eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
170.5هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_هفتم مهمانسرا ۲۰کیلومتری با ما فاصله داشت اما خیلی جای عالی بود اون مدتی که توی مهمانسرابودیم
خیلی فشارزندگی روم بود تنهابودم احساس بی کسی میکردم خیلی ازشباتاصبح بیداربودم و توی تنهایی خودم گریه میکردم اماشوهرم توی یه اتاق دیگه تاصبح توی زلو با دوستای مجازیش حرف میزد و خوش بود یه شب دخترم هی بالامیاوردازبس حالش بدبود نمیتونست سرشو بالابگیره ....رفتم توی پذیرایی که به شوهرم بگم یه دقیقه بیادمواظبش باشه اما اون غرق دنیای خودش بودو اصلا حواسش به اومدن من نبود رفتم بالاسرش که بگم بیاد کناربچه ، ازصحنه ای که دیدم جاخوردم یه عکس ، یه عکس ازیه زن با لباس زیر😔 ، این زن کی بود؟ چرا عکسش دست شوهرمن بود؟ حالم داشت بهم میخورد صدام توگلوم خفه شده بود.... فقط دویدم و به اتاقمون پناه بردم شوهرم وقتی متوجه من شد اصلا به روی خودش نیاورد که من متوجه اون عکس شدم ، زنگ خطرتوی گوشم به صدادرومد باید میفهمیدم این زن کیه من نمیخواستم ازیه سوراخ دوبارگزیده بشم فرداش بهش گفتم برامنم برنامه ویچت و زلو نصب کن اتفاقا خیلیم استقبال کردوگفت : خیلی خوبه ازتنهایی درمیای سرت گرم میشه ؛ یه مدت که گذشت باکمک یکی ازآشناهامون فهمیدم که اسم دختره نگاره و به شوهرم گفته مطلقه است و شوهرمنم ابتدابه اسم خواهرو دردودل کردن باهاش چت میکرده ولی بعدازیه مدت بهم علاقه پیداکردن ، دنیا روی سرم خراب شد آیدی دختره رو پیداکردم و بهش پیام دادم من زن سروشم(اسم چتی شوهرم) پاتو اززندگی من بکش بیرون ، من بچه دارم ، اولش حاشاکرد اما وقتی دستشو رو کردم باکمال وقاحت گفت تو پاتو بکش بیرون.... شوهرت اگه بهت علاقه داشت نمی اومد دنبال من .... تو اگه زن بودی شوهرتو جمع میکردی ..... دیگه کارم شده بودازصبح تاشب چک کردن آیدی و خوندن پیامای عاشقانشون ، واقعا باورم نمیشد منکه براش چیزی کم نذاشته بودم نه سخت گرفتم نه چیزی خواستم که درتوانش نباشه ، خیلی عوض شده بود بادوستاش پای بساط تریاک مینشست ، رفیق بازی میکرد ، دیگه دوسه روزی یه بار میومدخونه ، حتی یه دونه نون برا خونه نمیخرید نه پول خرجی بهم میداد نه براخونه خریدمیکردوقتی بهش گفتم ماهیانه به عنوان خرجی خونه بهم پول بده گفت مگه توملکه الیزابتی که من بایدبهت پول بدم 😔 فقط و فقط به سرووضع خودش میرسید تا پول گیرش میومد گوشیشو عوض میکرد ، هربارکه اعتراض میکردم که چیزی توی خونه نداریم که بخوریم میگفت برام مهم نیست.... ناراحتی هری .... منم کارم شده بودغصه خوردن و توی خودم ریختن نه خانواده قوی و باعرضه ای داشتم که ازش بپرسن دردت چیه نه کسی رو داشتم که بهش پناه ببرم یاباهاش دردودل کنم یه روز تصمیم گرفتم به حاجی بگم پسرش داره چیکارمیکنه چون ازحاجی حساب میبرد و تنها حربه من حاجی بود ، بهش زنگ زدم تاگوشیو برداشت گفتم الو سلام حاجی آوام خیلی رسمی و خشک گفت سلام بفرما گفتم حاجی خبرداری پسرت دوست دخترداره زندگیو ول کرده چسبیده به چت کردن و دوستای مجازی نه خرجیمون رومیده نه درست میادخونه ، من چکارکنم باهاش .... گفت ببین من عروس نگرفتم حاج خانم گرفته خودشم باید مشکلاتشون رو حل کنه بعدشم چکارکردی که رفته دوست دخترگرفته .... تااومدم جوابشو بدم قطع کرد 😔 همه ی امیدم حاجی بودکه ناامیدم کرد همیشه فک میکرد حاجی بابقیه فرق میکنه اما اشتباه میکردم ...آخه من چطوری با حاج خانم حرف بزنم میدونستم مشکلم رو پیش اون ببرم نه تنها حل نمیکنه بلکه اوضاع خرابترمیشه تااینکه تصمیم گرفتم باآرش حرف بزنم ظهرکه اومد خونه گفتم آرش دردت چیه من زن بدی ام چکاربایدمیکردم که نکردم گفت دوست ندارم نمیخوامت من یکی دیگه رودوست دارم اگه میمونی لال شو زندگیتوبکن ، نمیخوای بمونی دابای .... عصبانی شدم گفتم عشقت همون دختره نگاره که عکسای ناجورش توی گوشیت بود گفت آره عشقمه میخوامش درضمن من صیغش کردم ... دنیا روی سرم خراب شد دعوامون بالاگرفت و کاربه کتک کاری رسید وقتی به دختره فحش دادم اینقدر بهم سیلی زدکه صورتم لمس شد...دیگه نمیخواستم زنده باشم رفتم توی آشپزخونه چاقوروبرداشتم و گذاشتم روی رگ دستم لامصب کندبود و نمیبرید اومدبالاسرم گفت اگه میخوای خودتو بکشی ، خونه بابات اینکاروکن حق نداری خونه من ازین غلطا کنی .... فرداش رفتم پیش حاج خانم هنوز جای انگشتای آرش روی صورتم بود وقتی صورتمو بهش نشون دادم خیلی بی تفاوت گفت من خودم مریضم اگه مریض نبودم باهات همدردی میکردم ، بعدشم آرش میگه یکیو دوست داره ، منکه نمیتونم پشت بچمو خالی کنم ، بهش گفتم اگه ازآوا سیرشدی برو هرکی رو که میخوای بگیر ، آوام بیاد خونه ما زندگی کنه ما خرجشو میدیم ..... ازتصوراینکه برم خونه حاجی و مثل کلفت بشورم و بسابم و اونا خرج خوردوخوراکمو بدن و کلی هم آزارم بدن ، حالم بهم خورد ازونجا زدم بیرون رفتم خونمون هرچی لازم داشتم ریختم توی چمدون و دست دخترمو گرفتم و رفتم خونه بابام ..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_هفتم من با تعجب به هلما نگاه کردم، هلما توی صورتم نگاه کرد و سرشو پایین انداخت همه خوشحال و خ
رفتم تو اتاقم و مدارکمو برداشتم و چند دست لباس انداختم تو کوله پشتی و از اتاق بیرون اومدم صدای هق هق مادرم تو کل خونه پیچیده بود و سعی میکرد از رفتن منصرفم کنه ولی من انقدر غرق غرورم شده بودم که اشکهای مظلومانه مادرمو نمیدیدم با عجله درو پشت سر خودم محکم بستم و حتی پشت سرمو نگاه نکردم یه مسافتی رو پیاده طی کردم و به عقب برگشتم و گفتم خداحافظ محله فقیر نشینان..! خداحافظ بی پولی... خداحافظ ذلت و خواری.. به اولین ماشین اشاره کردم، وقتی به خونه شیرین رسیدم نفس بلندی کشیدم و گفتم حتی بوی اینجا هم با محله ما فرق داره... دوباره بوی محکمی کشیدم و گفتم اینجا بوی بهشتو میده هرجا پول باشه خوشبختی در کنارش نشسته.. دستمو از جیبم درآوردم و انگشتمو محکم به زنگ فشردم بعد چند دقیقه صدای اعظم خانم کارگر شیرین که گفت کیه؟ تو فضا پیچید، من هم معطل نشدم و با غرور خاصی گفتم اعظم خانم درو باز کن منم.. گفت ببخشید شما کی هستید؟ گفتم آقا میلادم به خانم بگو من اومدم.. از اینکه به خودم لقب آقا داده بودم خندم گرفت، سینمو صاف کردم و گفتم از امروز یه شخص دیگه ای میشم.. خودمو تصور کردم که از شیک ترین ماشین پیاده میشم نگهبان شرکت با سرعت درو برام باز میکنه و با غرور و شخصیت والایی راه میرم و همه با احترام به من سلام میکردن... که با باز شدن در از افکارم خارج شدم، اعظم خانم با سرش گفت بفرمایید داخل سالن بشینید تا خانم تشریف بیارن گفتم باشه ولی قبل از اینکه بری یه لیوان آب خنک برام بیار از اینکه دستور میدادم خوشحال بودم... اعظم خانم با گفتن چشم به طرف آشپزخونه رفت چند دقیقه بود به خونه نگاه میکردم که صدای شیرین تو گوشم پیچید، خودمو جمع و جور کردم و جواب سلامشو دادم، شیرین با تعجب گفت چی شده؟ چرا این وقت شب اینجا اومدی؟ بدون اینکه منتظر سوال بعدی بشم گفتم برای همیشه اومدم پیشت بمونم گفت چی؟ حالا اومدی؟ قرار بود با خانوادت بیای! دستشو گرفتم و آوردمش کنارم گفتم حالا بشین تا ماجرای امشبو برات تعریف کنم... شیرین کنارم نشست و من کل ماجرا رو از سیر تا پیاز تعریف کردم. بعد از تموم شدن حرفام، شیرین گفت این رسمش نیست.. من باید توسط خانوادت خواستگاری بشم، درسته پدر و مادر ندارم درسته هیچ کس و کاری به جز عموم و خواهرام ندارم ولی اینو بدون من دختر خانواده داری ام، منم دلم میخواد ازم خواستگاری بشه.. گفتم شیرین تو مگه منو دوست نداری؟ گفت دوست دارم ولی دلیل نمیشه خانوادت منو قبول نکنن... با ناراحتی گفتم خانوادم قبول میکنن اما زمان میبره، من رو قولی که بهت دادم پایبندم.. میخوام باهات ازدواج کنم، حالا منو اینجوری میخوای؟ یا اینکه برم و بعد چند وقت با خانوادم برگردم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_هفتم صبح که پاشدم به سمت کارگاه رفتم میخواستم با زیبا حرف بزنم اما نمی دونستم چی بگم یعنی خجال
چند روزی گذشت و من هربار که می خواستم با زیبا صحبت کنم و آدرس خونه شونو بگیرم یه نفر سر می رسید و نمی شد صحبت کنیم چند روزی به همین منوال گذشت و من حسابی کلافه شده بودم از وقتی زیبا اومده بود شش ماه گذشته بود و من حتی نتونستم یه صحبت عادی باهاش داشته باشم یه مدت گذشت و چند روزی بود از زیبا خبری نبود دل تو دلم نبود فکر می کردم بیمار شده تا اینکه یه روز دیدم یه خانم اومد و نشست پشت میز زیبا از چند نفر از همکارها که پرسیدم گفتن الان یکسال این میز خالیه شوکه بودم و زدم به سیم آخر دیگه سکوت جایز نبود از هرکس در مورد زیبا پرسیدم با تعجب می گفتن تا به حال چنین شخصی رو حتی یکبار هم ندیده بودن انقدر شوکه بودم و از همه بدتر نگاههای بقیه که جوری نگاه میکردن انگار که من عقلمو از دست داده بودم... همون روز رفتم پیش حاجی و چند روز مرخصی گرفتم حالم بد بود از اینکه این مدت همیشه یه نفر رو می دیدم که حتی وجود خارجی نداشت... حالم بد بود، وقتی رسیدم خونه مستقیم رفتم توی اتاقم وخوابم برد. ننه حسابی نگرانم بود تا دم دم های غروب خوابیدم نمی خواستم به هیچ چیز فکر کنم دو روزی تو سکوت بودم که تصمیم گرفتم به ننه بگم.. وقتی ماجرا رو شنید، تو چشمهاش رنگ غم نشست، اونم مثل بقیه فکر می کرد قاطی کردم اما من اون زن رو دیدم... زنی که از هر واقعیت و خیالی واقعی تر بود، شب موقع خواب کور سویی نوری رو میدیدم که تا کنج اتاق ادامه داشت و سایه های که رد میشدن یه باره صدای جیغ گربه ای رو شنیدم... توی جام نیم خیز شدم و از ترس به خودم میپیچیدم ننه عین خیالش نبود و در خواب عمیقی بود به اطرافم نگاه می کردم صدای باز و بسته شدن در می اومد کلافه بودم نمی دونستم باید چکار کنم تا صبح چشم روی هم نذاشتم فکر زیبا یه لحظه از ذهنم بیرون نمی رفت صبح ننه که حالمو دید با اصرار منو پیش یه رمال برد و علی رغم میل باطنی ام هرکاری گفت انجام دادم در آخر رمال به ننه گفت یه جن عاشقش شده و دست از سرش برنمی داره و چون مسلمان اذیتش نمی کنه اما انگار پسرت حواسش نبوده و یکی از بچه هاشونو کشته برای همین عصبانی ان و شب ها نمی تونه بخوابه.. از مزخرفات رمال خنده ام گرفته بود اما به خاطره دلخوشی ننه هیچی نمی گفتم تا ناراحت نشه.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_هفتم خالم شروع کرد دعوا کردن که معلومه تو به دخترت یاد میدی زبون درازی کنه مامانمم گفت آره من
پاشد اومد طرفم دستشو برد بالا که کتکم بزنه، دستشو گرفتم و گفتم وای به حالت اگه رو من دست بلند کنی بازم سعی کرد بزنه اما دستش تو دستم بود نتونست ستایش که با لباس اومد خالم ول کرد رفت نشست و به من گفت لباسا رو تنش کنم اهمیت ندادم رفتم چایی ریختم وقتی برگشتم دیدم لباس ستایشو تنش کرده داره نگاه میکنه چایی رو گذاشتم و نشستم، یه خرده چایی ریخت تو نعلبکی داد ستایش خورد، از قصد جوری چاییو میداد که بریزه رو لباسش قبلا هم این کارو کرده بود میدونستم از قصده وقتی لباسش کثیف شد گفت لیلا برو لباس جدید برای بچه بیار اینم بشور قبلا هربار که این کارو میکرد سریع حرفشو گوش میکردم اما این بار گفتم چرا چاییو ریختید رو لباسش که بخوام عوض کنم؟ من که گفتم کمرم درد میکنه نمیتونم لباس عوض کنم عصبانی شد گفت حالا که ریخته بدو برو بلبل زبونی نکن نشستم سر جام گفتم نه من کمرم درد میکنه خودتون برید بیارید از قصد لباس ستایشو درآورد همونجور لخت نگهش داشت چند دقیقه ای که گذشت نگران شدم بچم سرما بخوره زود رفتم لباس براش آوردم پیروزمندانه گفت حالا بدو برو لباسشو بشور منم رفتم تو آشپزخونه قیچی آوردم لباس ستایشو قیچی کردم گفتم من دستم درد میکنه ریز ریزش میکنم تا دیگه مدل به مدل لباس تنش نکنید شد شبیه اسفند رو آتیش، پاشد شروع کرد به فحش دادن به خودمو پدر و مادرم گفتم تو فکر کردی کی هستی که فقط میای میشینی دستور میدی تا حالا هم که چیزی نمیگفتم احترامتو نگه میداشتم، مگه من کلفت توام که از جات تکون نمیخوری در حین دعوا مصطفی اومد، وقتی مادرش جریانو تعریف کرد عصبانی شد شروع کرد کتک زدن من، مادرشم وایساده بود تشویقش میکرد وقتی خسته شد رفتم تو اتاق، چادر سرم کردم از خونه زدم بیرون و رفتم خونه مامانم فردای اون روز رفتم دادگاه و بابت کتکی که زده بود شکایت کردم همون شب ستایشو آورد پیشم دو روز بعد احضاریه اومد، و دوتایی رفتیم دادگاه گفت دیگه کتک نمیزنه گفتم باید تعهد بده همونجا تعهد داد و برگشتیم خونه بازم یه ماهی از مادرش خبری نبود تا اینکه یه روز جمعه که مصطفی بود اومد من اصلا تحویلش نگرفتم، ستایشم از ترس من اصلا پیشش نمیرفت بازم شروع کرد به دستور دادن اما من اصلا گوش نمیکردم بعضی از دستوراتشو مصطفی انجام میداد یکم که گذشت گفت... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_هفتم هاشم سر سفره مرتب از دستپختم تعریف می کرد و همه حرفشو تایید می کردن تا پاسی از شب موندن و
و فریبا قربون صدقه شیرین کاری های پسرش می رفت اما من کلافه بودم و کارد می زدن خونم در نمی اومد ازاینکه نه معذرت خواهی نه تنبیهی نه شماتت وسرزنشی شد این میون فقط لوازم آرایش من بود که نابود شد منم همه رو جمع کردم وفرستادم برای فریبا و گفتم به دردم نمی خوره وخودت استفاده کن اون هم از خدا خواسته قبول کرد.. به هرحال ازقدیم گفتن مفت باشه کوفت باشه هاشم مجبور شد دوباره ازنو همه را برام بخره اینطوری حداقل یه کم دلم خنک می شد بعد ازاون جریان تصمیم گرفتم هربار که فریبا وبچه هاش میان در اتاق خوابو قفل کنم که دیگه مشکلی پیش نیاد من و هاشم سفرماه عسل نرفته بودیم و یه مدت که از عروسیمون گذشت هاشم تصمیم گرفت بریم مسافرت و از اون جای که ماه عسل بود هاشم می خواست یک ماه کامل رو سفر باشیم از خونواده هامون خداحافظی کردیم و مامان مارو از زیر قرآن رد کرد فریبا اسپند دود کرد و کمند هم پشت سرمون آب ریخت و منو هاشم راهی سفر شدیم اول به سمت مشهد راهی شدیم آخرین باری که مشهد رفته بودم خیلی بچه بودم شاید نه سالم بود و من خیلی دلتنگ گنبد طلای اما هشتم بودم دوازده ساعت در مسیر بودیم و هاشم همه مسیر رو یه کله رفت صبح زود که راه افتادیم شب رسیدیم خسته بودیم اما به محض اینکه چمدان ها رو گذاشتیم توی هتل راهی حرم شدیم وقتی چشمم به گنبد طلایی افتاد اشکم سرازیر شد و با اصرار من تا صبح تو حرم موندیم چه صفایی داشت چه آرامشی من برای زندگیمون دعا کردم و برای همه عزیزانم و هرکس التماس دعا داشت دوست داشتم شب ها تو حرم بخوابم برای همین هاشم رو راضی کردم اونم اولش مخالف بود اما با اکراه قبول کرد چمدون ها رو از هتل تحویل گرفتیم و شب ها رو تو هتل امام رضا تا صبح سر میکردیم روزها به گردش وتفریح بودیم دو روزی رو تو حرم موندیم و به اصرار هاشم یه مهمانپذیر گرفتیم پانزده روزی مشهد موندیم دوست داشتم بیشتر می موندیم اما امکان نداشت و راهی شمال شدیم برای خونواده ها هم از مشهد سوغات گرفتیم و هم از شمال برای همه زعفران وکلوچه گرفتیم یه هفته هم شمال موندیم سفر خیلی خوبی بود و خیلی خوش گذشت و پر از خاطره بود هاشم جوان خوش مشربی بود و بسیار خوش سفر و کاری نمی کرد که به آدم بد بگذره وقتی رسیدیم همه خونه ما جمع بودن مامان وفریبا شام درست کرده بودن همون شب چمدون ها رو باز کردم و سوغاتی همه رو دادم احساس کردم فرحناز و شهناز ناراحت شدن .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_هفتم بعد از ناهار تو حیاط مشغول شستن ظرفها بودم که دیدم در حیاط و زدن، با لباس خیس و دستای کفی
آقا رفت و آخر شب با ناراحتی برگشت گفت بردمش یه چند وقت خونه مادرش باشه توام اینجا میمونی تا بچه به دنیا بیاد تو اون مدت آقا هرشب میومد خونه مادرش و تو یک اتاق باهم میخوابیدیم یه وقتایی میدیدمش که چشمش به شکم منه و لبخند رو لبشه تو اون مدت خیلی آرامش داشتم تازه حس خانوم بودن بهم دست داده بود، بعضی وقتا شام درست میکردم آقا سر سفره میگفت اگه هرشب تو درست کنی چاقمون میکنی پسرم که به دنیا اومد آقا بال درآورده بود کل فامیل و شام داد گوساله قربونی کرد راضیه دیگه اومد خونه و محسنمو گرفت تو بغلشو گفت خداروشکر بچمون به دنیا اومد دیگه میتونیم ۳ تایی پیش هم زندگی کنیم من فهمیدم منظورش چیه با چشمای التماس وار به آقا نگاه کردم، آقا همون موقع خودش فهمید گفت بچه شیر میخوره به مادر نیاز داره فعلا از این حرفا نزن راضیه با عصبانیت رفت تو اتاق میدونستم قراره دوباره شر به پا کنه فقط امیدم این بود آقا یکم دوسم داره یا دلش به حالم میسوزه نمیزاره برم نگهم میداره محسنمو تو بغلم فشار دادم و گفتم از خدا میخوام هیچوقت تو رو از من دور نکنه فقط زمانی که قراره سربازی بری با بغض بهش نگاه میکردم آقا اومد بالا سرم گفت نگران نباش نمیزارم بری.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_هفتم یه سال دیگه هم گذشت، میدونستم سربازیش تموم شده اما بازم خبری ازش نشد جنگ هم تموم نشده بو
قرص برنج برداشتم تا خودکشی کنم، میخواستم بخورمشون که سودابه اومد تا دید میخوام خودمو بکشم افتاد روم تا خوردم کتکم زد، بعد رفت جریانو به مامان بابام گفت اونا خیلی ترسیدن، بابام بهم گفت خواستگار راه نمیده ولی منم باید رفتار طبیعی داشته باشم قبول کردم، انقدر عاشق رضا بودم که حاضر بودم تا آخر عمر با همون خاطرات کم و کوچیک زندگی کنم دیگه از اون موقع فقط و فقط با یاد رضا سر میکردم و زندگی برام مفهومی نداشت سال ۶۳ برای سودابه خواستگار اومد و ازدواج کرد، دیگه تو خونه تنها شده بودم بابام گفت یه هنر یاد بگیرم تا سرم گرم باشه، منم رفتم از همسایه سودابه که خیاطی داشت، دوخت و دوز یاد گرفتم. سودابه همون سال اول حامله شد و یه پسر زایید، انقدر التماسش کردم تا قبول کرد اسم پسرشو رضا بزاره دیگه دین و دنیام شد پسر سودابه، صبح تا شب میاوردمش پیش خودم، انگار تو صورتش رضا رو میدیدم.. خلاصه جنگ تموم شد اما ما برنگشتیم تهران، چون تو اون همه سال از رضا خبری نشده بود منم باور کرده بودم شهید شد، فقط تو خیالم باهاش زندگی میکردم، انقدر دوستش داشتم که با وجود گذشت چندین سال فراموشش نکرده بودم چند بار دیگه هم خواستگار برام پیدا شد ولی ردشون کردم دیگه زندگی عادی داشتم تا سال ۷۷ که سودابه و شوهرش تصمیم گرفتن زندگیشونو ببرن تهران، ما هم که عجیب وابسته رضا بودیم دوباره تصمیم به برگشتن گرفتیم اسباب کشی کردیم تهران، بابام خونه قبلیمونو فروخت و توی طرشت یه خونه گرفت سودابه و شوهرشم نزدیک ما خونه اجاره کردن با برگشتنمون به تهران دوباره حال و هوای عشق قدیمم اومد تو سرم هنوز مجرد بودم، با خدای خودم عهد کرده بودم مجرد بمونم و در عوض تو آخرت به رضا برسم اما خیلی دلم میخواست یبار دیگه کوچمونو ببینم، دلم میخواست اون جایی که با رضا حرف میزدم ببینم بخاطر همین یه روز بدون اینکه به بقیه بگم حرکت کردم سمت محله قدیممون وقتی رسیدم دیدم اسم کوچه عوض شده اسمشو فامیلی رضا اینا گذاشته بودن رفتم جلو دست کشیدم به تابلوی سر کوچه و شروع کردم به گریه کردن گفتم پس فامیلی رضای من شده اسم کوچه! پس راست میگفتن عشقم شهید شده.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_هفتم بابا نشست رو زمین و گفت واقعا میخوای زن این مرتیکه بشی؟ مادرشو ببین .. چشم دوخته به مال و
بابا خدافظی کرد و رفت . من موندم و احمد و مادرش ، احمد اومد دستمو گرفت و گفت دیگه زن خودم شدی هدی باورت میشه ؟ ولی من هنوز باورم نمیشد یهویی واسه چی تصمیم گرفتم زن احمد بشم . احمد گفت بریم ماشینتو برداریم و بریم تهران گفتم بابام ماشینو گرفت.. مادر احمد گفت یعنی چی که گرفت مگه به نام تو نبود؟ گفتم بود ولی گرفت خودش برام خریده بود . احمد گفت عب نداره با اتوبوس میریم تهران تمام طول راه تا تهران مادر احمد بابامو نفرین میکرد که ماشین منو گرفته و اون مجبور شده با اتوبوس اینور اونور بره وقتی رسیدیم تهران احمد تاکسی گرفت و رفتیم تا خونشون ، یه خونه خیلی قدیمی تو جنوب شهر بود . وارد خونه که شدیم همه اومدن استقبالمون ، بیشتر از بیست نفر بودن و همه منو آبجی صدا میزدن ، با خودم گفتم مگه میشه احمد بیست تا خواهر برادر داشته باشه که فهمیدم زنداداشش و داماداشون هم منو آبجی صدا میزدن. چمدونمو گذاشتم تو اتاق که خواهر کوچیکه احمد اومد جلو و گفت بزار چمدونتو میبرم اتاق خودتون گفتم نه مزاحم نمیشیم همین امروز و فردا میفتیم دنبال خونه.. اینو که گفتم یهو مادر احمد خونه رو گذاشت رو سرش و جیغ و داد که کدوم خونه؟؟ از پسر کارگر من تو این گرونی انتظار خونه هم داری ؟؟ نکنه انتظار داری برات ويلا بگیره ؟ مگه خودت جهیزیه دادی که حالا انتظار خونه و زندگی داری ؟ خیلی بهم برخورده بود رفتم جلو و گفتم اولا که انتظار ويلا ندارم ولی انتظار دارم حداقل یه خونه کوچیک برام رهن کنه، بعدشم بابای من پول داده بابت جهیزیه هروقت خونه آماده شد جهیزیه رو میچینم. یکی از برادرای احمد گفت آبجی اون پول که مادر میگه قراره احمد باهاش تاکسی بخره ، تو دلم گفتم مادرتون غلط کرده . گفتم نه همچین خبری نیست پول جهیزیه من چه ربطی به تاکسی داره ؟ اصلا مگه احمد راننده تاکسیه؟ تو دانشگاهمون کار داره میره همونجا کار می کنه . يهو احمد دستمو کشید تو اتاق و گفت از الان شروع کردی ؟ آره ؟ نشست رو زمین و شروع کرد به کتک زدن خودش... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-•• و طب اسلامی 👇🏻🌱 https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_هفتم بالاخره مراد راضی شد و من شدم پرستار ماهان یک ساله...ماهان پویا! اونقدر وسایلم مختصر بود
اوضاع تا مدتی خوب بود ولی همه چیز همین قدر خوب پیش نرفت..و بازم دردسرا برای من شروع شد... خدمتکار اونجا از من متنفر بود و هر سری با تیکه انداختن به من حالمو میگرفت..ولی دیگه به همینجا ختم نشد...گاهی که دسشویی می رفتم یا کار ضروری داشتم متوجه گریه ماهان میشدم ولی نمیفهمیدم سر چی گریه میکنه... یه مدت خدمتکار خودش گفت ماهان رو حموم میبره و باید ازش حرف شنوی داشته باشم.. منم خواستم رفتارش باهام بدتر نشه و پذیرفتم.. گریه ها و بی قراری های ماهان بیشتر شده بود و همش دوست داشت بغل من باشه تا اینکه یه روز خدمتکار منو صدا کرد گفت با بچه بیا..آقای پویا کارت دارن.. منم رفتم به خیال صحبت ها و سوال جوابای معمول همیشکی که خدمتکار بچه رو گرفت و لباساشو درآورد...گفت ببینید آقای پویا.. ببینید چقدر بچه رو میزنه و نیشگون میگیره!!!! آقای پویا به شدت سرخ شد و عصبانی شد...بهم گفت حیف از این همه محبت خونوادم به تو و هزینه ای که برای پرستاری بهت می دادیم.... من گریه می کردم که به خدا من از گل نازکتر به ماهان نمیگم‌..مثل بچه خودم عاشقشم... این وسط ماهان تقلا میکرد از دست خدمتکار بیاد بغل من..ولی آقای پویا بچه رو گرفت و رفت تا با دقت بدنشو ببینه و بفهمه چی به چیه...به منم گفت تو اخراجی برو وسیله هاتو جمع کن...اصلا نذاشت بهش توضیحی بدم..فایده ایم نداشت توضیحات من... چجوری میخواستم ثابتش کنم... داشتم با دل شکسته از پله ها پایین میومدم که چشمم خورد به دوربین های توی خونه...تقریبا همه جا دوربین داشت به جز سرویسای بهداشتی و اتاق خواب خدمتکار و من .. ساکمو گذاشتم رو پله و برگشتم اتاق آقای پویا...در زدم و گفتم اجازه میدین بیام داخل؟ گفت حتی نمیخوام ببیننتون..لطفا برید.. ولی به حرفش گوش ندادم و در رو باز کردم...رفتم جلو و همه شجاعتمو جمع کردم تا بی گناه بودن خودمو ثابت کنم... گفتم من میرم از اینجا..چشم ولی حق دارم بی گناهی خودمو ثابت کنم..لطفا دوربین های مدار بسته تونو توی هفته اخیر چک کنید...شاید متوجه بشید کبودیای بدن ماهان تقصیر من نیست.. گفتم خدانگهدار و اومدم پایین پله ها..مادربزرگ ماهان میدونست من کاری نکردم ولی به خدمتکار هم اعتماد داشتن...به خاطر همین سکوت کرد..نه چیز بدی گفت نه جلومو گرفت که نرم.. رفتم خوابگاه..همه تعجب کردن از برگشتن من به موسسه..ولی انقدر خسته بودم که گفتم بعدا حرف میزنیم و خوابیدم... نمیدونم چند ساعت خوابیدم از ناراحتی ولی با تلفن آقای پویا بیدار شدم..صدام زدن دفتر و گوشی رو دادن دستم..آقای پویا بود..انگار دستپاچه شده بود و پای تلفن گفت لطفا بیاید اینجا باهاتون صحبت کنم... چمدونمو نبردم..گفتم شاید فقط یه صحبته و بعدش باید برگردم‌‌.. رفتم تو حیاطشون..آقای پویا توی حیاط بود..همون جا به سرعت اومد سمتم و گفت من واقعا متاسفم‌..دو سه مورد توی دوربین ها دیدم که کار خدمتکار خونه س...واقعا متاسفم..لطفا برگردید ماهان به زور خوابیده.. همش بهونه شما رو میگیره... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_هفتم تا چند روز تو شوک بودم، همش منتظر این بودم یکی بهم بگه اینا خوابه... درسته کلی سختی کشید
یه روز بهش گفتم عزیزم، من دوستت دارم ولی فکر میکنم اگه میخوای ازدواج کنی و بچه داشته باشی، بهتره من یه مدت دور باشم ازت.. به هرحال تو نمیتونی هم تو خونه من باشی و هم خونه همسر دیگه ات.. عصبانی شد و گفت چی داری میگی، من میگم نمیذارم ازم جدا شی تو میگی یه مدت ازم دور باشی! سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم، گفتم آره چه اشکالی داره، خیلیا هستن که جدا زندگی میکنن، تازه اینطوری وقت داریم که به زندگیمون فکر کنیم و حتی دلمون بیشتر تنگ میشه واسه هم، درسته که من الان شرایطم برای بچه دار شدن هم مناسب نیست، اما تو نباید ازش محروم باشی، اصلا ازدواج کن بچه دار که شدی دوباره برمیگردیم پیش هم.. داد زد چی داری میگی تو.. فکر جدا زندگی کردنم از سرت بیرون کن و رفت. یکم ته دلم خالی شد ولی نباید کم میاوردم این تنها راهی بود که میتونستم خودمو نجات بدم، پس باید ادامه میدادم. بعد از اون هر وقت که فرصتی پیش میومد بحث رو پیش میکشیدم و سعی میکردم قانعش کنم.. خیلی طول کشید تا راضیش کنم، اونم تو گیر و دار ازدواج مجددش با سارا بود، البته شاید سارا هم متقاعدش کرده بود ولی من به هیچ عنوان دیگه نمیخواستم با سارا صحبت کنم و غرورم رو بیشتر از این بشکنم. حالا که به جدایی راضی شده بود باید به طلاقم ختمش میکردم... راضی شد ولی با چند تا شرط، اینکه من نباید با یکی دیگه ازدواج کنم و مجدد بعد از یه مدت با خودش ازدواج کنم. این شرطا تا حدی براش مهم بود که حتی عکسا و فیلمای ازدواجمون رو بهم نداد.. فقط ماشینم رو بهم داد که اگه جایی رفتم سختم نباشه! وقتی برگه رو امضا کرد تموم این سالهای پر از درد جلوی چشمم اومد، دوست داشتم همونجا بشینم زار بزنم ولی خیلی خودم رو کنترل کردم. محمدرضا موقع رفتن گفت مراقب خودت باش. از پله های محضر که پایین میومدم سارا رو دیدم که تو ماشینش بود و تا پایین رسیدم، رفتن. همونجا نشستم دیگه توانی نداشتم، از یه طرف باورم نمیشد که بالاخره تونستم طلاق بگیرم و از یه طرف خیلی ناراحت بودم. از یه طرف از سارا متنفر بودم و از یه طرف فکر میکردم شاید فرشته نجاتم بوده، فکر اینکه محمدرضا با کمک پدرم تونست به اینجا برسه و همچین کارخونه ای بزنه که باعث بشه سارا فکر کنه لیاقت همچین زندگی ای رو ندارم، و اینکه چقدر محمدرضا زجرمون داد داشت دیوونم میکرد. بابا که تو ماشین منتظرم بود، اومد کمکم کنه، خودم ازش خواسته بودم که تو محضر نباشه. وقتی رسیدیم خونه با هیچکسی حرف نزدم و فقط خوابیدم. کارم شده بود فقط خواب و گریه. پدر و مادرم خیلی نگرانم بودن ولی کاری از دستشون برنمیومد. هیچی غممو تسکین نمیداد فکر عمر از دست رفته ام و اینکه چی بهم گذشت خیلی اذیتم میکرد، تا اینکه یه روز خواستم خودمو راحت کنم، به مادرم گفتم مزاحمم نشن چون میخوام بخوابم، چند تا قرص اوردم و تو آب حلش کردم، کم کم گیجی اومد سراغم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_هفتم در رو‌ باز کردم و وارد خونه شدم. اشکان با نگاهش ازم سوال میکرد. میخواست بفهمه جواب ازمایش
مامانم سریع خودش رو رسوند بیمارستان و به زور من و برد خونه خودشون. ازم خواست تا فعلا برای مدتی کوتاه اونجا بمونم. منم چاره ای جز قبول کردن نداشتم. بابای من و‌ بابای اشکان درگیر مراسم بودن. هممون به شدت داغ شده بودیم.. با اینکه میدونستیم اشکان مریضِ و انتظار این روز رو داشتیم باز هم قبول کردنش برامون سخت بود. گریه های من یک لحظه هم بند نمیومد. نمیتونستم لب به غذا بزنم. اشکان مدام جلوی چشمم بود. مامان سعی میکرد با قرص یا دمنوش ارومم کنه. مدام نگران بچه بود و‌ میگفت به اون رحم کن.. اما من به تنها چیزی که فکر نمیکردم بچم بود. بعد از مراسمِ اشکان از مامان خواستم من رو ‌خونه خودمون ببرن. اولش قبول نمیکردن اما در اخر راضی شدن و مامان گفت که خودش با من میاد. وارد خونه شدیم. مامان که نمیتونست جای خالی اشکان رو‌ ببینه همون دم در ورودی نشست. تک تک جاهای خونه پر از خاطرات اشکان بود.. اونجایی که با هم غذا میخوردیم.. تختش که همیشه خواب بود.. لباس هاش، وسایلش، با دیدنشون قلبم درد میگرفت. همین طور توی‌ خونه دور میزدم و خاطراتش رو با خودم مرور میکردم... یه دفعه چشمم افتاد به یه تکه کاغذی که روی‌ چرخ خیاطی بود.. برش داشتم و‌ دیدم نوشته ای با دست خط اشکان روش هست. جرأت خوندنش رو‌ نداشتم. کمی‌ با خودم کلنجار رفتم و بالاخره بازش کردم. اون نوشته بود: «عشق من.. نفسم.. نازنین بانوی‌ من.. بابت رفتن و ترک کردنت ازت عذرخواهی میکنم.. بابت اینکه این مدت باعث ‌شدم انقدر اذیت بشی و زجر بکشی معذرت میخوام. ممنونم که همه جوره ازم حمایت کردی.. اما دیگه تحملش رو‌ ندارم.. تحمل این همه درد رو‌ ندارم.. تحمل این رو‌ ندارم که ببینم تو ‌اینجوری داری اذیت میشی. هم من هم تو‌ میدونیم که من به زودی میرم. بیماری من روز به روز بدتر و بدتر میشه. تو حقت نیست بخوای این همه درد رو تحمل کنی. اول و آخر که من چند روز‌ یا نهایتا چند ماه بیشتر زنده نیستم و اینجوری زنده موندنم برای تو‌ و هیچ کس فایده ای نداره و چه بسا پر از زحمت هست. پس ترجیح میدم الان برم و بیشتر از این خودم و بقیه رو اذیت نکنم. اینو‌ بدون همیشه دوست داشتم و‌ دوست خواهم داشت. به زودی بچه مون به دنیا میاد مطمئنم تو براش بهترین مادر دنیا میشی.. ولی نازنین یه چیزی ازت میخوام. به عنوان اخرین خواسته، اخرین وصیتم، ازت میخوام با محمد ازدواج‌ کنی. حداقل روی‌ کاغذ هم که شده. دلم‌ میخواد بچم اسمش‌ توی شناسنامه اون باشه. چون مثل داداشم‌ میمونه و بیشتر از هر کسی بهش اعتماد دارم. مطمئنم تا آخر عمر هوای شما رو‌ داره. امیدوارم این خواستم رو عملیش کنی. همیشه دوست داشتم.. دوست دارم و‌ دوست خواهم داشت» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_هفتم - دیگه از درس و امتحان و دانشگاه راحت شدیم. فردا خونه یکی از بچه ها یه پارتی درست و حسابی
_یعنی یه جورایی دلم براش سوخت. به شوهرم گفتم سوارش کنیم. شاید واقعا مشکلی داره و در رو زدم. دختره فوری نشست روی صندلی عقب و گفت آقا تو رو خدا برو.. سرو صورتش خونی بود. به شوهرم گفتم برو توی یه خیابون خلوت ببینیم مشکلش چیه. دختره که اسمش «پرستو» بود جریان رو تعریف کرد. از گریه ها و التماساش معلوم بود دروغ نمیگه. شوهرم بهش گفت خانم پیاده شو، ما دنبال دردسر نمیگردیم. پرستو با التماس میگفت تو رو خدا منو با این سر و وضع و این موقع شب رهام نکنین. بهم کمک کنین. همون موقع بهت زنگ زدم خاموش بودی. پرستو رو اوردیم خونه خودمون. حالا فوری بیا اینجا ببینم چطور میتونیم براش کاری کنیم چون پاش رو کرده توی یه کفش و میگه محاله برگرده خونه شون! پرستو، قیافه فوق العاده معصومی داشت. وقتی برام از خاطرات تلخی که برادرش پدرام تو ذهن و قلبش به یادگار گذاشته بود صحبت میکرد، چشماش خیس میشد و اشک میریخت. میگفت: بخدا من دختر سربه راهی بودم. فقط بخاطر احساس حقارتی که بخاطر داداشم تو من به وجود اومده بود، کارم به اینجا کشید! اون روز هم من و هم نسیم چند ساعت با پرستو حرف زدیم. هم از پدرام میترسید و هم از برنگشتن به خونه. وقتی با اصرار شماره تلفن خونشون رو گرفتم و با مادر پرستو صحبت کردم و پرستو صدای مادرش رو شنید که با گریه میگفت: پرستوجان! تو رو خدا برگرد. من قول میدم نذارم پدارم کاری باهات داشته باشه، دلش نرم شد. وقتی نسیم اشکاش رو از صورت کبودش پاک کرد و گفت: این صبا خانوم رو دست کم نگیر. با زبونش مار رو از لونه ش بیرون میکشه. مطمئن باش طوری با داداشت حرف میزنه که تا آخر عمرت باهات مهربون باشه و گذشته رو جبران کنه. پرستو با چشمای قشنگش نگام کرد و لبخند زد و راضی شد برگرده خونه. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_هفتم مازاده جیغ میزد و به سمت مغازه میدوید. تا رسید می خواست بره تو دل آتیش که جلوشو گرفتند و
بعد از هفتم مازاده دیگه دلش به خونه نبود از باباحاجی خواست، که بره خونه پدرش باباحاجی گفت تو یادگار مرتضی هستی کجا بری؟ ولی حاج خانم که جگر گوشه اش را از دست داده بود خیلی عصبی گفت بره بهتره جلوی چشم ما راه بره ما رو یاد مرتضی میندازه ... با رفتن مازاده به خونه پدری زندگی تلخی را شروع کرد ... تازه عروسی که هنوز کلی از وسایل جهیزیه اش رو باز نکرده بود تا بخواد از آنها استفاده کنه شده بود عروس سیاه پوش ..‌. خواهر و برادرها خیلی نگرانه مازاده بودند، اخلاقش تند شده بود و فقط دنبال مقصر می‌گشت. حاجی چند بار اومد سراغش که احوالشو بپرسه ولی مازاده اصلا دلش نمی خواست هیچ کدومشون رو ببینه. هر دو بار خواهرش رفت جلوی در و گفت که مازاده حالش خوب نیست ببخشید نمیتونه شما رو ببینه. باباحاجی نگرانش بود ، غم از دست دادن مرتضی و بی تابی مادرش .. گوشه گیری مازاده هم شده بود دلیل دیگر نگرانیه حاجی. همسایه ها هم فقط زخم زبون می زدند ، به جای همدردی و مرهم شدن روی غمشون... همه میگفتند تا مرتضی مرد، دختر بدبخت و فرستادن خونه باباش. مازاده نمی تونست تحمل کنه ، میخواست بفهمه چرا مغازه مرتضی آتش گرفته. انگار پیگیری کردن این موضوع باعث می شد که کمتر فکر و خیال کنه و گوشه خونه بشینه و گریه و زاری کنه.. می رفت بیرون از هم جا پرس و جو میکرد. بعد از مراسم مرتضی مامور بیمه اومد برای تحقیقات از همسایه ها و مغازه دارهای محلی اطراف که علت اصلی حریق رو پیدا کنند .. مازاده پا به پای مامور بیمه پیش می رفت و به همه جا شکایت کرده بود . شش ماه تمام مازاده دوندگی کرد ، هر چی بیشتر جلو می رفت کمتر به نتیجه می‌رسید. این قدر از همسایه های مغازه و محلی ها سوال کرده بود که همه از حاجی خواسته بودند جلوی زن مرتضی رو بگیره. حاجی که کارهای مازاده رو باعث بی آبرویی خانوادش میدید یک شب رفت سراغ مازاده. با اینکه میلی به دیدن حاجی نداشت ولی حاجی به اصرار رفت داخل تا باهاش صحبت کنه .. _آخه دختر جان درد و بدبختی خودمون کمه؟ این کارا چیه می کنی ؟ دنبال چی میگردی؟ مقصر چی ؟ مگه با پیدا شدن مقصر مرتضی زنده میشه؟ مازاده جان ، تو جوونی باید زندگی کنی ، من بعد از سال مرتضی جهیزیه رو کامل بسته بندی می کنم و برات میارم. تو خیلی سنت کمه باید زندگی کنی قسمت مرتضی هم اینجوری بوده ... نکن دختر جان نکن ... با آبروی ما و خودت بازی نکن . بزار مرتضی هم در آرامش باشه . ما رو تو دهن مردم ننداز ... گفتم بمون تا سال مرتضی سرزندگیت که قبول نکردی ، همه گفتن دختر مردمو انداختن بیرون ... خونه ات با مرتضی همون شکلیه ، هیچ کس دست نزده اگه دوست داری برگرد خونه خودت اگه نه بزار سال بشه وسایلت رو برات میارم. مازاده فقط گریه کرد ، و گریه کرد و گریه کرد .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#بخش_هفتم باید از یه جایی بلاخره این موضوع و جدایی شروع میشد. به فرشید گفتم نگران نباش، من همه جوره
با اشنایی سمیرا و على خیالم راحت شد. به فرشید هم خبر دادم دیگه نگران سمیرا نباشه.‌‌.سمیرا با على طرح ازدواج ریخته. یه جورایی فرشید عصبانی شده بود ولی گفتم اینجوری راحت تر می تونی جلوی خانواده هاتون از سمیرا خلاص بشی سمیرا از لج با فرشید، به علی که چند وقت بود پیگیرش بود جواب مثبت داد. با تموم شدن درسمون همه مشغول جمع کردن وسایل و برگشتن به شهر مون بودیم. سمیرا میگفت وقتی برگرده على و خانواده اش قراره بیان خواستگاری ، تا مشت محکمی بشه تو دهن فرشید نامرد کتایون هم که بی خبر از همه جا بود ما رو دعوت کرد که حتما بریم خونشون و دوستی ما ادامه پیدا کنه بیشتر وسایل رو همون جا به سمساری فروختیم و پول پیش رو گرفتیم. با چندتا چمدون و چند تا کتاب راهی شهر خودمون شدیم از فرشید خواستم که بیاد تهران، دوست نداشتم حالا که سمیرا برگشته مشهد فرشید اونجا باشه تا فامیل و آشنا کاری کنند که این دو تا به هم برگردند. با رفتن سمیرا فرشید اومد تهران. ازش خواستم یه خونه پیدا کنه تا خودم براش اجاره کنم ولی قبول نکرد. خودم یه خونه نزدیک خونمون اجاره کردم از عمو على خواستم یه کار خوب توی شرکت بهش بده ولی قبول نکرد ، وقتی مخالفتش رو دیدم گفتم خودم می خوام بیام کارخونه و برای خودم کار کنم . کارکنان و افراد رو خودم انتخاب کنم عمو على از همون بچگی نسبت به اینکه نصف کارخانه به اسم منه روی خوشی نشون نمی داد و دل خوشی نداشت ، با این حرف ها و کارها بیشتر عصبانی شده بود...تمام مدت به مادرم فشار می آورد. بالاخره یه روز باید این اتفاق می افتاد ، من بزرگ شدم و کارخونه واسه ی بابامه..عموم فقط شوهر مادرمه نمی تونه کاری کنه. رفتم کارخانه و فرشید رو هم استخدام کردم... دلم نمی خواست دیگه حساب کتابم دست عمو علی باشه. تو خونه هم سعی کردم خیلی باهاش روبرو نشم فرشید از وقتی اومده بود دیگه به مشهد برنگشته بود فقط دورادور شنیده بود که علی با سمیرا نامزد کرده. پدر فرشید خیلی عصبانی شده بود و از فرشید چند بار خواسته بود که برگرده مشهد و جلوی این ازدواج را بگیره ولی بر خلاف خواسته ی پدر ، فرشید گفته بود برای من و سمیرا دیگه موضوع ازدواج تموم شده ست... مثل خواهر و برادریم هیچ علاقه ای جزء این بین ما نیست انشالله خوشبخت بشن. یه جورایی فرشید از خانواده کنار گذاشته شده بود با اینکه اول سمیرا نامزد کرده بود ولی همه فرشید و مقصر اصلی میدونستند.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••