راهنماییッ↯
🌺بہ همسنگࢪے هاے جدیدی ڪہ بھ سنگࢪمۅن پیۅستند خوش آمد عࢪض میکنیم🌺
اولین قسمت رمان(روی هشتگ ها کلیک کنید)
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿↯(رمانی که برای آن دعوت شدید)
#پارت1 و....
پی دی اف رمان #جانممۍࢪۅد💜
اولین قسمت رمان #مقتدابھشهدا🌹↯
#پارت_یک و…
پی دی اف رمان#پلاڪ_پنہان🌷 در کانال زیر
@shohada73
زندگینامه شهید حججی
به روایت پدرومادر
#قسمت_اول و…
👇🏻به روایت همسر👇🏻
#قسمت_شانزدهم و…
👇🏻به روایت دوستان👇🏻
#قسمت_پنجاه_ویکم و…
*
معرفی شهید🌸=#زندگینامه
ای دوست به حنجر شهیدان صلوات
بر قامت بی سر شهیدان صلوات
♡☆❤️❤️❤️☆♡
꧁@khademenn꧂
♡☆❤️❤️❤️☆♡
*╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
•|🍂🍁|•
[[دنیایی که امام زَمانش
شب تا صُبح
برای #گناه مَردمانش
#اشک_بریزد،
ارزشِ دِل بستن ندارد...]]
اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ❣
#تلنگر
🌹یازهرا🌹
🌹🍃🌹🍃
@khademenn
#قسمت_بیست_وپنجم
در دوران عقد ، همینطور اتفاقی به این فکر کردم که چه خوب میشد محسن به سپاه می رفت و این لباس مقدس و با ارزش را به تن می کرد.
او از من خواسته بود در مسیری حرکت کنم که سعادت و شهادت را برایش به دنبال داشته باشد ؛ و این مهم ، با پیوستنش به سپاه هم خوانی داشت. از طرفی جایی که در آن کار می کرد ، به نماز زیاد اهمیت نمیدادند. محسن از این قضیه خیلی ناراحت بود دست آخر هم سر همین ، بامدیر کارخانه درگیر شد و دیگر به آنجا نرفت.
مدتی هم در قنادی پیش یکی از دوستانش کار می کرد.
یک بار از او پرسیدم:((دوست داری وارد سپاه بشی و این شغل رو انتخاب کنی؟)) جا خورد و گفت:((باید فکر کنم.)) به گمانم زیاد مایل نبود. به او گفتم:((به هر حال ، من خیلی دوست دارم همسرم سپاهی باشه. اصلا مگه تو نمیخواستی شهید بشی؟ مطمئنم که اگه قرار باشه شهید بشی ، توی سپاه شهید میشی.)) خیلی زود به پیشنهادم جواب مثبت داد و گفت:((کاملا مشتاقم و به نوعی مسیرم رو پیدا کردم.)).
ادامه دارد....
#مالک
♡☆❤️❤️❤️☆♡
꧁@khademenn꧂
♡☆❤️❤️❤️☆♡
*╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
ما همہ...
گوش بہ فرمان توایم
اے خامنہ اے😍
#مالک
♡☆❤️❤️❤️☆♡
꧁@khademenn꧂
♡☆❤️❤️❤️☆♡
*╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
#قسمت_بیست_وششم
محسن قبل از هر اقدامی ، یک سری مسائل را بامن طی کرد و گفت:((من هرجا که حرف و نامی از اسلام باشه ، چه داخل کشور خودمون ، چه توی یه کشور دیگه ، بابد برای دفاع از اسلام برم ؛ تو با این قضیه مشکلی نداری؟)) گفتم:(( نه مشکلی ندارم.)) واقعا هم مشکلی نداشتم ، چرا که به او قول داده بودم و اطمینان داشتم این راه ، محسن را به آرزویش یعنی سعادت و شهادت خواهد رساند.
بدین ترتیب ، محسن پس از طی کردن کار های مربوط به استخدامش ، در سال 1392، زمانی که هنوز ازدواج نکرده بودیم ، رسما به سپاه پاسداران پیوست و پاسدار شد.
*
ما خانه ای را نزدیک خانه پدرم اجاره کردیم. جهیزیه را هم کم کم میبردیم آن جا میچیدیم.
محسن، سر جهیزیه خیلی با مدر و مادرم چانه میزد. او مخالف خریدن بعضی از لوازم زندگی مثل مبل بود. میگفت :《 شاید یکی پول نداشته باشه. وقتی بیاد اینارو ببینه، دلش میسوزه. اون وقت من چی کار کنم؟》
شب عروسی با این که ماشین را هم گل نزده بودیم، ماشین های زیادی دنبالمان راه افتادند. خیلی هم بوق بوق میکردند و جیغ میزدند. محسن تصمیم گرفت آن ها را قال بگذارد. به من گفت :《بپیچونیمشون؟》گفتم :《گناه دارن!》گفت :《نه!》پا را گذاشت روی پدال، از چند تا فرعی رفت و همه را قال گذاشت. یکی دو تا ماشین ول کن نبودند که آن ها را هم قال گذاشت.
داشتند اذان مغرب را میدادند که زد کنار و گفت :《الان موقع دعا کردنه. بیا برا هم دعا کنیم.》بعد گفت :《هر چی من میگن تو آمین بگو.》اولین دعایش، طلب شهادت بود. گریه ام گرفت و گفتم :《ان شاءالله هر چی از خدا میخوای، برات رقم بخوره.》چند تا شرط هم برایش گذاشتم. گفتم :《اگه شهید شدی، باید بیای تا ببینمت؛ باید بتونم دستاتو بگیرم و حس کنم.》گفت :《اینو من نمیدونم و دست من نیست؛ اما اگه شد، باشه چشم.》گفتم :《یعنی چی؟》 گفت :《من که از اون طرف خبر ندارم!.
***
#برگرفته از کتاب زیرتیغ
#مالک
♡☆❤️❤️❤️☆♡
꧁@khademenn꧂
♡☆❤️❤️❤️☆♡
*╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
#وصیتنامه
#تلنگر
مادرم زمانے ڪہ خبر شہادتم را شنیدے گریہ نکن...
زمان تشیع وتدفینم گریہ نکن...
زمان خواندن وصیت نامہ ام گریہ نکن...
فقط زمانے گریہ کن ڪہ مردان ما غیرت را فراموش کنند و زنان ما عفت را...
وقتے جامعہ مارا بے غیرتی و بی حجابے گرفت,مادرم گریہ کن ڪہ اسلام در خطر است.....❗️
شہید سعید زقاقی
#مالک
♡☆❤️❤️❤️☆♡
꧁@khademenn꧂
♡☆❤️❤️❤️☆♡
*╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
#تلنگر
پيشانی بند بسته ،پرچم دست گرفته بود و بی سيم رو هم روی كولش. خيلی بانمك شده بود.
گفتم:خودت رومثل علم درست كردی؟
می دادی رو لباست را هم بنويسن.
پشت لباسش رو نشون داد نوشته بود:
«جگر شير نداری سفر عشق مرو! »
گفتم: به هر حال، اصرار نكن . بيسم چی لازم دارم ولی تو رو نمی برم؛چون هم سن ات كمه، هم برادرت شهيد شده!
با ناراحتی دستش رو گذاشت روی كاپوت ماشين و گفت: باشه، نميام ولی فردای قيامت شكايتت رو به حضرت فاطمه زهرا«سلام الله علیها»
می كنم، می تونی جواب بده!
گفتم: برو سوار شو.
تو بحبوحه عمليات پرسيدم: بيسيم چی كجاست؟
گفتن نمی دونيم، نيست. به شوخی گفتم: نكنه گم شده، حالا بايد كلی بگرديم تا پيداش كنيم. بعد عمليات نوبت جمع آوری شهدا شد.
بعضی ها فقط یه گلوله یا ترکش ریز خورده بودن.
يكی از شهدا تركش سرش رو برده بود، وقتی برگردونديمش پشت لباسش نوشته بود:
{جگرشیرندارے سفرعشق مرو}
#مالک
♡☆❤️❤️❤️☆♡
꧁@khademenn꧂
♡☆❤️❤️❤️☆♡
*╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
#شهدا
پسرش که شهید شد دلش سوخت.
آخه یادش رفته بود برای سیلی ای که تو بچگی بهش زده بود، عذرخواهی کنه.
با خودش گفت:
" جنازه ش رو که آوردن صورتشو می بوسم. "
آوردنش . . . ولی...
سر نداشت . . .
♡☆❤️❤️❤️☆♡
꧁@khademenn꧂
♡☆❤️❤️❤️☆♡
*╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
#تلنگر
پدر كودك را بلند كرد و در آغوش گرفت.
كودك هم می خواست پدر را بلند كند.
وقتی روی زمین آمد دست های كوچكش را دور پاهای پدر حلقه كرد تا پدر را بلند كند
ولی نتوانست.
با خود گفت حتماً چند سال بعد می توانم.
بیست سال بعد پسر توانست پدر را بلند كند.
پدر سبك بود.
به سبكی یك پلاك و چند تكه استخوان...
♡☆❤️❤️❤️☆♡
꧁@khademenn꧂
♡☆❤️❤️❤️☆♡
*╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*
#ثواب_یهویی☺️
شمارهآخرتلفنتچنده؟🤔
برایاونشهید10تاصلواتبفرست🕊🌿
💚1♥️شهیدحاجقاسمسلیمانی
💚2♥️شهیدمحسنحججی
💚3♥️شهیداحمدیوسفی
💚4♥️شهیدعباسدانشور
💚5♥️شهیدابراهیمهادی
💚6♥️شهیدمحمودکاوه
💚7♥️شهیدانگمنام
💚8♥️شهیدمحمدحسینفهمیده
💚9♥️شهیدمحمدحسینیوسفالهی
💚0♥️شهیدفیروزحمیدیزاده
جانمونی...🙃🦋
♡☆❤️❤️❤️☆♡
꧁@khademenn꧂
♡☆❤️❤️❤️☆♡
*╚═❖•ೋ° °ೋ•❖═╝*