وقتی جوابم می دهی با عشق: جانم!
من صاحب عالی ترین حالِ جهانم
تو خلسه ی تخدیری ِ یک جنسِ نابی
من با تو در اوجِ نشاطم، شادمانم!
کافی ست تا لب تر کنی، باران بگویی!
من آسمانها را به اینجا می کشانم
گنجشک ها بر دامنت سر می گذارند
در سایه سارِ دستهایت، مهربانم!
برفی ترین کوهِ حوالی، شانه ی توست
من برف را از شانه هایت می تکانم
کندوی چشمانت عسل خیزاست وشیرین
زنبورها را از نگاهت می پرانم!
می خواستم از رازِ لبهایت بگویم
قُفلی زده لبهای سرخت بر دهانم!
این ماجرای ما از آخر گشته آغاز
من ابتدای ِ انتهای ِ داستانم!
◍⃟💛◍⃟💜◍⃟💚💚💚
@azsargozashteha💚
#تجربه_اعضا ❤️
سلام درباره اون خانمی که عقد هستن ولی دلشون پیش کس دیگه ای هست تجربه یکی از دوستانمو براش میگم
یکی از دوستان ما ازدواج کرده بود و دوتا بچه هم داشت وتنها مشکلش شغل همسرش بوده که توی شهر دیگه ای بود این خانم یه فامیلی داشتن که مدام دیدنش میرفته و باهاش گرم میگرفته تا اینکه به خودشون اومدن دیدن عاشق هم شدن(البته از قبل هم همو میخواستن ولی با ازدواج خانم به ظاهر فراموش شده بود ) خلاصه کنم خانم طلاق گرفت و آینده دوتا بچه اش افتاد دست شوهرش که به خاطر شغلش خیلی کم میتونست برا بچه ها وقت بزاره و این خانم و آقا با هم ازدواج کردن و بچه دار شدن ولی بعدش خیلی راحت دقیقا وقتی که همه از بیرون زندگی اینا رو نگاه میکرد و غبطشونو میخورد اون آقا به خانمش خیانت کرد و پای کارش موند و اون خانم حق اعتراض هم نداره چون تا میاد چیزی بگه گذشتشو خیانت به شوهر اول و بچه هاشو میزنن تو سرش بیچاره داره میسوزه و میسازه...
خانم عزیز شاید الان خیلی راحت به شوهرت خیانت کنی و بری دنبال عشقت ولی اون خدایی که باید آیندتو بسازه و عشقت و پایدار کنه وعده داده هیچ کار شما بی نتیجه نیست و چه بسا نتیجه خیانت ،خیانت باشه...
@azsargozashteha💚
#پرسش_اعضا ❤️
سلام
من یه دختر ۲۱ساله ام که خواستگار زیاد داشتم
الان یه موقعیتی برام پیش آمده که از نظر موقعیت مالی و فرهنگی بسیار موقعیت خوبی دارند
پسره درحال تحصیل برای دادستانی و درآینده قاضی بشه و از نظر موقعیت مالی خونه و ماشین همه چی دارند و از نظر اعتقادی و اخلاقی هم مورد تایید خودم و خانواده هستند
فقط قد اقا پسر یه پنج سانت از من کوتاه تره
سوالم از عزیزان این هست که این بعدا مشکل نمیشه تو زندگی من؟ کسی هست تجربه ی این شکلی داشته باشه؟
ایدی ادمین 👇🌹
@habibam1399
لطفا پاسخ ها کوتاه باشد
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#پرسش_اعضا ❤️ سلام من یه دختر ۲۱ساله ام که خواستگار زیاد داشتم الان یه موقعیتی برام پیش آمده که از
#پاسخ_اعضا ❤️
سلام درارتباط با اودختری که خواستگارهمه چی تموم داره وای فقط قدش کوتاه است
اگرشخصیت ظاهربین داری حتما به یه تیکه که کسی بهت بندازه بهم میریزی پس قیدشوبزن
ولی اینوبدون چیزی که اصل هست برا خوشبختی اخلاق،فهم ودرک وبعدازاون هم هموکفوبودن ،خداروشکرازنظرمالی همکه خوبه پس لگدبه بختت نزن
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
با سلام خدمت عزیزان 🌹
در مورد دختر خانمی که گفتن خواستگارشون قدشون کوتاهه گلم از نظر من هیچ اشکالی در زندگی ایجاد نمیکنه
خودم هم برادرم قدش از زنداداشم کوتاه بود ولی الان زندگی بسیار خوبی دارن ❤️
انشاالله که مشکلی نیست و براتون ارزوی خوشبختی دارم 😊
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
اون خانمی که گفتن خاستگار خوب دارن ولی قد شوهرش کوتاهتر از قد خودشه
عزیزم منم قدم از شوهرم بلندتره
ولی اصلا برامون مهم نیست خیلی هم عاشق هم هستیم.
کفش پاشنه دار نپوش و اصلا هم به این چیزای پیش پا افتاده فکر کن و ایندتو خراب نکن
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام
درمورد سوال دخترخانمی که خواستگارشون را گفتن قاضی میشه و همه چیزش خوبه فقط قدش ۵سانت از شون کوتاهتر هست مشورت خواستن
خدمتتون عرض کنم
خاله من از همسرش حدودا ۱۰ سانت بلند تر هست زندگی بسیار خوب و خوشی دارن شوهرخاله ام بسیار مرد خوبی هست که به نظر کسی نمیاد قدش کوتاهتر از خاله ام هست
بنظرمن این ایراد نیست
ان شاءالله خوشبخت بشین
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
عزیزم اگر هدف شما زندگی باشه این چیز ها اذیت نمی کنه آدم را به شرط اینکه واقع بین باشید .حرف مردم تمومی نداره شما به آینده خودت فکر کن.وگرنه که کوتا ه قدی عیب بزرگی نیست .
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام
دختر خانم گل که قد خواستگارت کوتاه هست
عزیزمن انقد زندگی فراز ونشیب داره
انقد مسئله هست که این مسئله بی اهمیت ترین ان ها باشد
ادم انقد فکرها (فانتزی های)رنگ رنگ دارد اول زندگی ولی وقتی افتاد تو جریان زندگی متوجه میشود که این تفکرات باید در همان تخیلات مجردی بماند
ان شاءالله خوشبخت شوی
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام عزیز من تعجب میکنم تمام حسنهای خوب در این آقا هست شما گیر به ۵ س قد که کوتاه هست دادید تو فامیل ما هست زندایی خودم ۲۵ الی ۳۰ س بلندتره داییم هست ولی چه زندگی دارن بچه های موفق هیچ مشکلی ندارن یکی از دوستام هم خودش همیشه کفش اسپرت میپوشه که با شوهرش هم قد باشن خیلی هم خوشبخت هستن اینو ملاک ندون اگر اخلاق خوبی داره خودش یک دنیاست
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام درمورد اون خانمی که گفتن قد خواستگارشون ۵سانت کوتاهتر از خودشه خواستم بگم قد خودخانم چنده؟شاید قد خودتون بلند باشه😅اون بنده خدا قدش خوب باشه بعدش هم آدم عاقل به خاطر ۵سانت قد بقیه مزیت های خواستگارو نمیزاره کنار
ظاهر خیلی مهم نیست مهم باطن آدماست خیلیا هستن مرداشون خوش قیافه قدبلند ولی هزار جور مشکل دارن اگه خواستگارتون اخلاق و شغل خوبی داره قبول کن به اون چند سانت هم گیر نده😅 انشالله خوشبخت بشی
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در مورد اون خانمی که قد خواستگارش پنج سانت کوتاهه
بیا و جان من بگو جدا مشکلت اینه؟😂
وایییی حیلی خندیدم خدایی ببخشید . دست خودم نبود .
آخه عزیز من قد چه اهمیتی داره؟ نون میشه ؟ آب مبشه ؟ تفاهم و عشق میشه ؟ نه که نمیشه . اونم چی ؟ فقط پنج سانت ؟😂😂
نه برو دنبال چیزای دیگه بگرد .
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام درباره اون خانمی که درباره تفاوت قد پرسیده بودن
من از شوهرم بلند قد تر بودم سه سانت تقریبا، روز عقد و عروسی دقت داشتم که کفش بی پاشنه بپوشم که به چشم نیاد.آخه جزو معیارام هم نبود
الان دو بار زایمان کردم و گودی کمر دارم دیگه هم قد شدیم😁 ولی حالا وزنم ازشون بیشتره
مهم دله و ایمان و اخلاق این چیزا که مهم نیس
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام در مورد اون خانمی که گفتن خواستگارشون قدش از ایشون کوتاهتر هست عزیزم تو این زمونه همه دنبال یه فرد خوب وشایسته وچشم پاک وبا شغل ومیگردند اینها ملاک زندگی هست ماشالا این اقا تحصیل کرده اینده شون مشخص واز همه نظر میدونی که صبح نمیره دنبال یه زن دیگه ای !!! برو خداراشکر کن که همچین خواستگاری داری
@azsargozashteha💚
#تجربه_اعضا ❤️
سلام میخوام در جواب اون خانمی که خواستگارش کوتاهتراز خودش هست بگم من وهمسرم هم قد هستیم ۱۶۰سانت
من اولش برام مهم نبود ولی بعدا بارها این مساله اذیتم کرده
اینم بگم الان ۲۰سال از ازدواجم میگذره الان بعد۲۰سال دیگه انگار برام مهم نیست
چون واقعا عاشق همسرم هستم چون خیلی خوب و مهربونه اوضاع مالیش هم بد نیست تلاش میکنه برای زندگی وپیشرفتمون
نمیدونم به خاطر بالا رفتن سن هست یا به خاطر علاقه
یا به خاطر اینکه متوجه شدم خوبی همسرم از اینکه قدش کوتاهه مهمتره
دیگه از اینکه باهاش قدم بزنم احساس خجالت ندارم از اینکه به دیگران معرفیش کنم ابایی ندارم
البته اول ازدواجم هم همینجور بودم اما به خاطر برخی رفتارهای اطرافیان در برهه هایی برام مهم میشد
وخیلی آزار میدیدم بابت اینکه چرا به این مساله فکر نکردم و بی توجه بودم
من از لحاظ زیبایی خیلی زیبا هستم وهمه فامیل توقع داشتن شوهرم از هرلحاظ عالی باشه
گاهی که احساس میکردم توقع دیگران در این مورد برآورده نشده احساس شکست میکردم
اما وقتی که منم تو زندگی دیدمو عوض کردم که باید برای خودم زندگی کنم و اینکه بالاخره زندگیمون با تلاشهای هردومون پیشرفت کرد خیلی احساس بهتری پیدا کردم
دیگران ممکنه اولش تو ذوق بزنن اما وقتی خوشبختی شما رو ببینن واینکه شما زندگی خوب وراحتی دارین و البته همسرتون دوستون داره واخلاق و ادبش هم به دیگران ثابت بشه دیگه حتما تاییدش میکنن
البته اگراین مساله الان از درجه اهمیت بالایی براتون قرار داره وقد جزو اولویتهاتون هست
لطفا اینکارو نکنید چون قطعا بعدا هم براتون مشکلساز میشه و دلسردتون میکنه
ولی اون موقع شما حق ندارید بابت این موضوع همسرتون رو تحقیر کنید
وسرناسازگاری بزارید از الان سنگاتونو با دلتون وابکنید
@azsargozashteha💚
#پرسش_اعضا ❤️
:
سلام میشه مشکل منو تو گروهتون بزارین
من یه برادر دارم که هشت سالشه.اما از انواع و اقصام بیماری ها رنج میبره😔.
مهم ترینش اینکه که نمیتونه راه بره و لکنت زبون داره.
من همیشه سعی میکنم کمکش بکنم.و اونم خیلی بهم وابسته شده.اما پدرم خیلی از برادرم خوشش نمیاد.
خیلی بهش تیکه میندازه و تحقیرش میکنه.منم همیشه پشت برادرم در میام و برای همین پدرم با منم سر لج افتاده.😒😒
واقعا نمیدونم چیکار کنم.برادرم اعتماد به نفسشو کاملا از دست داده.و خیلی هم ترسو شده تا جایی که میترسه تنها بخوابه و بغل من میخوابه.مادرم به فکرش هست اما بخاطر پدرم خیلی طرفش نمیره.😕
چندبار که با پدرم تو خونه تنها شد بعدش خیلی میترسید.میترسید تو خونه با پدرم تنها بشه.نمیدونم واسه چی هرچیم بهش میگم هیچی بروز نمیده.فقط امیدوارم اون چیزی که تو ذهنمه واقعی نباشه.اخه پدرم هم ادم خیلی مذهبی هست.
واقعا گیج شدم اگر بخوام جایی برم گریه میکنه که از پیشش نرم.منم دیگه بخاطر اون هیچ جا نمیرم.دوتا برادر دیگه دارم اما پیش اونا احساس راحتی نمیکنه.از طرفی پدرم میگه دیگه بزرگ شده و نباید پیشت بخوابه.نمیدونم از سر لجبازی اینارو میگه یا...
میشه بهم بگین باید چیکار بکنم؟برادرم کاملا اعتماد به نفسشو از دست داده.گاهی میبینم الکی گریه میکنه.خیلی بهونه گیر شده.خودمم دیگه بخاطر اون جایی نمیرم.با پدرمم شدیدا مخالفم و مشکل پیدا کردم.از طرفی کسی رو تو محل زندگیمون نداریم که از اقواممون باشه و با پدرم صحبت کنه.برادرم که ناراحته زندگی به کام خودمم تلخ میشه.فقط وقتی من پیشمم احساس امنیت میکنه.لکنت زبونشم جدیدا بیشتر شده.وقتی گریه میکنه جیگرم خون میشه دیگه تمرکزمو رو درسم از دست دادم.
دیگه دارم از همه چیز و همه کس ناامید میشم.بالاخره منم دخترم زندگی خودمو دارم احساساتی ترم.احساساتم له میشه وقتی پدرم تحقیرش میکنه😢😢.
اگر من فردا روزی ازدواج کردم نمیدونم باید با برادرم چیکار بکنم.تاحالا چندتا خاستگار داشتم که بخاطر اون بهشون جواب منفی دادم.وقتایی که خاستگار برام میومد کلی گریه میکرد و خواهش میکرد که از پیشش نرم با اینکه بهش اطمینان دادم که از پیشش نمیرم.ولی باز بی قراری میکنه.دیگه حتی نمیزارم خاستگارام بیان.ندیده جواب منفی میدم.
لطفا بگین چیکار باید بکنم😥؟؟؟
دارم داغون میشم😔دلم برای خودم و برادرم مخصوصا برادرم خیلی میسوزه😔😔😔😔😔
ایدی ادمین 👇🌹
@habibam1399
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصت قاعدتا باید دلم براش میسوخت دل سوختم داشت ولی من لذت میبردم از این وضعیت و از این حالش.
#قسمت_شصتو_یک
وقتی صدای جیغ بلند مادرشوهرمو شنیدم، دویدم سمت اتاق و دیدم مهسا بیهوش دراز به دراز افتاده روی تختش،
مادرشوهرمم میزنه توی گوشش و با جیغ و گریه صداش میکنه...
به قرصای دیازپام کنار تخت نگاه کردم!..
مهسا خودکشی کرده بود...
به مادرشوهرم نگفتم که وحشت نکنه،
گفتم فشارش افتاده حالش بد شده..
و زنگ زدم به اورژانس بیان ببرنش.
قرصارو به پزشک اورژانس نشون دادم،
مهسا پرستار بود و خوب میدونسته چقد بخوره که بمیره یا چقدر بخوره که فقط توجه هارو به خودش جلب کنه..
بردنش بیمارستان، مادرشوهرم مدام بیقراری میکرد و میگفت دیدی دیدی بخاطر پسره بیشعور خودشو چیکارکرد؟
کم کم سهیل اومد، دنبال بهونه بود، یقه منو گرفت و گفت نقشه ات نتیجه داد.. خواهرمو به کشتن دادی، خوبی الان حالت خوبه؟
هولش دادم عقب و گفتم اون خودش این بلا رو سر خودش آورد، یه ذره ام دلم به حالش نمیسوزه.. توی عوضی چی که سه ماه تمام منو تو خونه حبس کردی دیوونه شدم اون همه بلا سرم اومد؟ دستتو بکش عوضی..
عقب عقب رفت روی زمین نشست و جلوی صورتشو گرفت و شروع کرد به اشک ریختن
گفتم بریز، تقصیر خودته، صبا ارزششو داشت مادرت سکته کنه؟ الان گریه کنه؟ ممکنه یه سکته دیگه بکنه.. خواهرت رو تخت بیمارستان افتاده..
کنارش نشستم و گفتم میدونم الان وقتش نیست، ولی همه این اتفاقا بخاطر منه.. بیا بریم راحت طلاقم بده و این قائله رو تموم کن.
داد زد الان وقت این حرفاست؟ بزار ببینیم چه بلایی سر مهسا میاد
گفتم نگران نباش معدشو شست و شو دادن الانم بهوش اومده گرفته خوابیده سالمه سالمه!
من و سهیل برگشتیم خونه و مامانش توی بیمارستان پیشش موند،
راستش از تنهایی با سهیل میترسیدم..
رفتم توی اتاق مهسا و درو از داخل قفل کردم،
به خودشم گفتم سهیل من با تو امنیت جانی ندارم خصوصا امشب که انقدر عصبی ای..
حتی با خودم فکر کردم در لوله بخاری یه چیزی بزاره بکشتم برا همین توی اون سرما بخاری اتاقو خاموش کردم و گرفتم خوابیدم.
خیالم انگار جمع شده بود یه ذره ام از کرده ام پشیمون نبودم
به شقایق پیام دادم و همه چیزو گفتم، باورش نمیشد دختره ی احمق بخاطر پرهام این بلا رو سر خودش آورده باشه،
شقایق هم به پرهام پیام داده بود و گفته بود من رابطه ای که پشتش یه دختر بخواد بمیره و آه و ناله و نفرین پشتش باشه رو نمیخوام...
پرهامم گفته بود مهسا بار اولش نبود که اینکارو برا برگشتن من میکرد، نمیدونم چرا نمیخواد بفهمه ما هیچیمون بهم نمیخوره، کلا روانیه مدام گوشیمو چک میکرد
اون یه ماهیم که باهم بودیم مدام دنبال دعوا بود، یبار یکی از خانمای همکار آزمایشگاه که باهام شوخی کرد رو محکم زد در گوشش.. اخه این رفتار یه آدم تحصیل کرده است؟
حالا میفهمیدم اون حرفایی که سهیل پشت سر صبا به من میزده در واقع صبا نبوده! مهسا خواهر خودش بوده که سر پسره میاورده و سهیل الکی به من میگفته صبا ال کرد بل کرد...
طرفای چهار صبح بود که به سهیل پیام دادم ببین سهیل دیدی چه بلایی سر خواهرت اومد با وجود من؟؟ دیدی مادرت سکته کرد؟
دیدی معلوم نشد چیکار کردی سر این عشق و عاشقی مسخرتون که بهنامم خودشو کشت؟ خسته نشدی؟ هنوز میخوای ادامه بدی؟
بیا فردا بریم توافقی برای همیشه جداشیم و همدیگرو نبینیم، بیا تا تلفات بیشتر ندیدیم تمومش کن.
میدونستم سهیل خوابه و این پیامو صبح میبینه...
@azsargozashteha💚
#پرسش_اعضا ❤️
با سلام خانمی هستم ۴۰ ساله وکارمند. ۲۰ سال پیش با همسرم که کارمند بود ازدواج کردم ودوتا فرزند دارم مشکل من این هست که باوجودی که همسرم در موقع ازدواج هیچچیز از خود نداشت وخانه وماشین را با حقوق دو نفری مون خریدیم مدتیه میگه من از تو خوشم نمیاد تو برو تونه بابات تا دادگاه حقت رو میدم واگه نری من از خونه میرم متاسفانه فشار به من میاره که ازت
خوشم نمیاد یااز خونه برو یا میرم خونه جدا میگیرم که قبلا هم خونه جدا گرفت
با بد بختی اومد خونه رو پس داد . حاصل عمر من که کارمند هستم به عنوان خانه وماشین به اسم همسرم هست وایشون با این روش میخواد هیچی به من نده در ضمن پسرم رو که به سن بلوغ رسیده تو فشار میزاره باید ازدواج کنی تا مانع سر راهش نباشه ادمین لطفا بزار تو کانال . از تمام کسانی که میتوانند به من کمک کن خواهش میکنم راهی جلوی پای من بزارن من جوانی وعمرم رو و تمام حقوقم رو به پای زندگی این آقا ریختم حالا با دو بچه چکار کنم؟؟؟ لطفا کمکم کنید
ایدی ادمین 👇🌹
@habibam1399
@azsargozashteha💚
#داستان_زندگی_اعضا ❤️
#بخش_اول ✅
سلام میخوام قصه ی زندگیمو تعریف کنم
امیدوارم که خسته نشید و راه حل بدین؛
من ۱۰ ساله که ازدواج کردم ویک دختر ۸ ساله دارم مشکلم با خانواده ی شوهرم هست که اصلا دوست ندارم باهاشون رفت و آمد کنم که برمیگرده به اخلاق و رفتار خودشون
روزهای اولی که ازدواج کردیم خیلی خوب بود همه منو دوست داشتن بخصوص پدرشوهرم ؛ برای هر کاری از من مشورت میگرفتن و خلاصه بدون من آب نمیخوردن خداییش منم کم نمیذاشتم احترامشون خیلی داشتم تا اینکه رفته رفته چند ماه از زندگیمون گذشت و ما هنوز توی یه اتاق کنار پدرشوهرمم اینا زندگی میکردیم حس حسودی خواهرشوهر و برادرشوهرم کم کم زیاد میشد و نیش و کنایه ها شروع شد؛ خونه ی خودمون رو کم کم شروع به ساختن کردیم ولی چون درامد آقام زیاد نبود طول میکشید و ما مجبور بودیم پیش خانواده شوهرم زندگی کنیم تا خونه آماده بشه
یه سالی بعد من باردارشدم و جاریمم همزمان با من باردار شد البته فاصله ی سنی دخترامون یه ماه بیشتر نیست بچه ی اونا یه ماه زودتر بدنیا اومد ولی حرفها و نیش هاشون بیشتر شد چون من از هر لحاظ از خانواده ی اونها بالاتر بودم ( هم از لحاظ فرهنگ و تحصیلات و خانواده) از راه هایه دیگه ای برا ضربه زدن وارد شدن مثلا میگفتن فلانی چشماش شوره و بچه ی ما رو چشم میکنه خواهرشوهرمم حرفاشون تایید میکرد در صورتیکه یه ماه بعد بچه ی من بدنیا اومد از هر لحاظ که بگم دختر من از دختر اونا سرتر و خوشکل تر بهتر بود دلیلی برای این حرفاشون نمیدیدم؛ یه روز که خیلی دلم شکسته بود ازشون رفتم پیش مادرشوهرم بهش گفتم این حرفاشون برام سنگینه بچه ی من از هر لحاظ بگم از بچه ی اونا سرتره ( وقتی هیچ امتیازی بیشتر از بچه ی من نداره چرا باید به چشم من بیاد خداشاهده یه بارم به دل من ننشسته ) اوایل خیلی خوب بود بعدا با دخترش اینا هم دست شد و نمیدونم این مسئله رو چجوری براشون گفته بود که آتش کینه چند برابر شد و دیگه نیش و کنایه ها چند برابر شد واقعا داشتم زیر اون همه فشار له میشدم شبها خواب نداشتم، افسردگی گرفته بودم ، به جنون کشیده شده بودم بخدا حتی فکر خودکشی به سرم میزد؛ آقامم همیشه دلداریم میداد ولی چه فایده اصلن زبون نداشت که یه بار جلوشون وایسته که این چه حرفایی هست که میزنین چون خیلی خجالتی هست و احترام نگه میداره من از دستش کلافه میشدم که یه چیزی بگو میگفت ولش کن به حرفاشون گوش نده ولی من کنارشون بودم هر چقدر هم که میخواستم بی محل کنم نمیشد خلاصه حرفاشون میشنیدم اون سالها سخت ترین سالهای عمرم بود .
کم کم دخترم بزرگ شد اما حرفای اونا ادامه داشت خیلی گریه میکردم شوهرم بخاطر من یه سالی خونه ای جدا اجاره کرد رفتیم جدا ( کاش از همون اول پول اجاره میدادیم ولی جدا میرفتیم) تا اینکه خونمون آماده شد؛ ولی حرفا ادامه داشت و من همچنان دلم خون بود ولی کم میرفتیم بهشون سربزنیم تا اینکه یه بار دختر برادر شوهرم توی باغ ....
#ادامه_دارد ✅
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#پرسش_اعضا ❤️ : سلام میشه مشکل منو تو گروهتون بزارین من یه برادر دارم که هشت سالشه.اما از ان
#پاسخ_اعضا❤️
سلام در مورد اون دختر مهربونی که داداش هشت سالش مشکل داره میخوام بگم ...منم جای شما بودم هیچ وقت برادرمو رها نمیکردم
میخوای ازدواج کنی که چی بشه به نظر من درستو خوب بخون که بتونی یه شغل خوب داشته باشی و با خیال راحت از برادرت مواظبت کنی
اون مذهبی بودن هم بخوره تو سر پدری که با فرزند ناتوانش اینجور برخورد میکنه مگه دست خودش بوده که نمیتونه راه بره یا لکنت داره ..اگه امام جماعتی در محل دارید یا کسی که پدرتون قبولش داره بگید با پدرتون صحبت کنه ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام به اون خواهر مهربونی که به فکر برادر مریضش بود و به اون میرسید اول بگم که خدا اجرتو بده که به فکر بچه مریض هستی واقعا دلم خیلی سوخت برای برادرت و گریه هم کردم برای تنهاییتون😭خدا انشالله تواین روزهای عزیز خودش به برادر بیمارت کمک کنه وشفای عاجل بده برادرزاده منم نمیتونه راه بره ولی باباش خیلی باحوصله و مهربونه چیزی بهش نمیگن که نکنه دلش بشکنه انشالله خدابه بابای شماهم دل بزرگ بده تا به بچه اش برسه به خودت هم یه زندگی خیلی خوب قسمت کنه😍
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام
عیدتون مبارک
در پاسخ خانمی که برادر کوچیکشون مشکل جسمی دارن
وقتی پیامشون میخوندم احساس کردم که ایشون یه فرشته اس واقعا میخوام بگم خسته نباشید ادامه بدین برادرتون خیلی بچس هنوز هرچند که بنظر میاد خودتون سن زیادی ندارید
اجرتون با خدا انشالله پدرتون هم متوجه اشتباهش میشه وتوبه میکنه بخاطر رفتارش
التماس دعا برای من خیلی دعا کنید شما ❤️ خیلی پاکی دارید دعا کنید خدا به من بچه سالموصالح بده
ممنون
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام خواستم به اون دخترخانومی که برادرکوچکش مریضه ولکنت گرفته بگم بهتره شما بایکی از بزرگترهای عاقل ومورداعتماد پدرتون موضوع رو درمیان بگذارین تا دلیل رفتارهای نادرست پدرتون معلوم بشه و اگه رفتار اطرافیان شما خوب باشه کم کم لکنت زبان که ناشی از فشارعصبیه ازبین میره وان شائ الله بیماری های دیگری هم که میگین اگه جنبه عصبی داشته باشه ازبین بره توکل به خداکنین وتوسل به حضرت زهرا (سلام الله)وسایر معصومین خیلی موثره امیدوارم مشکل همه گرفتارها حل بشه
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام وقت بخیر
در مورد اون خانومی که یه برادر بیمار دارن؛
من شما رو بخاطر از خود گذشتگی و محبت بی دریغتون برای برادرتون تحسین میکنم و پیشنهادم اینه که شما اول سعی کنید رابطه بین والدین و برادرتون رو با کمک مادرتون بهتر کنید ( یه راه خوبی که سراغ دارم اینه که شما ظرفی رو از آب پر کنید و با وضو در اتاقی که سکوت باشه ببرید و 30 مرتبه سوره قدر رو بخونید وبه آب فوت کنید و از این آب 40 روز هر روز به خانواده بدید بخورن و مواظب باشید یک قطره اش جایی نریزه و فقط خورده بشه تا محبت و آرامش به خونتون برگرده انشالله) و البته کمی نسبت به پدرتون خوش بین باشید
و دوم اینکه خواستگاری که براتون میاد رو بعد از اینکه مطمئن شدید فرد مناسبی هستن قبول کنید و موقع صحبتای اولیه در مورد شرایط برادرتون براشون توضیح بدید که لازمه هر روز به برادرتون سر بزنید تا وقتی که یواش یواش وابستگی برادرتون به شما کم بشه انشالله قبول میکنن.
ودر آخر اینکه حتما یه هنر دستی مثل مجسمه سازی رو با کمک کلاسهای مجازی به برادرتون آموزش بدید تا حال روحی بهتری پیدا کنه.
از خداوند براتون آرزوی خوشبختی میکنم.
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_یک وقتی صدای جیغ بلند مادرشوهرمو شنیدم، دویدم سمت اتاق و دیدم مهسا بیهوش دراز به دراز ا
#قسمت_شصتو_دو
صبح ساعت ده رفتم دم اتاق سهیل ولی نبود رفته بود سرکار
به مادرش زنگ زدم و حال مهسا رو پرسیدم
گفت خوبه و فردا مرخص میشه،
راستش اینکه یه روز دیگه بخوام با سهیل توی این خونه تنها باشم برام کابوس بود، ازش میترسیدم هر بلایی ممکن بود سرم بیاره
گاهی فکر میکنم چجور با این آدم این همه مدت زندگی کردم بدون اینکه به ذات واقعیش پی ببرم
برگشتم خونه بابام، چیزی از اتفاقا نگفتم نمیخواستم نگرانشون کنم فقط گفتم دلم براتون تنگ شده اومدم بهتون سر بزنم.
مدام به مادرشوهرم زنگ میزدم ببینم برگشته یا نه
خلاصه همون شب مهسا برگشت، نمیخواستم دل زن بیچاره بشکنه منم برگشتم خونه
انقدر گریه کرده بود که چشماش مشخص نبود،
دستمو گرفت و گفت میبینی من چه بدبختم؟ اینا همشون اینجورین، اصلا عروس این خانواده شدم بختم سوخت، بچه هاشم عین خودشونن، همشون یه رگ دیوونگی دارن، تا کی از دستشون بکشم؟
چندباری خواستم بگم منم اومدم اینجا زندگی میکنم چون سهیل برای طلاقم باج خواسته و من بهش ندادم ولی نمیخواستم یه غصه به غصه های دیگش اضافه کنم، نمیدونستم تصمیم سهیل چیه..
از سرکار اومد و برگشت رفت پیش مهسا،
گفت میخوام پیشش بمونم
اینا خیلی وابستگی روانی بهم داشتن و به هیچکس غیر از خودشون دوتا اهمیت نمیدادن، پدرشونم که اصلا مهم نبود دخترش چه بلایی سر خودش آورده، فقط اومد خونه و پرسید زندست؟
وقتی گفتن اره انگار خیالش جمع شده باشه برگشت رفت پای بساطش...
مادرش به من نگاه کرد و اروم گفت میبینی روزگار منو؟
اشک از گوشه چشمش چکید و گفت زنی که پشت و پناه نداره باید بمیره، به درد مردن میخوره، یه خانواده خوب یه پدری مادربزرگی چیزی که هوامو داشته باشه ولی من محکوم شدم تا ابد اینجا زندگی کنم، تو تنهایی...
نمیدونم چم شده بود که منم باهاش اشک میریختم...
یاد بلاهایی که سهیل سرم آورده بود افتاده بودم،
بغلش کردم و هق هق باهم گریه میکردیم،
اون شب گفتم من پیش شما میخوابم،
با اینکه کار هرشبم پیام دادن به شقایق بود که ببینم رابطش تا کجا و چطور پیش رفته و چیکارا کرده اما اون شب شب بخیر گفتم و کنار مادرشوهرم جا انداختم و باهم خوابیدیم.
چرا من قبلا از این زن متنفر بودم و الان به یکباره مهرش به دلم نشسته بود نمیدونم..
دوباره صبح به سهیل پیام دادم گفتم لطف کن بیا با تصمیمی که گرفتم موافقت کن تو چته سهیل؟
میدونستم سرکاره، بهش زنگ زدم، جرات نداشتم باهاش روبه رو شم راستش ازش میترسیدم..
نمیدونم اشک مادرش بود یا هر چیزی که اون شب بین سهیل و مهسا اتفاق افتاده بود یا نقشه بود که سهیل گفت باشه قبوله.. توام مهرتو میبخشی؟
با ذوق گفتم همشو میبخشم، من نیازی به مهریه تو ندارم، خداروشکر بابام انقدری زیر پام ریخته که نیازی به چندرغاز سکه تو نداشته باشم.
گفت ببین درست صحبت کن اومدیو نسازیا
گفتم باشه باشه ببخشید هرچی تو بگی ولی من باج نمیدم هیچ پولی بهت نمیدم، فقط طلاقم بده...
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#داستان_زندگی_اعضا ❤️ #بخش_اول ✅ سلام میخوام قصه ی زندگیمو تعریف کنم امیدوارم که خسته نشید و راه ح
#ادامه
#بخش_پایانی ✅🌹
تا اینکه یه بار دختر برادر شوهرم توی باغ یه پشه ای چیزی چشمشو نیش زده بود خبر اومد که چشم بچه خیلی وضعش خرابه باورتون نمیشه سه بار توی شهرهای مختلف چشم بچه رو عمل کردن ولی خوب نمیشد ؛ دنیا دارمکافاته چون دل منو شکسته بودن یه روز جاریم میگفت نمیدونم تقاص چه گناهی رو داریم پس میدیم خدایا دیگه هر گناهی بوده کافیه اینقدر عذابمون نده خسته شدیم( من هیچی نگفتم ولی توی دلم گفتم افترا بستن به مومن چیز کوچکی نیست )
قربون خدا برم چنان زهر چشمی بهشون گرفت که برادرشوهرم دهنش بسته شد دیگه حرفایی که میزد تموم شد ولی موند خواهرشوهرم
خواهرشوهرمم عروس شد ولی هنوز با اینکه پنج شیش سالی از زندگیش میگذرا بچه دار نشده البته یه بار سقط کرده یه بارم یه بچه ی فلج بدنیا آورد چهارروزه بود که از دنیا رفت مشکل خاصی هم با شوهرش نداشتن یعنی وقتی آزمایش ازدواج داشتن با قرص حل شد و عروسی کردن؛ الان باورتون نمیشه افسردگی گرفته هر دکتری که فکرشو بکنید رفته دکترا میگن هیچ مشکلی نداری و باید باردار بشی و بچه ی سالم داشته باشی اما همچنان منتظره و توی هر امامزاده ای رفته نذر و نیاز کرده شوهرشم خیلی بچه دوست داره میگه برام دعا کنین یه بار میخواستم بهش بگم به جای دعا کردن دل مومنی رو که شکستی از خودت راضی کن تا خدا بهت بچه ی سالم بده؛ با اینکه من الان توی خونه ی خودمم و زندگیم از هر لحاظ بگم خوبه ( متوسطیم ولی دستمون به دهنمون میرسه) هم آقام هم دخترم خیلی خوبن ؛ بازم دوست ندارم برم خونه ی پدرشوهرم ، فقط چندماهی یه بار برای مراسم هاشون یا مثلا عیددیدنی میریم سریع برمیگردیم ولی اصلن دوست ندارم باهاشون رفت و آمد کنم چون مرور گذشته برام واقعا سخته به آقامم میگم من نمیام ولی تو برو اونم زیاد نمیره میگه با هم میریم منم چون زیاد حرف شنیدم دیگه دل و دماغ ندارم که برم
الانم به اصرار دختر برا بچه ی دوم اقدام کردم و باردارم😊بیشتر وقتمو توی خونه با دخترم میگذرونم و با خانواده ی خودم رابطم خیلی خوبه با آقام هفته ای چندبار میریم بهشون سرمیزنیم ولی تحمل خانواده ی شوهرمو ندارم ؛ شما راه حل بدین بگین آیا کارم درسته یا نه ؟ چکار کنم این کینه ی لعنتی فراموشم بشه 😔
@azsargozashteha💚
#پرسش_اعضا ❤️
سلام اگه میشه مشکل منم تو کانالتون قرار بدین ممنون میشم
حدود شش سال پیش که ده ساله بودم(الان شانزده سالمه)خیلی دختر خوب و خوشگلی بودم و همیشه ورزش می کردم و بدن خوش فرمی داشتم که همه بهم حسودی می کردن اون موقع بعضی ها هم می گفت این دخترتون عروس ما بشه حالا به شوخی یا واقعی نمی دونم 😁 بعد چهار سال که همه چیز خوب بود حالم کم کم بعد شد خیلی دکتر رفتم اما بهم می گفتن هیچیت نیست به خاطر سن بلوغ اما من حالم هی بدتر می شد که دیگه نمی تونستم راه برم و نفس بکشم بردنم بیمارستان ده روز تو کما بودم
با دعا های مادرم تونستم برگردم و الان زندگی کنم وقتی بهوش اومدم فهمیدم بیماری قند دارم و باید انسولین بزنم الان دو ساله من با این مریضی سر و کار دارم و دیگه عادت کردم .همه فامیل ها باهم مهربونن ولی بعضی هاشون طوری مهربونی می کنن که به خاطره بیماریمه و برام فرق می زارن که این خیلی برام ناراحت کننده است 😔 الان خیلی می ترسم که خواستگار نداشته باشم وبه خاطره مریضیم نتونم ازدواج کنم پدربزرگم هم خانواده ای هستن که اگه ی نفر بیاد خواستگاری هم چیزش خوب باشه باید باهاش ازدواج کنم دیگه خانواده ی خوبین یا نه یانظر منم براشون مهم نیست چون با ما زندگی می کنن به نظر تون باید چکار کنم کمکم کنید ممنون
ایدی ادمین 👇🌹
@habibam1399
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#پرسش_اعضا ❤️ سلام اگه میشه مشکل منم تو کانالتون قرار بدین ممنون میشم حدود شش سال پیش که ده ساله
#پاسخ_اعضا ❤️
سلام
برای اون دختر خوشگل خوش فرم ! خواهر منم موقعی که ۱۳ سالش بود قند گرفت و انسلین میز تا ۲۲ سالگی بعد تو این چند وقت با یه دارو ی لاغر کننده که دمنوش هستند اشنا شده بود دمنوشای چربی سوز و این چیزا که پیجش تو تلگرام هستش و اینکه من میگم در روز ۵ وقت تا ۳۰ دقیقه ورزش کنین واقعا خوب میشید 😊❤️
و اینکه هر روز باید این کار رو انجام بدین نه اینکه یک روز این کارو انجام بدید بعد ول کنین اگه واقع میخوای به سلامتیتون برسین همیشه این نیم ساعت ورزش رو انجام دهید😊
خواهرم الان پیج اون کانال رو نداره وگرنه براتون پیچش رو میزاشتم خواهرم الان در روز فقط یک بار انسلین میزنه و اینکه هیچ وقت نا امید نشین که خوب نمیشید
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
برا اون عزیزی که دیابت دارند مشکلی نیست این بیماری قابل کنترل است یکی از نزدیکان من از بچگی دیابت داشت والا ن براحتی همه کار میکنه و مربی و داور مسابقات بسکتبال هست وخیلی اعتماد بنفس بالایی داره چون از بچگی مادرش بجای گریه و ناراحتی بیماری روپذیرفت و پسرش رو هم اینجور بار آوردکه بموقع همه چی رو رعایت کنه واز بیماریش نه بترسه ونه بیخیال باشه ویا خجالت بکشه ویا مخفی کنه اونو
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام در جواب دختر خانمی که گفتن قند خون دارن.
شما به حاج آقای حاتمی دکتر طب سنتی هستن و بسیار مجرب قوی تماس بگیرین مشاوره تلفنی هم انجام میدن هرینش فک کنم بین سی تا پنجاه تومن باشه.
ان شاالله با راهنمایی های ایشون حتما نتیجه میگیرین و دیگه اصلا نیازی به انسولین نداشته باشین.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام خسته نباشید
در مورد اون دختر خانمی که بیماری قند دارن میخواستم بگم برگ انبه رو خشک کنین بعد آسیاب کنین روزی دو مرتبه با آب بخورین ان شاالله بیماری قندشون برطرف بشه و عاقبت بخیر بشن بحق صاحب الزمان (عج)
@azsargozashteha💚
تو می خندی دهانِ باغِ لیمو آب می افتد
و سیب از اشتیاقِ دیدنت بی تاب ، می افتد
تمام ماهیانِ برکه عاشق می شوند آن دم
که عکس رویِ چون ماهت به رویِ آب می افتد
ببین خود را درون قابِ چشمانِ پر از شوقم
چه عکست روی موجِ اشکِ من جذاب می افتد
چه تصویر لطیفی خلق شد از شال و رخسارت
چو شال شب که روی شانه ی مهتاب می افتد
بخند ای گل ! تمام شعرهایم را بهاری کن
بدون خنده ات از سکه شعر ناب می افتد
تو می آیی ،کنارم می نشینی ، شعر میخوانی
و گاهی اتفاقاتی چنین در خواب می افتد ...
◍⃟💛◍⃟💜◍⃟💚💚💚
@azsargozashteha💚
#حرف_دل_اعضا ❤️
سلام میخوام داستان زندگیم رو تعریف کنم که امیدوارم خوشتون بیاد😊 راستش من یه دختر بی بندوبار بار بودم😔 از حجاب و پوشش اسلامی و اینا خوشم نمیآمد که البته مربوط به گذشتم بود🙂
وقتی تو دانشگاه قبول شدم کوتاه ترین مانتو م طوری ترین شالم تنگ ترین شلوارم رو پوشیدم کلی آرایش کردم موهام رو هم تا ته بیرون دادم رژ م بخاطر اینکه حراست بهم گیر نده نزدم ناخنام م که از یه هفته قبل با خدا ت تومان پول کاشتم کفشم م که صندل بود و باز راهی دانشگاه شدم تو کلاس یه دختر خانم چادری کنارم نشسته بود که از خوشگلی خدا هیچی براش کم نزاشته بود بدون هیچ آرایشی اومده بود این چهرش رو مثل بچه کوچولو ها معصوم میکرد یه بار تو دستشویی چادرش رو در آورد یه مانتوی خیلی خوشگل با پوشش اسلامی تنش بود آنقدر خوشگل بود که رفتم خریدم 😊 سر سنگین صحبت میکرد کاری به کار بقیه نداشت و همه ی پسرا با احترام نگاش می کردن یادم از روز اولی که دانشگاه رفتم پسرا مزاحمت ایجاد میکردن واسم ولی وقتی اون رد میشد سرشون رو پایین مینداختن و این موجب حسادت من میشد فهمیدم اسمش سمانه و همکلاسی م تو کل واحد هاس خیلی دلم میخواست با هاش دوست بشم ولی نجابتش مانع میشد😒 نمی دونم چرا 😕 بالاخره دل و زدم به دریا و باهاش دوست شدم ولی همین جور که میگذشت دخترایی مثل من مسخره میکردن سمانه رو ولی اون هیچی نمی گفتم یکی میگفت :عب نداره عزیزم میدونم پول نداری لباس جیگر بخری واسه همین چادر می پوشی اون یکی:چادر واسه خدمت کاراست یکی دیگه:لابد کچل و چپر چولاقه و قاه قاه میخندیدن منم حرص میخوردم که چرا جواب نمی ده اگه من بودم یکی می کوبوندم تو صورتشون تا دیگه الکی زر زر نکنن ولی سمانه هیچی نمیگفت من الکی حرص میخوردم بودن و حرف زدن با سمانه خیلی چیزا تو زندگیم رو تغییر داد دیگه موهام رو بیرون نمیزاشتم آرایش نمیکردم و تازه متوجه شده بودم بدون آرایش چقدر خوشگل ترم 😝
خلاصه یه بار یه پسری بدجوری سمانه رو مسخره کرد که یادش میوفتم دلم میخواد با همین دستام خفش کنم 😐😂
تو کلاس هرچی میتونست بار سمانه کردو 😞چادرش رو از سرش کشید😢منم که خیلی عصبانی بودم🤬 تا میتونستم بهش چیز سانسور شده گفتم و یکی کوبوندم تو صورتش نمی دونم چرا سمانه انقدر جلو اینا ماسسسست همزده میشه حالا خوبه هیچ وقت تو کل کلامون کم نمیاره استادم که ماست تر از سمانه زل زده به اینا هیچ نمیگه انقدر حرصم گرفت که میخواستم برم استاد و لت و پار کنم 😌ولی سمانه جلوم رو گرفت🙁 حراستم اومدو ما سه روز اخراج شدیم میتونم بگم به اوج عصبانیت رسیده بودم دلم می خواست یکی رو تا میخوره بزنم 😎
از سمانه پرسیدم چرا جوابشون رو نمیدی آخه؟😫گفت برام مهم نیست چی میگن و چه فکری راجبم میکنن برام مهم پروندم پیش خدا سفید باشه عزیزم درسته وقتی چادرم رو کشید ناراحت شدم ولی تو هم نباید اونجوری صحبت بکنی که من خیلی تعجب کردم و خیلی از ادبش خوشم اومد اون سه روز از اخراج شدن گذشت و ما برگشتیم ولی تا یه هفته خبر از اومدن اون پسره نشد که نشد همه نگران بودن که چرا نمیاد بعد چند روز با دست و سر شکسته اومد و همه کپ کرده بودن ولی من دلم خنک شد 😁 بدون توجه به پرسش و اینا اومد سمت ما و از سمانه حلالیت گرفت و کلی عذر خواهی کرد سمانه هم سرش کف زمین بود منم که فرقی با اون نداشتم گفت که اشکالی نداره و بعد پرسید چه بلایی سرش اومده اونم گفت که چوب خدا صدا نداره موقع رفتن خونشون تصادف کرده و دست وسرو پاش شکسته خیلی دلم براش سوخت رفتار های سمانه منم چادری کرده بود و مثل اون شده بودم منی که از نماز خوندن خوشم نمی اومد یه ساعت قبل نماز صبح از خواب بیدار میشدم تا نماز اول وقت بخونم 😇 یه کلیپ دیدم که تازه فهمیدم چرا پسرا مزاحم من میشدن و با احترام به سمانه نگاه می کردن یه خانم بی حجابی وارد یه مغازه ی طلا فروشی میشه و فروشنده خیلی صمیمی باهاش برخورد میکنه خانمی میگفته بهش وقتی یه دختر چادری وارد میشه اون فروشنده سر خم میکنه و بهش خوش آمد میگه
بعد دانشگاه دوستی منو سمانه تموم نشد ما ازدواج کردیم و با هم رفت و آمد خانوادگی داریم فقط یه چیزی بگم بهتون که خانم های چادری اهمیت ندید که به خاطر چادری بودنتون مسخرتون میکنن شماها ارزشتون والا تر از این حرف هاس😇😇 ببخشید خستتون کردم
راستی من بعضی اوقات هوس گناه تو سرم زنگ میزنه😞😢😥میشه بگید چی کار کنم ممنون
یا علی🙃🙂👋
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_دو صبح ساعت ده رفتم دم اتاق سهیل ولی نبود رفته بود سرکار به مادرش زنگ زدم و حال مهسا ر
#قسمت_شصتو_سه
ولی بیا مادرت نفهمه داریم چکار میکنیم طلاق توافقی هم یه پروسه ای داره
من همینجا میمونم و آروم اروم بهش میگم .خیلی به من وابسته شده
شنبه صبح زود رفتیم درخاستشو دادیم چون کاملا توافقی بود زودتر انجام میشد
اما یسری مراحل خودشو داشت که دو سه ماهی طول میکشید
از من ازمایش خون خاستن که نکنه باردار باشم ،خندم گرفته بود من خیلی وقت بود دست سهیلم بم نخورده بود
ازمایش دادم کاراشو کردم بیشتر وقتام پیش مادر سهیل بودم.
عشقش آشپزی بود هر روز یه مدل غذای جدید ،اینقدر دستپختش عالی بود که تو اون مدت من کلی وزن اضافه کرده بودم
بهش گفتم چرا یه آشپزخونه برا خودش نزده که پول دراره .
بهترین پشتوانه ی هر زنی پوله
گفت که بچه هام نزاشتن که البته خودشم زن بی دست و پایی بود .یه چیز تو مایه های من
اندازه ی من بی دست و پا بود.من حالا بازم با وجود بابام خوب شده بودم .
بازم اصرارش کردم،فکر کردم بعد از جدایی اگر شرایط فراهم نشد و بابام نتونست منو رد کنه برم خارج،یا دیدم نمیتونم دوری خانوادمو تحمل کنم حتما باهاش یه آشپزخونه میزنم ،که اونم سرش گرم شه و اینقدر غصه ی زندگی بی عشقشو نخوره.
پول توی دس و پاش بود ولی پول به چه درد میخورد وقتی شوهرت عیاش باشه.
دوستت نداره و نمیتونی دم بزنی.
روزا اصلا با مهسا حرف نمیزدم دو شیفت کار میکرد که زیاد منو نبینه توی اون خونه.آروم و سر به زیر بود ،سهیلم کاری بم نداشت ،این آرامش خیلی منو میترسوند
میگفتم نکنه میخان بلایی سرم بیارن
دقت میکردم دقیقا از همون غذایی که خودشون میخورن منم بخورم ،سمت پارچ آب توی یخچال نمیرفتم میترسیدم نکنه چیزی بریزن توی غذا و بخوان بلایی سرم بیارن .حقیقتا این رفتارا خیلی مشکوک بود .
با این وجود برای بابامینا شیرینی اینکه داره کارام درست میشه رو بردم و حتی یه جشن گرفتیم رفتیم رستوران و هممون خیلی ذوق زده بودیم که بالاخره من دارم راحت میشم و از اون جو منفی و اون حال بد خارج میشم
@azsargozashteha💚
#پرسش_اعضا ❤️
سلام خسته نباشید ببخشید من یه سوال داشتم،خوشحال میشم دوستان اگه بتونن راهنماییم کنن.همسرمن داخل بانک کارمیکنه یه محیط کوچیک با ۴ ،۵نفرهمکارمرد فقط،جدیدا یک خانم مطلقه پاش به بانک بازشده و ،جدیدا مزاحم همسرمن شده واز اونجایی که همسرم هیچ چیزی روازم مخفی نمیکنه،از پیام اولش همه رو بهم نشون میدادچی بهش گفته،هرچی بهش میگفتم بیا درستو درمون از خجالت این خانم دربیاییم یعنی با فحشوفلان که دیگه مزاحم نشه همسرم میگفت نمیخوادهمینکه من جواب ندم روش کم میشه،دیگه من خیلی ابرازناراحتی کردم،بلاکش کرد دیروز میبینیم که با یه شماره جدید بدون مقدمه عکس های بی حجابشو برای همسرم فرستاده،راستی این خانم بایکی از همکارا که واقعا بنده خدا آدم چشم و گوش بسته ای بود تا جاهای باریک رفته ومن خانم اون آقا رو میشناسم ومی دونم که اون آقا داره به خانومش خیانت میکنه،خانومشم ماهه آخر بارداریش هست،وخیلی خانم خوب ومومنی هستن نمیدونم یه طور به صورت ناشناس به خانومه بفهمونم حواسش بیشتر به شوهرش باشه یا نه؟واقعا زندگیشون هیفه،به نظرتون با این خانومه واین وضعیت چکار کنم،باتوجه به اینکه طوری رفتار نکنم که همسرم فکر نکنه من جنبه ندارم وازم مخفی کنه؟؟
ایدی ادمین 👇🌹
@habibam1399
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_سه ولی بیا مادرت نفهمه داریم چکار میکنیم طلاق توافقی هم یه پروسه ای داره من همینجا میم
#قسمت_شصتو_چهار
سهیل هر شب دیگه نهایتا ۹شب خونه بود، اون شب ۱۲ شده بود و نیومده بود...
مادرش نگرانش بود،
گفتم لابد با صبایی کسی رفته جایی..
پشت دستشو گاز گرفت و گفت نگو دختر، نه از این کارا نمیکنه
میخواست مثلا منو آروم کنه که آره سهیل با دخترا نیست،
روی مبل چرت میزدم، آخر گفتم ببخشید ولی من باید برم بخوابم خیلی خستم
انقدر ترسو شده بودم که جامو تو پذیرایی انداختم گفتم نکنه نصف شب سهیل بخواد کسی رو باز بفرسته بالای سرم تو اتاق...
خودم جای مادر سهیلو توی حال کنار خودم انداختم و گفتم توروخدا پیش من بخواب
مادرش خیلی نگران بود، هرچی زنگ میزد خاموش بود،
گفتم این بار اولشه؟
گفت نه ولی دلم شور میزنه
مهسا هم شیفت بود و ما دوتا توی اون خونه بزرگ تنها بودیم
کم کم انقدر اونم صلوات فرستاد که خوابش برد.
صبح که بیدار شدم بالای ده تا تماس بی پاسخ از شقایق داشتم،
دلم خیلی شور میزد، بهش زنگ زدم گفتم چیزی شده؟
آروم گفت ببین من دارم میام اونجا.
واقعا استرس داشت منو میکشت، با خودم فکر کردم سهیل دیشب رفته در خونه بابام باهم گلاویز شدن یه بلایی سر یکیشون اومده
گفتم شقایق جون مادرت، بابام حالش خوبه؟
گفت آره بابا
دلم طاقت نیاورد سریع زنگ زدم خونه، بابام برداشت گفت الو جانم بابا؟
حال و احوال سرسری کردم و گوشی رو گذاشتم، تا شقایق برسه مردم و زنده شدم..
مادر سهیل هنوز خواب بود که شقایق زنگ زد بهم گفت بیام دم در
گفتم بیا تو خونه نیومد
دستمو گرفت و گفت یه چیز میگم نترس چیزی نشده ها، پرهام بهم گفت سهیل دیشب مست پشت ماشینش بوده.. ساعت یک شب یه کامیون زده بهش..
دستمو گذاشتم روی سرمو گفتم یا امام حسین چش شده؟
آرومم کرد و گفت هیچی نشده بیمارستانه، بردنش بیمارستان مهسا، مهسا هم وقتی سهیلو دیده حالش بد شده و زیر سرمه، مادرشوهرت نمیدونه نه؟
گفتم نه والا نمیدونه، خوابه
گفت ولش کن تو بهش نگو نزار این خبر بدو از تو بشنوه، برو لباساتو بپوش بریم بیمارستان به باباش زنگ بزن و بگو، بزار این خبرو از همون باباش بشنوه
وقتی رفتم داخل مادرش بیدار شده بود،
گفت کی بود؟
گفتم هیچی بابام یکم حال نداره دارم میرم بیمارستان بالای سرش
سریع یه لقمه نون پنیر داد دستم و گفت ضعف نکنی، میخوای منم بیام؟
گفتم نه شما نیا من تا ظهر میام
بوسش کردم و زدم بیرون،
رسیدیم بیمارستان، پرهام توی حیاط بیمارستان داشت راه میرفت،
مستاصل به شقایق گفت مگه نگفتم به باباش خبر بده چرا به زنش خبر دادی؟
آروم گفتم زندست؟
با درموندگی گفت آره بیا ببرمت بالای سرش
بخش مراقبت های ویژه بود،
سرش کامل شکافته شده بود و بخیه اش کرده بودن
بیهوش روی تخت افتاده بود، اگه پرهام نمیگفت این سهیله محال بود باور کنم، اصلا یه شکل دیگه شده بود..
گفتم من به کسی زنگ نمیزنم تا غروب ببینیم چی میشه
پرهام گفت نمیشه باید به خانوادش خبر بدی، اگه نگی و از دنیا بره با تو خیلی بد میشن
حق باهاش بود،
زنگ زدم پدرش و یکی از داییاش...
@azsargozashteha💚