#من به خانم یکی از همرزمانشان که از دوستانم هم بود گفتم من مطمئنم که فردا آقا محمد تماس میگیرد و میگوید که من تهران هستم، من هم میخواهم فردا صبح بروم دسته گل و هدیه بگیرم و بروم ترمینال، او هم که قضیه را میدانست و خیلی ناراحت بود، گفت: «تو از کجا مطمئنی؟!»
خواهرشوهرم به من پیام داد حال مامان خیلی بد است فردا صبح بیا اینجا، گفتم: «خب باشه من اول میام و مادر را میبینم و بعد دسته گل میخرم.» اما نزدیک خانه که شدم دیدم خانه شلوغ است، وقتی وارد شدم زانوانم شل شد، همه میدانستند؛ اما فقط دلداری میدادند و میگفتند که خبر شایعه است، محمد سالم است.
من به پدرم زنگ زدم و گفتم با همکارانتان تماس بگیرید ببینید چه خبر است، پدر تماس نگرفت، خودم تماس گرفتم، دیدم پدرمگریه میکند، گفتم چه شده؟ گفت محمد تمام شد. تلفن از دست من افتاد و مادر شوهر و خواهرشوهرم فریاد زدند.
مادرشوهرم میترسید که من از او دور شوم، گویا یک امیدی برایش بودم، دست من را گرفته بود و میگفت زهرا تو نروی، از طرفی مادر و خواهرم هم آمدند و گفتند منزل خودمان هم شلوغ است، من هم برگشتم. در ماشین پسر دایی ام راننده بود، به یک نفر زنگ زد و گفت: «مال ما را آوردند؟» من نزدیکیهای خانه مان بودم که به خالهام گفتم همسر من شهید شده؟ گفت بله...
وقتی رسیدیم خانه نزدیک اذان ظهر بود، وضو گرفتم که نماز بخوانم، سجده شکر به جا آوردم، گفتم یا حضرت زینب سلام الله علیها شما صد تا گل برای اسلام دادید، من یک گل دادم، فقط آن را از من قبول کنید.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#آقا محمد چطور به شهادت رسیده بود؟
دوستانش میگفتند: «ما دیدیم محمد قبل از عملیات دنبال ظرف میگردد، گفتیم دنبال چه میگردی؟ گفت میخواهم غسل شهادت کنم. گفتیم ما در این سرما نمیتوانیم نفس بکشیم تو میخواهی غسل شهادت کنی؟ با مقداری آب که آن را گرم کرده بود غسل شهادت کرده بود، بعد هم رفته بود خط و شهید شده بود.
ایشان یک نیروی عادی بودند و فرمانده میآیند چند نفر را انتخاب میکنند و چون ایشان توان بدنی بالایی داشتند همراه بقیه میروند. در محاصره دشمن گیر میکنند و همه جا میپیچد که تعدادی از بچههای کازرون در محاصره گیر کردهاند، پاسداران به آقا محمد و چند نفر از نیروهای بسیجی میگویند که شماها برگردید عقب؛ اما او میگوید من تا لحظه آخر در خط میمانم.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#یکی از همرزمانشان که بیشتر از آقا محمد تیر خوردند ولی جانباز شدند و زنده ماندند میگفتند که داعشیها آمدند و پا گذاشتند روی پیکر ایشان و پیکر را بردند و تکه تکه کردند؛ ولی همان موقع نیروهای پشتیبانی رسیدند و تیراندازی کردند و داعش عقب رفت و بعد از چندین ساعت پیکر ایشان را برگرداندند. در صورتی که گفته بودند که دیگر پیکر ایشان برنمیگردد.
همین همرزمشان میگفت وقتی محمد اولین تیر را خورد یک یا حسین بلند گفت و روی زمین افتاد.
در واقع آقا محمد در معرض دوربین تک تیرانداز قرار گرفته بود و تیر مستقیم تک تیرانداز به سینه و پهلویشان خورده بود و این یکی از نشانههای حضور حضرت زهرا سلام الله علیها در زندگی ما بود.
در مورد نشانههای حضور حضرت زهرا سلامالله علیها در زندگیتان گفتید، میتوانید بیشتر توضیح بدهید؟
بله. یکی از شرایط ازدواج آقا محمد این بود که دختر از خانواده شهید باشد، مادرشان گفته بود که دختر خانواده شهید با سنی مناسب شما وجود ندارد، گفته بود خب پدرشان پاسدار باشد. بعد گفته بود که دوست دارم ۱۸ ساله و نامش هم زهرا باشد. مادرشان هم گفته بودند که من دختری با این ویژگیها را از کجا پیدا کنم؟
وقتی که برای خواستگاری آمدند و فهمیدند اسم من زهراست خیلی خوشحال شدند. سر مزار قبور شهدای گمنام که به درخواست ایشان صیغه محرمیت را خواندیم، من به ایشان پیام دادم و گفتم بیایید دنبالم که با هم برویم نماز جمعه، وقتی به خانه برگشتیم هر دویمان از ارادتمان به حضرت زهرا سلام الله علیها گفتیم، اینکه همه اهل بیت علیهمالسلام برایمان عزیز هستند؛ اما حضرت زهرا (س)یک چیز دیگری هستند. ایشان یک دسته کلید به من دادند که روی آن یا فاطمه الزهرا حک شده بود.
بین صیغه موقت و دائم ما سه روز فاصله بود، در این فاصله ما میرفتیم پارک، تا نیمه شب ما در پارک بودیم، یک شب بعد از اینکه خداحافظی کردیم پای من در حیاط، پشت پله گیر کرد و زمین خوردم و دستم شکست. دیدم پایم خونی شده؛ اما فکر نمیکردم دستم شکسته باشد، آنقدر درد داشتم که همانجا نشستم، کسی را هم صدا نکردم، تا یک ربع بیست دقیقه همانجا نشستم و بعد لنگان لنگان داخل رفتم.
نیمه شب بود که به آقا محمد پیام دادم که فردا میخواهم بروم و از دستم عکس بگیرم، دوست نداشتم بدون اجازه ایشان بروم، ماجرا را که به ایشان گفتم خیلی ناراحت شد و گفت: «فردا صبح خودم از حوزه مرخصی میگیرم و شما را دکتر میبرم.»
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊@baShoohada 🕊
#دستم آتلبندی شد و با همان دست شکسته و پای زخمی سر سفره عقد رفتم. وقتی که آمد با یک ظاهر بسیار منظم، پیراهن سفید و شلوار مشکی، و عطرزده بود، همیشه مرتب بود.
قابی در دستش بود، گفتم: «این چیه؟» رویش را برگرداند، دیدم روی آن نوشته شده «السلام علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها» و تنها چیزی بود که ما سر سفره عقدمان گذاشتیم، تا زندگیمان با نام و یاد حضرت زهرا آغاز شود.
ما هر شب میرفتیم نماز جماعت بعد زیارت قبور شهدای گمنام و بعد هم پارک و شام و...
یک شب که سر قبور شهدای گمنام بودیم گفت: «زهرا تو چند سالته؟» گفتم: «مگه تو نمیدونی؟ ۱۸ سالمه»، گفت: «حواست هست ۱۸ سالته، نامت زهراست و با دست شکسته نشستی سر سفره عقد؟» من یک آن، جا خوردم. همیشه روضه حضرت زهرا را با هم گوش میدادیم، و من فقط اشک میریختم. گفت: «این یک نشانه بود که تمام زندگی ما با نام و یاد حضرت زهرا باشه.»
وقتی خبر شهادت را به من دادند گفتند از ناحیه پهلو مورد اصابت تیر قرار گرفته و وقتی من عکسشان را دیدم جای تیر روی سینه ایشان هم بود. در صورتی که همیشه تک تیرانداز ابتدا قلب را هدفگیری میکند.
ایشان قبل از شهادت هر سال برای خادمیمیرفتند شلمچه. بعد از شهادتشان به نیت ایشان رفتم خادمی، در آخرین روزها محل خدمتم را قرارگاه فاطمه الزهرا (س) تعیین کردند و این نشانههای حضرت زهرا (س) همچنان در زندگی ما ادامه دارد و دیده میشود.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#چگونه با دوری شهید مسرور کنار آمدید؟
بقیه به من گفتند ما زن و شوهر زیاد دیده بودیم؛ اما تو بینهایت به آقا محمد وابسته بودی، راست میگفتند، من خیلی به شوهرم وابسته بودم؛ چون همه کارهایم را آقا محمد انجام میداد.
من الان شبهای وحشتناکی را میگذرانم، همیشه میگویم چرا لحظهای که تو تیر خوردی من در کنارت نبودم، من طاقت اخمت را نداشتم و شنیده ام چند ساعت در سرمای وحشتناک سوریه مانده ای، سرمایی که نفسها در آن یخ میزده.
من وقتی در شبهای زمستان به لحظات شهادت او فکر میکردم تا صبحگریه میکردم که چه کشیده، وقتی فکر این را میکردم که الان پیکر همسرم زیر خاک است از خدا میخواستم کهای کاش آن لحظه که او را خاک کردند میتوانستم بروم یک پتو روی پیکرش بکشم که سردش نباشد. شاید هم به نظر بقیه احمقانه باشد. اما واقعا این را میخواستم. آنقدرگریه میکردم که صبح بیهوش میشدم.
یک شب به حضرت زهرا(س) التماس کردم که من میدانم روحش در محضر شما قرار دارد، جسمش را دربیاورد و در محضر خودتان قرار بدهید.
بعد از مدتی یکی از دوستانشان آمدند و گفتند ما خواب ایشان را دیدیم و پرسیدیم که لحظهای که تیر خوردی چه شد؟ گفت: «من تیر اول را که خوردم قبل از اینکه به زمین بخورم امام حسین(ع) من را در آغوشش گرفت و من در آغوش اربابم حسین بودم و هیچ دردی را متوجه نشدم.»
خانم یکی از دوستانشان میگفتند: من خواب دیدم که شهید مسرور میگوید: «من، شهید توفیقی و یکی از شهدای گمنام در یک منطقه هر شب مهمان اختصاصی حضرت زهرا (س) هستیم.»
همسر ایشان میگفتند من رفتم به آن منطقه که ببینم آیا شهید گمنامیدر آنجا وجود دارد؟ دیدم بله، در همان آدرسی که شهید مسرور گفته بودند شهید گمنامیدفن شدهاند.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#از اینکه به ایشان اجازه دادید برود پشیمان نیستید؟
من به این راه افتخار میکنم. من در موقعیتی به ایشان اذن رفتن دادم؛ اما غرور برای من نیست، من یک بنده روسیاهم که امتحانی از من گرفته شد، همه دل میسوزانند و ترحم میکنند، میگویند تو تازه عروس بودی، الان سرگردان شدی،ای کاش رفته بودی سر خانه و زندگیات.
شرایط کسی که بچه دارد سخت است و شرایط من که عقد بودم هم خیلی سخت است، هیچ وقت نخواستم که این سختیها را با کسی در میان بگذارم و اتفاقاتی که برای من و خانوادهام افتاد را بازگو کنم.
همیشه میگفتم حضرت زینب(س) اگر گفتند «ما رایت الا جمیلا» خواستند که جلوی دشمن خار نشوند، اما خدا را شاهد میگیرم از لحظهای که خبر شهادت آقامحمد را دادند در اوج سختیها این کلام را با همه وجودم حس کردم، که اوج سختیها برای اسلام و خدا دیدن همین زیباییهاست.
من از این جهت افتخار میکنم که خدا بین این همه زندگی، زندگی من را برای فدا شدن در راه اهل بیتش انتخاب کرد، من با هیچ سجده شکری نمیتوانم شکرش را به جا بیاورم که من را برای مسیر اهل بیت انتخاب کرده، چون حضرت آقا فرمودند که شهدای مدافع حرم از اولیاء زمان خودشان بودند، و من شش ماه همسری و کنیزی یکی از اولیاء خدا را کردم. آیتالله بهجت میرفتند در خیابان و میگفتند شاید یکی از اولیا خدا آنجا باشد و نفسش به من بخورد، حالا من شش ماه با یکی از اولیا خدا زندگی کردم. میگفت: «تو همسر دنیا و آخرت منی.» من تنها کسی بودم که اجازه میداد پشت سرش نماز بخوانم و من همیشه خدا را شکر میکنم که من را برای همسری یکی از اولیااش در آخرت انتخاب کرد.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#گویا مردم ارتباط خوبی با شهید برقرار کردهاند، در مورد آن بفرمایید.
بعد از شهادتشان یک عده از من خواستند که مطالب زندگیمان را نشر بدهم و من هم از زمانی که همسرم بحث سوریه را مطرح کردند خاطرات را با ذکر زمان نوشته بودم و همانها را در یک کانال نشر دادم، در این بین یک خانمیبه من پیام دادند که من از خواندن خاطرات زندگی شما متحول شدهام و میخواهم شما را ببینم. وقتی من را دیدند گفتند: «من فقط به خاطر حضور شما چادر پوشیدم و حجابم را رعایت کردهام.» ایشان کامل محجبه شدند و با یک فرد مذهبی ازدواج کردند و به جایی رسیدند که میگفتند اگر الان شوهرم بگوید میخواهم بروم سوریه با تمام وجودم میگویم فدای حضرت زینب.
گاهی فقط با خواندن خاطرات زندگی ما این اتفاق افتاده یا همسرم به خواب کسی رفته و چادر به آنها هدیه دادهاند. و در کل مزار ایشان شده محل حاجت دادن و هر چند روز یک بار دوستان به من پیام میدهند که ما از شهید مسرور حاجت گرفته ایم. هر هفته هم که ما سر مزار ایشان میرویم افرادی را میبینیم که میگویند ما شنیدهایم شهید مسرور حاجت میدهد و ما برای حاجت آمدهایم. اولین نفری که گفت من حاجتم را از ایشان گرفتم خانمیبودند که گفتند: «من ۱۸ سال باردار نمیشدم، روزی که خبر شهادت شهدای مدافع حرم کازرون رسید من یکی یکی داشتم عکسهای شهدا را نگاه میکردم، یک لحظه چهره همسر شما من را جذب کرد. نگاه کردم دیدم نوشته شهید مسرور. خیلی دلشکسته بودم و فقط زار میزدم و میگفتم شهید مسرور دکترها من را جواب کردهاند شما را به خون پاکتان حاجت من را بدهید. و من بعد از ۱۸ سال متوجه شدم که باردار هستم؛ ولی کمیبعد گفتند که قلب بچه تشکیل نشده، دلشکستهتر از قبل برگشتم سر مزار و گفتم شما حاجت من را دادی ولی الان که گفتهاند قلب بچه تشکیل نشده من ضربه بیشتری میخورم، به خون پاکت قسم میدهم که از خدا بخواه که قلب بچه ام تشکیل شود. بعد که رفتم دکتر گفتند که قلب بچه تشکیل شده و رشد عادی و طبیعی دارد.»
آن بچه الان به دنیا آمده و ۴ سال دارد.
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#کلام آخر
خدایا چه آرامبخش است از خلق بریدن و به شماپیوستن قصه یکی دیگر از عشاق و پاسداران حریم ولایت را خواندیم، حکایت دلتنگیهای نوعروسی دیگر را شنیدیم، نوعروسی که از وهبش گذشت تا سر خُم میبه سلامت مانَد و عاشورایی دیگر به پا نشود، حرفها شنید اما از حرفش برنگشت و سر عهد پیمانش ماند، «ما رایت الا جمیلا» را زمزمه کرد، صبوری به خرج داد و ایستاد تا بتواند قصه عشقی الهی را که به کربلا ختم شد برای همگان بازگو کند. و حال او و تمام مادران و نوعروسان و فرزندان شهدا چشم به راه مردانی هستند که این راه را ادامه دهند و پرچم مبارزه با ظلم و کفر را به دست صاحبش برسانند و خنکای ظهور فرزند حسین علیهماالسلام دل دردمندشان را تسلا بخشد...
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
🕊✨🕊✨🕊✨
🔹سـِـــنِّ عـاشـِـــقـی ❤️ :
یک سرباز عراقی تعریف میکرد :
✍یه پسر بچه رو اسیر کرده بودیم.
آوردنش سنگر من که ازش حرف بکشیم.
خیلی کم سن و سال بود.
بهش گفتم:
« مگه سن سربازی توی ایران
هجده سال تمام نیست؟ »
سرش را تکان داد.
گفتم: « تو که هنوز هجده سالت نشده! »
بعد هم مسخره اش کردم و گفتم:
« شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی
کارش به جایی رسیده که
دست به دامن شما بچه ها شده و
سن سربازی رو کم کرده؟ »
جوابش خیلی من رو اذیت کرد!!
با لحن فیلسـوفانه ای گفت:
🔸« سن ســربـازی پاییـن نیومده ،
" سـن عـاشـــــقـے " پایین اومده ... »🔸
✨🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#سیره_شهدا
💢تازه نامزد کرده بود. زنگ زد گفت:
ماشینم خراب شده اگر می توانی بیا ماشین را به تعمیرگاه ببریم.
♻️با یک وانت رفتم پیشش و ماشین را با یک طناب بستیم و مسیر ۲۰ دقیقهای را ۲ ساعته طی کردیم.
💢در راه به قدری شوخی کرد و آن قدر ماشین بیچارهاش را مسخره کرد که کلی خندیدیم و خوش گذشت دلم نمیخواست راه تمام شود!
♻️شوخ طبعی به شرط اینکه با ناسزا نباشد ، یکی از نشانههای مؤمن است. مؤمن باید شوخ طبع و خوش برخورد باشد ، طوری که همراهش ، از همراهی با او خسته نشود ،
شبیه برخوردی که این شهید بزرگوار داشت....
مدافع حرم
#شهیدهادی_شجاع
📕 ابر و باد
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفتنش
نقطه ی پایان خوشی هایم بود ...
دلم از هر چه و هرکس
که بگویی سیر است ...
آقا_امیرحسین
فرزند
🌷شهید_علی_عبداللهی🌷
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
حمید آقا بیشتر با دستش بعد از نماز تسبیحات میگفت و انگشتاش رو فشار میداد وقتی این ازشون میپرسیدم که چرا ؟؟؟ میگفتن بندهای انگشتام رو فشار میدم تا یادشون بمونه و اون دنیا برام گواهی بدن که با این دست ذکر خدا رو گفتم.
🌷شهید حمید سیاهکالی مرادی🌷
راوی: همسر بزرگوار شهید
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
#شهید #سید_میلاد_مصطفوی (شهیدی که پیکرش به دست داعش افتاد و سر و دست و پاهایش را از تنش جدا کردند و بعد از مدتها به خواب دوستش آمد و محل پیکرش را نشان داد)
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊
رفاقت با شهدا
غلامرضا سال ۶۳ در جبهه غرب و عبدالرضا سال ۶۵ در جبهه جنوب مفقود شدند .
سال ۸۰ بود .
مادرم خیلی بی تابی میکرد . شب جمعه بر مزار شهدای گمنام با ناراحتی گفت :عبدالرضا، غلامرضا شما که بی وفا نبودید؟ چرا خودتان را نشان نمیدهید؟ حتی در گلزار شهدا هم جایی ندارم که بر سرش بنشینم و عقده دل بازگو کنم .
هفته بعد مادرم خوابشان را دید . هر دو در یک دسته زنجیر زنی که فریاد میزدند، ما بی وفا نیستیم .
چیزی نگذشت که کبوترانمان برگشتند . شاید برای آرامش دل مادر بود که سوم خرداد سال ۸۰ ؛اجساد هردو با هم کشف شد و در گلزار شهدا قطعه یک خیبر در کنار هم آرمیدند .
🌷شهید غلامرضا ذاکر عباسعلی🌷
🌷شهید عبدالرضا ذاکر عباسعلی🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
🥀🥀🥀🥀🥀
🕊 @baShoohada 🕊