eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
166.4هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ سلام راجع به اون آقایی که نمیخواد قبول کنه خانمش کار کنه ...آقای محترم قدر زنت رو بدون باید پای خانمت رو ببوسی که توی خونه به جای اینکه بخوره وبخوابه ودغدغه شما رو نداشته باشه برای خودش درآمدی دست وپا کرده ،،شما آقایون کی میخواین قدر خانماتون رو بدونید؟؟ شوهر من قصابه چندین ساله شاگرد ش منم دریغ از یه ذره احترام خودش پارسال کمرش رو عمل کرد سه ماه خوابید تو خونه ..تمام کار خونه وپرستاری وکارای حیوونا افتاد گردن من ..تهش هر روز بهانه گیر تر شد😐 هر روز بدتر حالا که سر پا شده دوباره شروع به کار کرده بازم مثل یه کارگر دارم کمکش میکنم ولی چه فایده ..بعد از چندین سال که حتی یه سفر کوتاه نرفتیم آقا یادش افتاده با دوستاش بره سفر مجردی😔 من نمیدونم کدوم خانمی در قبال زحمات شوهرش ناسپاسی کرده که شما بابت خانمت میترسی ولی تو روستای ما خیلی از خانما با همه سختی دارن زندگی میکنن ودریغ از قدرشناسی آقایون @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_دوازدهم تو همین فکر و خیالات بودم که از در و همسایه به گوشم رسید که مادر فائزه همه جا رو پر
نشستم کنارش و همه حرفا رو زدم ، گفتم پشیمونم دلم نمی‌خواست اینجوری بشه . بی مورد اطمینان کردم . مادر شوهرم گفت من ماجرا رو که شنیدم فکر کردم واقعا محمدرضا کاری کرده ، آخه وقتی مجرد بود از طریق یکی دو تا واسطه شنیده بودم که دختر همسایه ، یعنی فائزه و مادرش خیلی به محمدرضا راضین. ولی خودش تو رو میخواست . دستمو گرفت و گفت برگرد سر زندگیت . هنوز میخواستم جوابشو بدم که زنگ در خونه رو زدن و خواهر بزرگتر محمدرضا پشت در بود . اومد داخل خونه باهام گرم سلام و احوال پرسی کرد ، تلفنشو برداشت رفت تو اتاق به بهونه و بعد چند لحظه صدام کرد . با خوشحالی رفتم تو اتاق که گفت واسه چی اومدی اینجا ؟ مگه طلاق نمیخواستی ؟ داداشم رفته دادگاه درخواست طلاق داده ، مهریتم خودمون میدیم فقط دیگه شرت بالا سر زندگی ما نباشه . چه گناهی کردیم که تو شدی زن داداشمون؟ با حرفای خاله زنکیت نزدیک بود مادرمون بمیره ، الانم اوضاعشو ببین . اونقدر پررویی که اومدی به این خونه ؟ خواهرش گفت از اینجا برو خواهشاً . رفتم پیش مادرش و خدافظی کردم ، از در اومدم بیرون و زنگ زدم به محمدرضا . من گریه میکردم و اون می‌گفت خودت گند زدی به زندگیمون من دلم دیگه باهات صاف نمیشه. بعد اون ماجرا به گوش مامانم رسید ، یکی خانواده من میگفتن دو تا خانواده محمدرضا جواب میدادن . این وسط من مونده بودم و محمدرضایی که هیچ کاری واسم نمی‌کرد . دست آخر به خودم اومدم و دیدم دو طرف خانواده ها به خاطر حرمتی که دیگه نیست و حرفای خاله زنکی راضی به طلاق شدن… @azsargozashteha💚
سکه این مهر از خورشید هم زرین‌تر است خون ما از خون دیگر عاشقان رنگین‌تر است رود راهی شد به دریا، کوه با اندوه گفت می‌روی اما بدان دریا ز من پایین‌تر است ما چنان آیینه‌ها بودیم، رو در رو ولی امشب این آیینه از آن آینه غمگین‌تر است گر جوابم را نمی‌گویی، جوابم کن به قهر گاه یک دشنام از صدها دعا شیرین‌تر است سنگدل! من دوستت دارم، فراموشم نکن بر مزارم این غبار از سنگ هم سنگین‌تر است @azsargozashteha💚
❤️ سلام ممنونم از کانال خوبتون من وقتی ۳سالم بود پدرم وازدست دادم و مادرم هم ازدواج کرد من درکنار پدربزرگ مادربزرگ زندگی میکنم یه عمودارم که مجرده وخیلی اذیت میکنه گیرمیده دعوامیکنه داد میزنه من ازش خیلی میترسم اصلا دوست ندارم کنارش باشم توهمین ۶ماه زندان بودوهی زنگ میزد مامان بزرگم التماس میکرد که سندبزار هرکاری کردم مامان بزرگم سندنزاره راضی نشد سند گذاشت عموم آزاد شد حالا خونس اصلا نمیخام کنارش باشم من ۱۶سالمه خواستگارهم دارم ولی میخام درس بخونم لطفا راهنماییم کنیم 😣 ایدی ادمین 👇🌹 @habibam1399 لطفا پاسخ ها کوتاه باشد🙏
❤️ سلام ادمین. آقایی هستم ۴۵ ساله. این داستانی که میخوام تعریف کنم برمیگرده به چندین سال پیش که عاشق نوه ی همسایه مون شدم. ۵ سال با هم رابطه داشتیم و خیلی همو دوست داشتیم قرار بود با هم ازدواج کنیم اما یک روز دیدم حال عشقم خیلی بده هر روز داشت بدتر میشد. دقیقا روزایی بودش که مادرمو برای خواستگاری فرستاده بودم. بعد از خواستگاری هر روز حالش بدتر میشد هر چی بهش میگفتم برو دکتر قبول نمیکرد اما بعد از خواستگاری خودم به زوو بردمش و متوجه شدیم عشقم سرطان داره. دنیا رو سرم خراب شد. خودش که خیلی شوک بزرگی بهش وارد شده بود بهش گفتم اصلا غصه نخور من پیشت میمونم و با کمک هم مراحل درمانتو طی میکنیم. بعد از یک هفته که به خانوادم گفتم مادرم گفت باید این نامزدی رو بهم بزنیم چون معلوم نیست تا کی زنده میمونه و من عروس مریض نمیخوام. گفتم نه من فقط اینو میخوام اگر باهاش ازدواج نکنم با هیچکس دیگه ازدواج نمیکنم. یک روز عشقم بهم زنگ زد گفت که من این نامزدی رو بهم میزنم. گفتم خانوادم چیزی بهت گفتن؟ گفت نه اصلا گفت معلوم نیست من تا کی زنده باشم تو حق داری که زندگی خوبی داشته باشی. هرچقدر اصرار کردم چه شبایی که تو کوچه نشستم گفت من دیگه نمیخوامت خواهش میکنم از زندگیم برو بیرون. ولی من همینطوری ادامه میدادم. یک روز پدرش بهم زنگ زد گفت دیگه این ورا نبینمت... وقتی بعد از یک هفته دوباره رفتم چون دلم طاقت نیاورد فهمیدم که خونشونو عوض کردن داغون شدم. بعد از ۵ ماه یک شب متوجه شدم مادرم از دخترخالم خواستگاری کرده، من گفتم نمیخوام ازدواج کنم
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#پرسش_اعضا ❤️ سلام ممنونم از کانال خوبتون من وقتی ۳سالم بود پدرم وازدست دادم و مادرم هم ازدواج ک
سلام در جواب دخترخانمی که عموش اذیتش میکنه,میخوام بگم عزیزم فقط فکر درس نباش باید منطقی و کلی نگر باشی شمایی که پدر مادر بالاسرت نیست مگر فکر میکنی پدربزرگ و مادربزرگ تا ابد بالاسرت میمونن البته که عمر دست خداست و خدا به ایشان عمر طولانی دهد ولی یک درصد هم فکر کن اگر خدایی نکرده سایه ی یکی ازین دو عزیز از سرت کم شود بعد همین عموت مجبورت میکنه با هرکس و ناکسی ازدواج کنی چون با این توصیفاتی که ازش کردی یا معتاده یا خلافکار پس اگر مورد مناسبی برات پیش اومد حتما ازدواج کن و بعد از ازدواج هم میشه درس خوند بستگی به اراده خودت داره.ارامش وامنیت برای شما از همه چیز مهمتره بعد درس...کی میگه ازدواج مانع درس خوندن هست...فقط در ازدواج دقت کن فرد مناسبی را برگزینی. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام درباره دختر ۱۶ سال ببین عزیزم اگه امادگی ازدواج دارید و خواستگاری که داری خیلی خوبه از نظر اعتقادی اخلاق مالی .. ازدواج کن چون همیشه و برای همه مدرک و تحصیل باعث ازدواج خوب نمیشه این رو تجربه ثابت کرده ... خیلیا هستن چه مدرک هایی که دارن ولی به خاطر سن بالاشون مجرد موندن (خودم میشناسم) به هر حال ازدواج هم یک بهاری داره بعدهم قرار نیست با ازدواج درست رو کنار بزاری ... خیلیا هستن هم ازدواج کردن هم درس میخونن .. دوست خودم متاهل و بچه هم داره درسش از من که مجرد هستم بهتر هست 😁 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام منم ۱۶سالمه. به نظر من بهتره که ازدواج کنی تا از شر عموت راحت شی یا اینکه اگر نمیخوای این کار رو بکنی،باید با عموت مدارا کنی تا روحیت اسیب نبینه. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام خانم عزیز،شماکه ازعموت می‌ترسی دوست داری درس بخونی بهتره به یکی ازخواستگارهات که شرایط خوبی داره واز نظر ایمان و اخلاق مناسب هست جواب مثبت بدی وشرط برای ادامه تحصیلت بزاری تا بعدازازدواج بتونی ادامه تحصیل بدی ،موفق باشید. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ من زیاد سن ندارم که شما رو راهنمایی‌کنم و تقریبا همسن و سال خودت هستم ولی شاید چون همسن همیم بفهمیم درد و دل هارو .. هر کس در زندگیش یک موقعیت های سختی داره به نظر من شما با عموت کنار بیاو زیاد به پروپاش نپیچ ،بزار هر چی میخواد بگه قسمت خوبش اونجاست که درس میخونی و یه چیزی میشی ... تازه چند سال بیشتر تا کنکور نداری پس خوب درس بخون که بعدش بری یک دانشگاه خوب و برا خودت کسی بشی و کلی اتفاقای خوب برات بیوفته باور کن همون عموت که اینقد باهات لج میکنه بهت افتخار میکنم و اسمت رو به عنوان مایه افتخار هر جا میبره🌹🌹🌹 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#درد_دل_اعضا ❤️ سلام ادمین. آقایی هستم ۴۵ ساله. این داستانی که میخوام تعریف کنم برمیگرده به چندین س
پدرم باهام دعوا کرد که تا کی؟ اون دختر رفته باید فراموشش کنی و با دخترخالت ازدواج میکنی. خلاصه من رو مجبور به ازدواج کردن. من بعد از اینکه خونشونو عوض کردن خیلی دنبالش گشتم ولی پیداشون نکردم، حتی به همسایه هاشون سپردن نگن که کجا رفتن. بعد از ۷ ماه پدر عشقم بهم زنگ زد و گفت برای بار آخر به دیدن عزیزدلم برم. وقتی رفتم تو بیمارستان دلم داشت واسش کنده میشد. اون صورت زرد و لاغرش با موهای تراشیده شدش قلبمو داشت از جا درمیاورد حتی الان که دارم تعریف میکنم دلم داره میترکه. وقتی منو دید باورش نشد کنارش نشستم صحبت کردیم از اینکه چرا ولم کرد گفت فقط بخاطر خودت بوده نخواستم جوونیتو به پای من بذاری. ولی میدونم که مادرم بهشون گفته بود اما اون انقدر خوب بود که هیچی نمیگفت. وقتی بهش گفتم من به اجبار ازدواج کردم دیدم چشماش قرمز شد اما فقط خندید و گفت خوشبخت بشین. با اینکه چند سال میگذره من تمام تک به تک خاطراتمونو یادمه چون همیشه مرورش میکنم. وقتی برگشتم کلی واسه خودمو زندگی نکبتم گریه کردم. کاش خدا منو جای اون مریض میکرد. بعد از دو روز که پدرش خبر فوتشو به من داد دنیا رو سرم خراب شد من معتاد شدم که دیگه فکرشو نکنم دخترخالم ازم طلاق گرفت کلی ام با خانوادم دعوا کرد گفت حلالتون نمیکنم شما میدونستین عاشقه چرا منو بدبخت کردین؟... کارم شده بود مواد و سرخاک رفتن عشقم. مادرم هرشب گریه میکرد میگفت آه اون دختر منو گرفته. منم فقط مادرمو مقصر میدونستم من میتونستم بیشتر پیش عزیزدلم باشم. مادرم اومد سر خاکشو ازش حلالیت خواست اما چه فایده؟.. من دیگه اون مرد سابق نشدم، بعد از چند سال مواد رو ترک کردم و ازدواج کردم و الان دوتا بچه دارم ولی عشقمو هیچوقت فراموش نکردم. هر هفته باید سرخاکش برم. به زنمم از اول ازدواج این موضوعو گفتم. امیدوارم هیچ خانواده ای جلوی ازدواج دوتا عاشق رو نگیرن. خیلی سخته مخصوصا اگه بدونی با چه دل پری از این دنیا رفت. ممنونم ادمین عزیز بابت کانال خوبت. @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_سیزدهم نشستم کنارش و همه حرفا رو زدم ، گفتم پشیمونم دلم نمی‌خواست اینجوری بشه . بی مورد اطمی
توی عرض شیش ماه خودم زندگی خودمو نابود کردم ، بعد طلاق افسرده شدم . از خونه بیرون نمیومدم ، از دوست و آشنا می‌شنیدم که مادر فائزه میگه محمدرضا اومده خواستگاری و من با خودم میگفتم حتما واقعا اینا باهم بودن و به من خیانت کردن دیگه . گذشت و گذشت تا یک سال بعد که یه روز سیما اومد دم در خونمون ، دلم نمی‌خواست ببینمش ولی هرجوری بود راضیم کرد باهاش حرف بزنم . گفت اون زمان که فائزه با کسی حرف میزد دوست پسرش بوده ، این کارا رو می‌کرده تا من فکر کنم با محمدرضاس . گوشیشو از عمد داد دستم و تو گالری عکسی رو بهم نشون داد که قبلش اسکرین شات ساختگی از چت بود . بعدشم مدام از تو می‌گفت که حامله ای ، میخواست کاری کنه من واسطه بشم و همه چیو به تو بگم . با تعجب بهش نگاه میکردم که گفت تو این یه ساله هر کاری کرده که محمدرضا رو به دست بیاره ولی محمدرضا گفته من دیگه ازدواج نمیکنم ، ازدواج هم بکنم با تو ازدواج نمیکنم . حتی مادرش رفته خونه مادر محمدرضا و گفته پسر شما روی دختر ما اسم گذاشته ما بی آبرو شدیم از مجبوری حاضریم این دو تا ازدواج کنن . ولی اونا قبول نکردن . @azsargozashteha💚
سوره ❤️ صفحه ی ۶۲🌹 @azsargozashteha💚
❤️ سلام شبتون بخیر. من یه کاری کردم که باعث شد دعوای سختی بین منو شوهرم به وجود بیاد و حتی دعوا به خانواده شوهرم، جاریم و برادرشوهرم کشیده شد. با این حال پشیمون نیستم. لطفا شما هم بخونید و بفهمید جریان چی بوده و به من حق میدین، جون اونا اجازه ندادن من حرف بزنم. دوتا جاری هستیم هر دو شهرستان ولی فاصلمون با خونه مادرشوهرم اینا که توی دهاتن چهل دقیقه راهه. آخر هفته ها محکوم هستیم هر هفته سر به پدر و مادر شوهرم بزنیم. ما یه ساعت زودتر از جاریم اینا رسیده بودیم و خونه مادرشوهرم صبحانه خوردیم، پنیر و عسل و چای. زنگ درو زدن دیدم برادر شوهرمه، رفتم از کمد مادرشوهرم چادر بردارم دیدم توی کمدش یه سطل تخم مرغ قایم کرده که اصلا تو کمد تخم مرغ بودن عجیب بود! چیزی نگفتم، اونا گفتن ماهم صبحونه نخوردیم و مادرشوهرم رفت از تو کمد سطل تخم مرغ رو آورد و گفت مریم خانم اینو گذاشته بود سر راه پله باید برم پولشو بدم. (اخه اونا مرغ و خروس محلی دارن و مادرشوهرم ازشون تخم مرغ محلی میخره) خلاصه نفری دوتا تخم مرغ برای صبحانه جاریم و بچش و برادرشوهرم زد و به ما گفت شما هم میخورید که ما گفتیم نه دست شما درد نکنه ما سیر شدیم. اما احساس کردم چشم بچم پشت تخم مرغ موند. به پسرم گفتم بگم مادر برات تخم مرغ بزنه؟ گفت نه مگه من شکموام. آبگوشت بار گذاشته بود و هوا خوب شده بود، مردا رفتن تو باغ هیزم بیارن و منم رفتم پای سبزی شستن ولی اینا منو ندیدن که تو حیاط دارم سبزی میشورم. مادرشوهرم به جاریم گفت تو کاسه یه ماهیچه گذاشتم بده امیرمحمد بخوره جون بگیره، اون گفت نه و مادرشوهرم گفت برو تا بقیه نیومدن. باز چیزی نگفتم. ولی خیلی ناراحت بودم که چرا انقد فرق میذاره با اینکه تمام بیمارستان رفتناش و پرستاریش و بی پولیهاش و قرض کردناش برا ماست. سر سفره هر چی اصرار کردن که امیرمحمد بشین سر سفره هی میگفت سیرم نمیخوام. باباش با دعوا گفت میگم بشین غذاتو بخور. اون دوتا هم اصلا نمیگفتن تو آشپزخونه یه کاسه گوشت خورده. باباش زد پس سر پسرش. گفتم نزن آقا کمال، امیرمحمد تو آشپزخونه یه کاسه گوشت خورد بچه مگه معده اش چقدر جا داره؟ روشو کرد به جاریم گفت پس چرا لالی؟ نمیگی بچه سیره؟ الکی کتکش زدم. اونم گفت دروغ میگه. مادرشوهرم گفت چشمت پشت یه فندق گوشتیه که بچه خورده؟ خلاصه بحث بالا گرفت. جاریم با گریه رفت تو اتاق و مادرشوهرم پشت اون. شوهرمم گفت جمع کن بریم لیاقتتون همونه خونه بمونی بجای اینکه بیای سفر. من اینا رو نوشتم که اگر فامیلیشون میخونه بدونن جریان چیه و به گوششون برسونن چون این سفر ما نامی شد و بعدم شوهرم بخونه چون ۶ روزه با من حرف نزده و فقط گفت بخاطر زبون درازت گور خودتو میکنی، پول دستم بیاد اول مهر تو رو صاف میکنم. همشون این کانالو دارن حالا هم هی خواهراش زنگ میزنن اگه مامان طوریش بشه زنتو زنده نمیذاریم. آیا من باید سکوت میکردم؟ کار بدی کردم؟ یه تخم مرغ اضافه تر برای بچه من نمیزنن ولی یه کاسه ماهیچه میذاره واسه بچه اون. ایدی ادمین 👇🌹 @habibam1399 پاسخ ها کوتاه باشد پاسخ های بلند در کانال قرار نمیگیرد❤️🙏
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهاردهم توی عرض شیش ماه خودم زندگی خودمو نابود کردم ، بعد طلاق افسرده شدم . از خونه بیرون نمی
بعدشم که از محمدرضا ناامید شد به من همه چیو گفت ، الآنم میخواد با دوست پسرش ازدواج کنه . یک سال و نیم بعد طلاق من یعنی اوایل تابستون فائزه ازدواج کرد . ولی من و محمدرضا هنوز مجردیم ، به زندگیم که فکر میکنم انگاری یه رویا بود . گاهی با خودم میگم محمدرضا الان آروم شده برم التماس کنم ، که برگرده به زندگی ولی میگم بی فایدست . اونقدر به این ماجرا فکر میکنم که روز و شبمو فراموش کردم . خانومای محترم سری که درد نمیکنه دستمال نمیبندن ، حتی به شوخی شوهرتونو امتحان نکنید . به منم راهنمایی بدین که چیکار کنم ؟ بنظرتون دوباره برم با محمدرضا صحبت کنم ؟ قبلا واسطه فرستادیم ولی محمدرضا گفته نه ، ناگفته نمونه مادرش خیلی راضیه آشتی کنیم . مادرم میگه اگر دوست نداشت الان بعد دو سال ازدواج کرده بود . موندم پا رو غرورم بزارم یا نه ، شما راهنمایی کنید ایدی ادمین 👇🌹 @@habibam1399