چارده قرن است که پایینِ پا را خواسته
جای یک باری که پیشِ پای بابا پا نشد...
-مرضیه نعیم امینی-
#علیاکبرِحسین🕊
@az_jense_man
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_دهم
°
تاکسی دربست گرفتم. وقتی رسیدیم، کرایه را حساب کردم و پیاده شدم. کلید را در قفل انداختم و در را باز کردم. وارد ساختمان شدم و با آسانسور به طبقه ی پنجم رفتم. هم کفش مامان و هم کفش بابا دم در بود؛ زودتر از من آمده بودند.
قبل از اینکه زنگ بزنم در واحد باز شد. بابا بود. با لبخند گفت: سلام دخترم، خسته نباشی.
کفش هایم را درآوردم و داخل رفتم.
آرام لب زدم: سلام
مامان روی کاناپه نشسته بود.
_سلام عزیزم
سلام آرامی هم به او دادم و راه اتاق را در پیش گرفتم. بابا دنبالم آمد. بی توجه به او کیفم را گوشه ای انداختم و قبل از اینکه چادرم را در بیاورم، گفتم: میشه برید بیرون؟ می خوام لباسمو عوض کنم.
_چشم. فقط لباساتو عوض کردی برای ناهار بیا.
_میل ندارم، تو مدرسه تغذیه خوردم.
_نه بابا جان، می خوام ناهارو با هم بخوریم، یکمم گپ بزنیم.
سرم را به نشانه ی فهمیدن بالا و پایین کردم. از اتاق که بیرون رفت، لباس هایم را عوض کردم. روسری و چادر سر کرده و از اتاق بیرون رفتم. در این چند روز با پوشش کامل جلوی بابا ظاهر می شدم. او که به من محرم نبود!
صدای مامان و بابا از آشپزخانه می آمد. من هم به آنجا رفتم. هر دو مثل دفعات قبل، با نگاه غمگینشان براندازم کردند. توجهی نکردم و پشت میز غذاخوری نشستم. مامان دیس ماکارانی را روی میز گذاشت.
_بکش ترلان جان
از جان گفتنها بیزار بودم؛ از ترحمهای مسخره و تظاهر کردنها.
یک کفگیر در بشقابم ریختم و مشغول بازی با قاشق و چنگالم شدم. مامان سریع چند کفگیر دیگر هم برایم ریخت.
_کافیه نمی تونم بخورم.
_بخور ببینم، پوست و استخون شدی. تو که درس می خونی باید به خودت برسی و قوت داشته باشی.
بابا چند قاشقی بیشتر نخورده بود که قاشقش را در بشقاب گذاشت، کمی دوغ نوشید و سینه ای صاف کرد.
_ترلان جان!
زیر چشمی نگاهش کردم.
_چرا انقدر از ما دوری می کنی؟
دست از غذا کشیدم و با لحنی که بی حسی از آن می بارید گفتم: فکر نمی کردم براتون مهم باشه آقای ملیحی!
غذا در گلوی مامان گیر کرد و به سرفه افتاد. بابا با چشمانی غمناک نگاهش را بین من و مامان چرخاند. بغض دومرتبه در سینه ام خانه کرد. خودم هم دلیل این رفتارهای بی رحمانه ام را نمی فهمیدم. انگار لج کرده بودم، با که و چرایش را نمی دانم!
چشمانم روی اشک های مامان نشست. قلبم به درد آمد. صندلی را عقب کشیدم. با سرعت از جا بلند شدم و به اتاقم دویدم. صدای قدم های بابا هم آمد. در را پشت سرم بستم و قفل کردم و همان پشت در زانو زدم. اشک های داغی پشت پلکم لغزیدند و چشمانم را نم دار کردند.
_دخترم، ترلان!
اشک با سرعت بیشتری به چشمانم هجوم آورد. دستم را محض خفه کردن صدای هق هقم جلوی دهانم گرفتم.
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
{سقای آب و ادب}
شریعه فرات، پیش روست و چند هزار سوار دشمن پشت سر...
سوار تشنه لب، لحظه به لحظه به آب نزدیکتر میشود، با مشک خالی بر دوش و شمشیری در دست و لبخندی شیرین بر لب. لبخند، لبهای ترک خوردهاش را به خون مینشاند.
اسب در زیر پایش، به عقابی میماند که مماس با زمین پرواز میکند. آنقدر رعنا و رشید و بلند بالاست که اگر پا از رکاب، بیرون کشد، سرانگشتانش، خراش بر چهره زمین میاندازد.
وقتی که تو بر اسب سوار میشوی، ماه باید پیاده شود از استر آسمان!
چشمانی سیاه و درشت و کشیده دارد و ابروانی پر و پیوسته و گیسوانی چون شبق که از دو سو فرو ریخته و تاب برداشته و چهره درخشانش را چونان شب سیاه که ماه را به دامن بگیرد، در قالب گرفته است.
ماه اگر در روز طلوع کند، از جلای خودش میکاهد. این چه ماهی است که رنگ از رخ روز میزداید و با ظهورش روشنایی روز را کمرنگ میکند!؟
✍🏻سید مهدی شجاعی
#علمدارِکربلا
#تاسوعا 🕊
@az_jense_man
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_یازدهم
°
_بابا جان، باز کن بذار حرف بزنیم!
بریده بریده و با نفسهای منقطع گفتم: چی... چی دارید... بگید؟ جز اینکه... من... یه دختر بدبختم... بی کس و کارم!
_اصلا هم اینطور نیست! تو خونواده داری، خیلی هم خوشبختی!
_کدوم خانواده؟ من خانوادهی قلابی نمی خوام!
عصبی اما با صدایی کنترل شده گفت: ولی ما خانوادهی توییم، قلابی هم نیستیم!
به در کوبیدم.
_راستشو بگو! منو از تو کوچه و کنار سطل آشغالا پیدا کردید؟
صدای نفس های خش دار و محکمش به وضوح می آمد.
_از پرورشگاه آوردید؟
صدایم لرزید: از مامان و بابام خریدید؟
صدای فریادش تنم را لرزاند.
_تو دختر جواد و طهورایی! قلِ پرستش!!
آب دهانم را بلعیدم. دروغ می گفت. به خدا دروغ می گفت.
_دیگه واضح تر از این بگم؟ بگم که عموتم؟ که پرستش خواهرته؟ که طهورا مادرته؟
نفس در سینهام حبس شد و هق هقم قطع. طول کشید تا هضم کنم آن چه را که شنیده بودم. از جا جستم و به سرعت کلید را در قفل چرخاندم و در را باز کردم.
بابا تکیهاش را به دیوار کنار در زده بود. عصبی نفس می کشید و رگ شقیقهاش میزد. مامان هم گریان روی زمین نشسته و نگاهش بند زمین بود.
_من... من... کی هستم؟!
اشکهای داغ بیشتر روی صورتم جا باز کردند و قلبم هم بی تابتر به سینه کوبید.
دنبال حقیقت بودم؛ گذشته ای که این روزها برایم عجیب مبهم شده و جز سیاهی مطلق نمیدیدمش.
بابا و مامان همچنان ساکت بودند و نگاهم می کردند. عصبی فریاد زدم: من کیام؟؟
بابا دستم را گرفت و به طرف پذیرایی کشید.
_بیا بشین برات تعریف کنم! مجال حرف زدن بده بهمون دختر!
بی صدا نشستم. مامان و بابا هم روی مبل رو به رویم جا گرفتند.
قلبم محکم و با صدا خودش را به قفسهی سینهام میکوفت. طاقتم طاق شده بود. بی قرار گفتم: خب...
بابا نگاهی به چهرهی زرد و بی رنگ و رویم انداخت و زبانش را روی لبهای خشکش کشید.
_من و پروین بچه دار نمی شدیم. هفت سال بود ازدواج کرده بودیم حتی دوا درمون هم افاقه نکرد. پیِ کارامون بودیم از پرورشگاه بچه بیاریم که همون سال طهورا زن جواد باردار شد. دوقلو بودن، دوتا دختر. نمی دونم چی شد که خود جواد و طهورا اومدن پیشنهاد دادن یکی از بچه ها شونو ما بزرگ کنیم. اولش قبول نکردیم، یعنی نمی تونستیم این کارو کنیم! می گفتیم بچه ای که خودش پدر و مادر داره باید تو آغوش پدر و مادر واقعیش بزرگ شه، ما هم که می تونستیم از پرورشگاه بچه بیاریم. وقت زایمان رسید و اصرار جواد و طهورا هم بیشتر شد. همون روز تولدتون جواد زنگ زد گفت قبل از اینکه طهورا یکیشونو ببینه بیاید ببریدش.
نفسم به سختی بالا می آمد. حال غریبی گریبانم را گرفته بود. باور نمی کردم این سرگذشت ترلان است. ترلانی که هجده سال فکر می کرد پروین و جلیل پدر و مادرش هستند!
بابا حرف می زد و مامان اشک می ریخت.
_تصمیم سختی بود، اما به قول جواد این بچه تو آغوش عموش بزرگ می شد. کسی که احساس مسئولیت می کرد در قبالش و می تونست مثل بچه ی خودش دوسش داشته باشه. قبول کردیم و رفتیم بیمارستان. وقتی تو و پرستش به دنیا اومدید، یکی از پرستارا تو رو میاره میده به ما، پرستشم میبره اتاق طهورا.
چشمانم را با درد بستم. خواهری که همیشه حسرت داشتنش را می خوردم، داشتم. پرستش خواهرم بود. ما از گوشت و پوست و استخوان هم بودیم.
ناخن هایم، در پوستم فرو رفتند. دندان روی هم ساییدم و از روی مبل برخاستم.
_کجا؟ دارم حرف می زنم.
_دیگه نمی خوام چیزی بشنوم.
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
از جنسِ من🕊
سلامٌ عَلیٰ ساکِنِ کربلا... #عاشورا 🕊 @az_jense_man
أَلسَّلامُ عَلى غَریبِ الْغُرَبآءِ، أَلسَّلامُ عَلى شَهیدِ الشُّهَدآءِ...
[سلام بر غریبِ غریبان، سلام بر شهیدِ شهیدان]
#ناحیه_مقدسه🥀
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_دوازدهم
°
قبل از اینکه سیل اشک هایم چهره ام را به هم بریزد، به اتاق آمدم. خلوت اتاق این روزها شاهد درد و غم و گریه هایم بود. خودم را روی تخت انداختم و سرم را در بالش فرو کردم. درد داشت خفه ام می کرد. بلند شدم و مثل دیوانه ها در اتاق قدم زدم. گاهی مشتم در دیوار فرو می رفت، گاهی کتابی از قفسه روی زمین پرت می شد، گاهی گلدانم روی زمین می افتاد، تا اینکه جلوی عکس کوچک کنار آینه ماتم برد. من و پرستش! دست هایمان دور گردن هم بود!
_من و تو واقعا دوقلوییم؟!
عکس را برداشتم و روی تخت نشستم. با دقت جزء به جزء قیافه ی خودم و پرستش را وارسی کردم. دنبال نقطه ی شباهت می گشتم. شباهتمان در حد رنگ چشم و مدل بینی بود، فقط همین!
_کاش می شد یکی بیاد بگه دروغه، اینا همش کابوسه، فقط کابوس!
اما این کابوس زیادی داشت طول می کشید!
•••
از حس مایع داغی که گوشه ی لبم راه باز کرد به خودم آمدم. دست روی لبم کشیدم. خون سرخ، انگشتم را رنگین کرد. سریع دستمالی از جیب جلوی کوله ام برداشتم و روی لبم کشیدم. آنقدر استرس داشتم که با دندان به جان لب بیچاره ام افتاده بودم.
عقربه های ساعت به هشت نزدیک می شدند و کم کم کلاس شلوغ می شد که پرستش هم آمد. استرسم بابت دیدن پرستش بود! این بار نگاهم رنگ دیگری داشت!
با لبخند از کنارم گذشت و دو صندلی عقبتر از من نشست. دلم می خواست بروم کنارش بنشینم، دستش را محکم بگیرم و بوسه بارانش کنم. دوست داشتم خواهر صدایش کنم، کیف و کفش و لباس هایمان را با هم ست کنیم. هر چند تا الان هم روابطمان از دخترعمو بیشتر بود و جانمان برای هم در می رفت اما واقعا او خواهرم بود!
نمی دانم کی بود و چقدر گذشت که دبیر به کلاس آمد و درس را شروع کرد. اواسط درس بودیم که در کلاس باز شد. خانم صادقی بود. اجازه ای از دبیر حاضر در کلاس گرفت و مرا صدا زد.
_ملیحی بیا بیرون یه لحظه کارت دارم.
بلند شدم و همراهش بیرون رفتم.
_بله خانم؟
دفتر نمره اش را باز کرد و مقابلم گرفت.
_این ستونو نگاه! نمرات ماه قبلته! حالا این ستونو نگاه! اینا نمرات این ماهته! چرا انقدر تفاوت؟ چرا انقدر اُفت؟
نفس عمیقی کشیدم. جوابی نداشتم.
_ترلان چی شده که درس نمی خونی؟! حواست هست چند ماه بیشتر به کنکور نمونده؟ دو سال قبل عالی بودی، حالا این سال آخری جا زدی؟
تند تند پلک زدم که اشک هایم کنار بروند و یک وقت بیرون نریزند.
_این روزا اوضاع خوبی ندارم!!
_کاری از دست من برمیاد؟
دلم همصحبت می خواست. چه کسی بهتر از دبیری دغدغه مند که خودم هم دوستش داشتم؟!
_میشه حرف بزنیم؟
_بله بله. الان برو سر کلاست، زنگ تفریح که خورد بیا دم در دفتر تا بیام.
_چشم خانم.
با اجازه ای گفتم و به کلاس برگشتم. نیم ساعتی به زنگ مانده بود. بی حوصله نشستم.
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
از جنسِ من🕊
قصهی غربت... @az_jense_man
بسم الله...
•
•
قصهی غربت از آنجایی شروع شد که امیرالمومنین نمیخواست با ابوبکربنابیقحافه بیعت کند!
عمربنخطاب را با غلامش روانهی خانهی گلبرگ رسول(صلوات الله...) کردند تا بیعت بگیرند؛ ولو با زور یا حتی خون!
علی را صدا کردند! اما همه مِن جمله عمر خوب میدانستند در غدیر چه گذشت. خوب میدانستند آن روز، در آن صحرای تفتیده چه رسالتی بر دوش رسول بود که آن جمعیت، آن همه پیر و جوان و زن و مرد، باید توقف میکردند!
و خوبتر میدانستند که او علی نیست! امیر مومنان است!
قصه ادامه داشت تا آتش زدن در!
ادامه داشت تا با ضرب هل دادن در!
ادامه داشت تا بین در و دیوار ماندن یاس و پژمردنش!
گلبرگ را زخم زدند. یاس رسول را!
پشت در ماند! فشرده شد!
امان! امان از محسنش، پهلویش، چادرش...
نمیدانند گل لطیف است و یاس، خوش رایحه؟! داشتند چه میکردند با جگرگوشهی رسول؟ و چه میکردند با برادر حضرت؟!
زخم بر دل فاطمه(سلام الله...) نشست. قلبش را خراش دادند، روحش را هم.
اما او دختِ پیامبر بود. مادرِ صبر!
قصهی غربت ادامه داشت تا سحر رمضان! تا آن گرگ و میشی که ماه را شکافتند.
فاطمه(سلام الله...) آن شب داغ دخترش را دید و غم پسرانش را...
و نظاره میکرد دنیا را، مردم قدرنشناسش را...
قصهی غربت طولانیتر میشد و غریبتر!
و باز هم یاس، زخم برداشت از تیرباران شدن تابوت حسنش(علیه السلام...)
انگار دوباره پهلویش را شکستند و سیلیاش زدند!
اما قصهی مظلومیت که تمامی نداشت!
داشت به اوج میرسید! به رأس!
تا آنجایی که بالای گودال ایستاده بود. عزیزانش را میدید. ارباً اربا... بی سر...
و دخترش! دختری که شبیهترین شده بود به خودش؛ با آن چادر خاکیِ سوخته!
سرِ حسین در آغوشش بود و دستانِ عباس! عطر خدا را میدادند این تکهها...
قلب یاس فشردهتر شده بود و زخمش عمیقتر!
دلخوشیاش ایستادن زینب(سلام الله...) بود. شیر شده بود شیرزادهاش! درست مثل امیرالمومنین(علیه السلام...)!
قصهی غربت اما تمامی نداشت تا زمانی که خدا میدانست! تا زمانی که خونخواه پسرش میآمد! سالها یا شاید قرنهایش نامعلوم بود اما میدانست که روز موعود میرسد! وعدهی حق خدا بود!
و بالاخره او میآید و نقطهی پایان غربت را میگذارد...
•
•
✍🏻الهه_اسلامی
•
@az_jense_man
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_سیزدهم
°
تکیه ام را به دیوار داده بودم و با نوک کفش، روی خطوط کاشی ها می کشیدم که صدای خانم صادقی سرم را بالا آورد.
_ملیحی، همرام بیا
دنبالش تا اتاق مشاوره رفتم. مشاور مدرسه نیامده بود، راحت نشستیم.
_خب عزیزم. برام تعریف کن چی شده!
با زبان، لبم را تر کردم.
_خب... نمی دونم چطور شروع کنم!
_از هرجا که راحتی!
_تو یه دعوای خانوادگی متوجه شدم که... که بچه ی پدر و مادرم نیستم!!
خونسرد نگاهم کرد. عینکش را از چشم برداشت و روی میز مشاور گذاشت.
_مطمئنی؟
قطره ی اشکی از کنار چشمم راه گرفت و تا چانه سر خورد.
_پدر و مادرت اصل ماجرا رو بهت گفتن؟
_بله!
_خب
_خانم... خانم من و پرستش... من و پرستش دو قلوییم!
اینبار تعجب کرد.
_پرستش ملیحی؟ دختر عموت؟
_بله!
پی در پی نفس کشید.
_نکنه قضیه اینطور بوده که پدر و مادرت بچه دار نمی شدن و پدر و مادر واقعیت یعنی پدر و مادر پرستش تو رو میدن بهشون؟!
دوباره گریه ام گرفت. دست خودم نبود. این روزها کنترل اشک هایم را نداشتم.
_دقیقا!
روی صندلی کناری ام نشست و دستم را گرفت.
_پرستش از این قضیه خبر داره؟
مقنعه ام را جلوی صورت گرفتم. صدایم خش داشت.
_نه! میدونه بچهی این خانواده نیستم اما نمیدونه خواهرشم!
_پرستش ماجرای اون شب آشتی کنونو برام گفته!
گر گرفتم.
_گفته؟
_آره، برام تعریف کرده. الان، نمی خواید پرستش کل ماجرا رو بفهمه؟
با سر آستین اشکم را پاک کردم.
_نه، نه! حداقل پرستش باید تو آرامش درس بخونه. من که قید درسو زدم.
سرزنش آمیز نگاهم کرد.
_چرا قید درسو زدی؟ اینکه با پدر و مادر واقعیت زندگی نمی کنی دلیل نمیشه که بخوای درستو بذاری کنار! مگه هدف نداشتی؟
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
🪴
با افرادی معاشرت کنید که عادتهایی
دارند که دوست دارید خودتان داشته باشید!
انسانها باهم رشد میکنند...
@az_jense_man
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_چهاردهم
°
سرم را پایین انداختم.
_خوب یادمه تو و پرستش چقدر پزشکیو دوست داشتید. تو کلاس بالاترین نمرات مال شما بود. کل کلاس و همهی دبیراتونم از عشق جنون آساتون به پزشکی خبر داره! اون وقت این ماهای آخر جا زدی ترلان؟
_اولش فکر میکردم بچهی پرورشگاهم! اما الان فهمیدم بچه ی عمو و زنعمومم. شما باشید چی کار می کنید خانم صادقی؟ مگه من بازیچه ام؟ که هرجور دلشون خواسته با احساساتم بازی کردن؟ خیلی کارشون بی منطق بوده! اونا فقط زمان حالشونو دیدن! به فکر آینده ی بچه ای که وقتی بفهمه پدر و مادرش قلابی ان نبودن!
_با درستی و نادرستی کارشون کاری ندارم. اتفاقیه که افتاده ولی تو نباید جا بزنی! نباید همه ی عشق و امیدتو از دست بدی! من روی تو خیلی حساب کرده بودم ترلان! ناامیدم نکن!
آب دهانم را قورت دادم و دستم را از دست خانم صادقی بیرون کشیدم.
_نمی تونم... دیگه دست و دلم به درس نمیره. با این ذهن شلوغ و اعصاب خرد به نظرتون میشه درس خوند؟
_محیط خونتون چطوره؟ شلوغه؟ یا خلوت و آرومه؟
_آرومه. پدرم که کارمنده تا ظهر سر کاره، مادرمم پرستاره، یه روز در میون شیفته. بچه ی دیگه ای هم که غیر از من تو خونه نیست.
_چه جایی بهتر از خونهی شما واسه درس خوندن؟ کتابخونه هم انقدر آروم پیدا نمی کنی!
لب گزیدم.
_همین خلوتش باعث میشه غرق منجلاب فکر بشم و نتونم برای درس تمرکز کنم!
دستش را زیر چانه زد و با همان چشمان مهربان، نگاهم کرد.
_برو کتابخونه
_نزدیک خونمون نیست.
کمی فکر کرد و گفت: یه فکری به ذهنم رسید!
_چی خانم؟
_اوم... خب من تنها زندگی میکنم! می تونم آدرس خونمو بدم، هر وقت دوست داشتی بیا پیش من درس بخون. می تونم تو یه سری مباحثم کمکت کنم!
_نه خانم، قصد مزاحمت ندارم! مشکل منه خودم باید درستش کنم!
لبخند گرمی به رویم پاشید.
_همسرم چند سال پیش فوت شد. الانم تنها زندگی می کنم. چی بهتر از این که یه زن چهل و هفت هشت سالهی تنها، همدم داشته باشه؟! با خانوادت صحبت کن اگه راضی بودن بیا پیش من درس بخون!
بلند شد. کاغذ کوچکی از روی میز برداشت و چیزی روی آن نوشت. کاغذ را مقابلم گرفت.
_این آدرس خونهی منه.
کاغذ را از دستش گرفتم و به آدرس نگاه کردم. چشمانم برق زدند. تنها یک خیابان با ما فاصله داشت.
_ممنون بابت محبتتون! هیچ وقت این لطفتونو فراموش نمی کنم.
لبخندش پر رنگ شد.
_وظیفمه دخترم. پاشو برو سر کلاست، زنگ خورده. فکر کنم دبیرت الاناست که درسو شروع کنه.
چشمی گفتم و باعجله به کلاس برگشتم.
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
گاهی تنها یه پیام کوچولو میتونه حال طرف مقابلتو زیر و رو کنه!
خدا رو شکر بابت وجود آدمایی که نور دارن✨
کاش همهمون یاد بگیریم به جای زخم زبون و حرفای تلخ و آیهی یأس خوندن، به هم نور هدیه بدیم :)
اینطوری دنیا خیلی قشنگ میشه، مگه نه؟!
@az_jense_man
از جنسِ من🕊
گاهی تنها یه پیام کوچولو میتونه حال طرف مقابلتو زیر و رو کنه! خدا رو شکر بابت وجود آدمایی که نور دا
به نظر ایشون، مهربونی، گلبهیه!
و خودش گلبهیترین آدمِ دنیاست...🌸
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_پانزدهم
°
کلافه به صفحه ی گوشیام نگاه انداختم. مامان و بابا ول کن نبودند. رد تماس زدم و سریع پیام کوتاهی برای مامان نوشتم و ارسال کردم.
_میرم پیش پرستش.
میدانستم این ساعت پرستش کلاس زبان دارد و خانه نیست. شاید این فرصت خوبی برای حرف زدن با عمو جواد و زنعمو طهورا بود.
دم درشان که رسیدم، زنگ را فشردم. از نیم ساعت پیش اطلاع داده بودم که به آنجا میروم. همه خیال میکردند به هوای پرستش میروم اما در ذهن من چیزهای دیگری میگذشت.
در باز شد و عموجواد با چهره ای خندان نگاهم کرد.
_سلام عموجان، خوش اومدی
نفس عمیقی کشیدم. کمی در جواب دادن تعلل کردم. اضطراب در وجودم ریشه دوانده بود.
_سلام عمو!
خودش را کنار کشید تا من داخل بروم. وارد حیاط خانه شدم.
_ترلان جان تو برو تو، زنعموت و ستایش خونهان، من میرم جایی.
_عمو!
_جان؟
سرم را پایین انداختم و لبه ی چادرم را با انگشت به بازی گرفتم.
_کارتون واجبه؟
متعجب نگاهم کرد.
_چطور؟
_میشه... میشه نرید؟
در را بست و نزدیکم شد.
_خیره عمو، چی شده؟
_میخوام باهاتون صحبت کنم.
دستش را پشتم گذاشت و فشار خفیفی وارد کرد.
_بریم تو، هوا سرده!
همراهش داخل رفتم. زنعمو طهورا به استقبالم آمد.
_سلام ترلان خانم، خوش اومدی
به زنعمو چشم دوختم. محبت در نگاهش بود، محبتی که همیشه احساسش میکردم اما این دفعه دلیل مهرعمیقش برایم آشکار بود.
_سلام
جلو آمد. گونهام را بوسید و به طرف مبل هدایتم کرد.
_بشین تا پرستش از کلاس بیاد.
عمو مقابلم نشست و متفکر نگاهم کرد. زنعمو هم با سینی چای کنارم آمد و نشست. آب دهانم را فرو بردم و نفس عمیقی کشیدم.
_اومدم باهاتون حرف بزنم!
عموجواد خودش را روی مبل جا به جا کرد.
_ترلان نگرانم کردی. چی شده عمو؟
بغض خفه کننده ای روی سینه ام نشست. من به این خانه و خانواده تعلق داشتم، نه جای دیگری! این دو نفر حق نداشتند با عموجان و زنعموجان خطابم کنند.
_در موردِ... در مورد خودمه!
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
که گرچه رنج به جان میرسد،
امید دَواست...
#سعدی🕊
@az_jense_man
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_شانزدهم
°
زنعمو با اضطراب نگاهم کرد.
_خودتون که از اتفاق خونهی حاج بابا خبر دارید و میدونید چی شد!
عمو دستی به ته ریشش کشید.
_مامان و بابام... همه چیزو برام گفتن!
زنعمو با چشمان گرد شده به عمو جواد نگاه کرد. عمو هم دستپاچه تکانی خورد و انگشتانش را لا به لای موهایش فرو برد.
بغضم شکست. شکست و راه نفس هایم را تنگ کرد.
_چرا... چرا این کارو کردید؟ چرا...؟ به من... بگید... چرا؟
_ترلان...
_شما حق نداشتید منو از خودتون جدا کنید. شما حق نداشتید منو به کس دیگهای بدید. جای من تو این خونه است، نه جای دیگه!
صدایم داشت بلند می شد و اشک هایم با شدت بیشتری سرازیر.
عمو بلند شد و جلو آمد. محکم در آغوشم کشید و پا به پای گریه هایم اشک ریخت.
_پشیمونمون نکن ترلان!
آغوشش را پس زدم و با خشم نگاهش کردم.
_از چی؟ پشیمون از اینکه منو دادید کس دیگه ای بزرگ کنه؟ واقعا با خودتون چی فکر کردید؟
به زنعمو نگاه کردم. مثل داغ دیده ها آرام تکان میخورد، لب می جوید و اشک می ریخت.
_چطور دلتون اومد؟ چطور راضی شدید؟ نمی تونم باور کنم انقدر راحت از بچهتون گذشتید!
با پشت دست، اشک های مزاحم و داغم را کنارم زدم و مقابل زنعمو ایستادم.
_حس مادرانگیتو درک نمیکنم. نمیفهممت... خیلی بی رحمی، خیلی! چطور دلت اومد بچهتو از خودت جدا کنی؟ اصلا تو مادری؟ آره؟
مقابلم بلند شد. فاصلهاش را کم کرد و با چشمان خیس و سرخش چشمانم را نشانه گرفت. آب دهانش را فرو برد و به آرامی گفت: من بی رحم نیستم. جوادم بی رحم نیست. ما تصمیم عاقلانه ای گرفتیم. تو هم تو ناز و نعمت داشتی بزرگ میشدی و از دور قد کشیدنتو میدیدم و کلی ذوق میکردم که عمو و زنعموت خیلی خوب دارن بزرگت می کنن.
_همین؟ همین که از دور می دیدی ذوق می کردی؟
صدایم را کمی بالا بردم.
_اما من میتونستم تو بغل خودت بزرگ بشم! میتونستم با خیال راحت و به دور از فکر مشوش زندگی کنم! من میتونستم مثل پرستش با فراغ بال به کنکور فکر کنم!
_من فقط می خواستم پروین حس مادر شدنو بچشه. همین!
عموجواد جلو آمد و دستش را روی شانهام گذاشت.
_تو برای ما اندازه ی پرستش و ستایش عزیزی. به اندازهی اونا هم دغدغهتو داشتیم و داریم. تا الانم دورادور حواسمون بهت بوده.
با اخم و خشم به عمو نگاه کردم.
_اما من میتونستم لذت خواهر داشتنو بچشم! نه اینکه یه عمر با حسرت زندگی کنم! میتونستم با خیال راحت بهتون بگم مامان و بابا! نه اینکه بعد مدتها بفهمم مامان و بابام قلابیان!
به طرف در رفتم. زنعمو به سمتم دوید که فریاد زدم: نیا جلو. از هر دوتون متنفرم!! ازتون بدم میاد!
چانه ام لرزید و شوری اشک، کامم را بد مزه کرد.
_هیچ وقت نمیبخشمتون!
نگاهم به در اتاق افتاد. ستایش با قیافهای مظلوم و بهت زده تکیه اش را به چهارچوب در داده بود و ما را تماشا میکرد. توجهی نکردم و خارج شدم. حیاط خانه را با عجله دویدم و در را باز کردم. پرستش جلویم را گرفت. با تعجب نگاهم میکرد.
_ترلان... چی شده؟!
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_هفدهم
°
دستش را جلو آورد و قطرات اشک را از گونهی خیسم کنار زد.
بغض، صدایم را مرتعش کرد.
_ آیندهتو قشنگ بساز، جای منم زندگی کن!
کنارش زدم و قدم در پیاده رو گذاشتم. همان لحظه ماشینی ایستاد. بابا از ماشین پیاده شد و صدایم کرد.
_ترلان... ترلان!
نمیخواستم بایستم. قدمهایم را بزرگتر برداشتم و سرعتم را بیشتر کردم. صدای قدمهایش بلند شد. به گمانم دوید. دستش شانه ام را لمس کرد و محکم فشرد. ایستادم. نگاه حیرانش روی چهرهی داغانم افتاد.
_ترلان! باباجان!
_من دختر تو نیستم، من بچه ی این خانواده نیستم! دست از سرم بردارید! بذارید بمیرم!
پشت کردم که سریع انگشتانش را بین بازویم پیچید و مرا برگرداند. پرده ی اشک روی چشمانش را گرفته بود و صدایش میلرزید.
گ
_حق داری عزیزدلم... حق داری! ولی تو رو خدا آروم باش! بذار حرف بزنیم، با آرامش!
با خشونت بازویم را از دستش خارج کردم و با گریه داد زدم: ولم کن! می خوام تنها باشم!
با سرعت تا کنار خیابان دویدم. سوار اولین تاکسیای که مقابل پایم ترمز کرد شدم. سرم را به صندلی تکیه دادم. اشک های داغی از چشم هایم فوران می کرد و گونه هایم را ملتهب.
_دخترم؟
نگاهم به آینه کشیده شد. مرد مسنی که از آینه نگاهم می کرد از پشت پرده ی تار اشک به چشمم آمد.
_حالت خوبه؟
_نه!
بطری آبی را عقب گرفت.
_بخور دخترم. رنگ به روت نیست!
بطری را گرفتم و با جرعه ای آب، لب های خشک و گلوی سوزانم را تر کردم.
_کجا ببرمت؟
_نمیدونم!
ماشین را کنار خیابان نگه داشت.
_خانواده نداری؟
_نه!
ترحم در چشمانش هویدا شد.
_کجا می خوای بری؟
یاد خانم صادقی افتادم. سریع کاغذ کوچکی را که داده بود از کیفم در آوردم و مقابلش گرفتم.
_اینجا میرم.
کاغذ را گرفت و راه افتاد. دوباره سرم را به صندلی تکیه دادم و چشمانم را با درد بستم.
چقدر این روزها سیاه اند و تلخ! کی قرار است این درد تمام شود؟!
قیافهی تک تک آدمها از مقابل چشمم عبور کرد. عمو، زنعمو، بابا، مامان، پرستش و ستایش!
ستایش حرفهایمان را شنیده بود. بچه نبود که بگویم نمیفهمد! خدا خدا کردم چیزی به پرستش نگوید وگرنه میشد قوز بالای قوز!
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_هجدهم
°
_خانم رسیدیم.
کرایهاش را حساب کردم و پیاده شدم. مقابل در کرم و قهوهای رنگ خانه ایستادم. چند تا نفس عمیق کشیدم و زنگ را فشردم. صدای آرام خانم صادقی از پشت آیفون بلند شد: بله؟
_خانم صادقی؟ ترلانم
_بیا تو گلم
در را زد. به عقب هلش دادم و وارد شدم. از حیاط نسبتا بزرگی که ال نود خانم صادقی گوشه اش پارک شده و طرف دیگرش باغچه ی متوسطی که درونش دو درخت بی جان و تعدادی بوتهی خشک بود گذشتم.
با قدم های آرام خودم را به ساختمان رساندم. دو پله ی کوچک را بالا رفتم و در ورودی شیشه ای را باز کردم. خانم صادقی با لبخند ایستاده بود. تا قیافهی پریشان و چشمان سرخم را دید با نگرانی جلو آمد.
_ترلان!
خودم را در آغوشش انداختم. بغضم را رها کردم و به اشک هایم اجازهی باریدن دادم.
_چی شده ترلان؟ دخترم؟
هق هقم نمیگذاشت حرف بزنم. از طرفی درد داشتم. قلبم درد میکرد. سخت نفس میکشیدم. به طرف خانه هلم داد و روی مبل نشاندم. لیوانی آب قند برایم آورد و کم کم توی دهانم ریخت.
چند دقیقهای که گذشت و شرایطم بهتر شد، همه چیز را برایش تعریف کردم. او هم سراپا گوش شده بود و غصههایم را میشنید. صحبتم که تمام شد با لبخند گرمش برایم حرف زد. از خدا گفت، از عظمت و کَرَمش. از حکمت و مهرش. از زندگی و بالا و پایینش گفت و امتحان هایش. حرف هایش عجیب به دل مینشست. لحن آرام و حرف های قشنگی که میزد، دلم را گرم کرد؛ به حضور خدا و دست پر قدرتش!
•••
شام را که خوردیم، سفره را جمع کردیم، ظرف ها را شستیم و همراه هم به پذیرایی رفتیم. حالم نسبت به عصر خیلی بهتر شده بود. دیگر بیتاب نبودم. هرچند چشمهایم از شدت گریه پف کرده بودند.
خانم صادقی با سینی چای و ظرف کلوچه از آشپزخانه آمد. فنجانی چای مقابلم گذاشت و ظرف کلوچه را جلویم کشید. خودش هم روی مبل کناریام نشست.
_ترلان جان!
_بله؟
_قدمت سر جفت چشمام. هر وقت دوست داشتی بیا پیشم. ولی الان خانوادت نگرانن... می خوای خودم برسونمت خونه؟
انگشتانم را دور فنجان گرم چای پیچیدم.
_میشه امشب اینجا بمونم؟
_خانوادت بی خبرن ازت. مطمئن باش حالشون الان خوب نیست!
_مهم نیست!
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
🕊🌱
من در عصری زندگی میکنم که تکنولوژی آدمها را در خود بلعیده است و نمیشود این موضوع را نادیده گرفت!
مثل خیلیها جای کتاب، پی دی اف میخوانم.
جای نامه، پیام میدهم!
جای ملاقات تلفن میزنم....
✍🏻#علی_سلطانی
@az_jense_man
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_نوزدهم
°
_اما برای اونا مهمه.
_خانم صادقی حوصلهی هیچ کدومشونو ندارم.
_با کی داری لج میکنی؟ خودت یا خانوادت؟
_من با کسی لج نکردم. فقط حال و حوصله ی خونه رو ندارم. اگه اینجا مزاحمتونم میرم.
خواستم از روی مبل بلند شوم که با نگاه سرزنش آمیزش مواجه شدم.
_تا هر وقت دلت میخواد بمون عزیزم، تو رحمتی. من فقط میگم خانوادت دل نگرانت نشن. بدترین چیز برای یه مادر بی خبری از بچشه! می خوای شماره بده من بهشون اطلاع بدم که اینجا میمونی.
بالاجبار شمارهی بابا را دادم. او هم سریع تماس گرفت. خودش را معرفی کرد و اطلاع داد که من کنارش هستم و شب هم پیشش میمانم. بابا مُصِر بود که آدرس بگیرد و دنبالم بیاید اما خانم صادقی متقاعدش کرد که بهتر است اینجا بمانم و فردا بعد از مدرسه خودش من را به خانه میرساند.
_ممنونم خانم. هیچ وقت این لطف و محبتتونو از یاد نمی برم.
دستم را با مهر فشرد.
_دختر گلم! موفقیت تو برای من بهترین جبرانه.
خوشحال بودم که او هست و اینقدر مادرانه کمکم میکند. خصوصا در این شرایط دل آشوبی و آشفتگی روانم.
دیر وقت شده و زمان خواب رسیده بود. دو تشک و بالش و پتو آورد و وسط پذیرایی پهن کرد.
_فکر کنم امروز حسابی خسته شدی. بیا استراحت کن فردا مدرسه داری.
در حالی که کش مویم را باز می کردم و موهای تقریبا بلندم را روی شانه میریختم گفتم: بدون یونیفرم و کتاب و دفتر؟ فردا رو نمیرم.
_حالا فردا همینطوری برو که از درسا جا نمونی.
روی تشک دراز کشیدم. او هم با نالهی خفیفی دراز کشید.
_تازگیا خیلی کمر درد میگیرم.
_بیشتر مواظب خودتون باشید.
خنده ای کرد و گفت: اینا علائم پیریه. راه گریزی هم نیست.
دوست نداشتم در زندگی شخصیاش تجسس کنم اما برایم عجیب بود که تنها در این خانهی نسبتا بزرگ زندگی میکند؟ شاید شنیدن زندگیاش مرا هم از غصهی این روزهایم دور میکرد.
_خانم صادقی؟
به پهلو چرخید و نگاهم کرد.
_شما بچه ندارید؟
نفس عمیقی کشید.
_چرا، یه پسر دارم!
_خب... پس چرا تنها زندگی میکنید؟
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_بیستم
°
چشم هایش رنگ غم گرفتند.
_سالی یه بار هم به زور میاد دیدنم. معلوم نیست کارش چطوره که انقدر سرش شلوغه و یادی از مادر تک و تنهاش نمیکنه.
سریع گفتم: ببخشید. قصد ناراحت کردنتونو نداشتم.
لبخند کم رنگش در تاریکی به چشمانم آمد.
_نه عزیزم. دلتنگشم. این دلتنگی هم همیشه همرامه.
_ایران نیستن که بهتون سر نمیزنن؟!
پوزخند زد.
_چه خوش خیالی دختر! بغل گوشمونه. تو همین شهر و زیر همین آسمون!
تعجب کردم. من برای داشتن پدر و مادر داشتم با زمین و زمان میجنگیدم در حالی که پسری بی معرفت، مادرش را رها کرده بود.
آن شب با کنجکاوی من خانم صادقی هوای پسر یکی یک دانهاش را کرد و سفرهی دلش را پهن و از دلتنگی و نیامدن هایش گفت. از سبحان بیست و شش سالهای که نمیدانست الان کجاست و چه میکند! از آرزوهای مادرانهای گفت که بی اجابت گوشهی قلبش مانده بودند و خاک میخوردند!
آن شب خانم صادقی کلی برایم حرف زد تا کم کم چشمهایم گرم شدند و خوابم برد.
•••
بی سر و صدا وارد خانه شدم. کسی نبود. راه اتاقم را در پیش گرفتم. لباسهایم را عوض کردم. صدای معدهام بلند شد. به آشپزخانه رفتم و برشی کیک شکلاتی در بشقاب گذاشتم و لیوانی شیر ریختم و همراهم به اتاق بردم. مشغول خوردن شیر و کیکم شدم که صدای باز و بسته شدن در آمد. قلبم به تپش افتاد. از مواجهه با مامان و بابا میترسیدم؛ از اتفاقی که دیروز افتاده بود و واکنششان بیشتر.
_ترلان؟
مامان در چارچوب در پیدا شد.
زیر چشمانش گود افتاده و صورتش بی رنگ و رو بود.
به سختی تکه کیکی را که در دهانم بود بلعیدم.
_نمیگی نصف جون میشیم دختر؟
بابا هم آمد و کنار مامان ایستاد.
_مامانت نگران بود. چرا شبو خونهی غریبه موندی؟
_غریبه نبود. اون معلممه!
بابا انگار حوصلهی بحث و جدل نداشت. پوفی کشید و به پذیرایی رفت. مامان هم با نگاهی غمگین رفتنش را دنبال کرد و بعد چشمانش روی صورتم نشست.
_این روزا بابات حالش خوب نیست، بدترش نکن!
پوزخند زدم.
_کاش یکی هم به حال من توجه میکرد.
صدایش لرزید.
_تو برای همه عزیزی. خصوصا حاج بابا. الانم به خاطر تو اینطوری شده. چون حالت براش مهمه!
با شنیدن اسم حاج بابا متعجب به مامان نگاه کردم.
_حاج بابا چی شده؟
غم در چشمانش موج زد.
_از همون شب آشتی کنون بیمارستان بستریه. حال قلبش خوب نیست.
با ترس بلند شدم و چند قدم به طرف مامان برداشتم.
_حا... حاج بابا بیمارستانه؟ چرا به من نگفتید؟
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man