یه خاطره دیگه هم دارم با برف🙈
رشته ی دبیرستانم تجربی بود
رسیده بودیم به بخش شش و ریه که من برای اینکه نمره اضافه بگیرم قبول کردم که یدونه شش گوسفند ببرم مدرسه که دبیرمون بادش کنه و باهاش درسو یادمون بده
بابام روز قبلش شش رو خرید ولی شبش انقدر برف اومد که حدس میزدم مدرسه رو تعطیل کنن ولی من از هول اینکه شش بمونه توی یخچال خراب میشه گفتم من باید برم جلو در مدرسه که مطمئن بشم بازه یا بسته
هنوز یه کوچه بیشتر از خونمون دور نشده بودم که نمیدونم چرا لیز خوردم چند متر رفتم جلو بعد یه دفعه انگار پرت شدم بالا و هین زمین اومدن پاهام بالاتر از بدنم بود و تالاپ افتادم رو آسفالت سفت و سخت😭اولش هنگ موندم بعد از درد نمیتونستم بلند بشم چند دقیقه نشستم بعد که بلند شدم دیدم سوپریه سر کوچه مات مات داره نگاه میکنه
میخواستم زودتر صحنه رو ترک کنم که تازه یادم افتاد شش از دستم نمیدونم کجا شوت شده
🤦♀انقدر گشتم تا زیر برف و گل پیداش کردم
تازه رفتم رسیدم مدرسه دیدم بستس😂
توراه برگشت هر چی فحش بلد بودم به خودمو درس و شش و دبیرمون دادم
نااااابوود شده بودما تا دوماه😢
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام خدمت همه سوتی بازا
چن ماه پیش سالگرد بابام بود 😔با فکو فامیل رفته بودیم سرخاکش عمه بزرگم وسط گریه داد زد ک منم دیگ زیاد دووم نمیارم میرم پیش داداشم منم همینجا( ب سمت راست قبر بابام اشاره میکرد) خاکم کنید دختر عمومم از اون ور گف عمه اونجارو زنعموم برا خودش گرفته گف پس اون طرف (ب سمته چپ قبر بابام اشاره کرد) خاکم کنید باز دختر عموم گف اونجارو مامانبزرگم برا خودش گرفته گف پس اون پایین دفنم کنید گفتن اونجارو مینا (بنده) برا خـودش گرفته عمم عصبی شد 😂گف اصن خاکم نکنین😡 بندازین جلو سگا بخورنمم
ینی باسیل اشک زیر شال از خنده نابود شده بودم همه ب زور خودشونو گرفته بودن
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
از سرگذشتها🖊
اما گاهی که دری به تخته میخورد و هر چند سال یکبار تنها عمهاش از شیراز به دیدنشان میآمد، هنگام بر
_ باشه طلا که خوابید منم میام.
****
کار گردگیریاش که تمام شد با خستگی قولنج گردن و کمرش را شکست و روی مبل دراز کشید.
به حدی دلش میخواست بخوابد که دوست داشت بابت قولی که به ثنا داده خودش را حلق آویز کند.
هر چند اگر ثنا را نیز فاکتور میگرفت، زمانی برای استراحت نداشت.
ساعت نزدیک یازده ظهر بود و علی هم نهایتا تا دوازده میآمد.
کلافه و بیحوصله از روی مبل برخاست تا دراز کشیدنش بیشتر خوابالودش نکند.
لخ لخ کنان خودش را به اتاق ثنا رساند و با دیدنش لبخند زد. 51
طبق قولی که بهش داده بود میان اتاق نشسته و برای طلا لالایی میخواند.
_ لای لالایی گل لالا...مهتاب اومده بالا...موقع خوابه حالا...
لای لالایی کنه نینی، خوابهای خوب ببینی، روی ابرها بشینی.
با دیدن لیلی، لالایی خواندن شیرینش را قطع کرد و با ذوق گفت:
_ طلا هم خوابید!
در اتاق را پشت سرش بست و آرام به سمتش رفت.
رو به رویش رفت و با خنده دستی به پرزهای نرم عروسک کشید.
_ آره... مرسی که طلارو خوابوندی قشنگم.
حالا بیا که قراره به عنوان جایزه، موهاتو برات خوشگل ببندم!
سلام♣️♥️♠️
این سوتی که میخوام بگم سوتی شوهرجان وهمکارشونه😆😆
یه روز صبح که اداره بودن ،گشنه شون میشه 😋،بعدبه همکارش میگه بریم بیرون یه چی بخوریم ،همکارش قبول میکنه ،یکی دیگه ازهمکارانش هم میشنوه میگه کجا میرید بعد اون یکی همکارشوهرم میگه میریم بیرون کارداریم ،اون همکارشون میگه اگه میرید یه چی بخورین منم باهاتون بیام ،این همکارش میگه نه جایی دیگه میریم😐 ،خلاصه که دکش میکنه ،بیرون که میان شوهرم میگه خوب می گفتی اون بنده خدا هم باهامون بیاد،همکارش میگه من باهاش زیاد روم باز وراحت نیستم،
شوهرم چون دوستش ساندویچی داره قبل اینکه برن زنگ میزنه وسفارش میده ،میگه بعدنیم ساعت رفتیم ساندویچی ،نشسته بودیم که سفارش مون رو آوردن همینطور که شروع کرده بودیم به خوردن ،یهو اینطوری میشه😰😱اون همکارشونم همین ساندویچی اومده بوده ودرحال خوردن میچرخه با شوهرم روبه رو میشه😐😐خلاصه جناب شوشو کلی خجالت میگه کشیدم 😅ولی کم نمیاره ومیره پیشش میگه خوب می گفتی میخوای بیای باهم می اومدیم 🤣🤣🤣
همکارش😒😐😏
اون یکی همکار که این همکارش رو دکش کرده😱😱
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام ....چند روز پیش تومدرسه داشتیم اب بازی میکردیم(الان فکر میکنید من دبستانی ام اما نه خیرم بنده دبیرستانی هستم)من از ابدارخونه یه لیوان استیلی برداشتم اوردم و شروع کردم به خیس کردن بچه ها یهو یکی از دوستام اومدو گفت ناظم داره میاد منم مشغول ابازی بودم تا فهمیدم اومدم مثلا اثار جرم(منظورم لیوانه)اونو قایم کنم پرتش کردم طرف دوستم تا اون قایمش کنه اما نشونه گیریم خوب نبود لیوان خورد تو سر ناظم هیچی دیگه چشمتون روز بد نبینه نفهمید منم اما گفت از کل بچه ها به اثتسنا چند نفر که خودمم جزوشونم انضباط کم میکنه
ناظم مدرسمون هم عضوکانال هس..سلام عشقمم
خداروشکر ک منو نمیشناسه😂🤟🏻 امیدوارم که بزارینش میخوام اسکرین بگیرم بفرستم تو گروه مدرسمون
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
از سرگذشتها🖊
_ باشه طلا که خوابید منم میام. **** کار گردگیریاش که تمام شد با خستگی قولنج گردن و کمرش را شکس
ثنا با شادی بالا پرید و گفت:
_ آخ جون. چه مدلی؟
_ اول برو هر چی گیره و گل سر خوشگل داری برام بیار تا بهت بگم. ثنا با ذوق به سمت کمدش رفت و کمی بعد با جعبه صورتی رنگی که با پارچه مخمل زیبایی تزئین شده بود برگشت.
جعبه کوچک را از دست ثنا گرفت و گفت:
_ وای خدا چه جعبه خوشگلی!
_ باباییم برام خریده. چون دختر خوبی بودم. یه شب برام اینو خرید گفت گل سرهامو بذارم داخلش.
همزمان با باز کردن در جعبه زیر لب جواب داد:
_ آفرین به بابا علیت... چقدرم خوشسلیقهاس!
موهای ثنا را به حوصله شانه کرد و دو طرف شانهاش مدل خرگوشی بست.
چتریهایش را روی پیشانیاش ریخت و دست و صورتش را به لوسیون مخصوصش چرب کرد.
کارش که تمام شد با عشق خم شد و نوک دماغ کوچک ثنا را بوسه زد.
_ چقدر خوشگل شدی شما خانوم کوچولو.
به سختی و به کمک مجتبی از ماشین پیاده شد.
نگاهی به در حیاط خانهاش انداخت و رو به همسر خواهرش گفت:
_ برو دیگه برادر دستت درد نکنه. حلال کن چند شبه به زحمت انداختمت.
سلام وصد سلام به همه اعضای گروه
آقا من بادخترم چن پیش داشتیم
میرفتیم
روضه دخترم گفت مامان زنگ بزن به بابا بگو کجا میزیم
الو سلام ما میریم حوزه روضه
آقا چن بار من تکرارکردم
چراشوهرم متوجه نمیشه🤔
دخترم گفت کجا میریم گفتم حوزه روضه
وای دخترم🤣🤣🤣🤣
یعنی تو حوزه محلمون روضه گرفتن
بیچاره همسر جان خدایا این دخترم
به خاله هاش
به دوستان میرسید میگفت ما میریم حوزه روضه🤪🤪🤪
خوب چکارکنم خلاصه گفتم
تواین ایام فاطمیه زیاد برای فرج آقا م امام زمان دعا کنید🤲🤲🤲
ایام به کامتان🌺🌺
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام 😊😊🦋 فاطیسا ام
چندروزیه سوتی نفرستادم ونخوندم چون نامزدیم بهم خورد.... برام دعا کنین حال افتضاحی دارم...
البته این اصلا سوتی نیس یه تجربه اس ک برا خودمم پیش اومده ..
روز اخری ک نامزدیم بهم خورد داداشم از خونه دوستش باهام تماس گرف خواس ک من بی قراری نکنم برا همین بدی های اون قومی ک باهاشون وصلت کرده بودیمو میشمورد و میگف یه دوست داره ازهمون قبیله خیلی نامرده و کلی کاربراش کردم جلوچشمش نیستو لج بازن یکیشون خوب نیستن، حرفحالیشون نیست و هزار جور وصله ناجور زد... حواسش ب اطرافش نبود حرفاش ک تموم شد تا خواس بگه فاطیسا اون دوستشو ک داش غیبتش میکرد حاظر و ناظر دیده بود😊😊😊
قفل کرده بود 😅😅😅
نگو اینم اتفاقی مهمونشون بوده
داداشم ک نابود شد کلی پرستیژ داش همه رو بفنا داد
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلاااام به همه ی دوستان و مهربان گلم🙋🏻♀️🙋🏻♀️
باز اومدم براتون ی سوتی بگم
اما مال خودم نیست! مال دوست مادر جانِ
😂😂😁
چند روز پیش مامانم و دو تا از دوست هاش باهم بیروت میرن
اسم دختر یکی از دوست هاش هم ماهک بوده
اون یکی دوست مامانم هم از خدا خواسته میاد سر صحبت و با این کوچولو باز کنه
میگه خببب آهک خانوم آجی خوبهههه؟
😐😐😐
مامانم اینجوری😳😳
اون دوستش هم اینطوری بوده🤐🤐
آهک: 😎😎
ماهک:🤔🤨
مامان ماهک:🤣🤣
#پری
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام ب همه دوستان
من ی مدته داییم بیمارستان بستریه😔🥺 بعد توی این مدت همه آشناها برا اینکه حالشو بپرسن زنگ میزنن ب مادربزرگم دیشب ی پیرزنه زنگ زده بود بعد وقتی مادربزرگم تلفنو قطع کرد با بغض گفت فلانی میگه به حضرت ابالفضل گفتم یا ابالفضل تو رو به جان جوادت قسم میدم این جوونو از رو تخت بلند کن 😳😐🤦♀🤦♀🤦♀ بعد ما ی لحظه ب هم نگا کردیم یهو ترکیدیم 😂😂 چون همونطور ک میدونید امام جواد فرزند امام رضاست 😁😁
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
از سرگذشتها🖊
#بغض_محیا ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
🥀🍂🥀
🍂🥀
🥀
#بغض_محیا
قسمت صد و پنجاهو یکم
به خاطرات خنده دار سوگند و مادرش گوش میدادم...
و جرعه اي از چایم را آرام آرام مزه میکردم...
و لبخند به لبم می آمد از صمیمیتشان...
مثل دو خواهر بودند بیشتر تا مادر و دختر...
حرف همدیگر را قطع میکردند و برایم ادامه خاطره را میگفتند...
و این انگار عجیب ترین و خارق العاده ترین رابطه ي مادر دختري دنیا بود براي من...
همانطور محو شیطنت آنها بودم که صداي ویبره موبایلم از جا پراندم...
که نام امیر عباس را چشمک میزد...
تلفن را وصل کردم اما حرفی نزدم...
که او بعد از کمی مکث پرسید...
- محیا...
اونجایی؟!...
- بله...
- من وارد پرند شدم آدرس دقیق میدي لطفا...
- چند لحظه گوشی...
و گوشی را به سوگند دادم تا آدرس دقیق را به امیرعباس بگوید...
تلفن را که قطع کرد...
- ووووي ...
محیا داداشت عجب صدایی داره...
و در ادامه چشمکی زد...
- مشتاق شدم ببینمش...
دستی در هوا تکان دادم...
-داداشم نبود، پسر عمم بود...
متفکر نگاهم کرد...
- وا پس چرا داداشت نیومد...
و نگاهش رنگ شیطنت گرفت و تنهاي زد...
- شیطون نکنه سر و سري داري که نیم نگاهی نمی کنی به این استاد خوشتیپ...
کلافه از کنجکاوي سوگند گفتم...
- چرت نگو سوگند...
چه ربطی دارن اصلا بهم، بعدم زن داره...
به سمتش برگشتم...
- هم داداشم هم پسر عمم...
کمی جا خورد از لحن سردم...
- حالا چرا ناراحت شدي بابا...
فقط یکم تعجب کردم که داداشت نیومد...
گفتم یه شوخیم باهات بکنم...
کمی لبم را کش دادم تا ناراحت نشود...
مشکل من درونی بود به سوگند بیچاره ربطی نداشت که...
مانتو ام را به تن کردم...
شالم را که مرتب میکردم گفتم...
- شاید همراهشه...
بی حواس گفت...
- کی؟زنش؟!...
چپکی نگاهش کردم...
- نخیر داداشم،مگه پیگیرش نبودي؟!...
خندید...
- والا چه میدونم یه جوري قاطی کردي ...
منم هول کردم چرت میگم...
دستم را پشتش گذاشتم و روبوسی کردم...
- ممنون بابت همه چیز سوگند جان زحمت دادم...
اخم ظریفی کرد...
- این چه حرفیه بابا کلی خوش گذشت...
و چشمکی زد...
- کاري کردي که همش آرزو کنم بارون بباره بلکه نیم ساعت بشینی پیشم...
بازویش را فشردم...
- دیونه...
ممنون بابت همه چیز...
رو به مادرش کردم...
- ممنون خاله جون واقعا زحمت کشیدید...
با لبخند بدرقه ام کردند...
و وقتی که پایین رفتم...
امیرعباس را پشت فرمان دیدم...
و نعیم را کنارش که باهم صحبت میکردند...
نعیم از ماشین پیاده شد...
- به به دختر عموي شیر دل ما...
خندیدم...
- والا من که پسرم تو این جاده کپ کردم تو چطوري میخواستی بیاي...
لب فشردم و چیزي نگفتم...
شیشه را پایین داد...
و بی آنکه سلام کند روبه نعیم کرد...
- نعیم دیره...
چقدرحرف میزنی...
نعیم دستش را دراز کرد...
- بده سوئیچ این عروسکتو ببینم چجوریه...
- نه نعیم جان زحمت نکش قربونت برم...
ادامه دارد...
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
از سرگذشتها🖊
🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 #بغض_محیا قسمت صد و پنجاهو یکم به خاطرات خنده دار سوگند و مادرش گوش میدادم... و ج
🥀🍂🥀
🍂🥀
🥀
#بغض_محیا
قسمت صدو پنجاهو دوم
خودم میام شمام پشتم بیایین...
- صدایش در آمد...
- نعیم یالا...
محیا توام بیا بالا...
نمی دانم چرا حرف که میزد به دهانم قفل زده میشد...
بی حرف سوئیچ را کف دست نعیم گذاشتم...
نعیم خندید...
- مرسی جذبه...
با حرص نگاهش کردم و داخل ماشین نشستم...
شیطونه میگه میرفتم عقب مینشستما...
ولی در دل شیطون را لعنت کردم...
و بی آنکه سلام کنم در جایم جا به جا شدم...
و زیر لب غرغر کردم...
- انگار کیه؟!...
دستور میده...
اصلا یکی بگه تو رو سننه خودم میومدم دیگه...
نچ نچی کرد...
بی آنکه نگاهم کند...
و چه کسی می گوید من براي یک نگاهش داشتم پر پر میزدم؟!...
دانشگاه بهت این طرز صحبت کردن و یاد داده...
جا خوردم...
خیلی آرام گفته بودم که...
نگاهم به نعیم که با ماشین دور میشد ماند...
- دختر تنها تو این جاده میدونی یعنی چی؟!...
دوباره محیاي سرکش انگار رو آمده بود...
یه وري نگاهش کردم...
- یعنی چی؟!...
اصلا به شما چه که خودتو قاطی مسائل من میکنی؟!...
میخواد چی بشه...
اون اتفاقی که نباید میوفتاد افتاده، میخوام از چی بترسم ..حس کردم نگاهش رنگ خون گرفت...
و لب گزیدم از حرف نابجایم...
که مثل همیشه وقتی از کوره در میرفتم اختیار زبانم را از کف میدادم...
زل زده بود با همان نگاه خونبارش به من و این شدیدا مضطربم میکرد...
- دقیقا منظورتو نمیفهمم؟!...
تفهیم کن...
بی حرف رو گرداندم به سمت پنجره...
که چانه ام اسیر دستش شد...
کارت به جایی رسیده که واسه من افسوس خوابیدن با شوهرتو میخوري؟؟؟!...
هرکی طلاق گرفت دیگه نباید واسه خودش مرز قائل شه؟؟!...
محیا گفته بودم سرت و میبرم اگه خطایی ببینم ازت یادته که...
چانه ام را رها کرد و به روبه رو نگاه کرد...
- یه نگاه به شناسنامت بنداز میفهمی ربطش به من کجاست...
زیر عده منی هنوز،مال منی...
این حرف هاي گنده تر از دهنتو نمیدونم از کجا در میاد...
مواظب باش...
میدونی قاطی کنم هیشکی جلوم واینمیسته...
یعنی نمیتونه که وایسه...
چشمانم را روي هم محکم فشار دادم...
- نعیم خیلی وقته رفته،دیر میشه...
بی حرف راه افتاد...
و من لقمه ي بغضم را قورت میدادم تا از چشمانم فرو نریزد...
چه مهارت خاصی داشت در تحقیر کردنم...
و چه احمقانه دلم ضعف میرفت براي چند تار مویی که روي پیشانی اش ریخته بود...
تاریخِ معاصر همین حالِ خوبِ کنارِ تو بودن است، که نسلهاى بعد، ورق میزنند تمام دوست داشتنمان را...
لعنتی به خودم و دل نافرمانم فرستادم...
نیمه ي راه را طی کرده بودیم بی آنکه حرفی بزند یا من حرفی بزنم...
آرام گفتم...
- بعد عوارضی نگه دار لطفا من گرسنمه...
گرسنه که بودم اما راستش براي شکستن سکوت سخت میانمان گرسنگی را بهانه کردم...
بی آنکه نگاهی بیاندازد گفت...
- غذاي اینجا سالم نیست به معدت نمیسازه...
خداي من مگر چه گفته بود که اینطور با کوچکترین صحبتش به عرش اعلا میرسیدم؟!...
لب فرو بستم...
کمی جلوتر ایستاد...
- پیاده شو...
اینجا غذاش خوبه...
بی حرف پیاده شدم...
پیرمرد سپید رویی کنار آتش نشسته بود...
که با آن چهار پایه چوبی که رویش نشسته بود وکتاب حافظی که دستش بود ...
انگار یک تابلوي نقاشی زیبا ساخته بود...
امیرعباس تن صدایش را کمی بالا برد...
- سلام حاج بابا...
پیر مرد سر بلند کرد از روي کتاب...
و نگاهی به ما کرد...
ادامه دارد...
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
من وشوهری بعد نه سال بهم رسیدیم ❤️شوهری سرباز بود دوساعت مرخصی وعقد محضری کردیم اینم بگم واقعا عاشق بودیم عید بود پدرشوهرم اومد دنبالم برم خونه شون داشتم ماهی تمیز می کردم وبرادرشوهرم تقریبا مسن👨🦳 توسالن بود شوهرم اومد مرخصی .تا منو دید اومد منو بوسید😘 من هرچقدراشاره کردم نفهمید که نفهمید تقریبا بعد اون ماجرا ازشرم مدت ها سردرد داشتم🙊 اما خودش هیچی اش نشدواسه منم گفت که کاراشتباهی نکردیم
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
هدایت شده از تبلیغات گسترده ریحون
سلام خانم کیا هستم به دلیل مهاجرت با همسرم تمام وسایل مغازمون حراج کردم چون عجله دارم با ۸۰درصد زیر قیمت همشونو حراج کردم
تمامی مبل #۳میلیون
اتو #۱۰۰هزار
چرخ گوشت #۵۰۰هزار
جاروبرقی #یک_میلیون
فرش #یک_میلیون
یخچال ساید #۳میلیون
کتری قوری #۱۰۰هزار تومن
حراج پتو #۹۰هزار تومن
ظرفشویی الجی #۲میلیون
پراید مدل ۹۵ فقط ۸۰میلیون
✅صلواتی تعدادی لوازم منزل رایگان هدیه و ارسال میشود👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1238302748Cdd1abf1dab
http://eitaa.com/joinchat/1238302748Cdd1abf1dab
از سرگذشتها🖊
ثنا با شادی بالا پرید و گفت: _ آخ جون. چه مدلی؟ _ اول برو هر چی گیره و گل سر خوشگل داری برام بیا
مجتبی به حالتی نمایشی اخم کرد و جواب داد:
_ این یعنی نیام تو دیگه! یعنی حتی دعوتم نمیکنی یه چای بدی بخورم
مومن خدا؟
چای هیچی اصلا فدای سرم!
میخوام ثنا رو ببینم.
میدانست لیلی در خانهاست.
و خب الان هم اصلا شرایط مناسبی نبود که مجتبی او را ببیند.
به ناچار خندید و برای آن که کمی وقت بخرد، جواب داد:
_ خونه خودته آقا. گردنم از مو باریکتر... فقط یه زحمتی داشتم برات، بعد از سه روز دست خالی برگشتم خونه، جلوی ثنا خجالت میکشم.
لطف کن یه خورده خوراکی برای ثنا بخر از سرکوچه بعد بیا.
مجتبی روی پیشانیاش کوبید و هراسان گفت:
_ آخ آخ آره طفلی منتظره الان. دفعه قبل هم بهش قول لپ لپ داده بودم که یادم رفت.
الان اگه دست خالی برم خونم حلاله.
مکثی کرد و به سمت علی چرخید و ادامه داد:
_ میتونی تا خونه بری یا کمکت کنم؟
_ نه نه مشکلی نیست خودم میرم.
_ پس من برم لیست خانومو تهیه کنم میام.
خیالش که از بابت رفتن مجتبی راحت شد، زنگ در را فشرد.
اما از آنجایی که یادش آمد به لیلی گفته بود برای راحتی خیالش، در را به روی کسی باز نکند، به موبایلش زنگ زد.
داشتم با مامانم حرف میزدم قبلنا ی سری اسباب بازیا بود اسمشون خونه سازی بود میخاستم بگم مامان خونه سازی منو یادته گفتم مامان بچه سازی منو یادته😱؟
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
پارسال قبل ولنتاین باابجیم رفتیم کادو اینابخریم
دیگه از وسایل آشپزخونه و لباس و کادو ولنتاین و اینا بگیرررتاهرچی و فکرشو بکنی
دستمون حسابی پر ازاونورم صبحونه نخورده بودیم
منم وحشتناک گرسنم بود 😂😂😂😂گرسنه هم شدنی هیچی نمیشناسم
به آبحیم گیردادم ک باید بریم پیتزا بخوریم وگرنه الان بیهوش میشم😐😐😐اونم بنده خدا کلی وسیله خریده بود گفت پول نمونده😂😂بریم یه چی آماده میکنم
گفتم الا و بلا نه من توکارتم پول دارم
آقامارفتیمو سفارش دادیمو اوردنو نوش جان کردیم😂😂😂😂😂آبجیم قبل من تموم کرد گفت کیف و بده برم حساب کنم
تامن تموم کنم اون داشت حساب میکرد یهو دیدم با رنگ پریده گفت کارتت خالیه😑😑😑😑منو میگی غذاموند توگلوووم
آقا هرچی زده بودم پرید😂😂😂😂😂😂😂خلاصه بنده خدانشست کیفشوریخت رومیز😂😂😂بایه بدبختی جورشدپول یارو
ولی گفت دیگه باتو جایی نمیررم😋😋
الانم اول حساب میکنم بعدراضی میشه بگیره 😂😂😂😂
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
پدرشوهرآبجیم فوت کرده بودد
به قول دوستمون واقعا از اونان که ب شدت حساسن ب اینکه همه چی دقیق باشه
خلاصه ازاونجا ک کار زیاد بود حلوارو سپرده بودن ب عروسااا (ابجیم و جاریا )که اینا بپزن😂😂😂😂
آقا اینا شروع کردن و دست ب کار ک حلوارو بپزن
فقط دستشون دردنکنه زیادی پختن😂😂😂😂زحمت کشیدن سوزوندن
به کسی هم نگفتن که سوخته
شیک ومرتب چیدن توظرفای مخصوص سلفون کشیدن بردن مسجد
حین پخش کردن یه دیس حلوای زرد بود (سالم بود ) یه دیس حلوای سیاه(سوخته)
😂😂😂😂هرکی پرسیده چه فرقی دارن آبجیم با کلاس تمام گفته به این پودر کاکائو زدیم .مااینطوری میپزیم
خیلیم خوشمزه شده بود ظاهرا 😂😂😂همه پسندیده بودن😂😂😂😂
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
از سرگذشتها🖊
مجتبی به حالتی نمایشی اخم کرد و جواب داد: _ این یعنی نیام تو دیگه! یعنی حتی دعوتم نمیکنی یه چای ب
طولی نکشید که صدای خندانش را شنید.
_ الو؟ بله علی آقا؟
دستش را روی پهلویش فشرد و کوتاه گفت:
_ در و باز کنین من پشت درم.
_ عه بسلامتی چشم الان.
در حیاط که با صدای تیکی باز شد داخل رفت و آن را پشت سرش بست.
هنوز قدمی برنداشته بود که ثنا بدون آن که حتی دمپاییهایش را بپوشد، دوان دوان به سمتش آمد و توجهی به صدای نگران لیلی نکرد.
_ ثنا خاله مواظب باش!
با وجود آن که رد بخیههایش تیر میکشیدند اما نتوانست ذوق کودکش را کور کند.
پدرانه زانو زد و آغوشش را به روی دخترکش باز کرد.
ثنا خودش را محکم در آغوشش انداخت و با ذوق گفت:
_ کجا بودی بابا؟ دلم برات تنگ شده بود.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد به تیر کشیدن پهلویش توجه نکند.
دردش را پشت ظاهر خونسردش پنهان کرد و با دلتنگی تن کوچک ثنا را به خودش فشرد.
دستش را پشت گردن ثنا گذاشت و عطر شکلاتی موهایش را با عشق استشمام کرد.
سلام
یه سوتی دادم داغه
سرم تو گوشی بود مامانم پسرم و ک دوسالشه رو داشت با پاش اذیت میکرد😐😐ب شوخی☺️
منم حواسم نبود برا اینکه دست از سر پسرم برادره شرو کردم با مشت زدنه ب پاش😂😂😂 یهو ب خودم اومدم ک دیدم مامانمم منو میزنه😅😅 البته من فک کردم آبجی یا داداشمه😢
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
من هروقت استرس میگیرم یا ناراحت میشم خندم میگیره😐واقعا نمیدونم این دیگه چه مدلیه که من هستم🤷♀
خب بریم سراغ سوتی افتضاحم🙂
آقا من تازه ازدواج کرده بودم بعد عمه همسرم ما و جاریها و همه رو پاگشا کرده بودن،منم کلی تیپ و کلاس😎،بعد شام همه دور هم نشستیم ومنم کنار شوهرعزیزم،بعد دختر عمه شروع کرد به صحبت و اینم بگم که پدرشون یه سالی میشد که فوت کرده بودن.یهو صحبت رسید به پدرش که چجوری فوت کردن و خیلی خیلی جو سنگین،منم عصبی و ناراحت شده بودم😔😟یهو چشمم افتاد به برادر شوهر کوچیکم که ظرف تخمه جلوشه انگار داره فیلم میبینه تند تند میشکنه و نگاه دختر عمش میکنه بادقت👀
واااای من یهو پقی زدم زیر خنده😱😰فکر کنین طرف داره در مورد مرگ باباش میحرفه،تازه عروس بخنده🤦♀فقط تونستم الکی برگردم طرف شوهرم و یچیز چرت و پرت بگم آروم که فکر کنن به یه موضوع دیگه میخندم.بحدّی شرمنده شدم،دوست داشتم بمیرم همون لحظه.هنوزم که یادم میفته حالم بد میشه و دستام میلرزه..
همه فقط متاسف نگام کردن🤐🤫و بعدم ادامه بحث.ولی دیگه دختر عمهه باهام بد شده.دشمنم شده.خب چیکار کنم عصبی میشم خندم میگیره؟🥺
میخواست روز پاگشای عروس در مورد مرگ و میر صحبت نکنه😒
دعا کنین همشون یادشون بره اون جریانو😂😃
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
یه سوتی دیگه از بد موقع خندیدنم🤦♀
یبار با شوهرجان رفتیم سوپر مارکت،بعد من گفتم عزیزم بستنی میخری برام؟😍
شوهرمم با عشق گفت بله که میخرم،بعد رفتیم سر این یخچالاش که دراش کشوئیه،شوهرم دوتا بستنی برداشت،بعد اومد درشو ببنده،گیرکرده بود بسته نمیشد.دستشم پرخرید بود.منم نه گذاشتم نه برداشتم درشو محکم کشیدم یهو محکم بسته شد دست شوهری موند لاش.الهی بمیرم خیلی دردش گرفت😢
حالا من از شدت فشار ناراحتی یهو خندم گرفته🤣قاه قاه میخندیدم.جوری که نشستم کف مغازه.حالا اونم عصبانی😡میگفت زهرمار به چی میخندی؟دستم له شد😡
منم نمیتونستم باهاش حرف بزنم از زور خنده.اونم قهر کرد رفت حساب کنه.ولی تو ماشین بهش گفتم بخدا دست خودم نیست و خیلی ناراحت شدم😞😂
دعا کنین خدا همه مریضا رو شفا بده،منم روش🤣
آخه این چه مدل ناراحت شدنه نمیدونم🤣🤷♀
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام دوستان سوتی باز مهسام😍
اولین باره دارم سوتی میفرستم و خدای سوتی هستم . خب بریم سراغ سوتی
تقریبا ۱۳ ساله پیش که من ۹ یا ۱۰ سالم بود تازه به سن تکلیف رسیده بودم نمازامو کامل و مرتب میخوندم مامانم هم برام اونموقع چادر نماز دوخته بود یروز که طبق معمول تو پذیرایی داشتم نماز میخوندم مامانم و خواهرامم نشسته بودن بعد هی وسط نماز این چادره از سرم سر میخورد هی میکشیدم جلو هی سر میخورد اخرش عصبانی شدم همون وسط نماز گفتم اههههههه چرا به این گیره وصل نکردم یا روسری سرم نکردم که این سر نخوره 😐😂 بعدشم خیلی معمولی بقیه نمازمو ادامه دادم . ینی مامانم و خواهرام پوکیدن از خنده😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 الان ۱۳ سال از اون موقع میگذره ولی هنوزم که هنوزه میشینن همه جا میگن آبرو برام نزاشتن😂😂😂😂😂😂
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha
سلام دوستان عزیز
یه بار مامان همسایمون اومد خونمون،منم رفتم 🍉🍉🍉قاچ کردم و میخواستم پذیرائی کنم چشمتون روز بد نبینه اومدم ظرفو بگیرم جلوش ک برداره گفتم بفرمایید و همزمان شدید خم شدم و دو تا قاچ هندوانه افتاد تو بغلش از ی جا خجالت میکشیدم از ی جاهم نمیتونستم خودمو کنترل کنم،انقد یواشکی می خندیدم ،اولین وآخرین بارش بود ک اومد خونمون 😂😂😂
#سوتی #خاطره #سرگذشتت رو بفرست برات تو کانال به اشتراک بذارم دوستِ من🤗👇
@adchalesh
ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ••࿐@azsargozashtha