eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
172.2هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌞روزی یک صفحه بخوانیم 🌞 سوره ❤️ صفحه ی ۱۱۹🌹 @azsargozashteha💚
4_452715601975052547.mp3
1.39M
🌞روزی یک صفحه بخوانیم 🌞 سوره ❤️ صفحه ی ۱۱۹🌹 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#پرسش_اعضا ❤️ سلام.وقت به خیر.طاعات قبول عزیز جان بنده یه دختر ده ساله دارم که از ۴ سالگی بردمش جام
❤️ سلام در جواب اون خانمی که دخترشون حافظ قرآن هستن بگم که تو اینا کانال آموزش حفظ قرآن هست میتونن به صورت مجازی ثبت نام کنم یا از مربی قران شون بخوان که مجازی به کلاسشون ن ادامه بدن من خودم به صورت مجازی حفظ میکنم انشالله در پناه قرآن باشید ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام بر همگی نماز و روزه هاتون قبول 🌹🌹 در مورد اون خانمی که گفتن نمی تونن حرف نگه دارن و به قول معروف نخود تو دهنشون خیس نمی خوره .... به نظر من هر موقع خواستن حرفی را بزنن مثلا حالا که شبه و می خوان این حرف را به کسی بگن ، به خودشون بگن فردا صبح میگم حتما فردا صبح می گم فردا صبح که شد بگن امروز ظهر میگم دو باره ظهر که شد بگن شب می گم خلاصه هی به خودشون وعده بدن که بعدا این حرف را میگن اینطوری یکی دو روز که طول بکشه، دیگه گفتنش جذابیتی براشون نداره و اون حرفه کم کم براشون عادی میشه و به قول معروف گفتنش بی مزه میشه و کم کم از یادشون می ره برا موفقیتشون تو راز داری ما هم دعا می کنیم 🌹🌹🌹 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام برای دوست عزیز دهن لق 😂 شما بنظرم کتابهای سه دقیقه در قیامت و آن سوی مرگ رو بخونید و همینطور روایات و داستان های که درمورد گناهان زبان هست و نوع عذاب در آخرت رو اینجوری اگه بخواین هم نمیتونید با زبان گناه کنید متاسفانه شما علاوه بر رازدار نبودن ، غیبت هم میکنید ( چون اون شخص راضی نیست درموردش صحبت کنید☹️ ) دروغ هم میگید ( چون احتمالا به اون شخص قول می‌دین که رازش پیش شما محفوظ که اینطور نیست😕) راستی سفر معراج پیامبر هم که عذاب های بانوان رو تشریح می‌کنه خیلی خوبه ...🙂 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در جواب این خانم که خیلی دهند دهن لقن اینکه بیشتر سعی کنن ذکر بگن و سعی کنن بیشتر سکوت کنن توی جمع تا وقتی که ازشون سوال پرسیده بشه یا اگر خواستن حرف بزنن صحبت های معمولی بکنن. خیلی تمرکز قبل حرف زدنشون بذارن شاید اوایل سخت باشه یا مثلا از دهنشون چیزی دربره اما ناامید نشن و ادامه بدن کم کم انشاالله رفع میشه و جزو عاداتشون میشه بجا حرف زدن ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام در جواب دختر خانم ۱۰ ساله حافظ ۱۰ جزء برات آرزوی موفقیت میکنم ان شاءالله جزء حافظان و عاملان به قرآن باشی با استاد و دوستاش در ارتباط باشید ساعتی رو در روز که مشخص شده باشه رو اختصاص بدید که با دوستاش مباحثه و مرور تلفنی داشته باشه و کلاس های حفظ مجازی ثبت نامش کن پشتیبان ها دو روز در هفته تماس میگیرن و حفظ و مرورهاشو پیگیری میکنن ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در جواب خانمی که نخود تودهنش خیس نمیخوره ذکر یا حمید رو زیاد بگن ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام به خانم عزیزی که نمیتونن راز نگه دارن یه راهکار هست اونم اینکه هروقت خواستین موضوعی روبگید قبلش به خودتون بگید الآن وقتش نیست یک ساعت دیگه میگم. وهمین طور برای خودتون وقت بخرید این مطلب تجربه شده هست. موفق باشیدعزیزم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام خانم عزیزی که دخترشان انگیزه ندارن اگر براتون امکان داره توکلاسای حفظ. مجازی شرکت کنن پسر خودم شرکت میکرد وبراش جذاب بود. @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_چهارم خلاصه خانواده من عارشون میشد به اینا سلام کنن چه برسه به اینکه بخوان دخترشونو بدن بهشو
_حق نداری برگردی، حتی اگه بمیری هم برنگرد، تو از ما نیستی نازی، بابا به ما نون حلال داد خوردیم، تو حرومی ای ولی.. نازی اگه مردی هم برنگرد باشه؟ به اشکاییم که بی صدا سر میخوردن و روی زمین میریختن نگاه کردم و گفتم باشه داداش... گفت دیگم من برادر تو نیستم، اگه تو خیابون منو دیدی تو منو نمیشناسی، باهام سلام نکن، ما دوتا غریبه ایم... بعدم با متانت از جاش پا شد و درو بهم زد و رفت. اون شب حتی سقف هم برام عزیز و ارزشمند بود.. بهش چشم دوختم و گفتم یعنی اخرین شبیه که تورو میبینم؟ فردا شب وقتی بخوابم قراره چی ببینم؟ از جام پا شدم و نگاهی به تک تک جاهای حیاط کردم، به دستشویی خیره شدم، به حموم خیره شدم، به موزاییکای حیاط، دلم برای تک تکشون از جا داشت کنده میشد... بعد برگشتم و رفتم سر جام خوابیدم. صبح یه ساک برداشتم تا یکمی لباس توش بریزم ببرم، مانتوهامو گذاشتم و دو سه دست لباس، که برادرم کوچیکترم که پنجم ابتدایی بود و کلی به غیرتش برخورده بود اومد تمامشو خالی کرد و گفت حق نداری هیچی از اینجا ببری... به جای اینکه ناراحت یا عصبی بشم بوسیدمش، مامانم سر رسید و گفت بزار ببره، اینا اخرین لباسای نویی هستن که میپوشه، پس بزار ببرتشون... برای عقد هیچ همراهی نداشتم.. پدرمم که باید برای عقد امضا میکرد نیم ساعت قبل رفته بود محضر امضاها رو زده بود و الان خونه بود. درو زدن، بدون اینکه کسی همراهیم کنه اسفند دود کنه یا حتی آبی پشت سرم بریزه یا حتی رفتنمو نگاه کنه، درو باز کردم و رفتم بیرون.. حمید رو دیدم روی لباش لبخند بود، ابروش کامل شکافته شده بود و جای بخیه روش مونده بود.. بی مقدمه گفت بیا بشین ترک موتور، مگه همش آرزو نداشتی یبار ترک موتورم بشینی؟ لبخند زورکی ای زدم و نشستم، از پشت گرفتمش، آروم گفتم از خانواده تو کسی نمیاد؟ گفت نه هیچکس.. فقط ننه جونم گفته میاد، میدونی نازی ننه جونم عاشقمه هوامو داره میدونم که میاد... رفتیم محضر و شاهدای عقدمونم دو تا از دوستای حمید بودن، ننه جونشم به قولش عمل کرده بود و اومده بود، تنها کسی که اومده بود همون بود.... @azsargozashteha💚
به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد که تو رفتی و دلم ثانیه ایی بند نشد لب تو میوه ی ممنوع، ولی لب هایم هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر هیچ کس! هیچ کس اینجا به تو مانند نشد هر کسی در دل من جای خودش را دارد جانشین تو در این سینه خداوند نشد خواستند از تو بگویند شبی شاعرها عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد! ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎◍⃟💛◍⃟💜◍⃟💚💚💚 @azsargozashteha💚
❤️ سلام من یه خانمم متولد ۶۸ پدرم فرهنگی بودن و مادرم خانه دار ولی خیلی سنتی اما مادرم اصرار داشت دخترهاش مستقل باشن از نظر مالی اصرار زیادی داشت که درس بخونم و پرستار بشم منم شیطون بودم و دوست داشتم زودتر وارد بازار کار بشم از کلاس سوم راهنمایی که بودم تایپ میکردم برای بیرون با کامپیوتر خونه خلاصه دیپلم گرفتم و دانشگاه نرفتم کم کم وارد اجتماع شدم و توی یه دفتر فنی شروع به کار کردم که اونجا عاشق همسرجانم شدم. ۱۹ سالم بود ازدواج کردم و شوهرم بیکار شد ولی من شروع کردم توی یه دفتر مهندسی مشغول کار شدم نقشه کشی تاسیسات یاد گرفتم و از سال ۹۳ برای خودم دفتر مستقل زدم همسرمم تعمیرات ماشین های اداری رو برپا کرد برای خودش این چند سال هم تابلو فرش بافتم و هم فرش هم بافندگی کردم و هم آشپزی هم محصولات خونگی در کنار کارم تا بتونم زندگیم رو بهتر کنم. اینارو گفتم بدونید همسر من تک پسر هست و خداروشکر پدر و مادرش وضع مالی خوبی دارن اما من همیشه گفتم و میگم پدرشون برای مالش زحمت کشیده و مال خودش هست منم زرنگ باشم در کنار هم بدست میارم خلاصه هنوزم دست از تلاش برنداشتیم و تونستیم بعد از ۱۲ سال زندگی مشترک یه زمین ۷۰ متری بخریم و شروع به ساخت کنیم بازم خودمون دو تا از سال ۹۸ درگیر هستیم چون کم کم میریم جلو سخته ولی میشه در ضمن پدر من هم خونه داره هم پول که بهمون بده ولی اونم براش زحمت کشیده و مال خودش هست امیدوارم روزی برسه همه جوون ها یاد بگیرن خودشون تلاش کنن و بدست بیارن فقط اینو میدونم من بیکار نمیتونم بشینم همیشه باید یکاری انجام بدم حتی سرکار وقتی بیکار میشم بافتنی رو درمیارم و مشغول بافت میشم خیلی ها تمسخر میکنن وقتی بافتنی رو میبینن و میگن بجاش کتاب بخون خب من دوست دارم دست هام کار کنن و وقتمم هدر نشه ابنو برای خانمهایی میگم که فکر میکنن کار فقط باید بیرون از خونه باشه. @azsargozashteha💚
❤️ سلام به همه دوستان نمازروزه هاتون قبول درگاه خداوندی.یک مشکلی دارم دوست دارم اگه عزیزان راهکاری دارندپیشنهادبدهند. من ازبعدتولدبچه اولم یک مدتی حال روحیم خراب بودبخصوص ازغروب به بعدهر چی به شوهرم میگفتم حالم خوب نیست بذاربرم دکتریامشاوره میگفت نه طبیعی کم کم حالاتم بهترشدامابه جاش یک آدم منفی باف بااسترس شدیدشدم 7سال ازاون موقع میگذره 2تادخترالحمدلله دارم هرروزاسترس یکی ازبچه هامودارم وقتی هم که به اوج استرسم میرسم تپش قلب میگیرم ریزش موهام زیادشده باورکنیدنمازمیخونم ذهنم درگیرکارای خونه ام راانجام میدم درگیرم باخودم ‌ کتاب میخونم هرکارمیکنم افکارازذهنم بیرون نمیره ممنون میشم راهنمایی کنیدچیکارکنم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام خسته نباشید میشه سوال من هم بزارید داخل کانال🌸 من یه دختر 7 ساله دارم که این دخترم وقتی 1 سالش بود چندبار تشنج کرد که خداروشکر به خیر گذشت فقط الان خیلی خوب نمیتونه صحبت کنه یعنی خیلی کلماتو نمیتونه بگه مثل یه بچه چند ماهس دسشوییشم نمیگه دختر ارومیه ولی همین حرف نزدنش و اینکه همش مجبورم فرشای خونمو بشورم خستم کرده لطفا اگر راه حلی پیشنهاد دارید یا دکتر خیلی خوبی سراغ دارید بگید پیش چندتا دکترم بردمش اما خوب نشد.🙁😔 ایدی ادمین 👇🌹 @habibam1399 لطفا به هر دو سوال پاسخ بدید🌹🙏 @azsargozashteha💚
سلام بابای من خیلی متعصب بود این تعصبش هم فقط برای دختراش بود یه روز نمیدونم از کجا یه خواستگار پیدا شد گفت آسمون بیاد زمین باید زن این بشی وگرنه تو باغچه چالت میکنم گریه ها و زاری هامم اثری نداشت به زور منو فرستاد خونه شوهر همسرم ده سال ازم بزرگتر بود کله اش جا به جا موهاش ریخته بود با اینکه بیست و هفت سالش نمیشد چون از بچگی خودش کار کرده بود و زحمت کشیده بود قیافش مثل مردای چهل ساله بود من ازش بدم میومد کم کم از سر بچگی و حماقت با یه پسری دوست شدم بدجوری عاشق و شیفته اش بودم کارم شده بود شبانه روز براش نامه های عاشقانه نوشتن هیچ وقت موقعیت جور نشد باهم بیرون بریم ارتباطمون بیشتر اینجوری بود یکبار گفت عکس بی حجابت و بده منم خر و خام شدم یه عکس براش فرستادم بعد اون کم کم تهدیداش شروع شد هزار بار خواستم تسلیمش بشم باز نتونستم تمام عشق و علاقم از بین رفته بود شوهرمم فهمیده بود یه مشکلی دارم ولی ما اصلا نمیتونستیم باهم حرف بزنیم یک شب پسره نامرد گفت یا فردا در خونت و باز میکنی یا شب میام زنگ خونت و میزنم به شوهرت میگم نمیدونم تو قلبم چی احساس کردم گفتم خدایا خودمو سپردم دست خودت نجاتم بده شب اومد در خونه زنگ درو زد پاکتی که توش نامه ها و عکس بود انداخت دم در رفت میدونست اگه شوهرم خونه باشه همیشه اون درو باز میکنه شوهرم رفت و پاکت به دست اومد تو بدون حرف دست کرد تو پاکت اول عکسمو دراورد بعد یکی یکی نامه ها رو خوند منم مثل گوسفند قربونی نشسته بودم نگاش میکردم وقتی همه رو خوند لباس پوشیید رفت بیرون ،خیلی خونسرد بود میتونستم تو این فاصله در برم ولی نشستم سرجام و فقط از خدا کمک خواستم دو سه ساعت بعد...👇👇👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df سرگذشت جذاب و عجیب این خانم رو حتما بخوانید،کانال دوم خودمونه❤️👆👆
❤️ سلام عزیزم ممنون از کانال خوبت هر روز مشکلاتی که میذارین میخونم و خیلی برام جالبه که بقیه چه زندگیایی دارن چقدر مشکلات و دغدغه ها متفاوته و همه فکر میکنن بدبخت ترینن😅 منم تا یکسال و نیم پیش فکر میکردم چقدر بد اقبالم نگو دوران پادشاهیم بوده خبر نداشتم😏😏 من و شوهرم ۶ ساله که ازدواج عاشقانه کردیم و همچنان همو دوست داریم از اول مستاجر بودیم و سال بعد از عروسیم پسرم به دنیا اومد (البته ناخواسته بود چون شرایطشو نداشتیم نمیخواستیم بچه بیاریم اما وقتی فهمیدم باردارم با جون و دل نگهش داشتیم) با اومدن بچمون شوهرم یه پراید خرید که وسیله زیر پامون باشه که الان تنها داراییمون همین پرایده شوهرم از اول که یادمه تمام فکرش مشغول کرایه مغازه و کرایه خونه و قسط و چک بود همیشه مراعاتشو میکردم و خیلی وقتا دلم میگرفت از اینکه چرا نمیتونم مثل زنای دیگه خرج کنم چرا نمیتونیم با خیال راحت مسافرت بریم و خوش باشیم با همین فکرا و حسرت خوردنا از زندگیم لذت نبردم دنبال بهتر شدن اوضاع بودم که بدتر شدنشو دیدم یک سال و نیم پیش مغازه شوهرم آتیش گرفت و تمام جنسایی که هنوز چکشو پرداخت نکرده بود دود شد ۲۲ میلیون چیز کمی نبود پول پیش مغازشو داد جای چکاش اما از پس اجاره خونه برنیومدیم و مجبور شدیم بریم خونه پدرشوهرم یه پیرمرد تنهاست ولی پدر سه تامونو دراورده احساس میکنه خونش پادگانه و ما سربازاشیم صبح هوا هنوز روشن نشده پا میشه بلند بلند نماز میخونه تلوزیون روشن میکنه و اگه بعد از این مراحل بیدار نشیم میاد در اتاقو میزنه و صدا میکنه که پاشید صبحونه آماده کنید اولین شبی که اونجا خوابیدیمو هیچوقت یادم نمیره اومد در اتاق و زد صدامون کرد منو شوهرم مثل جن زده ها دوییدیم بیرون گفتیم چی شده نصف شبی نگو نصف شب نیست و ۵ و نیمه صبحه و پدرجان سحرخیز هستن همون اول فهمیدم دهنمون سرویسه اما مجبوریم به اطاعت کردن و پذیرش این مدل زندگی دلم برای پسرم میسوزه فقط ۵ سالشه با توپ میخواد تو حیاط بازی کنه میگه بیا تو سروصدا نکن همسایه اذیت میشه میاد تو خونه بازی کنی هی نچ میکنه میگه بشین سرم درد گرفت منم ناچارا گوشی بهش میدم بشینه یه گوشه سرش گرم باشه شوهرم گوشت و مرغ بخره شروع میکنه به غر زدن میگه همین خرجا رو میکنی که نمیتونین خودتونو جمع کنین گوشت کمتر بخورین نمیمیرین من میخوام غذا درست کنم میاد بالا سرم دونه دونه کارامو زیر نظر میگیره میگه چرا روغن زیاد ریختی چرا در یخچال و باز نگه میداری برای هر بیرون رفتنی باید جواب پس بدم که کجا میرم چرا میرم یعنی اینجوری بگم که هیچ کاری رو نمیتونیم راحت انجام بدیم هیچ اختیاری از خودم ندارم خانوادم تو این مدت یبارم نیومدن اینجا و حالا میفهمم چه زندگی خوبی داشتم و خبر نداشتم اما الان میترسم ناشکری کنم به خدا میگم از همه چی راضیم شکرت😂😂 بخدا میترسم باز بگم من بدبختم خدا بخواد بهم ثابت کنه که نه از این بدبخت ترم میتونی باشی😂 خواستم منم از مدل زندگیم بگم تا اون مستاجرایی که از نداری و در به دری خستن بدونن اوضاعشون اونقدری که فکر میکنن بد نیست همین که مستقلن و هر چی بخوان میخورن هر موقع بخوان میخورن هر موقع بخوان میخوابن و بلند میشن و تو خونه هر لباسی که راحتن میپوشن خیلییی خوبه تازه الان با اومدن ماه رمضون هر موقع عذر شرعی دارین با خیال راحت نماز نمیخونین و روزه نمیگیرین اما من بیچاره ۷ روز رو باید وانمود کنم که روزه ام فقط خواستم یکم درد و دل کنم الان حس میکنم یکم خالی شدم ولی یه خواهشی ازتون دارم ازتون میخوام دعا کنین خدا کمکمون کنه و دوباره مثل قبل مستقل بشیم شاید خدا دعای شما رو قبول کرد @azsargozashteha❤️
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#پرسش_اعضا ❤️ سلام به همه دوستان نمازروزه هاتون قبول درگاه خداوندی.یک مشکلی دارم دوست دارم اگه عزیز
❤️ سلام در پاسخ خانمی که بعد از زایمان دچار استرس شدند و هنوز ادامه داره بانو جان شما واقعا باید خیلی وقت پیش مشکل را چاره میکردید حالاتی که گفتید احتمالا برای ضعف و کم خونی بعد از زایمان بوده که اگه درمان میشد حتما بهتر میشدید. و احتمالا این کمبود در بدنتون هنوز وجود داره.. بهتره برای درمانش به اطباء سنتی و اسلامی مراجعه کنید،حتما بهتر میشید. و دیگه اینکه حتما مطالعه کتابهای خودسازی را داشته باشید. بنده در یک دوره از زندگیم که سراسر تنش و استرس بود،کتب شهید مطهری را به شکل سیر مطالعاتی،مطالعه میکردم.کتب شهید مطهری به لحاظ تربیتی و خودسازی عااالی هستند. الان هر وقت به یاد اون دوره میفتم، میبینم از لذت بخش ترین دوره های زندگیم بوده،و مزه شیرین آرامشی که توی اون ایام داشتم،هنوز زیر زبونم هست..😊 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام در جواب خانمی که گفتن بعد از زایمان دچار مشکل روحی شدن عزیزم شما بعد از زایمان دچارغلبه سودا شده (افسردگی بعد زایمان)وچون درمان نکردید سودای بدن شما تبدیل به فساد شد میتونی پیش پزشک طب سنتی ویا طب اسلامی بریدحتمابا گیاهان دارویی درمانتون می کنند . ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام خانمی که بعد زایمان افسردگی داشتن حتما گرمیجات استفاده کنن کاش بعد زایمان کاچی زیاد میخوردن واقعا کاچی برای افسردگی بعد زایمان مفید هست ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام ادمین محترم خواستم درجواب خانمی که گفت دخترم تشنج کرده نمیتونه حرف بزنه میخوام بگم خانمی حتما دخترتوزود زود ببر گفتار درمانی باهاش کارکن توخونه یه آینه بزرگ بزارجلوش وبگو باتصویرت حرف بزن بعدش زود بزارپیش دبستانی تا بابچه ها باشه بااونا حرف بزنه اگه اینطوری بمونه لکنتش بیشترمیشه توآینده براش عیب میشه اونایی که باتشنج لکنت گرفتن درمان دارویی نداره فقط باید باهاش یک ساعت کارکنی مراکز درمانی ببری تاباهاش کارکنند من یه داداش داشتم اونم تشنج کرد مادرم همه جابرد باهاش توخونه کارکردیم ماشالله بهترشده ازدواج کرده یه شرکت صادرات واردات داره کلا ازهرلحاظ بیانش عالی شده بعدش درمورد ادرارش که بهتون نمیگه همه جاروکثیف میکنه خواستم بگم شما باید زود به زود بهش بگی دستشویی داری ویاخودت زود زود ببر دستشویی تا عادت به گفتن ورفتن کنه هیچ دارویی برای اون فکرکنم نیست فقط باید مثل بچه کوچیکه همش تکرار کنی باتشکرازدوستان وادمین محترم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام درمورد خانمی که دختر ۷ ساله دارن و نمیتونه بیشتر کلمات رو بگه من هم خواهرم همین جوری بود دیگه مامانم خسته شده بود همینجوری تو جمع به مرور زمان و مدرسه زبون باز کرد و الان بلبل خونه هست 😂❤️ @azsargozashteha💚
سلام ایام به کام دوستان عزیزم😍❤️ میریم سراغ ✅ شما با چه روشی و چجوری از همسرتون پول میگیرید 💸💸💸 بگید چکار میکنید که زود پولو تقدیم میکنن 😁 بقیه هم یاد بگیرن😅 ایدی ادمین👇🌹 @habibam1399 پاسخ هاتونو برای ادمین بفرستید🙏🌹 منتظریم ❤️ @azsargozashteha💚
❤️ سلام عزیزم. لطفا مشکل منم بزارین. ۳۸ سالمه. ۱۲ سال پیش ب اجبار و کتک های بابام زن کسی شدم که چهارسال از من کوچکتره و هیچ نقطه اشتراکی نداریم. خانواده ی درستی نداره. و از همون روز نامزدی خانوادش آتیش ریختن تو زندگی ما. اما خودش از اونهاست که میگه پدرمادر من خالق من هستن و هربلایی سرم بیارن اشکال نداره. بگزریم. الان دوازده ساله هرشب کابوس میبینم. و یک شب خاب راحت نداشتم. حتی اگر عصر سه ثانیه چشمامو ببندم کابوس میبینم. حس میکنم بخاطر اضطراب و ناراحتی های زندگیم هست. این هم بماند. چون مشکل اصلیم اینه که دختری ده ساله دارم که وقتی شش سالش بود من یه دختردیگه هم بدنیا اوردم. و زمانیکه در بیمارستان بودم دختر بزرگم ب خونه ی دوستش رفته و اونجا فیلم ترسناک آنابل رو دیده. فیلمی که ادم بزرگا طاقت دیدنش رو ندارن و از ترس غش میکنن. دخترم میگه دوستم درو قفل کرد و کفت اگر نگاه نکنی دیگه باهات دوست نمیشم 😔. الان دخترم شش ساله هرشب کابوس میبینه. حرزامام جواد خریدم بی فایده بود. هرشب چهارقل و ایت الکرسی و سوره های کوچیک میخونم دعای سلامتی امام زمان میخونم. گاهی نادعلی میخونم. نذزکردم. ولی اثرنمیکنه. دکتر و مشاور بردم. البته دکتر و مشاوری که بردم زیاد کاردرست نبودن. خلاصه که خیلی در رنج و عذابیم. خودم هیچ نگران دخترمم. تنهایی دسشویی نمیره بشدت مضطرب و عصبی و افسرده هست. ممنون میشم اگر کمک کنین. 🙏🏻 ایدی ادمین👇🌹 @habibam1399 @azsargozashteha💚
❤️ سلام به همه دوستان و خانم های با تجربه من حدود دو ماهی هست که نامزد شدم.وقتی که با همسرم میریم بیرون یا تلفنی حرف میزنیم همیشه زود حرفام تموم میشه و ساکت میشم همسرمم خیلی اذیت میشه از این موضوع ولی من نمیدونم درباره چی حرف بزنم و چی بگم. میشه راهنماییم کنید ممنون ایدی ادمین 👇🌹 @habibam1399 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجم _حق نداری برگردی، حتی اگه بمیری هم برنگرد، تو از ما نیستی نازی، بابا به ما نون حلال د
ننه جون یه انگشتر دستم کرد و گفت خوشبخت بشی دختر، من باید برم تا کسی نفهمیده اومدم اینجا، بچه هام بفهمن دمار از روزگارم درمیارن.. دوباره نشستیم ترک موتور و برگشتیم سمت خونه حمید اینا که توی یه محله بودیم، در واقع مادر حمید بخاطر مال و منال پدرم و زیبایی من توی خوابم نمیدید که بخوام عروسش شم... اما حالا که از سمت خانوادم طرد شده بودم و میدونستن بی پشت و پناهم کلی بهمون تیکه انداختن که دخترتون از اولشم خراب بود شما انداختینش به ما... قبل از اینکه وارد خونه بشیم حمید گفت ببخش نازی ولی مادرم خیلی از تو عصبیه.. با تعجب گفتم از من؟ گفت اره دیگه فکر میکنه تو برای من تور پهن کردی.. خیره نگاهش کردم گفت اینجوری نگام نکن، ثابت کن تو از هرچی عروسه بهتری، ثابت کن تو زن زندگی ای، دستشو اگه اورد بهت دست بده ماچش کن چشمام گرد شد و گفتم ولی... که گفت ولی بی ولی مگه چی ازت کم میشه؟ انقد غرور خوب نیست، قبول کن دیگه.. گفتم فقط بخاطر تو حمید گفت افرین بخاطر من اصلا، برای اینکه کمتر به من غر بزنن.. دهنشو باز کرد و گفت ببین همون شب زدنم این دندونم خورد شد، میخوام با خوبیات حالشونو بگیری... حمید حسابی جوگیرم کرد، بعد کلید انداخت و در باز شد، قبلا گاهی که رد شده بودم و گوشه درشون باز بود یه چیزایی دیده بودم اما هرگز تصور نمیکردم بخوام اینجا زندگی کنم فکر میکردم حمید میره سرکار و یه خونه خوب برام میگیره و ما فقط پنجشنبه ها به این خونه خواهیم اومد ولی الان تقدیر باعث شده بود من اینجا باشم... حیاط پر از خاک بود و اصلا اسفالت یا موزاییک نبود، گوشه حیاط یه تیکه سیم کشیده بودن و توش کلی مرغ لول میخورد، یهو حمید گفت زبون بسته ها امروز در اینو باز نذاشتید بیان بیرون هوا بخورن و رفت درش رو باز کرد، یهو هرچی مرغ بود حمله کرد بیرون، یه طرف دیگه حیاطم یه قفس دیگه بود، رفتم نزدیکش تا توش رو نگاه کنم حمید گفت بیا اینور مال داداشمن ناراحت میشه روشون حساسه.. سریع خودم رو کنار کشیدم، توی حیاطشون بوی چلغوز و پهن میداد... انگار که صد سال جارو نخورده بود..! @azsargozashteha💚
🌞روزی یک صفحه بخوانیم 🌞 سوره ❤️ صفحه ی ۱۲۰🌹 @azsargozashteha💚
4_452715601975052549.mp3
1.27M
🌞روزی یک صفحه بخوانیم 🌞 سوره ❤️ صفحه ی ۱۲۰🌹 @azsargozashteha💚
❤️ سلام دوستان طاعاتتون قبول عاجزانه تقاضا میکنم منو راهنمایی کنید نه راه پس دارم نه راه پیش من ۲۳ ساله هستم و ۸ ساله ازدواج کردم و یه دختر ۵ ساله دارم من وقتی ۸ سالم بود مادرم فوت کرد و پدرم با یه خانمی از فامیلای دور ازدواج کردن و دوتا پسر دارن نامادریم منو خیلی اذیت کرد تا جایی که راضی شدم با سن کم ازدواج کنم پدرم همیشه تو سرم زده و هیچ وقت پشتم نیست و همیشه طرف زنشو گرفت خیلی اذیت شدم طوری ازم کار میکشید که در ۱۲ سالگی یه کدبانو کامل شدم که اینو هم تو سرم کوبیدن که تو هیچی نمیشدی ما تورو آدم کردیم اینم بگم که شوهرم برادر نامادریم هست و اضافه کنم که خودش اصلا راضی به این ازدواج نبود اما برادرش عاشقم شد و با سرسختیهای زیاد منو گرفت چون نه خواهراش نه مادرش راضی نبودم ولی قسمت بود و ازدواج کردیم که یه روز خوش برام نذاشتن و همیشه بی محلی میکردن بهم ولی شوهرم خوبه و تفاهم داریم مشکل من اینه که یه ماه پیش بود که خونه مادرشوهرم بودم که نامادریمم بود من یه لحظه رفتم به دخترم سر بزنم ببام شنیدم نامادریم به مادرش گفت مادرشو که سکته دادم و به درک رفت الان نوبت دخترشه مادرشوهرم گفت اگه بچه نداشت باز یه چیزی الان یه دختر داره نامادریمم گفت به درک که بچه داره دختر این زنیکه چی میخواد بشه حرفای دیگش به کنار، وقتی درمورد مادرم گفت انگار یه سطل آب یخ ریختن رو سرم یعنی چی مادرشو سکته دادیم داشتم از فکر و خیال میمردم که رفتم خونه خالم و قسمش دادم که اگه چیزی میدونه در مورد فوت مامانم بگه خالمو انقدر قسم دادم که گفت آره پدرت با نامادریت یواشکی عقد کرده بود و وقتی مامانت فهمید سکته کرد آخه مامانم از همه لحاظ چه قیافه چه تحصیلات و چه خانواده از بابام سر تر بود چند روز به مظلومی مادرم گریه کردم به حال خودم به موقعیتم که خواهرشوهرم نامادریم هست از پدرم و زنش نفرت دارم از شوهرم بدم اومده حوصله دخترمو ندارم به زندگیم نمیرسم یعنی اصلا حوصله ندارم به شوهرم گفتم گفت امکان نداره و باور نمیکنه نمیدونم چیکار کنم آرزوی مرگ پدرم و زن و بچه هاشو دارم بعضی وقتا به این فکر میکنم که یه چیزی تو غذاشون بریزم و بکشمشون بعد میگم خودمو بکشم بهتره الان میتونم با پدرم و زنش قطع رابطه کنم ولی چون خواهرشوهرمم هست این قطع رابطه زیاد طول نمیکشه بگین جای من بودین چیکار میکردین خیلی به راهنماییهاتون احتیاج دارم. ایدی ادمین 👇🌹 @habibam1399 لطفا پاسخ ها کوتاه باشد🙏🌹
❤️ سلام بابای من خیلی متعصب بود این تعصبش هم فقط برای دختراش بود برادرم جلوی چشم ما هرکاری میکرد ولی بابام هیچی نمیگفت میگفت مرد تا خراب نشه آباد نمیشه اونوقت ما ها جرات نداشتیم نفس بکشیم شونزده هفده سالم بود اون موقع تلوزیون سریال خط قرمز و نشون میداد خیلی بین ما دخترا محبوب شده بود از تو مجله من عکسای بازیگراش و دراورده بودم تو کیفم لای یکی از دفترا نگه میداشتم یه روز نمیدونم سر چی برادرم رفت سر کیفم این عکسها رو پیدا کرد نامرد همه رو هم رفت داد به بابام یک کتک حسابی خوردم اگه مامانم نبود استخوانم و میشکست سر ماهم نمیدونم از کجا یه خواستگار پیدا شد گفت آسمون بیاد زمین باید زن این بشی وگرنه تو باغچه چالت میکنم گریه ها و زاری هامم اثری نداشت به زور منو فرستاد خونه شوهر من تا شب عروسی حتی درست ندیده بودم خواستگارم کیه هم محدودیت داشتم هم اینکه از این ازدواجم دلم خون بود همسرم ده سال ازم بزرگتر بود کله اش جا به جا موهاش ریخته بود با اینکه بیست و هفت سالش نمیشد چون از بچگی خودش کار کرده بود و زحمت کشیده بود قیافش مثل مردای چهل ساله بود نه من نه اون نتونستیم اون فاصله عظیمی که بینمون بود و رد کنیم و بهم نزدیک بشیم من ازش بدم میومد مخصوصا که دخترای فامیل مسخره ام میکردن کم کم از سر بچگی و حماقت با یه پسری دوست شدم بدجوری عاشق و شیفته اش بودم کارم شده بود شبانه روز براش نامه های عاشقانه نوشتن میرفتم نونوایی سر راه مینداختم جلوش برگشتنی جوابشو برمیداشتم گاهی هم موقعیت جور میشد از تلفن خونه بهش زنگ میزدم هیچ وقت موقعیت جور نشد باهم بیرون بریم ارتباطمون بیشتر اینجوری بود کم کم تو نامه هاش مینوشت که بذار شوهرت نیست بیام خونتون من قبول نمیکردم هم وحشت همسایه ها رو داشتم هم اینکه از خیانت به اون شکل میترسیدم نمیتونستم قبول کنم یکبار گفت عکس بی حجابت و بده بازم اولش قبول نکردم ولی قهر کرد جواب نامه هامو نداد وقتی قهر میکرد جونم در میرفت از ناراحتی میگفت میخوام به مامانم نشونت بدم بعد طلاقت بیام خواستگاری اخرش خر و خام شدم یه عکس که با تاب و شلوار لی بودم براش فرستادم بعد اون کم کم تهدیداش شروع شد حالا شما فکر کنید من بخاطر دوتا عکس هنرپیشه به اون روز افتاده بودم اگه لو میرفت که دوران متاهلی دوست پسر دارم و نامه و عکس میدم بهش چه بلایی به سرم میاوردن خیلی تهدید کرد هر روزم شده بود گریه و التماس به خدا هزار بار خواستم تسلیمش بشم باز نتونستم تمام عشق و علاقم از بین رفته بود شوهرمم فهمیده بود یه مشکلی دارم ولی ما اصلا نمیتونستیم باهم حرف بزنیم به جز برای غذا و رابطه و خرید خونه با من حرف دیگه ای نمیزد یک شب پسره نامرد گفت یا فردا در خونت و باز میکنی یا شب میام زنگ خونت و میزنم به شوهرت میگم نمیدونم تو قلبم چی احساس کردم گفتم خدایا خودمو سپردم دست خودت نجاتم بده شب عوضی اومد در خونه زنگ درو زد پاکتی که توش نامه ها و عکس بود انداخت دم در رفت میدونست اگه شوهرم خونه باشه همیشه اون درو باز میکنه شوهرم رفت و پاکت به دست اومد تو بدون حرف دست کرد تو پاکت اول عکسمو دراورد یکی یکی نامه ها رو خوند منم مثل گوسفند قربونی نشسته بودم نگاش میکردم همه رو خوند لباس پوشید رفت دم در گفت این پسر کیه صداشم خیلی خونسرد بود فقط یک کلمه گفتم بهش رفت دو سه ساعت بعد اومد میتونستم تو این فاصله در برم ولی نشستم سرجام و فقط از خدا کمک خواستم وقتی اومد جلو روم تمام نامه ها و عکس و سوزوند گفت دیگه اون پسر اذیتت نمیکنه به کسی هم چیزی نمیگه منم نمیگم به جای اینکه دعوام کنه معذرت خواست که اومده خواستگاریم گفت نمیدونستم انقدر ازم بدت میاد حالا هم هرکار بگی همون کارو میکنیم طلاق میخوای طلاقت میدم میخوای بمون همینجا مثل خواهرم زندگی کن خدا شاهده با حرفش و کارش جوری شرمنده ام کرد که تا صبح تو بغل خودش گریه کردم موندم سر زندگیم عاشقش شدم تمام فاصله ها رو دوتایی از بین بردیم الان بیست ساله اگه صدای نفسشو نشنوم خوابم نمیبره تا صبح هزار بار خدا رو شکر میکنم که وقتی تسلیم رضاش شدم معجزه کرد تو زندگیم همسرم به قدری ادم خوبیه که از اون شب حتی یکبارم به روم نیاورد چه کار کردم اجازه هم نداد من راجع بهش صحبت کنم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸✨ ⎾@ranjkeshideha ⏌ ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
سلام ایام به کام دوستان عزیزم😍❤️ میریم سراغ #چالش_سوم ✅ شما با چه روشی و چجوری از همسرتون پول می
😍❤️ با چه ترفندی و چجوری از همسرتون پول میگیرید؟ سلام شوهر من بیشتر موقع ها بدون چون و.چرا پول رو میده موقع هایی هم که نمیده بهش میگم ببین مردن چقد زیاد شده یهو دیدی منم مردم😒 بعد هر چی خرج کنی دیگه چه فایده من که نیستم و نمیبینم😅😅😅اونم دیگه دلش میسوزه و پول میده ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ بهش میگم پول بده واسه مامانت میخوام چیزی بخرم بعد نصفشو برمیدارم واسه خودم، مجبورم چون نمیده 😔 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ براش میرقصم و میگم شاباش نمیدی😂 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام من بهش میگم خواهرتو ببین چقدر شوهرش خرجش میکنه. شوهرمم خرج من میکنه🤣 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام دو سه بار کارتشو ورداشتم فکر کرد گم کرده دیگه از اون موقع پولا دست منه کلا، الان اون باید بیاد ترفند بگه😂 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام شوهر من فقط وقتی مریضم پول میده منم هر وقت پول میخوام میگم مریضم حتی شده الکی رفتم اورژانس که پول بده 😔 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام ،هیچی فقط با کولی بازی و گریه زاری... در غیر این صورت امکان نداره پول بده ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام ادمین جان من بهش میگم عشقم پول بده میگه چقدر میگم ۱۰۰ تومن، ۵۰ تومن میده میگم خدا بده برکت😂😂😂 دوباره فردا هم همین تکرار میشه ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام عزیزم من بهش گفتم شما رییس خونه ای من هم کارمند توام. هر وقت حقوق میگیری نصفشو باید بریزی برام. اما اگه یه روز دیر بریزه😡😅 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام ما سر چهل تومن دعوا میکنیم نمیده من قهر میکنم یک و نیم میده تا آشتی کنم دیوونست ولی دوسش دارم😄 @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_ششم ننه جون یه انگشتر دستم کرد و گفت خوشبخت بشی دختر، من باید برم تا کسی نفهمیده اومدم اینجا،
داشتم نگاه میکردم که حمید با ذوق گفت این دستشوییه نازی اگه خواستی بیای.. نگاهی به اتاقک گوشه حیاط که در نداشت و یه پرده روش بود کردم و گفتم اهان پس این دستشوییه..؟! گفت اره دیگه... بیا بریم تو اینجا نایست.. از چند تا پله بالا رفتیم و با خونه ای که از شدت نامرتبی داشت منفجر میشد مواجه شدیم حمید به خواهرکوچیکش گفت هوی من که خونه رو جمع و جور کردم واس چی این شکلیه؟! یهو یه صدایی اومد که مگه خان باشی یا قمرالدوله میخواسته تشریف فرما شه که تمیز نگهش داریم؟ خوبه یه دختر بی چشم و رو بیشتر نیاوردی، اصلا نه که این دختر چیزی هم میبینه؟ اینکه چشم سفید چشم سفیده! سر چرخوندم و نگاهم به مادر حمید افتاد که گوشه اتاق کناری داشت قلیون میکشید، رفتم جلو و سلام دادم، یه پک دیگه به قلیونش زد و گفت چی شد دختر حاجی..؟ اومدی اینجا! شما عارتون میشد به ما سلام کنید، حالا بابات به زورم که شده میخواست تو رو به ما غالب کنه..! میبینی روی در بزرگه اخر به در کوچیکه میوفته... چونمو گرفت و گفت البته فکر نکنی شما در بزرگه اید هااا... پول باعث شده آدم حسابی به نظر بیاید وگرنه هیچ پخی نیسید... سرمو انداختم پایین که دیدم حمید زیر لبی میگه بوسش کن بوس کن... آروم گفتم اجازه بدید دستتونو ببوسم.. خندید و دستاشو که زیر ناخنش پر دود و کثافت بود آورد جلو و بوسیدم، گفت آفرین.... این بدترین خفتی بود که توی کل عمرم زیر بارش میرفتم.. حمید دستمو گرفت و بردم سمت اتاق، اتاق ها تو در تو بودن و هر اتاق با یه در به اتاق کناری وصل میشد، یعنی هر اتاق یه در داشت سمت حیاط و یه در هم به اتاق کناری، از همه اتاقا گذشتیم تا آخر به آخرین اتاق رسیدیم، گفت اینجا من و معصومه و سعید میخوابیدیم که از دیشب رخت خواباشونو شوت کردم اتاق اونوری، حالا دیگه مال منو توعه.. این کمد و نگاه کن، یکم کهنس ولی میدونستم تو میای واسه خاطر تو رنگش کردم، دوس داری رنگشو؟ دوس نداری عوض کنما...؟ به کمد زوار در رفته کوچیک گوشه خونه چشم دوختم و برای اینکه تو ذوقش نخوره لبخند کجی زدم و گفتم خیلی قشنگه دوسش دارم... اومد نزدیکم و گفت تا ابد که اینجا نمیمونی، بذار برم خدمت برگردم ببرمت یه خونه میگیرم عین خونه بابات.. انقد آدم حسابی میشم که نریمان و بابات خودشون بیان سمتمون و باهامون آشتی کنن غصه شو نخوریا... @azsargozashteha💚
💚❤️💚❤️💚❤️💚❤️💚❤️💚❤️ سلام من دانشجو که بودم یه خواهر زاده ی جیغ جیغو داشتم که همه رو عاصی کرده بود وقتی باباش خواب بود جیغ که میکشید اونم پامیشد از دم همه رو میزد منم وظیفم شده بود وقتی شوهر خواهرم خواب بود میومدم بچه رو میبردم توی کوچه دو سه ساعت روی یه سکو میشستم و با اهالی محل گپ میزدم تا باباش بیدار بشه .معمولا خانومها که رد میشدن علی رو خیلی میچلوندن چون هم بور و سفید بود هم تپل،بین همه ،یه دختری بود که چند باری رد شده بود کلی علی رو ناز میکرد تا اینکه یه بار که اومده بود گفت قربونت برم حسن جون تو چقدر بانمکی .😐 حسن اسم من بود ولی اشتباهی به علی گفت حسن.😂 رفیقهام که دور و برم بودن همه در رفتن یه گوشه و زدن زیر خنده ،منم به زور خودمو کنترل کردم،این ماجرا هفت هشت بار دیگم تکرار شد هی این دختر خانم بنده ی خدا میومد علی رو بوس میکرد میگفت فدات شم حسن جون جیگر منی،همه هم یواشکی میخندیدن. تا اینکه یه بار علی رو بغل کرد گفت حسنی یه بوس از لپ خوشگلت میدی؟ منم دیدم اینجوریه گفتم...😁👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697Ca1050d30df داستان ازدواج این اقا رو بخون روده بر میشی از خنده😂😂👆👆
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#پرسش_اعضا ❤️ سلام دوستان طاعاتتون قبول عاجزانه تقاضا میکنم منو راهنمایی کنید نه راه پس دارم نه را
❤️ سلام در جواب خانمی که خواهرشوهرشون نامادریش هستن عزیزم داغ خیلی سختیه ولی شما مجبوری که بخاطر اینکه دخترخودت به سرنوشت خودت دچارنشه زندگی کنی عزیزم بسپاربخدا خدا خودش سخت‌ترین انتقام میگیره دور و زود داره سوخت و سوز نداره عزیزم هر روز زیارت عاشورا بخون تا آروم بشی و از خدا بخواه که خودش جواب این خانم بده زندگی خودت به خاطر دختر گلت خراب نکن سعی کن عقل فکر کن نه دلت ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام راجبه اون خانمی که گفتن خواهرشوهر شون نامادری شونم هست میخواستم بگم که اگه موقعیتش رو دارن از اون شهر یا منطقه نقل مکان کنن و سعی کنن که ارتباطشون رو به طور زیادی کاهش بدن مثلا میتونن به همسر شون بگن که حاضر نیستن از این به بعد خانواده شونو ببینن و اگر هم ایشون مخالفن میتونن خودشون به خانواده سر بزنن اگر هم این امکانو ندارن واگذار کنن به خداوند و مطمئن باشن که خدا حاضره و هیچ عملی بی کیفر نمیمونه چون کشتن اون آدمها مادرشون رو زنده نمیکنه و فقط مشکلات خودشونو افزایش میدن . ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام من جای شما نیستم ولی اگ بودم نمیزاشتم سختی های ک خودتون کشیدبن دخترتون بکشه و سرنوشتش مثل خودتون بشه اول ب اهل بیت و خدا ایمان بیارین بعدش همسرتون ک دویتون داره ازش بخواین ک محل زندگی تون‌عوث کنه برین ی شهر دیگه ک سایه ن ماد شوهر ن خواهر شوهر ن پدرتون باشه و ارامش داشته باشین نزارین دخترتونم سختی بکشه ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام راجع به دختر۲۳ساله سعی کن آرامشت راحفظ کنی وبه زندگی ادامه دهی همسر وفرزندت گناهی ندارند به خداتوکل کن وبدان چوب خدا صدا نداره یادراین دنیا ومادران دنیا سزای اعمالشان رامی بینند چوب خدا صدا ندارد وخدا جای حق نشسته است ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام وخسته نباشید وممنون میخواستم به اون خانمی که گفتن نامادری بدی دارن بگم واقعا لحظه های سختی عزیزم تجربه کردی ولی هراقدامی انجام بدی همون خواسته خواسته ی خواهرشوهرت یعنی نامادریته خدا خیلی بزرگه و اون بهترین منتقم هست پس اونا رو بسپار به خدا ولی درمورد زندگیت اونا هم همین رومیخواستن که تونسبت به زندگیت سرد بشی وخواهش میکنم برگرد به زندگی و بیش از اندازه به همسرت وفرزندت رسیدگی کن حتما خیلی سخته ولی نیاز که بدونن تو شکست نمیخوری ومرتب به همسرت نگو درمورد خانوادش وسعی کن کسانی که اذیتت میکنن دوری وفاصله بگیری ممنونم از شما وخدا پشت وپناهتون ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ درمورد خانمی که مادرشونو از دست دادن و با برادر نامادریشون ازدواج کردن من شرایط راهنمایی شما رو ندارم ولی دراین حد میدونم که به هیچ وجه،هرگز به خود کشی حتی فکر هم نکن به فکر دخترت باش ازت خواهش میکنم دخترتو به درد خودت مبتلا نکن خودت که درد بی مادری رو چشیدی😔 واسه دخترت اینو نخواه 😔😔 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در جواب خانوم ۲۳ساله که یه دختر پنج ساله داره: میدونم خ سخته درکت میکنم منم‌مثل تو مادرمو تو سن کم از دست دادم زن بابای بدم داشتم اما میخوام بهت بگم کاری نکن که دخترتم به سرنوشت خودت دچار بشه بخاطر بچت همه چیزو بسپار به خدا @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_ششم داشتم نگاه میکردم که حمید با ذوق گفت این دستشوییه نازی اگه خواستی بیای.. نگاهی به اتاقک
زیر لب گفتم حمید خیلی گرسنمه گفت پاشو امروز میبرمت بیرون. خلاصه که لباسامو گذاشتم توی کمد، خواستیم از خونه بریم بیرون که عشرت خانم مادر حمید دست به کمر از پشت در یهو گفت کجاااا؟ حمید مثل موش شد و آروم گفت هیچ جا میخواستیم بریم یه سری وسیله از خونه آقاش اینا بیاره.... دیدم فایده نداره بزار از همین اول بهش بفهمونم که پسرش دیگه زن داره، ادامه دادم از اونور گفتیم بریم بیرون یه چیزی بخوریم.. حمید اخماشو توی هم کشید و گفت کی پول داره که به تو بده..؟ فکر کردی خونه باباته که بریم یه چیزی بخوریم؟ چشمام از تعجب چهار تا شد و گفتم حمید خودت گفتی... حمید با تشر گفت برو برو تو اصلا نمیخواد بریم بیرون... از این رنگ به رنگ بودن حمید متعجب شده بودم و بدون حرفی برگشتم سمت اتاقم، عشرت خندید، دندونای کریه و زردش مشخص شد و گفت امروز یه عالمه کار داریم دختر جون، کلی سبزی هست باید پاک کنی.. به حمید نگاهی انداختم که بگه امروز روز اول ازدواجمونه.. ولی حمید سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد. اون روز ظهر غذاشون نون و دوغ بود، چند تا آدم بزرگ با یه کاسه نون و دوغ...! بعدش عشرت دو تا گونی سبزی جلوم خالی کرد گفت اینا رو باید پاک کنی.. آروم به حمید گفتم ولی من بلد نیستم نمیتونم... اخماشو تو هم کشید و گفت بلد نیستم و نمیتونم نداریم، پاک کن دیگه.. تنها کسی که از همون روز اول انگار هوامو داشت سمیه خواهر حمید بود، چند سالی از من بزرگتر بود و از همه سر به زیرتر، گفت من از سبزی پاک کردن خوشم میاد بزار کمکت کنم.. اومد نشست کنارم و دوتایی باهم شروع کردیم به پاک کردن سبزیا، بخاطر دوغ و بی خوابی دیشب مدام چرت میزدم، سمیه بهم گفت عیبی نداره تو بخواب من همشو پاک میکنم.. گفتم نه بخدا همشو نه فقط همین گوشه یه چرت بزنم.. بالشت کوچیک که اون کنار بود رو گذاشتم زیر سرم و گفتم فقط یه چرت کوچولو، بعدش پا میشم باقیشو پاک میکنم.... @azsargozashteha💚