eitaa logo
«آیه‌جان»
434 دنبال‌کننده
111 عکس
76 ویدیو
9 فایل
🔹مجله قرآنی آیه‌جان ❤️ 🔹اینجا دربارهٔ آیه‌های امیدبخش خدا می‌خوانید و می‌شنوید. 🔹 آیه‌جان در سایر شبکه‌های اجتماعی: https://yek.link/Ayehjaan
مشاهده در ایتا
دانلود
«آیه‌جان»
‌ ✍ نویسنده: توکل بر خدایت کن/ کفایت می‌کند حتماً اگر خالص شوی با او/ صدایت می‌کند حتماً در زمان علیه‌السلام شد. آهوانِ دشت، نزد موسی رفتند که ما از تشنگی تلف می‌شویم، از خداوند درخواست کن! موسی «ع» به درگاه الهی شتافت و داستان آهوان را بازگو کرد! خداوند فرمود: «موعد آن نرسیده.» موسی هم برای آهوان جواب رد آورد! تا این‌که یکی از آنها، داوطلب شد که برای صحبت و بالای کوه طور رود. آهو پیش از رفتن، به دوستان خود گفت: «اگر من جست‌وخیزکنان پایین آمدم بدانید که باران می‌آید وگرنه امیدی نیست!» آهو به بالای کوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما هنگام بازگشت، وقتی به چشمان منتظر دوستانش نگاه کرد، ناراحت شد! با خودش گفت: «دوستانم را خوشحال می‌کنم و توکل می‌کنم. تا پایین‌رفتن از کوه هنوز امید هست!» و جست‌وخیزکنان پایین رفت. تا آهو به پائین کوه رسید، باران شروع به باریدن کرد! موسی علیه‌السلام معترض پروردگار شد. خداوند فرمود: «همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که، آهو دوباره با حرکت کرد و این توکل او بود!» خداوند در آیه‌ی ۹ به این مسئله اشاره کرده و از بندگانش خواسته که در تمام امور زندگی فقط او را وکیل خود بگیرند و فقط بر او کنند. خدایی كه تمام جهان هستی از و در سیطره‌ی اوست؛ چگونه انسان بر او توكل نكند، و كار خويش را به او نسپارد. در حالى‌كه در پهنه‌ی جهان هستى غير از او حاكم و فرمانروا و معبودی نيست. ربوبیّت خداوند نسبت به مشرق و مغرب، دلیل یکتایى او و لزوم توکّل بر او است. «ربّ المشرق والمغرب لا اله الاّ هو فاتّخذه وکیلاً» پس به خدایی که همه‌ی كارها به او ختم می‌شود توکل کن و همه‌ی امورت را به خودش بسپار. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
24.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ ✍ نویسنده: 📷 عکاس: 🎙 گوینده: 🎚تنظیم صدا: 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
«زیر آوار بیکاری» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: کلافگی کاری با من کرده بود که با . انگار در یک دخمه گیر افتاده بودم که دیوارهایش مدام نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. نگاه می‌کردم که زن‌های دیگر چطور کار می‌کنند و در روزگار بد اقتصادی، هم کمک همسرشان هستند و هم برای خودشان و می‌سازند. نیاز به داشتن یک ، حالا هرچه که باشد، مثل تمام خاک وجودم را پر کرده بود. آگهی‌های را شبانه‌روز چک می‌کردم. به خیلی‌هایشان هم پیام دادم. چند جا را هم دوست و آشنا پیشنهاد کردند. نتیجه این شد که یک روز را در یک زیرزمین تاریک گذراندم که اسمش کارگاه طلاسازی بود. چهل دقیقه از خانه تا آنجا راه بود. فکر کردن به هشتاد دقیقه رفت و برگشت مغزم را متلاشی می‌کرد. ساعت کاری زیاد و محیط زندان‌گونَش باعث شد که همان یک روز بشود آخرین روز. دفعه‌ی بعد رفتم به یک . فاصله‌ای تا خانه نداشت و روی هم رفته، رفت و برگشتم نیم ساعت طول می‌کشید. قرار بود دو هفته بدون و به عنوان مشغول باشم که در کمال تأسف باید بگویم باز هم روز اول شد روز آخر. اختلاف فرهنگی بین من و همکارها و همینطور ساعات زیادی که باید ایستاده کارها را انجام می‌دادم، باعث شد دیگر مسیرم به آن طرف‌ها نخورد. البته چرا، بعد از آن دوباره هم رفتم همان نزدیکی‌ها. دقیقا روبه‌روی دندانپزشکی یک مهدکودک بود که دوستم گفته بود می‌خواهند. انگار داشتم به غرب و شرق می‌زدم در تمنا و جست‌وجوی کار. دوره مربیگری مهدکودک را گذرانده بودم و فکر کردم این می‌تواند موقعیت خوبی باشد. اینجا کمی بیشتر دوام آوردم، حدود یک هفته. حقوق کم و انرژی زیادی که این کار از من می‌گرفت، علی‌رغم علاقه‌ای که به آن داشتم دلیل قطع همکاری‌ام شد. اینجا بود که دخمه با دیوارهای نزدیک‌شونده‌اش آوار شد روی سرم. مشکل از کجا بود؟ چرا من نمی‌توانستم مثل خیلی از زن‌ها یک جا بند بشوم و کار کنم؟ بعدا که توانستم از میان خرابه‌ها خودم را بیرون بکشم، فهمیدم جای متر کردن شرق و غرب شهر، باید پناه ببرم به آغوش کسی که مشرق و مغرب را روی یک انگشت می‌چرخاند. خودم را به وکیلم سپردم و بس. مدتی به هیچکدام از آگهی‌های درج شده در دیوار محل ندادم و تقریبا از فکر کار بیرون آمده بودم که یک پیشنهاد کاری جواب همه سؤال‌هایم را داد. فکرش را بکنید، من که یک روز و دیگر نهایتا یک هفته عمر مفید حضورم در کارها بود، دو سال در یک پروژه نویسندگی دورکاری مشغول بودم و به سرانجام رساندم‌اش. اینطور بود که فهمیدم انگیزه‌ی من و عامل پایداری‌ام در کارها، بودن در خانه است. همان جایی که دوست داشتم باشم و همان نقطه‌ای که هیچ جای دیگری مثلش نیست. رَبُّ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَكِيلًا همان خدای مشرق و مغرب عالم که جز او هیچ خدایی نیست او را بر خود وکیل و نگهبان اختیار کن. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
‌ ✍ نویسنده: همچو خورشید به ذرات جهان قسمت کُن/ گر نصیبِ تو ز گردون، همه یک نان باشد. «صائب تبریزی» ، یکی از یاران (ص)، در و باغی زيبا داشت که زبانزد همه بود. در آن باغ، چشمه‌ی آب صافی بود که هر وقت پيامبر (ص) به آن باغ می‌رفتند، از آن آب ميل می‌کردند و می‌گرفتند. پس از نزول آيه‌ی ۹۲ ، ابوطلحه خدمت پيامبر آمد و گفت: «می‌دانيد که محبوب‌ترين اموال من در همين باغ است و می‌خواهم آن را در راه خدا انفاق کنم تا ذخيره‌ای برای آخرتم باشد.» پيامبر فرمودند: «آفرين بر تو، آفرين بر تو! اين ثروتی است که برای تو سودمند خواهد بود.» سپس فرمودند من صلاح می‌دانم که آن را به خويشاوندانِ نيازمند خود بدهی. ابوطلحه به دستور پيامبر عمل کرد و آن باغ را ميان بستگان خود تقسيم کرد. خداوند در آیه‌ی ۹۲ آل‌عمران، به یکی از نشانه‌های اشاره کرده، مى‏گوید: «شما هرگز به حقیقت برّ و نیکى نمى‏رسید مگر این‌که از آنچه دوست ‏دارید در راه خدا کنید» (لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ). انفاقی انسان را به مراحل بالای قرب به خداوند می‌رساند که انفاق از «مِمّا تُحِبُّونَ» باشد. (ع) در بستر پیامبر (ص) خوابید، از جان خود مایه گذاشت و او را تأمین کرد. گذشت از هر چیز اعم از مال و جان و آبرو، می‌شود انفاقِ «مِمّا تُحِبّونَ». وقتى عليهاالسلام را در شب به خانه‌ی شوهر مى‌بردند، فقيرى از حضرت پيراهن كهنه‌اى درخواست كرد. فاطمه‌ی زهرا به ياد آیه‌ی «لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ ...» افتاد و پيراهن عروسی‌اش را به او بخشيد. رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت «سعدی» 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
21.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ ✍ نویسنده: 📷 عکاس: 🎙 گوینده: 🎚تنظیم صدا: 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
‌ «لاف نیکوکاری نزن» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: پرده اول چند بار این‌پا و آن‌پا کردم تا بالاخره جلو رفتم و گفتم: «سلام!» آن سال‌ها پای ثابت برنامه‌هایش بودم و و اخلاقی که از سر و ‌رویش می‌بارید مجذوبم کرده بود. در هم همان‌قدر متین و نجیب بود که از پشت قاب شیشه‌ای . کت و شلوار طوسی ساده‌ای به تن داشت و سبزِ دانه درشتی میان انگشتانش می‌لغزید. برای اثبات برادری‌ام نشانیِ برنامه‌ها را گفتم، نظر و تحلیلی تنگش چسباندم و از انس و رفاقتم با پرده برداشتم. به قد و قامت نوجوانی‌ام نمی‌آمد این اظهار فضل‌ها. با هر تبارک‌الله و تحسینش بیشتر هوا برم می‌داشت و باد در غبغب می‌انداختم.‌ به چند دقیقه نکشیده صدای عشوه‌داری در سالن پیچید، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت باید به پروازش برسد. دانه‌درشت را جلو آورد و با تبسم ریزی گفت دعایم کنید. پر کشیدم. تسبیح در کف دستم فرود آمد و دیگر از من جدا نشد. پرده دوم همینطور که تسبیح را در دستم می چرخاندم خضرا از پشت مناره‌ها به چشمم آمد. دست بر سینه گذاشتم و سلامی دادم. خاصی نمی‌گفتم. دانه‌ها را یکی‌یکی رها می‌کردم و از صدای برخوردشان به هم سرکیف می‌شدم. در سه روز گذشته این همدم روز و شبم شده بود. لحظه‌ای آن را از خودم جدا نمی‌کردم. یاد رفاقت‌های قرآنی و تلاوت‌های دلنشین و حالا شیرینی همه با هم در صدای تق و توق دانه‌های تسبیح برایم زنده می‌شد. زوال ظهر بود. با مادر پا تند کردیم که به برسیم اما خوردیم به همهمه‌ی درهای ورودی و مسیرمان سد شد. حتی به قدر سجاده‌ای فضا برای اقامه بستن نداشتیم. ناچار کنار ستونی بر سرامیک‌های سفید و براق نشستیم تا تمام شود. بازتاب آفتاب حجاز بر آن سطح براق چشمانم را به اشک انداخت. خواستم چادر را روی صورتم بیندازم که نگاهم در نگاه خانم عرب زبانی گره خورد. نمی‌دانم اهل کجا بود. با اینکه چند کلامی می‌دانستم اما در آن لحظه هیچ کلمه‌ای میان ما رد و بدل نشد. چشم دوخته بود به تسبیحی که در آن نور بیشتر خودنمایی می‌کرد. در دلم خدا خدا می‌کردم به آن نظر نداشته باشد. به ثانیه نکشیده خواسته‌اش را نشانم داد. انگشت اشاره را به سمت تسبیح گرفت و بعد به خودش اشاره کرد. من و جدایی از این تسبیح؟ هرگز. سرم به چپ و راست گرداندم و با گردن دست بر سینه گذاشتم به نشانه عذرخواهی. نمی‌دانم زبان بدنم را فهمید یا نه. فقط یک کلام توانستم بگویم: «لا! هدیه». پرده سوم نزدیک بودیم که ولوله‌ای به جانم افتاد. دستی به کیفم کشیدم و باز هم آرام نشدم. ایستادم. کیف را زیر و رو کردم. نشانی از تسبیح نبود که نبود. چشم ملتمس خانم عرب پیش چشمم مجسم شد و حلقه اشکی دیدم را تار کرد. صلوات پشت صلوات که نشانی از تسبیح بیابم. دستم را همه جای کیف گرداندم. نور خورشید از سوراخ بزرگ ته کیف بیرون زد. رفیق خوب در ناچاری‌هایمان خودش را جلو می‌اندازد و دلداری می‌دهد. اولین آیه از جزء چهارم قرآن همانجا توی سرم با استاد پخش شد. همان که همیشه دوست داشتم وقت پرسش از محفوظات قسمتم شود و مثل بلبل بخوانم حالا در زندگی قرعه‌اش به نامم افتاده بود. می‌گفت تا وقتی نتوانستی از خواستنی‌های زندگی‌ات بگذری و از محبوبت دل بکنی، لاف نزن! حقیقت نیکی همان جاست که آنچه از جان و دل دوست می‌داری را با تمام وجود ببخشی. نگاه بی‌کلام و پرحرف خانم عرب تا همیشه به این آیه دوخته شد برایم. لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ نيكى را در نخواهيد يافت تا آنگاه كه از آنچه دوست مى‌داريد انفاق كنيد. و هر چه انفاق مى‌كنيد خدا بدان آگاه است. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
‌ ✍ نویسنده: هنگامى‌که (ص) به همراه مسلمانان مشغول حفر در اطراف «» بود، ناگهان در میان خندق، سنگ سفیدِ بزرگ و سختى پیدا شد که مسلمانان از شکستن و حرکت دادن آن عاجز ماندند. «» نزد پیامبر آمد و جریان را گفت. پیامبر وارد خندق شد و کلنگ را محکم بر سنگ فرود آورد. از برخورد کلنگ، جرقه‌اى بلند شد. پیامبر تکبیر پیروزى سر داد و مسلمانان با او هم صدا شدند. با فرود آمدن کلنگ دوم، باز جرقه‌ای بلند شد و قسمتى از سنگ شکست و دوباره صداى فضاى اطراف را پر کرد. براى سومین مرتبه، کلنگ را بلند کرد و از برخورد دوباره‌ با سنگ، جرقه‌اى دیگر بلند شد و این‌بار، بقیه‌ی سنگ درهم شکسته شد. صدای تکبیرِ پیروزی برای سومین بار در فضای خندق پیچید. «سلمان» گفت: «امروز وضع عجیبى از شما دیدم!» پیامبر(ص) در جواب فرمود: «در میان جرقه‌اى که بار اوّل بلند شد، کاخ‌هاى و را دیدم و به من بشارت داد که آنها در زیر پرچم قرار خواهند گرفت! در جرقه‌ی دوم کاخ‌هاى را دیدم، و باز او به من خبر داد که در اختیار مسلمانان قرار خواهد گرفت. در سومین جرقه، کاخ‌هاى و سرزمین را دیدم و باز او به من بشارت داد که مسلمانان بر آن پیروز مى‌شوند و من در آن حال، تکبیر پیروزى گفتم، اى مسلمانان به شما مژده باد!...» مسلمانان خوشحال شدند و خدا را شکر کردند. اما منافقان، ناراحت شدند و با اعتراض گفتند: «چه آرزوى باطل و چه وعده‌ی محالى؟! اینها از ترس جان خود، خندق کنده‌اند و یاراى جنگ ندارند؛ در حالی‌که خیال فتحِ کشورهاى بزرگِ جهان را در سر مى‌پرورانند.» درآنجا آیه‌ی ۲۶ نازل شد و به آنها پاسخ داد. خدایا! وجود بندگانت نفوذناپذیر است، مگر انسان از این خمیرمایه دور شده باشد. تو بنده‌هایت را می‌دهی تا از فتنه‌های شیطان در امان بمانند و آنكه چشمش فقط به سوی توست عزیز می‌گردد. «تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ» خدایا! تو بندگانت را هدایت می‌كنی تا شاهد بر یگانگی تو باشند. حال اگر كسی تو را نبیند، او را ذلیل می‌كنی!‌ اگر دشمنت شد، او را در و ذلت می‌دهی؛ چنان كه در اوج احساس فقر، دراوج سلامتی احساس بیماری و در اوج قدرت احساس عجز می‌كند. «تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ» 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
19.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ ✍ نویسنده: 📷 عکاس: 🎙 گوینده: 🎚تنظیم صدا: 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan