبانم کرد شُکر کردنش را... 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«آیه‌جان»
✍ نویسنده: 🔗 شناسه‌ی ایتا: @marjanakbari48 بعد از رحلت ، علی(ع) در مقابل منافقان و دشمنانی قرار داشت که درصدد اسلام نوپایی بودند که توسط پیامبر بنا شده بود. هرچند (ع) در مقابل مصیبت‌ رحلت پیامبر و پس از آن، شهادت مظلومانه‌ی صبر پیشه ‌کرده‌بود، اما در حقیقت بیشترین شکیبایی را در پابرجا ماندن اسلام داشت. او از احقاق حق خود گذشت و در مقابلِ حیله‌‌ی بسیاری از قبایل ساکن که در ظاهر با او پیمان بسته بودند و در باطن از او کینه به دل داشتند، سکوت کرد. در چنین شرایطى اگر على (ع) قیام مى‌کرد مطمئنا درگیرى روى مى‌داد و آشفتگی جامعه‌ی اسلامى را فرا می‌گرفت. پس استقامت ورزید و حتی در برابر آتش‌زدن خانه‌اش سکوت کرد؛ که اگر صبر پیشه نمی‌‌کرد، امروز از نام محمد(ص) و آیین او همان شنیده می‌شد که از و مانده. ، هشت نشانه‌ی مؤمنان خدا را شمرده، که در آیه‌ی ۲۴ به مهم‌ترین‌شان یعنی ‘صبر ‘ اشاره کرده. خداوند در این آیه می‌فرماید در نهایت امنیت و وارد شوید و از هیچ چیز نهراسید. اینجا از مصائب دنیوی خبری نیست. اکنون بدون و دعوا و و نزاع در کمال آسایش و سلامت باقی بمانید که خانه‌ای نیکوتر از آن نیست. « سلامٌ علیکم بما صبرتم، فنعمی عقبی‌الدار» خدایا! صبر علی‌وار به من بیاموز! خدایا! در برابر سختی‌های زندگی مرا توانایی استقامت بده و در صف سلام‌کننده‌های بهشتی‌ات قرار بده! «آمین، یا رب‌العالمین!» 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«سلام بر صبرکنندگانِ تاریکی به ‌امید روشنایی» ✍ نویسنده: 🎙 گوینده: 🎚تنظیم صدا: 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
«سلام بر صبرکنندگانِ تاریکی به ‌امید روشنایی» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: آن لحظه چطور می‌گذرد؟ زورِ کدام‌یک بیشتر است؟ یا ؟ آدمی در آن لحظه، بندِ کدام‌یک از آن‌هاست؟ مرگ، پیشِ چشمانِ او قوت می‌گیرد یا زندگی؟ کدام‌شان پیروز می‌شوند؟ من بعد از آن ماجرا، زیاد به همه‌ی این‌ها و جواب‌شان فکر کردم. فکر کردم که وقتی تصمیمش را گرفت، وقتی داشت آن را به مرحله اجرا می‌رساند، در بالا گرفتن دعوای بین مرگ و زندگی، کدام‌شان دستش را به‌نشانه‌ی پیروزی بالا برد؟ اگرچه نتیجه، «مرگ» بود اما در آن لحظه‌های پایانی، «زندگی» چطور مقابل چشمانش جان گرفت؟ رفاقت‌مان به‌واسطه‌ی کلمه‌ها بود. کلمه‌ها می‌توانند فاصله‌ها و مرزها را کم کنند. شاید برای همین است که عزیزترینش در میان عالم، از جنس کلمه است. او داشت در جایی غیر از این سرزمین، درس می‌خواند، کار می‌کرد و با و می‌جنگید. چیزی که او را متصل به زندگی نگه می‌داشت، کلمه‌ها بودند. برای همین بود که سخت می‌نوشت و زیاد ترجمه می‌کرد. این آخرها، کانالی درست کرده بود و ترجمه‌هایش را از شعر و داستان و نوشته‌های کوتاه به‌اشتراک می‌گذاشت. ترجمه بخش‌هایی از و را هم به روایت خودش بازنویسی و بعد منتشر می‌کرد. زیاد باهم حرف می‌زدیم؛ درباره‌ی ، درباره‌ی زنان و درباره‌ی دغدغه‌هایمان. آخرین بار برایم نوشت که آشنایی زیادی با آیات و سوره‌های ندارد. نوشته بود که به‌نظرش من آشناتر و نزدیک‌ترم. برای همین موقع خواندن قرآن، اگر آیه‌ای دلم را لرزاند، با او به‌اشتراک بگذارم. زمانی که این را خواست، قرآن توی کتابخانه‌ام داشت خاک می‌خورد. چرا فکر کرده بود من آ‌ن‌قدری با این مأنوس و عجینم که هر روز آن را می‌خوانم؟ چرا این را از من خواسته بود؟ چندتایی آیه برایش فرستادم. اما واقعیتش این بود که جایی به چشمم خورده بود یا اتفاقی آن‌ها را خوانده بودم. وگرنه باز هم قرآنی که در دوره‌ی نوجوانی با آن، آیه‌ها را از بَر می‌کردم، داشت توی کتابخانه خاک می‌خورد و به تقلای خواندنش نبودم. «سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ» را جایی دیدم. آیه را که خواندم بندِ زمین بودم اما چیزی درونم تکان خورد. بود. وعده به اگر که دوام بیاوریم و از پسِ تاریکی‌ها به جست‌وجوی روشنایی باشیم. آیه را سریع در مستطیل گوگل سرچ کردم: سوره‌ی رعد آیه 24. آخرین بار برای هم نوشته بودیم که طعم زندگی زهرمار است. زندگی شرنگ است و هی به جان‌مان می‌ریزد، اما با همه این‌ها در پاسخ برایم نوشته بود که دارد تغییر می‌کند. درحالِ تجربه زندگی از جنسِ دیگری است. می‌فهمیدم که در تقلا برای پیداکردن معناست. می‌فهمیدم که در تاریکی‌ها به‌دنبال نرمه‌بادی است که رایحه‌اش او را به زندگی متصل کند. برای همین وقتی با کلمه‌های آیه چشم‌توی‌چشم شدم، بندِ دلم لرزیده بود. تکان خورده بودم. برای همین صفحه‌ی چت را باز کردم و برایش آیه را نوشتم: «سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ.» بعد در ادامه نوشتم سلام بر تو به پاسِ صبوری‌هایت که خو نمی‌گیری به و صبر می‌کنی بر رنج‌ها. ایموجی خنده و گل هم گذاشتم. چند روز گذشت. پیغامم را ندید. دوباره برایش نوشتم. نوشتم «هستی؟» جواب نبود. خیلی طول کشید. باز برایش نوشتم «هستی؟ کجایی؟» جوابی نداد. نبود دیگر. رفته بود. خبرش را شنیدم. مرگ خودخواسته. نخواسته بود که دیگر باشد. زورِ چربیده بود. من دیر رسیده بودم و وقتی آیه را برایش نوشتم که او تصمیم گرفته بود دیگر نباشد. حالا قرآن دوره‌ی نوجوانی‌ام روی میز تحریر است. دارم به جزء 29 می‌رسم. به آخرهای قرآن. هر صفحه را که باز می‌کنم، کنار هر آیه نوشته‌ام «برای او». همه‌ی آیاتِ قرآن انگار برای اوست. برای من است و برای همه. جای‌جای قرآن، کنار هر آیه نامش به چشم می‌آید و ردِ اشک‌های من است که آیه‌آیه‌ی این معجزه کلمه‌ای را به‌یادِ او که منِ شکسته را بندِ این کلمه‌ها کرد، به‌بغض زمزمه می‌کنم. سَلَامٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ سلام بر شما به خاطر آن همه شكيبايى كه ورزيده‌ايد. سراى آخرت چه سرايى نيكوست. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«آیه‌جان»
✍ نویسنده: فلانی را می‌شناسید؟ قربان بروم. هنوز حتی نمی‌داند نمازهای یومیه چند دارد ولی از زمین و آسمان برایش می‌بارد و دست به هرچه می‌زند طلا می‌شود. این سوال و مشابه آن ممکن است برای هر فردی پیش بیاید. در آیه‌ی ۱۲۴ درباره‌ی این آدم‌ها به «معیشة ضنک» اشاره کرده که با وجود ثروت زیاد بازهم «زندگی تنگی» دارند چون خدا را فراموش کرده‌اند. چیزی غیر از دنیا نمی‌بینند، در عوض روز‌به‌روز حرص و طمع‌شان برای مال‌اندوزی زیادتر می‌شوند. به آنچه دارند نیستند و همیشه و نگران‌اند که چگونه از ثروتی که انباشته‌اند محافظت کنند. به آنچه جمع کرده‌اند رضایت نمی‌دهند و به آنچه ندارند دلبسته‌اند. نه معنویتی وجود دارد که غذای روح‌شان شود و نه اخلاق خدایی، که آنها را از هجوم شهوات مصون نگه دارد. نه آسمان به سودشان است و نه زمین به کامشان. به قول فرمایش (ع) اگر انسان دنیای خود را به‌سان علی(ع) از یک برگ درخت کم‌ارزش‌تر ببیند و با یاد خدا سختی‌ها را ترمیم کند، زندگی گشاده‌ای دارد. « چشم تنگ دنیا دوست را، یا قناعت پر کند یا خاک گور» «سعدی» 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«بی‌خدا هرچه خواهی کن» ✍ نویسنده: 📷 عکاس: 🎚تنظیم صدا: 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
«بی‌خدا هرچه خواهی کن» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: مجبور بودم بطري زهرماري را سر بكشم و در آن سوز و سرماي ، بالاي داربست‌ها بايستم و كار كنم. وقتي مايع قرمزرنگ توي بطري ته مي‌كشيد،‌ تازه دست‌و‌پايم گرم مي‌شد و ديگر سرما را حس نمي‌كردم و مي‌توانستم آن بالا دوام بياورم. عقل خودم به اين‌جاها قد نمي‌داد. پيشنهاد اصغر بود. اگر به خودم بود، نعشگي نمي‌گذاشت پايم را آن بالا بگذارم. چاره چه بود. صاحب‌كارم وعده كرده بود اگر مي‌خواهم حقوق ماه بعد را پيش‌پيش بگيرم، بايد پانزده ساعت در روز يك‌كله كار كنم. موعد اجاره‌ی اتاق زيرپله‌اي كه شب‌ها تن لش‌ام را توي آن مي‌انداختم دير شده بود. هرچه درمي‌آورد، خرج دود و دم مي‌شد و مي‌رفت هوا. خسته شده بودم. دلم از آن كوفتي به درد آمده بود. نه راه پس داشتم،‌ نه راه پيش. جلوي آقا و ننه‌ام هم كه روسياه بودم. نه اينكه نخواهندم. اگر توي خانه‌شان مي‌ماندم، لااقل براي سگ‌دوزدن به خاطر اجاره يك‌گُله‌جا لب به زهرماري نمي‌زدم. روي ماندن نداشتم. وقتي مي‌ديدم ننه سر نمازش، مدام اشك مي‌ريزد و براي سربه‌راهي‌ام دست رو به آسمان بلند مي‌كند، كفري مي‌شدم. نه مي‌توانستم از باتلاقي كه درونش افتاده‌ام خلاصي پيدا كنم و نه دلش را داشتم ننه و آقايم به خاطر من سرشان هميشه پايين باشد. يك‌روز براي هميشه از خانه بيرون زدم. به معتادجماعت جايي كار نمي‌دادند. كار بالاي داربست يك ساختمان در حال ساخت را هم، اصغر برايم رفاقتي جور كرد. جلوي صورتم را با دستمال يزدي مي‌بستم تا دندان‌هاي يكي‌درميانم خيلي توي چشم نباشد و از طرفي باد سرد بهشان نخورد و دوباره درد مثل مار زخمي نپيچد توي لثه‌ها و دندان‌هاي خرابم. كه برمي‌گشتم به اتاقم، مثل ميت يخ‌زده‌اي كه بگذارندش جلوي بخاري، كم‌كم سرما سوزن مي‌زد به دست و پاهايم و از لاي پوستم درمي‌آمد بيرون. بخاري برقي را هم دم آخري ننه گذاشت كنار ساكم و با بغض توي گلو و چشم اشكي‌اش گفت لازمت مي‌شود. دلم براي‌شان تنگ شده بود. خانه هم كه بودم، با بساطم توي اتاق خرپشته تنها بودم ولي غذايم گرم بود و مي‌دانستم طبقه پايين، هستند كساني كه حواس‌شان به من هست. اگر ننه بو مي‌برد زهرماری مي‌خورم، عاقم مي‌كرد. همين‌كه تا اين سن كمرم را براي دو ركعت خم و راست نكرده بودم، دلش خون بود. گاهي كه مي‌آمد پهلويم و دستي به سروگوش اتاقم مي‌كشيد، توي خماري مي‌پرسيدم:‌ «تا كي مي‌خواي سنگ خدايي رو به سينه بزني كه نديديش؟ دست بكش از ذكر و و .» چند تار موي سفيدش را جا مي‌داد زير روسري‌اي كه هروقت مي‌آمد پشت‌بام سرش مي‌كرد و مي‌گفت:‌ «اگه زبونت به ياد خدا نچرخه، زندگيت مي‌شه هميني كه الآن توش هستي.» انگار به مغزم قفل زده بودند و يك نفر دستش را گذاشته بود جلوي چشم‌هايم. عيب‌هايم را نمي‌ديدم. آن‌شب از سر ساختمان برگشته بودم و داشتم ذغالم را آماده مي‌كردم كه صداي دعا و نوحه از لاي درز اتاق آمد تو. نمي‌دانستم از كجا است؟ آن‌قدر صدا بلند بود كه وقتي به خودم آمدم ديدم پاي پنجره ايستاده‌ام و به آن گوش مي‌دهم. به گمانم از يا حسينيه‌اي آن نزديكي‌ها بود. شستم خبردار شد شام شهادت امام علي عليه‌السلام است و من روسياه پاي منقلم. دست و دلم لرزيد. نگاهم توي اتاق دور مي‌چرخيد. پاي بساط، وا رفتم. همه‌چيز مثل نوار روي دور تند از جلوي چشم‌هايم رد شد. به گذشته‌ها رفتم. به آن روز توي دبيرستان كه حاج‌آقايي آمد توي كلاس و بي‌مقدمه اولين چيزي كه روي تخته سياه نوشت اين بود: «زندگي سخت.» مي‌گفت اگر از ياد خدا غفلت كنيد، زندگي‌تان سخت مي‌شود و آن‌وقت هرچه دست و پا بزنيد، بيشتر غرق مي‌شويد. قلبم شكست. زندگي من هم سخت بود. زندگي‌اي كه بوي تعفنش تا كيلومترها دورتر مي‌رفت. اشك مثل آبي كه از چشمه بجوشد، روي صورتم راه گرفت. نمي‌خواستم در اين زندگي بمانم. وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكًا وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَعْمَى و هر كس كه از ياد من اعراض كند، زندگيش تنگ شود و در روز قيامت نابينا محشورش سازيم. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
‌ ✍ نویسنده: به غم‌هایی که در به شما می‌رسد دقت کرده‌اید؟ بعضی از آن‌ها را خداوند برای و استقامت بنده‌هایش می‌فرستد. گاهی هم غمی به انسان می‌رسد که به اتفاقاتی که در زندگی داشته‌ و همه را حزن و می‌پنداشته‌ توجهی نکند. شاید باید قدر داشته‌هایمان را بیشتر بدانیم. اما بعضی غم‌ها در نتیجه‌ی اعمال خودمان است. کار اشتباهی مرتکب می‌شویم و در نتیجه، غمی به ما می‌رسد. مثل غمی که به اصحاب پیامبر(ص) در رسید. حب دنیا و از جان و مال، باعث شد که میانه‌ی جنگ، پیامبر را رها کنند و فرار را بر قرار و یاری پیامبر خدا ترجیح دهند و به هیچکس توجهی نکنند. «اذ تصعدون و لا تلوون» ولی پیامبر(ص) در صحنه ماندند و جنگ‌گریخته‌ها را فراخواندند «والرسول یدعوکم فی اخراکم». خداوند غم این طایفه‌ را به غم پشیمانی و حسرت تبدیل کرد «غم بغم» تا پاداش‌شان داده باشد و آنها را از اندوهی که خودش نمی‌پسندد محافظت کند« لکیلا تأسوا علی ما فاتکم» و در آخر، آرامش و سکونی را هم بر آنها نازل کرد. انسان‌ها در روزهای خوشی و به یکدیگر نیازی ندارند، بلکه این سختی‌هاست که ور دیگر آدم‌ها را به‌هم نشان می‌دهد. دوستان واقعی باید در روزهای غم و سختی کنار هم باشند. و فرقی نمی‌کند. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
«دل‌چال» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: شاخه‌ها را که می‌کنم، دست و دلم می‌لرزد. زورم رسیده به شاخه‌های خشکِ تیغ تیغی. دارم هر بار به تیزی تیغه‌ی قیچیِ هرس مطمئن‌تر می‌شوم. بی‌زبانها، توی هم مثل انشعابِ صاعقه پیچ خورده‌اند. می‌دانم اگر سرشان را نزنم به جای تو پر شدن، مثل علم یزید، دراز و تُنُک می‌شوند و از ریخت می‌ا‌فتند. مسئول گلخانه به من گفت: «بی‌رحمانه هرس کن.» چشمهایم گرد شد. فکر کنم توخالی هم شد. چون مهربانی‌اش را وقت رسیدگی به گلدانهای خودش دیده بودم. حالا به من که رسیده بود می‌گفت بی‌رحم باش؟! از او پرسیدم. گفت را باید هرس کنی وگرنه بی‌قواره بالا می‌رود. هم بدهد آنقدر دور از دسترس است که نمی‌توانی بچینی‌ا‌ش. یک جورهایی، بی‌رحمانه هرس کردن را لازم می‌دانست برای درخت. و می‌گفت آدمها مثل درختند. به خودم فکر کردم. به اینکه این روزها یک چیزهایی از من هم هرس شد و بر باد رفت. زمانه از من یک چیزهایی را گرفت که یکهو دیدم بی‌هیچ‌چی وسط ایستاده‌ام و هنوز نفس هست، هست، هست، رفت‌و‌آمد هست، فرداها هستند. یاد گرفتم می‌شود بی‌هیچ‌چی هم زنده ماند. مثل درختی بودم که هی از من رفت و رفت و رفت. فکر کردم دیگر هیچ برایم نمانده اما مانده بود. یادم رفته بود. تا از دستشان می‌دادم یادم می‌افتاد که هستند. آخرین هرسی که شدم، سر شاخه‌ی اصلی‌ا‌م بود که پرید. قیچیِ هرس، حسابی تیز بود. گرفت به پر و بال مادرم. فکر می‌کردم حالا حالاها دارمش، هست که نوه‌ها و نتیجه‌ها را ببیند. هست که روزها و شبهای بعدی را یکی در میان مهمانِ هم باشیم و با هم حرف بزنیم. اما یک روز نشستم سر یک تلنبار خاک که دلم زیرش چال شده بوده و اسمش مامان بود. بی‌رحمی بود؟ گلخانه‌دارِ ما که حد اعلای مهربانیست. پس بی‌رحمی نبوده. لابد من بی‌قواره انشعاب داده بودم و گلخانه‌دارِ من هرسم کرده بود. همین. هر بار که می‌رفتم سر مزار ، می‌گفتم من دلم را توی کاشتم. اگر دانه‌ی به و لوبیا و لاله عباسی، جوانه می‌زنند و رشد می‌کنند، دل من هم یک جایی باید سر از خاک دربیاورد. هرس، مال روزهای است. که بیاید گلخانه‌دار دوباره مهربانی‌اش را با آب‌پاش جادویی‌اش می‌پاشد روی سرم. جای زخمها می‌کند ولی منتظرم ببینم از آن بی‌قوارگی اگر قرار است دربیایم، چه جوری قرار است بشوم؟ کجاهایم سبز می‌شوند؟ دلم قرار است چه جور میوه‌ای بدهد؟ لِكَيْلا تَحْزَنُوا عَلى‏ ما فاتَكُمْ وَ لا ما أَصابَكُمْ وَ اللَّهُ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ این خبیر بودنِ گلخانه‌دارِ مهربان، خودش یک عالمه حال خوب ودلگرمی است برای آنهایی که هرس شدند. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan