«آیهجان»
«روزهای آسانی در راه است»
✍ نویسنده: #زهرا_طالبی
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
سالها قبل #ناامیدی تمام وجودم را فراگرفته بود. #بیماری، مثل موریانهی در چوب تمام جسمم را بیامان میجَوید. کابوسهای سیاه روحم را به بند کشیده بودند. به سختی و با تکیه بر دیوار راه میرفتم. عاجز بودم از حرف زدن. شبیه گنگی خواب دیده؛ میدیدم اما گویی نمیدیدم، میشنیدم اما گویی نمیشنیدم. هر لحظه آرزوی #مرگ میکردم. در ذهنم مدام این فکر بود که پایان شب سیاه زندگی مرا صبح سپیدی نیست... یادم هست صدای پزشک را شنیدم که گفت: «اجازه بدین بخوابه. برای غذا خوردن هم بیدارش نکنید، حتی برای نماز.»
با آنکه حالم ناخوش بود و درک درستی از اطرافم نداشتم؛ با هر زحمتی که بود، وضویی میگرفتم و هر جور که بود نمازم را میخواندم. چانهام را به سختی تکان میدادم که نمازم در #سکوت نباشد اما صدایی از حنجرهام بیرون نمیزد و میزدم زیر گریه... چه چیز را باید میفهمیدم که تاوانش این همه بیماری و رنج بود؟ آیا خدا مرا رها کرده بود؟ آیا فراموشم کرده بود؟ نه! این من بودم که #رحمت خدا را فراموش کرده بودم. نماز میخواندم اما ناامیدانه. دعا میکردم اما ناامیدانه.
اما بالاخره قرآنخواندنهای پدرم بالای سرم و #نذر و نیازهای مادرم جواب داد، همینطور داروهایی که پزشک تجویز میکرد. پس از روزها بیماریِ سخت، یک روز با صدای #اذان_صبح بیدار شدم. حال غریبی داشتم. سبک بودم، مثل پرِ کاهی در باد. انگار جانی دوباره در وجودم دمیده شده بود. یا نه! اصلا انگار دوباره به دنیا آمده بودم. پاهایم جان گرفته بود. بینیاز از تکیه بر دیوار راه رفتم. #وضو گرفتم. به نماز که ایستادم لب از لب گشودم و صدا از حنجرهام بیرون آمد. اشکهایم شبیه قطرات شبنم، دانه دانه روی سجاده میچکید. قرآن کوچکم را باز کردم بلکه پاسخی از خدا بگیرم تا آرامتر شوم!
خداوند با این آیه به زیبایی تمام پاسخم را داد: «وَنُيَسِّرُكَ لِلْيُسْرَى»
و روان گردانیمت به سوی آسانی (آسانترین راه)
غمهایم به شادی بدل شد، #قرآن را به سینهام فشردم و با اشک و لبخند به خدا گفتم که چقدر دوستش دارم و چقدر شاکرم... از آن روز قایق کوچک زندگی من از دریای طوفانی، رو به ساحل امنی در حرکت است، هر چند گاهی گرفتار امواج کوتاه و بلند دنیا میشود اما از #طوفان سیاه دیگر خبری نیست. خوب بر جانم نشست که دنیا همچون دریاست، یک روز آرام و آفتابی، یک روز متلاطم و طوفانی. اگر گرفتار طوفان شدم، خدایی هست که نجاتم بدهد.
وَنُيَسِّرُكَ لِلْيُسْرَى
و تو را به كيش آسان توفيق دهيم.
#اعلی_8
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
✍ نویسنده: #مرجان_اکبری
توکل بر خدایت کن/ کفایت میکند حتماً
اگر خالص شوی با او/ صدایت میکند حتماً
در زمان #موسی علیهالسلام #خشکسالی شد. آهوانِ دشت، نزد موسی رفتند که ما از تشنگی تلف میشویم، از خداوند درخواست #باران کن! موسی «ع» به درگاه الهی شتافت و داستان آهوان را بازگو کرد! خداوند فرمود: «موعد آن نرسیده.» موسی هم برای آهوان جواب رد آورد!
تا اینکه یکی از آنها، داوطلب شد که برای صحبت و #مناجات بالای کوه طور رود. آهو پیش از رفتن، به دوستان خود گفت: «اگر من جستوخیزکنان پایین آمدم بدانید که باران میآید وگرنه امیدی نیست!»
آهو به بالای کوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما هنگام بازگشت، وقتی به چشمان منتظر دوستانش نگاه کرد، ناراحت شد! با خودش گفت: «دوستانم را خوشحال میکنم و توکل میکنم. تا پایینرفتن از کوه هنوز امید هست!» و جستوخیزکنان پایین رفت. تا آهو به پائین کوه رسید، باران شروع به باریدن کرد!
موسی علیهالسلام معترض پروردگار شد. خداوند فرمود: «همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که، آهو دوباره با #توکل حرکت کرد و این #پاداش توکل او بود!»
خداوند در آیهی ۹ #سوره_مزمل به این مسئله اشاره کرده و از بندگانش خواسته که در تمام امور زندگی فقط او را وکیل خود بگیرند و فقط بر او #توکل کنند. خدایی كه تمام جهان هستی از #مشرق و #مغرب در سیطرهی #حکومت اوست؛
چگونه انسان بر او توكل نكند، و كار خويش را به او نسپارد. در حالىكه در پهنهی جهان هستى غير از او حاكم و فرمانروا و معبودی نيست.
ربوبیّت خداوند نسبت به مشرق و مغرب، دلیل یکتایى او و لزوم توکّل بر او است. «ربّ المشرق والمغرب لا اله الاّ هو فاتّخذه وکیلاً» پس به خدایی که همهی كارها به او ختم میشود توکل کن و همهی امورت را به خودش بسپار.
#تفسیر_آیه
#مزمل_9
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
24.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ نویسنده: #فاطمه_رامشک
📷 عکاس: #زهرا_صالحی
🎙 گوینده: #سما_سهرابی
🎚تنظیم صدا: #روحالله_دهنوی
#مزمل_9
#تیزر_روایت
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«زیر آوار بیکاری»
✍ نویسنده: #فاطمه_رامشک
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
کلافگی کاری با من کرده بود که #اسکندر_مقدونی با #تخت_جمشید. انگار در یک دخمه گیر افتاده بودم که دیوارهایش مدام نزدیک و نزدیکتر میشدند. نگاه میکردم که زنهای دیگر چطور کار میکنند و در روزگار بد اقتصادی، هم کمک #خرج همسرشان هستند و هم برای خودشان #هویت و #جایگاه_اجتماعی میسازند. نیاز به داشتن یک #شغل، حالا هرچه که باشد، مثل #علف_هرز تمام خاک وجودم را پر کرده بود.
آگهیهای #دیوار را شبانهروز چک میکردم. به خیلیهایشان هم پیام دادم. چند جا را هم دوست و آشنا پیشنهاد کردند. نتیجه این شد که یک روز را در یک زیرزمین تاریک گذراندم که اسمش کارگاه طلاسازی بود. چهل دقیقه از خانه تا آنجا راه بود. فکر کردن به هشتاد دقیقه رفت و برگشت مغزم را متلاشی میکرد. ساعت کاری زیاد و محیط زندانگونَش باعث شد که همان یک روز بشود آخرین روز.
دفعهی بعد رفتم به یک #دندانپزشکی. فاصلهای تا خانه نداشت و روی هم رفته، رفت و برگشتم نیم ساعت طول میکشید. قرار بود دو هفته بدون #حقوق و به عنوان #کارآموز مشغول باشم که در کمال تأسف باید بگویم باز هم روز اول شد روز آخر. اختلاف فرهنگی بین من و همکارها و همینطور ساعات زیادی که باید ایستاده کارها را انجام میدادم، باعث شد دیگر مسیرم به آن طرفها نخورد.
البته چرا، بعد از آن دوباره هم رفتم همان نزدیکیها. دقیقا روبهروی دندانپزشکی یک مهدکودک بود که دوستم گفته بود #مربی میخواهند. انگار داشتم به غرب و شرق میزدم در تمنا و جستوجوی کار. دوره مربیگری مهدکودک را گذرانده بودم و فکر کردم این میتواند موقعیت خوبی باشد. اینجا کمی بیشتر دوام آوردم، حدود یک هفته. حقوق کم و انرژی زیادی که این کار از من میگرفت، علیرغم علاقهای که به آن داشتم دلیل قطع همکاریام شد.
اینجا بود که دخمه با دیوارهای نزدیکشوندهاش آوار شد روی سرم. مشکل از کجا بود؟ چرا من نمیتوانستم مثل خیلی از زنها یک جا بند بشوم و کار کنم؟ بعدا که توانستم از میان خرابهها خودم را بیرون بکشم، فهمیدم جای متر کردن شرق و غرب شهر، باید پناه ببرم به آغوش کسی که مشرق و مغرب را روی یک انگشت میچرخاند. خودم را به وکیلم سپردم و بس.
مدتی به هیچکدام از آگهیهای درج شده در دیوار محل ندادم و تقریبا از فکر کار بیرون آمده بودم که یک پیشنهاد کاری جواب همه سؤالهایم را داد. فکرش را بکنید، من که یک روز و دیگر نهایتا یک هفته عمر مفید حضورم در کارها بود، دو سال در یک پروژه نویسندگی دورکاری مشغول بودم و به سرانجام رساندماش. اینطور بود که فهمیدم انگیزهی #محرک من و عامل پایداریام در کارها، بودن در خانه است. همان جایی که دوست داشتم باشم و همان نقطهای که هیچ جای دیگری مثلش نیست.
رَبُّ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَكِيلًا
همان خدای مشرق و مغرب عالم که جز او هیچ خدایی نیست او را بر خود وکیل و نگهبان اختیار کن.
#مزمل_9
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
✍ نویسنده: #مرجان_اکبری
همچو خورشید به ذرات جهان قسمت کُن/ گر نصیبِ تو ز گردون، همه یک نان باشد.
«صائب تبریزی»
#ابوطلحه_انصاری، یکی از یاران #پیامبر (ص)، در #مدينه #نخلستان و باغی زيبا داشت که زبانزد همه بود. در آن باغ، چشمهی آب صافی بود که هر وقت پيامبر (ص) به آن باغ میرفتند، از آن آب ميل میکردند و #وضو میگرفتند. پس از نزول آيهی ۹۲ #آلعمران، ابوطلحه خدمت پيامبر آمد و گفت: «میدانيد که محبوبترين اموال من در همين باغ است و میخواهم آن را در راه خدا انفاق کنم تا ذخيرهای برای آخرتم باشد.» پيامبر فرمودند: «آفرين بر تو، آفرين بر تو! اين ثروتی است که برای تو سودمند خواهد بود.» سپس فرمودند من صلاح میدانم که آن را به خويشاوندانِ نيازمند خود بدهی. ابوطلحه به دستور پيامبر عمل کرد و آن باغ را ميان بستگان خود تقسيم کرد.
خداوند در آیهی ۹۲ آلعمران، به یکی از نشانههای #ایمان اشاره کرده، مىگوید: «شما هرگز به حقیقت برّ و نیکى نمىرسید مگر اینکه از آنچه دوست دارید در راه خدا #انفاق کنید» (لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ).
انفاقی انسان را به مراحل بالای قرب به خداوند میرساند که انفاق از «مِمّا تُحِبُّونَ» باشد. #حضرت_علی (ع) در بستر پیامبر (ص) خوابید، از جان خود مایه گذاشت و #سلامت او را تأمین کرد. گذشت از هر چیز اعم از مال و جان و آبرو، میشود انفاقِ «مِمّا تُحِبّونَ».
وقتى #حضرت_زهرا عليهاالسلام را در شب #عروسى به خانهی شوهر مىبردند، فقيرى از حضرت پيراهن كهنهاى درخواست كرد. فاطمهی زهرا به ياد آیهی «لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ ...» افتاد و پيراهن عروسیاش را به او بخشيد.
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت
«سعدی»
#تفسیر_آیه
#آلعمران_92
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
21.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ نویسنده: #عطیه_کشتکاران
📷 عکاس: #عطیه_کشتکاران
🎙 گوینده: #سما_سهرابی
🎚تنظیم صدا: #روحالله_دهنوی
#آلعمران_92
#تیزر_روایت
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan