eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.7هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
664 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃 🍃🍂 🍁 1⃣2⃣ پدرم اطلاع نداشت. تا دو روز نتوانستم به خانواده اطلاع دهم. بعضي از برادرها منطقه بودند و پيکر شهيد مشهد بود. پيکر شهيد را با قطار از مشهد برايمان فرستادند. قطار که رسيد، با چند تا از دوستان به شهرستان ازنا رفتيم، پيکر علي عباس مان را تحويل گرفتيم. وقتي چشمم به عباس افتاد بغضم ترکيد. در طي مسير هر کاري کردم که بلند شوم و از دوستان شهيد که از مشهد آمده بودند تشکر کنم نتوانستم. تا دو روز زحمت اين دوستان با آقاي خواجوي بود. چون هنوز پدر از شهادت علي عباس خبر نداشت. آن زمان دوشنبه و پنج شنبه شهدا را خاک سپاري ميکردند و ما بايد قبل از پنج شنبه به پدر اطلاع ميداديم. از طرفي با توجه به عشق و علاقه پدر به علي عباس ميترسيديم اتفاقي برايش بيفتد. حاج آقا منصوري مسئول بسيج عشاير و چند نفر از دوستان گفتيم بيايند و به پدر اطلاع دهند. آنها آمدند، اما کسي جرأت نداشت که اين خبرناگوار را بدهد، وقتي بعد از مقدمه چيني به پدر خبر را دادند، اين پيرمرد باتقوا گفت: پسرم فداي سر امام حسين (ع) اين جمله پدر همه ما را آرام کرد. بعد از چند روز پيکر شهيد آماده خاکسپاري شد. براي آخرين بار به ديدار او رفتيم. علي عباس شهيد ميدان نبرد بود. براي همين غسل و کفن نداشت. عجيب بود که هشت روز بعد از شهادت، پيکر شهيد هيچ تغيير نکرده بود و بوي عطر خاصي ميداد! تشييع خيلي شلوغ بود. مراسم تشييع از مسجد صاحب الزمان (عج) بود، عباس وصيت کرده بود که در مراسم من شيريني پخش کنيد. پخش شيريني براي مراسمات جشن بود و بعضيها تعجب ميکردند. اما برادرم شهادت را مثل جشن ميدانست. در آن زمان مراسمات تا چهلم طول ميکشيد. دانشگاه رضوي مراسمي براي براي گرامي داشت شهيد برگزار کرد و ما را هم به آن مراسم دعوت کرد. قسمت شد به خاطر علي عباس به زيارت امام رضا (ع) برويم. درب خانه ما تا سالها رنگ نخورد. گذاشته بوديم همانطور قديمي بماند. چون علي عباس گوشه درب خانه، با خط خودش نوشته بود: منزل شهيد علی عباس حسين پور اولين يادواره شهداي دانشجوي خرم آباد، با ذکر خير علي عباس آغاز شد. در يادواره ي شهداي غواص کشور در شهر قم باز هم نام شهيد حسين پور مطرح شد. اولين برنامه سکوي افتخار شبکه سوم سيما به ورزشکار شهيد حسين پور اختصاص داشت. در يادواره شهداي روحاني در قم که با حضور رييس مجلس برگزار شد، زندگينامه شهيد حسين پور بين حضار پخش شد و نخستين شناسنامه هويتي شهداي لرستان در آذرماه سال ۱۳۹۳ به نام دانشجوي شهيد علي عباس حسين پور رونمايي شد. 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|🤍🖇| چگۅنہ شهیڊ شۅیم؟! ۅقټۍ از چیزۍ ڪہ دۅسټ داشټۍ گذشتۍ با هۅاۍِ نفسټ مقابݪہ ڪࢪدۍ همہ ۍ ڪاࢪهاټ ࢪۅ بࢪاۍ ࢪضاۍ خدا انجام دادۍ ۅقټۍ بدۍ ڪࢪدن بهټ فقط خۅبۍ ڪࢪدۍ...! ۅقټۍ بہ جز عشق خدا ۅ اهݪ بیټ ۅ شهدا تۅ دلټ نبۅد... ۅقټۍ عاشق فدا ڪࢪدن جۅنټ ۅ سࢪټ دࢪ ࢪاھ امام حسیݩ (؏) شدۍ؛ ۅقټۍ ټۅنسټۍ نگاهټ ࢪۅ ࢪۅۍ ڪفشاټ ثابټ ڪنۍ ۅ ࢪاھ بࢪۍ ۅ خیݪۍ ۅقټۍ هاۍ دیگہ... اۅن ۅقټہ ڪہ شهید میشۍ...🕊🙂💔 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۵سال بی‌خوابی جانباز دفاع مقدس 🔹‌غضنفر موسوی متولد ۱۳۳۴ در روستای رهیز از توابع شهرستان سمیرم در سال ۶۴ در عملیات والفجر ۸ شیمیایی و دچار مشکلات اعصاب و روان و طی درمان‌های متعدد و با شوک برقی از تیرماه ۶۵ دچار بی‌خوابی شده و امروز ۳۵ سال است که شبانه‌روز بیدار است. 🔹️او می‌گوید خلسه تنها راه درمان خستگی‌اش است. «در مکان خلوت و آرام که حالت خلسه بیشتر ‏هست تسبیحات حضرت زهرا (س) را ‏می‌خوانم که از گردن به پایین سبک می‌شود و احساسشان نمی‌کنم». 🔹خلسه حالت خاصی از آگاهی است که بدن در وضعیت آرامش بوده و ذهن کاملاً آگاه و بیدار باشد. در این حالت امواج ذهنی در شرایط آلفا قرار می‌گیرند و تلقین‌پذیری انسان افزایش می‌یابد. 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نگاه به خنـده هایتـان عبادت اسـت ... چـه شـهابی بـر مـدار شـما میدرخشـد کـه قـرار از دلمـان میـربائیـد.... کـاش درکـنار لبخـندتان نـفس میکـشیدیـم... 📎سـلام ، صبـحتون شهدایی 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🌹 کرامت شهید حسن طاهری در شب اول قبر همسایه قدیمی‌اش 🔸برادر شهید: یك شب در خانه هیأت داشتیم، عصر ِ همان روز پدرم بعد از کمی استراحت ناگهان از خواب بلند شد... گفت همین الان حسن اینجا بود! به او گفتم مراسم داریم، اینجا میمانی؟ 🔹حسن گفت نه! فلانی که از همسایگان قدیم‌مان بود امروز از دنیا رفته، او حقی به گردن من دارد و امشب که شب اول قبرش است باید پیش او باشم... 🔸به حسن گفتم: اون که از نظر اخلاقی و اعتقادی هم‌سنخ تو نبود! چه حقی به گردنت دارد؟ 🔹حسن گفت: روز تشیع جنازه‌ی من هوا گرم بود و این بنده خدا با شلنگ آب، مردم را سیراب می‌کرد... 🔸پدرم گفت: باید بروم ببینم این بنده‌خدا واقعا زنده است یا مرده؟! پدر رفت و ساعتی بعد برگشت و گفت: بله، وارد محله آن‌ها که شدم، حجله‌اش را دیدم که گفتند همین امروز تشیع شده است... 💐شادی روح پرفتوح شهید حسن طاهری صلوات 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃 🍃🍂 🍁 2⃣2⃣ هر موقع احساس دلتنگي ميکنم، از طريق اين شهدا به ائمه متوسل ميشوم و آرامش پيدا ميکنم و نتيجه هم گرفته ام. چون شهدا با ائمه ارادت خاص و عجیبی داشتند. اولين باري که به حج مشرف شدم قبلش علي عباس را در خواب ديدم. هر موقع که اين شهيد عزيز را در خواب ميبينم، ميدانم که يک خير و برکتي در زندگي من جاري ميشود. چون ميدانم انسان وارسته اي بود. او هيچ وقت از زندگي گلايه و شکايتي نداشت، با اينکه خبر داشتيم مشکلاتي در زندگي ايشان وجود داشت اما در اوج متانت زندگي ميکرد. ٭٭٭ يک روز عصر توي خانه نشسته بودم. خيلي هم گرفته و ناراحت! مشکلي داشتم که حل نميشد. خدا شاهد است، من شهدا را محرم اسرار خودم ميدانستم و در مشکلات با آنها خلوت ميکردم. با خودم گفتم چرا سر قبر علي عباس نروم؟ بلند شدم و نشستم پشت ماشين و راه افتادم. نزديک گلزار شهدا که شدم گفتم اين چه حرفي است فقط ميگويم علي عباس؟! شايد خدا بدش بيايد که فقط اسم اين شهيد را مي آورم و تفاوت قائل ميشوم. همه شهدا عزيز هستند. بعد به خودم گفتم: علي عباس بنده خالص درگاه خدا بود. او در راه خدا شهيد شد. قرآن هم ميگويد شهيد زنده است و... اما باز به خودم گفتم: اين بار به سراغ يک شهيد ديگر ميروم. يکدفعه فکري به ذهنم رسيد. با خودم گفتم: بسمه تعالي. ميروم توي گلزار، هر جا که جاي پارک بود و ماشين را پارک کردم، همانجا به نيت چهارده معصوم ميشمارم و به چهاردهمين قبر شهيد ميروم و به همان شهيد توسل پيدا مي کنم. بنده عدد 14 را خيلي دوست دارم. خلاصه رفتم و ماشين را پارک کردم. بعد شروع کردم به شمردن قبرها. به مزار چهاردهم که رسيدم ديدم قبر شهيد علي عباس حسين پور است!! آن قدر تعجب کردم که همانجا نشستم. اشک در چشمانم جمع شد. گفتم: خدا دوباره من را به دوست عزيزم حواله کرد. آنجا نشستم و با علي عباس درد دل کردم. باور کنيد خيلي سريع مشکلم حل شد. بعد از آن يک ارادت و اعتقاد خاصي به اين شهيد بزرگوار پيدا کردم. خدا بعد از آن چند برابر برايم جبران کرد و مشکلاتم سريع برطرف شد. 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃 🍃🍂 🍁 3⃣2⃣ چهار سال بود که ازدواج کردم و بچه دار نميشدم. يک روز خيلي که ناراحت بودم رفتم زيارت زيد بن علي. به اين بزرگوار متوسل شدم. يک خانم داشت براي ديگران از شهدا تعريف ميکرد. من هم محو حرفهايش شدم. وقتي کرامات شهدا را شنيدم اشک از چشمانم جاري شد. ايشان با من احوال پرسي کرد و به بنده گفت چي شده؟ من هم براي او تعريف کردم که چند سال است بچه دار نميشوم و... ايشان به من گفت يک چيز به تو درباره ي شهدا ميگويم اگر اعتقاد داشتي عمل کن، گفتم آره اعتقاد دارم بفرماييد. گفت: سر قبر يک شهيد حاجت خودت را بگو و او را در پيشگاه خدا واسطه کن. قسمش بده به امام حسين (ع) که واسطه شود تا مشکل تو برطرف گردد. بعدها فهميدم که اين خانم از زنان بافضيلت و مادر شهيد است. خلاصه يک پنج شنبه نزديک غروب بود ناخواسته به طرف گلزار شهدا رفتم. گويي کسي مرا به آنجا کشاند. چون علي عباس را از قبل ميشناختم و به ايمان او يقين داشتم سر قبرش رفتم. کنار قبر نشستم و خيلي گريه کردم. فاتحه اي براي تمام شهدا خواندم و به شهيد گفتم: قسمت ميدهم به حق امام حسين (ع)که دل من را شاد کن مسافر ملكوت و واسطه باش پيش خدا. بعد گفتم: شما بي مادر بودي و من هم بي مادرم. شما درد مرا ميفهمي. پيش خدا واسطه باش. مدت کوتاهي از آن ماجرا گذشت. يک شب خواب ديدم آدم قدبلندي پيشم آمد و گفت:آن چيزي که از خدا خواستيد انجام گرفت. بيدار شدم و منظور اين خواب را نميفهميدم. بعد از چند روز جواب آزمايش آمد و حاجتروا شدم. ٭٭٭ چند سال بعد مشکل ديگري پيدا کردم. شوهرم با يک نفر در بندر عباس دعوا کرده بود. چون عصباني ميشود و چاقو ميکشد باز داشت شده بود. واقعاً بلاتکليف بود. من مرتب ميرفتم بندر عباس و آن آقا رضايت نميداد. ميگفت بايد تقاص پس بدهد. بايد آدم شود. خلاصه نزديک زمان دادگاه، شوهرم زنگ زد و گفت بيا دادگاهم است. من هم قبل از اينکه بروم بندرعباس، ياد ماجراي تولد فرزندم افتادم. بلافاصله رفتم سر مزار علي عباس و باز او را قسم دادم به امام حسين (ع). مريم دخترم آن زمان چهار ساله بود. او همان دختري بود که خدا به واسطه اين شهيد به من عطا کرد. روز بعد با پدرم به بندر عباس رفتيم. پدرم رفت تحقيق کرد و گفت: حداقل دو سال زنداني محاکمه اش ميکنند و آن آقا هم ادعاي خسارت کرده. چند دفعه به در خانه اش رفتيم که رضايت دهد. حتي طلاهايم را فروختم، چون ميگفت بايد خسارت بدهد ولي باز راضي نشد. شب دادگاه دوباره از شهيد خواستم که پيش خدا واسطه شود. من هيچ راه ديگري به ذهنم نميرسد. نميدانم چه کنم. روز دادگاه فرا رسيد. وقتي رفتيم دادگاه تمام شده بود. تا قاضي را ديديم بيمقدمه گفت: شوهرت آزاد است. ما تعجب کرديم. شاکي پرونده به هيچ چيزي راضي نميشد. حالا يکدفعه... وقتي نامه آزادي را به شوهرم نشان داديم، اصلا باور نميکرد. باز هم اين شهيد بزرگوار عنايت کرده بود. 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
داستان زندگی طلبه شهید علی مهدی حسین پور
🍃🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃 🍃🍂 🍁 قسمت آخر ارديبهشت سال 1393 تصميم گرفتيم زندگينامه يکي از شهداي شهر خرم آباد را بطور کامل کار کنيم. با خانواده و همرزمان شهيد ارتباط بگيريم و... يکي از شهدا را شروع کرديم. تقريبا يک ماه از شروع کار گذشت اما نميدانستيم چطور، چرا و چه شد که کار خود به خود متوقف شد. هرچه تالش و پيگيري کرديم کار ما پيش نميرفت. حسابي ناراحت بوديم و سر در گم که چرا اينطور ميشود!؟ نکند مشکل از ما و نيت ماست وگرنه شهدا که اولياي خدا هستند و خودشان انتخاب ميکنند چه کسي برايشان کار کنند و راه را نشان ميدهند. گذشت تا صبح يکي از روزهاي آبان سال 1393 يکي از دوستان موسسه گفت: چند روز ديگر قراره از طرف دانشگاهمون يادواره شهيد حسين پور برگزار کنيم. بعد گفت که خانواده شهيد خيلي همکاري ميکنن حتي براي فضاسازي دانشگاه برادراي شهيد کمک کردند. خلاصه برامون جالب شد که ديداري با خانواده اين شهيد داشته باشيم. خيلي برامون جالب بود. چون قرار بود توي جلسه آن روز درمورد انتخاب و کارکردن و جمع آوري زندگينامه و خاطرات يکي از شهدا صحبت کنيم و... اما با آمدن خانواده شهيد حسين پور انگار خود شهيد قبل از تصميم گيري ما خودش وارد کار شده بود و خانواده اش رو به سمت ما سوق داد! به اين ترتيب از عصر همان روز با آمدن آقاي علي اصغر حسين پور برادر شهيد به موسسه، آشنايي ما با اين شهيد و خانوادشون شروع شد. جالب اينجاست که همان روز برادر شهيد چند سي دي همراه خودشان آورده بود که گفتند به دلم افتاد حالاکه دارم ميام، هديه اي تبرکي از شهدا براتون بيارم. اين سي ديها شامل تعدادي از عکسها و دستنوشته هاي برادر شهيدم هست. بُغض کرديم. چون قرار بود با برادر شهيد فقط ديدار ساده اي داشته باشيم و درباره ي کارمان چيزي به ايشان نگفته بوديم، خود شهيد علي عباس به دل برادرشان انداخته بودن که با آوردن سي دي شهيد را به ما معرفي کنند. ما هم از همان جلسه کارمان را شروع کرديم. اين طور شد که کار جمع آوري خاطرات و زندگينامه شهيد علي عباس از آبان ماه 1393 شروع و مهر ماه 1394 تمام شد. در طول اين مدت عنايات ويژه شهيد را به وضوح ميديديم. بعنوان مثال در اين مدت خيلي تلاش کرديم بتوانيم بخشي از خاطرات شهيد را که مربوط به دانشگاه رضوي مشهد بود بدست بياوريم اما هرچه پيگيري ميکرديم مجموعه مربوطه در مشهد با ما همکاري نميکردند. با توجه به ارادت عجيبي که شهيد به امام رضا ع داشتند، اعضاي کارگروه به امام رضا (ع)متوسل شدند. اواخر کار بوديم که در مهر 1394 يکي از دوستان به مشهد رفتند. ما از ايشان خواستيم سري هم به دانشگاه رضوي بزنند و پيگير کار شهيد حسين پور بشوند. ايشان به دفتر بسيج و اداره امور فرهنگي دانشگاه رضوي مراجعه کردند، اما نتوانستند مسئولين را ببينند، ايشان هم دست خالي به خرمآباد برگشتند. همه ما نااميد شديم. تا اينکه همين فرد از طرف يکي از ارگانها اسمش براي مشهد درآمد و باز به مشهد رفت، ما به ايشان گفتيم اين مشهد براي انجام مأموريت ناتمام شهيد حسين پور پيش آمده، پس تمام تلاش خودت رو انجام بده. شب قبل از رفتن ايشان همه اعضاي گروه به طور اتفاقي توسل به امام رضا (ع) پيدا کردند. سحرگاه جمعه اعضاء کار گروه يک خواب مشترک ديدند!! همه ديدند که اعضاي گروه در حرم امام رضا (ع) بودند و در حين زيارت و توسل، کنار ضريح ميروند و براحتي زيارت ميکنند. بعد ميبينند که چند نفر داخل ضريح تعميرات و غبارروبي ميکنند. يکي از دوستان دستش را به داخل ضريح دراز ميکند و يکي از خادمين، يک تکه از سنگ قبر امام رضا(ع) را توي دست دوستمان قرار ميدهد. روزي که دوست ما رسيده بود مشهد و به دانشگاه رضوي مراجعه کرده بود. بدون هيچ مشکل و دردسري، مسئول بسيج دانشگاه، خاطرات و تصاوير مراسم تشييع پيکر شهيد حسين پور در حرم امام رضا (ع) را به دوستمان داده بودند. اينجور عنايات و نشانه ها خيلي پيش اومد. ما هم به فال نيک گرفتيم و کار را به اتمام رسانديم. والسلام. موسسه فرهنگي مذهبي گنج عظيم. 🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂 پایان خاطره ی مسافر ملکوت شادی روح امام و شهدادسته گلی ازصلوات هدیه کنید . 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎞 مراسم هیئت که تمام شد به سمت حیاط امامزاده رفتیم، شور و اشتیاق عجیبی داشت و تأکید می‌کرد که به حرفش گوش بدهم.با انگشت اشاره کرد و گفت:  وقتی شهید شدم مرا آنجا دفن کنید.من که باورم نمی‌شد،حرفش را جدی نگرفتم. نمی‌دانستم که آن لحظه شنونده وصیت پسرم هستم و روزی شاهد تدفین او در آن حیاط می‌شوم. حدود ساعات دو تا سه نصفه شب خواب عجیبی دیدم،‌خانه ‌مان نورانی شده بود و من به دنبال منبع نور بودم. دیدم پنجره آشپزخانه تبدیل به در شده و شهدا یکی یکی وارد خانه ‌ام شده ‌اند. همه جا را پر کردند و با لباس نظامی و سربند روی سرشان دست در گردن یکدیگر به هم لبخند می ‌زنند. مات، نگاهشان کردم و متوجه شدم منبع نور از دو قاب عکس برادران شهیدم هست. آن شب برادر شهیدم محمدعلی به خوابم آمد و در حالتی روحانی سه بار به من گفت که نگران نباش، محمدرضا پیش ماست. آن شب تا صبح اشک ریختم و دعا خواندم. بعدها گفتند همان ساعت سه هواپیمای حامل پیکر محمدرضا و بقیه شهدا روی زمین نشست. 🔗 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷خلبان شدن ما هم عنایت خداوند بود. دوره ی خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود؛ ولی به خاطر گزارش هایی که در پرونده خدمتی ام درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهی نامه نمی دادند. سرانجام روزی به دفتر مسئول دانشکده که یک ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. ژنرال، آخرین کسی بود كه می بایستی نسبت به قبول یا رد شدنم در امر خلبانی اظهار نظر می کرد. او پرسش هایی کرد که من پاسخش را دادم. از سؤال های ژنرال مشخص بود که دنبال بهانه می گردد و نسبت به من، نظر مساعدی ندارد. 🌷آبروی من و حیثیت حرفه ای من درگرو این مصاحبه بود. بعد از دو سال دست خالی برگشتن، برایم گران بود. توی این افکار بودم که کسی داخل اتاق شد و ژنرال با او رفت. با رفتن ژنرال، من لحظاتی در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه کردم؛ وقت نماز ظهر بود. با خودم گفتم: کاش در این جا نبودم و می توانستم نماز را اول وقت بخوانم! وقتی انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد، گفتم: هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست. همین جا نماز را می خوانم. 🌷به گوشه ای رفتم، روزنامه ای پهن کردم و مشغول نماز خواندن شدم. در همین لحظه، ژنرال وارد اتاق شد؛ ولی من نمازم را ادامه دادم. با خود گفتم: هر چه بادا باد، هر چه خدا بخواهد همان می شود. نمازم که تمام شد، از ژنرال عذرخواهی کردم. او راجع به کاری که انجام می دادم، سؤال کرد که گفتم: عبادت می کردم. 🌷پس از توضیح من، ژنرال سری تکان داد و گفت: «مثل این که همه ی این مطالبی که در پرونده ات هست، مربوط به همین کارهاست. بعد هم لبخندی زد و پرونده ام را امضاء کرد. به احترام برخاست و دستم را فشرد و پایان دروه ی خلبانی ام را تبریک گفت. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم، دو رکعت نماز شکر خواندم. راوى: سرلشكر خلبان شهید عباس بابایی 📚 كتاب "افلاکیان زمین"، صص ٧ _ ٥ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش محسن هست🥰✋ *شهید گمنام با کد ۱۶۱*🕊️ *شهید محسن بنی نجار*🌹 تاریخ تولد: ۱ / ۷ / ۱۳۳۴ تاریخ شهادت: ۱۵ / ۸ / ۱۳۶۲ محل تولد: خوزستان / گـتوند محل شهادت: ـــ 🌹مادر شهیدان منصور و‌ محسن بنی‌نجار🌷 *دو پسرش را در جنگ از دست داده بود💔 دامادش شهید امیر عطاپور هم بر اثر جراحات ناشی از جنگ شهید شد🕊️ برادرش را هم در جنگ از دست داده بود*🥀 اما محکم ایستاد🌷 *پیکر پسرش محسن هم برنگشته بود*🥀آخرین بار محسن گفته بود: *مادر خدا گفته ما بار هیچکس را به دوش دیگری نخواهیم گذاشت "لا تَزرو وازِرَه وِزرَ اُخری" او هم رفت شهید و مفقود شد*🕊️ مادر شب‌ها با رویاها به خواب می‌رفت و چشم‌هایش به در بود🚪 *تا اینکه بعد از ۳۴ سال آرامگاهی پیدا شد🌷که گفتند این قبر محسن توست🕊️ قبر بی‌نشانی در بیابان‌های عراق🥀که تنها یک کد داشت «۱۶۱» نه اسمی، نه فامیلی، نه تابلویی، نه پرچمی، نه زائری، نه سایبانی، هیچ*🥀🖤 رفت عراق قبر پسرش را در بغل گرفت🌷 *با او کلی درددل کرد🥀 بغضش را آنجا شکست و برگشت*🥀وقتی برگشت می‌گفت دیگر از پا افتاده‌ام🥀 *پدر شهید فوت کرد و مادر هم بعد از مدتی از دنیا رفت🥀پیکر مادر مظلومانه و در تنهایی تشیع شد*🥀ناگهانی و بیخبر🥀 *به نزد همسر، دامادش و فرزندان شهیدش پیوست*🕊️🕋 *شهید محسن بنی نجار* *شادی روحش صلوات*💙🌹 Zeynab:Roos..🖤💔 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... !! 🌷بار اول که ابوالقاسم آمد خواستگاری ام، سرش را پائین انداخت و گفت: دختر عمو، من مرد جنگ و تفنگ و جبهه ام، من یک مسافرم، زیر چشمی نگاهی کردم و توی دلم گفتم: مسافر بهشت. من دلم بهشت می خواهد. انگار حرف های دلم را شنید! زیر چشمی نگاهی انداخت و گفت: چیزی گفتی دختر عمو. همان لحظه دلم برایش تنگ شد، همان لحظه به دلم گفتم: با من مدارا کن.... 🌷بله را که گفتم، رفت و با یک بسته کارت عروسی برگشت. گفت: دختر عمو دوست داری کارت عروسی، کارت دعوت مهمان های ما چه شکلی باشد؟ گفتم: معلوم است دیگر، مهمان های ما یا شهدای آینده هستند، یا الان خانواده هاشون یک شهید داده اند، یا جانبازند، تازه مگر شوهر من مسافر بهشت نیست، کارت عروسی ما هم باید در حد خودمان باشد. مگه میشه خدا را دعوت کرد، کارت دعوت خدا، خدایی نباشد!! 🌷...خندید و کارتی که چاپ کرده بود، نشانم داد. بعد یک کارتی هم سوای از کارت ما، سپاه گرگان برای ما هدیه آورد، آن هم خیلی قشنگ بود. عروسی کردیم، هفت روزه عروس بودم که ابوالقاسم رفت جبهه، دیگه ماندگار شد، هر چند وقتی یک مرخصی می آمد و چند روزی بود و می‌رفت. 🌷سه سال با هم زندگی کردیم، زندگی ما در برهه شلیک گلوله و خمپاره و اطلاعیه های جنگ بود. هر عملیات که می شد، دلم فرو می ر یخت، هی به دلم تشر می‌زدم، با من مدارا کن، مدارا کن. یک روز  که دلم خیلی دلتنگ ابوالقاسم شده بود، خبر دادند؛ مسافر بهشت، پر کشید و رفت. 🌷ابوالقاسم شهید شد و من تمام سال هایی که با هم بودیم، فقط سه سال بود. گاهی یک روز، خاطره ای برای آدم می سازد که یک تاریخ را به دوش می کشد چه رسد به سه سال. ما سه سال زندگی کردیم، ابوالقاسم شهید شد. حالا در تمام این سال ها، دارم با خاطرات آن روزها زندگی می کنم. بمیرم برایت ای دلم با من مدارا کن... 🌹خاطره اى به ياد شهید ابوالقاسم کلاگر راوى: طیبه کلاگر همسر شهید ابوالقاسم کلاگر و خواهر شهید علی رضا کلاگر 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌷🌾🍂🌻 🌻🍁🥀 🌾 جان امام حسین (ع) دعا کن من به عنوان یک فرمانده با ترکش شهید نشوم ، تا روز قیامت شرمنده نیروهایی که با توپ شهید شده اند باشم . دعا کن من هم گلوله توپ نصیبم شود . اگر میخواهی دعا کنی . دعا کن بسوزم ... چند روز بعد در ٢۴ سالگی اش .درست چند روز قبل از مراسم خواستگاری اش .همان شد که خودش میخواست . تکه تکه و سوخته . پیکرش را از روی انگشتر هدیه مادر شناسایی کردند . تکه ای از دستش را کمی بعد از شهادت و فرستادن پیکر به تهران یافتند و آن تکه را در همان حوالی شهادتش در یکی از روستاهای سرپل ذهاب به سمت پادگان ابوذر دفنش کردند . درست کنار همان جاده ای که زائران کربلا از آن میگذرند و خاک اتوبوس ها بر روی سنگ مزار غریبش می نشیند ... 🌷شهید محسن حاجی بابا🌷 یاد شهدا با صلوات🌷 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎞 یڪ روز قبل از سالگرد شهادت بابڪ بود. از این ڪه ڪارهام پیچیده شده بود خیلی ناراحت بودم.. به خودم میگفتم شاید دوست ندارد من به مهمونیش برسم. شب موقع خواب دوباره یادم افتاد و گفتم: خیلی بی معرفتی، دلت نمیخواد‌ من بیام؟ باشه ماهم خدایۍ داریم ولی خیلی دوستت دارم هرچند ازت دلخورم. توی همین فڪرها بودم ڪه خوابم برد. خواب را دیدم. بهت زده شده بودم زبانم بند آمده بود. خونه ما بود. میخندید میگفت: چرا ناراحتۍ؟ گفتم: همه فڪر میڪنن تومُردی. گفت: نترس، اسیر شده بودم آزاد شدم. باهیجان بغلش ڪرده بودم به خانوادم میگفتم: ببینید نمرده ،اسیر بوده. گفت: فردا بیا مهمونیم. گفتم: چه مهمونی؟ گفت: جشن آزادیم از اسارت این دنیا. بغضم گرفت شروع به گریه ڪردم از،شدت اشڪ صورتم خیس شده بود از خواب بیدار شدم. با چشمان پر از اشڪ نماز صبح خوندم. برخلاف انتظارم تمام مشڪلاتم حل شد و نفهمیدم چطوری رسیدم به سالگرد گفتم خیلی مَردی 🔗 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت😳 تک فرزند خانواده هم بود😍 زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه😇 مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم...😊 عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته☺️ اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب😇 فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه...😱 بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. یه روز شهیدخرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن😰 پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود... پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود😇 قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره...😳 تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته...😔 اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد...😓 زمزمه لغو عملیات مطرح شد.😲 گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده🤔 پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید...😊 عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت😭 پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه...😔 اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته... اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند...😭 جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره😓 وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه... مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین😔 یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟😔 گفتند: مادر! عراقی‌ها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم...😳 مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگهای عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد...😭😭 (یاد شهدا و این شهید جوانمرد را حفظ کنیم ولو با ارسال آن به یک نفر حتی شده با یک صلوات) 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا