eitaa logo
رفاقت با شهدا
3.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
641 ویدیو
15 فایل
بِســـمِ الله الرّحمـــنِ الرّحیـــم أُوْلَئِکَ الَّذِینَ امْتَحَنَ اللَّهُ قُلُوبَهـمْ لِلتَّقـوَی آن‌ها کســانی‌اند که خدا قلب‌هاشان را برای تقـــوا امتحان کرده🕊 تأسیس1399/2/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚡روزۍ جنگ به وسیله👇🏻 توپ🎱 تانڪ⛓ بمب💣 اسلحه🔫 موشڪ🚀 و آتش🔥 بود. ⚡اما جنگ امروز به وسیله👇🏻 ماهواره📡 موبایل📱 رایانه💻 اینترنت🌍 و رسانه است.💻📡 ⚡روزۍ هدف از جنگ حمله به👇🏻 جان🗣♥️ خاڪ 🌫 ناموس 🧕 آب 🌊 و وطن بود🇮🇷 ⚡اما امروز حمله به👇🏻 اعتقاد🚫 مذهب📙 باور🌟 و ارزش هاست.💖 روزۍ شیوه جنگ، سخت بود. اما امروز شیوه جنگ،نرم است. اما دشمن همان دشمن است⛔ و ما نیز همان نسل آزاده ایم...✌️🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
... #️شهـادت ، معـطل من و تو نمـےمـانـد... تـو اگـر نشوے، دیگرے مـےشود... را مـےدهنـد ، اما به نه بی خیال ها ... فقط دم زدن از افتخار نیست ! باید زندگیمان ، حرفمان ، نگاهمان ، لقمه هایمان ، رفاقتمان ، ... عـــطر بندگی خالص برای ... ...! 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🔸 " در محضــر شهیـــــد" ...  دانیــال کہ دو برادر دیگرش قبــــل از او بـه شهــادت رسیدند، در نوشته هایش مےگوید: « گنـاه هر چنـد ڪوچـک و جزئی باشد، برای غافــــل شدن ، عامـل ڪلی و بزرگـے است. هر چند گنـاه ڪوچک بہ نظرتــــان مے رسد، ولے آن را بزرگ شمـــــــارید.» 📚 مشهـد خیّــن ص 98 ۱۳۶۵ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ 🌷شهیدی که بعد از ۱۰ سال، خون تازه از بدنش جاری شد🌷 شهید عبدالنبی یحیایی  "شهید عبدالنبی یحیایی" از شهدای شاخص استان بوشهر است که در سال 62 و عملیات والفجر 2 به شهادت رسید. پیکر مطهر وی نیز در شهر تنگ ارم شهرستان دشتستان به خاک سپرده شد. خانواده شهید پس از گذشت 10 سال از تدفین، به دلیل نشست مزار و نیاز به تعمیر آن، ناچار به نبش قبر شدند که در این حین متوجه سالم بودن جسد مطهر شهید می شوند، به گونه ای که بر اساس شهادت حاضران، بدن شهید گرم و تازه بوده و خون نیز در آن جریان داشته است.... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
‌ 🔸🔷🔶عکس های ماندگار🔶🔷🔸 💠سبقت از فرمانده💠 سال ۶۳ و در سد دز چه روزهایی داشتیم، آن روزها در عملیات هایی که شرکت داشتیم، اکثراً به صورت آبی، خاکی بود، به همین خاطر هم بایستی بچه ها آموزش های خاصی را در درون آب می دیدند. یکی از روز ها، ما را به سد دز منتقل کردند تا نحوه عبور از باتلاق، عبور از رودخانه و آب با حمل سلاح و تجهیزات و نحوه ی شلیک گلوله در داخل آب و غیره را آموزش ببینیم. در این دوره ی آموزشی همیشه با انجام مسابقات مختلف، زمینه ی رقابت بین بچه ها ایجاد می شد، به طوری که هر رزمنده ای که در آب سریع تر حرکت می کرد برنده مسابقه بود. در عکس، همه تلاش می کنند که سریع تر به مقصد برسند، اما من یادم هست که هیچ وقت بچه ها به خودشان اجازه نمی دادند تا از فرمانده دلیرمان، پیشی بگیرند، لذا همیشه چند قدم از او عقب تر حرکت می کردیم. آن روزها گذشت، اما فرمانده شهید حاج سید جوادی در کمال دلاورمردی و در ستیز با دشمنان به شهادت رسید و ما همچنان ... 📚 مرتضی توکلی، خط سرخ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊@baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - پایان حیات من و تو - پویانفر.mp3
3.31M
🔳 🌴پایان حیات من و تو ختم به خیر است 🌴این عاقبت دوستی حضرت زهراست 🎤 👌بسیار دلنشین 🎋🎋🦋🎋🎋🎋 ✨ @Lootfakhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 9⃣ «اگه من اسير شم يا مجروح، شما خيلی آزار می بينيد، باز هم حاضريد با من ازدواج كنيد؟» گفتم «من آرم سپاه رو خونی ميبينم. من به پای شهادت شما نشسته م.» چه قدر ادعا داشتم آن روزها! چه قدر خودم را حزب اللهی تر از حاجی ميدانستم! وقتی قرار شد قبل از عقد با هم صحبت كنیم او را قسم دادم، گفتم: «زندگی من بايد همه چيزش برای خدا باشه. اگه لله ميخوايد با من ازدواج كنيد، صحبت كنيم.» اما حالا ميدانم، يعنی حس ميكنم كه اين ها نبود. عشق و عاشقی هم نبود؛ از حاجی تا همان لحظه ی عقد خوشم نمی آمد، حتی بدم می آمد! يك جور توفيق بود يا رحمت، يك خوبی كه خدا خواست و به من رسيد؛ انگار سهم من باشد. پدرم گفت «تو هر جا رفتی آبروی من رو بردی. حالا جوان مردم هر جا بره مردم ميگن جای حلقه برايش يك انگشتر عقيق صد و پنجاه توم تومنی خريده ند.» حاجی كه زنگ زد خانه مان بابا عذرخواهی كرد، گفت «شما بريد حلقه تهيه كنيد، ان شاءالله بعد با هم صحبت ميكنيم.» حاجی گفت «اين از سر من هم زياده. شما دعا كنيد توی زندگی مشترك با دخترتون بتونم حق همين رو ادا كنم.» به من ميگفت: «هر بار كه ميگفتی كفش نميخوام، لباس نميخوام، خدا رو شكر ميكردم. توی دلم ميگفتم اين همونه! همون كسی است كه دنبالش می گشتم.» آخر، حاجی دست من را موقع خريد باز گذاشته بود كه هرچه ميخواهم انتخاب كنم، اما من فقط يك حلقه ی هزار تومانی برداشتم. هيچ مراسم خاصی نداشتيم. برای عقد كه ميرفتيم، يك جفت كفش ملی بندی پايم بود و مقنعه ی مشكی سرم بود که خانم برادر حاجی از سرم برداشت و یک روسری کرم سرم کرد و گفت مشکی شگون نداره .حاجی هم با لباس سپاه آمد، البته لباس برادرش، چون به كهنگی لباس خودشان نبود، هر چند به قد او كمی بلند بود و حاجی پاچه های شلوار را برا آن كه اندازه شود،تا زده بود. اگر كسی ايشان را ميديد، فكر ميكرد اعزام است برای جبهه. دارد .... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 _ماه 0⃣1⃣ به حاجی گفتم «من فقط يك درخواست دارم؛ برای عقد بروم پيش امام.» ايشان آن لحظه حرفی نزدند اما يكی، دو روز بعد آمدند و گفتند «شما هر تقاضايی داريد انجام ميدم، ولی از من نخوايد لحظه ای از عمر مردی رو كه بايد صرف اين همه مسلمان بشه، برای عقد خودم اختصاص بدم. سر پل صراط نميتونم اين قصور رو جواب بدم.» بالاخره همان اصفهان عقد كرديم و موقع عقد پدرم دوباره روی مسئله ی مهريه پافشاری كرد. به حاجی گفتم «قرار بود شما صحبت كنيد»، گفت «آخه خوب نيست آدم به پدر دختری بگه من ميخوام دخترتون رو بدون مهريه عقد كنم.» پدرم هم كوتاه نمی آمد. من دل خور شدم و به قهر بلند شدم بيايم بيرون، اما حاجی اشاره كرد كه بنشينم. رو كرد به پدرم، گفت «من جفت خودم رو پيدا كرده م، به خاطر اين چيزها هم از دست نميدم.» به قول برادرم جاذبه ی كلامی حاجی زياد بود و پدر در نهايت گفتند «هر طور ميدانيد مسئله رو حل كنيد.» شبی كه عقد كرديم، رفتيم خانه ی پدر حاجی چون قرار بود ايشان فردا برگردند كردستان. آن شب حاجی تا صبح گريه ميكرد. نميدانم، شايد احساس گناه داشت، شايد ياد بسيجی های كم سن و سالی افتاده بود كه شهيد شده بودند. گريه كرد و قرآن خواند. مخصوصا سوره ی «يس» را با سوز عجيب ميخواند. دارد.... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍂🌺🍃🌺 🍂🌺🍃🌺 🌺🍃🌺 🍃🌺 🔵 تابع رهبری🔵 دیپلمم را تازه گرفته بودم که آمدند خواستگاری. شرط ها و معیارهایمان را گفتیم اما هر کدام با یک محور اصلی؛ شرط اصلی من، ماندنش در سپاه بود؛ آن هم نه بصورت مقطعی. او هم شرط کرد که باید به حضرت امام اعتقاد داشته باشی و مطیع بی چون و چرای رهبری باشی. البته این از شرط های خود من هم بود. 👈 شهید حاج حسن بهمنی 🌺رسول خدا فرمودند «به پیروان هم شأن خود زن دهید و از هم قدران خود زن بگیرید» اصول کافی، ج۵، ص۳۳۲ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
🌺🍂🌺🍃🌺 🍂🌺🍃🌺 🌺🍃🌺 🍃🌺 🔵عيبی ندارد، همسايه است🔵 يکی از بچه های همسايه يقه لباسش را گرفته بود و پشت سرِ هم فحش می داد اما حميد هيچ عکس العملی نشان نداد؛ فقط گفت: "اشتباه گرفتيد، تحقيق کنيد ببينيد چه کسی اين رو گفته..." گوش آن فرد بدهکار نبود. مرتب ناسزا می گفت. وقتی حميد به خانه آمد گفتم: "پسرم! تو که از او قوی تر بودی چرا کتکش نزدی؟" گفت: "پدر جون! براي چی بزنمش؟" گفتم: "آخه اون داشت تو رو کتک می زد و بهت فحش می داد." گفت: "عيب نداره. همسايه است. کسی رو با من اشتباه گرفته..." دو روز نکشيد که آن فرد آمد و گفت: "تو رو خدا! حميد جون، من رو ببخش! اشتباه کردم." 👈 شهيد حميد وفايی 📚 به رنگ صبح، ص۱۰۴ 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹بسم رب الشهداوصدیقین🌹 ‌ خاطرات_شهدا 🗣يکي از مسئولين کاروان شهدا مي‌گفت: ⚰پيکر شهدا رو واسه تشييع مي‌بردن...🌷 😳نزديک خرم آباد ديدم جلو يکي از تريلي ها شلوغ شده‼️ اومدم جلو ديدم... 🤔يه دختر 14،15 ساله جلو تريلي دراز کشيده، گفتم: چي شده❓ گفتن: هيچي اين دختره اسم باباشو رو اين تابوت ها ديده گفته تا بابامو نبينم نميذارم رد شيد بهش گفتم : 🌷صبر کن دو روز ديگه مي‌رسه تهران معراج شهدا، برميگردوننشون... گفت: نه من حاليم نميشه، من به دنيا نيومده بودم بابام شهيد شده،بايد بابامو ببينم😭 ⚰تابوت هارو گذاشتم زمين پرچمو باز کردم يه کفن کوچولو درآوردم🇮🇷 سه چهارتا تيکه استخوان دادم هي ميماليد به چشماش، هي مي‌گفت بابا،بابا...😭 ديدم اين دختر داره جون ميده گفتم: ديگه بسه عزيزم بذار برسونيم😔 گفت: تورو خدا بذار يه خواهش بکنم؟ 👤گفتم: بگو گفت: حالا که ميخوايد ببريد به من بگيد استخوان دست بابام کدومه؟✋🏻 همه مات و مبهوت مونده بودن که ميخواد چيکار کنه اين دختر اما...‼️ کاري کرد که زمين و زمانو به لرزه درآورد...❕❕ استخوان دست باباشو دادم دستش؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و گفت: 🙏"آرزو داشتم يه روز بابام دست بکشه رو سرم"... 😭😭 ✨ یازهرا (س) 🙏 یه جور زندگی کنیم که فردای قیامت بتونیم جواب این جور چیزا رو بدیم 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
، توجه 📢 📢 های ناب روان شناسان مطرح کشور🇰🇼 رو فقط تو این کانال میتونید دنبال کنید 😍👌 🦋همیشه پراز خلاقیتیم چون تو ارزشش رو داری🦋 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a
با یڪ بلہ بختش سفید شد💍 فردا خاستگارے امدو وقته عقد شد عقد ڪردند و داماد رفتو سوریه شهیـــ💔ــــد شـــــــد 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 1⃣1⃣ بعد از نماز صبح از من پرسيد: «دوست داری كجا بريم؟» گفتم «گل زار شهدا.» سرش را به حالت شكر رو به آسمان كرد، گفت :«ميترسيدم غير از اين بگويی.» چند ساعت آن جا بوديم. حاجی دلش نمی آمد برگرديم. از هر كدام از شهدای آن جا خاطره ای داشت، شرح و تفصيل ميداد، زمزمه هايی ميكرد و اشك ميريخت. من گوش ميدادم و نگاهش ميكردم، به او حسوديم ميشد. صبح روز بعد با هم آمديم پاوه.ماشين كه دوباره ايستاد و حاجی برای پياده شدن نيم خيز شد، ديگر طاقت نياورد، گفتم: «تا پاوه ميخواهيد همين طور سوار و پياده بشيد؛ توي اين بارون؟» حاجی چيزی نگفت، پياده شد. و من هم پشت سرش پیاده شدم. قطره های باران روی كتف های حاجی ميخورد و سرازير ميشد پشتش دلم آرام نگرفت. بلند گفتم «كاش بادگيرتون رو برداشته بوديم!» اما او حواسش نبود. چشمش كه به بچه ها و سنگرها می افتاد، ديگر حواسش به هيچ چيز نبود. چند نفر كه بيرون بودند، جلو دويدند و شروع كردند بدن و لباس حاجی را دست كشيدن و بوييدن. يكيشان، انگار همت پدرش باشد، پشت او را بوسيد و با دل تنگی گفت «اين چند روز كه نبوديد سنگرامون رو آب گرفت، خيلی اذيت شديم.» حاجی با حوصله گوش ميداد و دست هايش را از دو طرف قلاب كرده بود پشت آن ها. انگار ميخواست همه شان را در حلقه ی دو دستش جا بدهد. وقتی برميگشتیم داخل ماشين، حس كردم حاجی هول و ولا دارد. بخار نفسش را می ديدم كه تندتند در فضا گم می شود. گفتم «پيشونيتون خيس عرقه، آروم تر بريم.» حاجی گفت: «بايد هرچه زودتر خودمون رو برسونيم پاوه.»همين كه رسيديم پاوه ايشان من را گذاشت داخل همان ساختمانی كه قبلا با گروه خودمان بوديم و رفت. بعد فهميدم آن طور با عجله به سپاه رفته، براي پی گيری مشكلات آن بچه ها كه سنگرشان آب افتاده بود. راستش من تعجب كردم. حاجی را آدم خشنی ميدانستم، اما همان جا در كردستان با آن كه مدتش كوتاه بود و ما چندان كنار هم نبوديم، متوجه شدم اين حاجی چه قدر با آن «برادر همت» كه من ميشناختم و حتی با همه ی آدم ها فرق دارد. اصلا محبت ها فرق كرده بود. شايد خطبه ی عقد از معجزات اسلام باشد؛ وقتی جاری ميشود خيلی چيزها تغيير ميكند. دارد...... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊