eitaa logo
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
32.4هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
12هزار ویدیو
113 فایل
❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙با خـدا باش پادشاهـ👑ـــی ڪن 💚بی خـدا باش هرچہ خواهی ڪن تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/1898250367C031c8faa73
مشاهده در ایتا
دانلود
👑بـا خـــدا بـاش پـادشـاهے ڪن👑
🗯داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال 💙🗯با عنوان 👇 #تهمت_ناروا_قسمت_پنجم 🌺پدرم میگفت :از تو
داستان ارسالی از یکی کانال 💙🗯با عنوان 👇 ولی کی به حرف من گوش میداد 🌺دامادمون با بابام صحبت کرد وباباموراضی کرد دوسش سعید بیاد تا بابام ببینتش خلاصه بعد از چند وقت هر دو برای مشخص کردن روز عقد 💍میومدن ومیرفتن 🌺 ولی تو این خانواده تنها کسی که ربطی نداش بهش من بودم هیچکس از من نظرمو نمیپرسید تا اینکه با اصرار شوهر خواهرم همه راضی شدن وبه دوستش ج بله دادن😔 🌺یه روز من بی خبر از حرفاشون از مدرسه اومدم خونه بابام بهم گف زینب جان اماده شو فردا قراره بریم محضر برای عقد من با شنیدن حرفاش ناراحت شدم گفتم نه من راضی نیستم 😢بابام گف اگه حرف اضافی بزنی خودم با طناب دار خفه ات میکنم دیگه خسته شدیم از دست دعواهای تو وبرادرت بهتره دیگه تمومش کنید با ازدواج تو همه چی تموم میشه. 🌺شب به اتاقم رفتم وتا صبح گریه کردم 😭حتما این سرنوشت من بود سعید نه کاری داشت نه پول پله ی ولی خیلی مهربون بود خیلی با حوصله وصبور ما یک سال نامزد بودیم کادوهایی🎁 که سعید برام میخرید همه رو علی داداشم پیدا میکرد و میشکوند یا پاره میکرد میرخت سطل اشغال و ناله نفرین منم همچنان برای دایی وزن دایی بابام هر روز بیشتر وبیشتر میشد 🌺منم مث عقده ای هر چی علی اذیتم میکرد سر نامزدم سعید 😔تلافی میکردم واذیتش میکردم اونم با تمام صبرو حوصله تحمل میکرد تا اینکه ما عروسی کردیم 👰🤵وبرای کار به اصفهان رفتیم عموش براش کار تو شرکت پیدا کرده بود 🌺‌وقتی ما برای زندگی به اصفهان رفتیم اونجا من خیلی تنها وغریب بودم هیچکس نمیشناختم سعیدم شش صبح میرفت🌞 ویازده شب برمیگشت وحقوق خیلی کمی هم میگرفت زندگی خیلی سختی داشتیم چهار ماه از زندگی من گذشته بود که مادرم با گریه😭 بهم زنگ زد...ـ. 🌺 ادامه دارد... ⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال @ba_khodabash1 ✨✨✨
لیــست داســـتانهاے واقعی ڪانال 📌زن مرده شور و تهمت ناروا👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/58914 📌نبش قبر دختر جوان👇👇 https://eitaa.com/8275883/44144 📌 داستان دهان پـراز ڪرم پیرزن👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/145 📌اتفاق عجیب هنگام غسل دادن آیت الله بروجردی👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/34553 📌داستان زندگی سوگل👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/1387 📌 داستان زاهد نما👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/1612 📌 نســیم هــدایت👇👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/1552 📌 دخـترزیبا و مرد حیله گـر عیاش👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/1351 📌 عاشق شدن جنی زیبا و جوانی بنام عباس👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/1351 📌 داستانی زیبا از علامه جعفری در دانمارک👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/1338 📌 داستان خیانت👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/1286 📌 سـرگذشت دخـتری بنام فهیمه👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/960 📌 مـرد هندی و افسر انگلیسی👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/948 📌 پسر جوان و دخـتر تنها👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/888 📌 خواستگارم مــرا رد ڪرد👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/857 📌 جنازه ای ڪه زنده شد👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/1641 📌حاملگی قلابی دختـروفریب مادر زن👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/1703 📌طلاق ناگهانی👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/1868 📌 بارداری شب ازدواج همسر https://eitaa.com/ba_khodabash1/3874 📌 داستان شیخ علی خیاط و زن آتشین👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/5699 📌 چوب خــدا👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/22073 📌 جوانهای ناڪام👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/22218 📌داستان دخـتری از ڪشورعمان👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/22021 📌داستان جــزاۍ بی نمازی👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/21989 📌داستان در آرزوی آرامـش👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/21712 📌داستان مــادر سنگــدل👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/20831 📌داستان حقیقتی در خــواب 👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/20722 📌داستان اعتماد مرگبار👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/20650 📌دختــری بنام ســودابه👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/25091 📌بارداری در شب ازدواج همســرم👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/23271 📌زری خــانم👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/24945 📌خیـانت به همـــسر👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/22933 📌سایہء مـادر👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/53795 چــرا حـــوری بهشتی برای مـــردان است👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/22541 آیـاابــراهم نبی با خواهرش ازدواج ڪرد👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/22539 راز عــدد 19 چـیه؟.👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/22667 دنیای بعداز مرگ از زبان مرد ایرانی که جسدش داخل کفن زنده شد👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/26175 ماجرای نصف شدن ماه با انگشت مبارڪ پیامبر👇👇 https://eitaa.com/ba_khodabash1/26357 مردی وارد خانه شد و دید همسرش گریه میکند https://eitaa.com/ba_khodabash1/66475 زنی که شوهرش به مکه رفت https://eitaa.com/ba_khodabash1/86210 مرگ عجیب در غسالخانه https://eitaa.com/ba_khodabash1/102649 صیغه موقت زنی دلربا https://eitaa.com/ba_khodabash1/112985 جوان کفن دزد https://eitaa.com/ba_khodabash1/112582 تهمت ناروا https://eitaa.com/ba_khodabash1/112367 دختری بنام سها https://eitaa.com/ba_khodabash1/23384
💎داستان کوتاه💎 گوهر شاد یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود. او می خواست در کنار حرم امام رضا (ع) مسجدى بنا کند . به همه کارگران و معماران اعلام کرد دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى شرطش این است که فقط با وضو کار کنید و در حال کار با یکدیگر مجادله و بد زبانى نکنید و با احترام رفتار کنید. او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد می‌آورند علاوه بر دستور قبلى گفت سر راه حیوانات آب و علوفه قرار دهید و این زبان بسته ها را نزنید و بگذارید هرجا که تشنه و گرسنه بودند آب و علف بخورند . بر آنها بار سنگین نزنید و آنها را اذیت نکنید . اما من مزد شما را دو برابر مى دهم .. گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به مسجد میرفت؛ روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى چهره او را دید . جوان بیچاره دل از کف داد و عشق گوهرشاد صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که بیمار شد و بیمارى او را به مرگ نزدیک کرد. چند روزی بود که به سر کار نمی رفت و گوهر شاد حال او را جویا شد . به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به عیادت او رفت.. چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد. مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید تصمیم گرفت جریان را به گوش ملکه گوهرشاد برساند . وگفت اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست. او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر عکس العمل گوهرشاد بود. ملکه بعد از شنیدن این حرف با خوشرویى گفت: این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از ناراحتى یک بنده خدا جلوگیرى کنیم؟ و به مادرش گفت برو به پسرت بگو من براى ازدواج با تو آماده هستم ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد . یکى اینکه مهر من چهل روز اعتکاف توست در این مسجد تازه ساز . اگر قبول دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط نماز و عبادت خدا را به جاى آور. و شرط دیگر این است که بعد از آماده شدن تو . من باید از شوهرم طلاق بگیرم . حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن. جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این مژده درمان شد و گفت چهل روز که چیزى نیست اگر چهل سال هم بگویى حاضرم . جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به امید اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد باشد . روز چهلم گوهر شاد قاصدى فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد . قاصد به جوان گفت فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه منتظر است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد . جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به نماز پرداخته و حالا پس از چهل روز حلاوت نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد : به گوهر شاد خانم بگوید اولا از شما ممنونم و دوم اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم. قاصد گفت منظورت چیست؟ مگر تو عاشق گوهرشاد نبودى ؟؟ جوان گفت آنوقت که عشق گوهرشاد من را بیمار و بى تاب کرد هنوز با معشوق حقیقى آشنا نشده بودم ، ولى اکنون دلم به عشق خدا مى تپد و جز او معشوقى نمى خواهم . من با خدا مانوس شدم و فقط با او آرام میگیرم. اما از گوهر شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند آشنا کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم . و آن جوان شد اولین پیش نماز مسجد گوهر شاد و کم کم مطالعات و درسش را ادامه داد و شد یک فقیه کامل و او کسی نیست جز آیت اله شیخ محمد صادق همدانی. گوهرشاد خانم(همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی) سازنده ی مسجد معروف گوهرشاد مشهد است . 💎💎 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
💎داستان کوتاه💎 💎بزرگى با شاگردش از باغى میگذشت چشمشان به یک کفش کهنه افتاد. شاگرد گفت : گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار میکند، بیایید با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم. استاد گفت : چرا براى خندیدن خودمان او را ناراحت کنیم..؟ بیا کارى که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببین.. مقدارى پول درون آن کفش قرار بده.. شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول، مخفى شدند.. کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همین که پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى پول ها را دید با گریه فریاد زد خدایا شکرت.. خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى..! میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد آنها باز گردم و همین طور اشک میریخت... استاد به شاگردش گفت : همیشه سعى کن براى خوشحالیت ببخشى نه بستانی...🥰 💎💎 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
9.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎قصه عین الدوله... کار خوبه خدا درست کنه❤️🥺 💎💎 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
13.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎اين ويديوروباصداببين ازطرف خدايك دقيقه وقتتوميگيره ولي كلي حس خوب وآرامش ميگيري بفرست براي كسي كه حال خوبشو میخوای...😍 💎💎 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
7.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎بگشای تـ.ـربتم را بعد از وفـ.ـات و بنگر کز آتـ.ـش درونم دود از کـ.ـفن برآید چقدر قشنگ توصیف کرد🥺❤️‍🔥 💎💎 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎بهتر است نگران گناهان خودتان باشید خدا از شما درباره‌ی گناهان من سوال نخواهد کرد... مودبانه‌تر از این نمیشد گفت، سرتون تو کار خودتون باشه.. 💎💎 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
💎داستان روزگار ما💎 💎مغازه‌دار‌ محل، هر روز، صبح زود ماشین سمندش را در پیاده رو پارک میکند، مردم مجبورند از گوشه خیابان رد شوند. ✍سوپرمارکتی، نصف بیشتر اجناس مغازه اش را بیرون چیده، راه برای رفت و آمد سخت است. کارمند اداره، وسط ساعت کاری یا صبحانه میل میکند، یا به ناهار و نماز میرود و یا همزمان با مراجعه ارباب رجوع کانالهای تلگرام و اینستاگرامش را چک میکند. بساز بفروش، تا چشم صاحبان آپارتمان را دور میبیند، لوله‌ها و کابینت را از جنس چینی نامرغوب میزند در حالی که پولش را پیشتر گرفته است. کارمند بانک، از وسط جمعیتی که همه در نوبت هستند به فلان آشنای خود اشاره میزند تا فیش را خارج از نوبت بیاورد تا کارش راه بیوفتد! استاد دانشگاه، هر جلسه بیست دقیقه دیر میاد و قبل از اتمام ساعت، کلاس را تمام میکند جالب‌تر اینکه مقالات پژوهشی دانشجویان را به نام خودش چاپ میکند. دانشجو پول میدهد، تحقیق و پایان نامه را کپی شده میخرد و تحویل دانشگاه میدهد تا صاحب مدرک شود. پزشک، بیمار را در بیمارستان درمان نمی‌کند تا در مطب خصوصی به او مراجعه کند و یا به همکار دیگر خود پاس میدهد تا بیمار جیب خالی از درمانگاه خارج شود. همه اینها شب وقتی به خانه می آیند، هنگامی که تلگرام را باز میکنند از فساد، رانت، بی عدالتی، تبعیض و گرانی سخن میگویند و در اینستاگرام پست‌های روشنفکری را لایک میکنند. همه هم در ستایش از نظم و قانونمداری در اروپا و آمریکا یک خاطره دارند اما وقتی نوبت خودشان میرسد، آن میکنند که میخواهند. جامعه با من و تو، ما میشود، قبل از دیگران به خودمان برسیم. 💎💎 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
7.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مردي ، فلج و خانه نشين شد و سالهاي طولاني را با خستگي و نااميدي و شكست سپري كرد و پزشكان ، از معالجه او درماندند و به خانواده و فرزندانش گفتند : اومعالجه نخواهد شد.در يكي از روزها از سقف خانه عقربي روي اين مرد افتاد؛ او نمی توانست از جايش حركت كند؛ عقرب در سر او چند نيش زد و او را چند بار گزيد. ناگهان بدنش از سر تا پا تكان خورد و ديد كه حيات ، به همه اعضاي بدنش بر می گردد و دارد خوب ميشود؛سرحال و بانشاط بلندشد ، روي پاهايش ايستاد و سپس اندكي در اتاق خود قدم زد وآنگاه در را باز كرد و نزد زن و فرزندانش رفت.آنها در كمال ناباوري ديدند كه او ، ايستاده است؛ باورشان نمي شد و نزديك بود كه از تعجب و حيرت بيهوش شوندآن وقت او ماجرا را برايشان تعريف كرد پاك و منزه است خداوند كه اين مرد را بدين سان بهبود بخشيد اين مطلب را براي يكي از پزشكان تعريف كردم؛ او قضيه را تأييد كرد و گفت نوعي مار سمي وجود دارد كه شدت زهرش را با فعل و انفعالات شيميايي ، كاهش مي دهند و باآنچنين فلجهايي را معالجه می كنند بسي بزرگ و والاست خداوند مهربان كه هيچ بيماري و مرضي نياورده مگر آنكه براي آن دوا و علاجي پديد آورده است 💎💎 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨
💎دزد و عارف فقیر 💎 وارد کلبه فقیرانه پیری شد. این کلبه درخارج شهر واقع شده بود. عارف بیدار بود. او جز یک پتو چیزی نداشت. او شب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت و نیمی دیگر را روی خود می کشید، روزها نیز بدن خویش را با آن می پوشاند. عارف پیر دزد را دید و چشمان خود را بست، مبادا دزد را کرده باشد. عارف با خود اندیشید: آن دزد راهی دراز را آمده است، به امید آنکه چیزی نصیبش شود، او باید در فقری بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر زده بود. عارف پتو را برسرکشید و برای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست. “خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا با دست خالی و ناامید از این جا خواهد رفت. اگر او دو سه روز پیش مرا از تصمیم خویش باخبر ساخته بود، می رفتم، پولی قرض می گرفتم، و برای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم! بله ، آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال او را خواهد برد او نگران بود که چیزی در خور ندارد تا نصیب دزد شود و او را خوشحال کند. داخل خانه عارف تاریک بود. پیرمرد شمعی روشن کرد تا... دزد بتواند در پرتو نور آن زمین نخورد و خانه را بهتر وارسی کند. استاد شمع را برد تا روی تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسیار ترسیده بود. او می دانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است بنابر این اگر به مردم موضوع دزدی او را بگوید همه باور خواهند کرد. اما آن پیر عارف گفت: نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاریک است. وانگهی من سی سال است که در این خانه زندگی می کنم و هنوز هیچ چیز در آن پیدا نکرده ام بیا با هم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم پنجاه پنجاه تقسیمش می می کنیم. البته اگر تو راضی باشی. اگر هم خواستی می توانی همه اش را برداری زیرا من سالها گشته ام و چیزی پیدا نکرده ام. پس همه آن مال تو. بالاخره یابنده تو بودی. دل دزد نرم شد. استاد نه او را تحقیر کرد نه سرزنش. دزد گفت: مرا ببخشید استاد. نمی دانستم که این خانه شماست و گرنه جسارت نمی کردم. عارف گفت: اما درست نیست که دست خالی از این جا بروی. من یک پتو دارم هوا دارد سرد می شود لطف کن و این پتو را از من قبول کن. استاد پتو را به دزد داد. دزد از اینکه می دید در آن خانه چیزی جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد. سعی کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد. استادگفت: احساسات مرا بیش از این جریحه دار نکن دفعه دیگر پیش از این که به من سری بزنی مرا خبر کن. اگر به چیزی خاص هم نیاز داشتی بگو تا همان را برایت آماده کنم تو مرا غافلگیر و شرمنده کردی. می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید تو را بادست خالی روانه کنم لطف کن و آن را از من بپذیر که تا ابد ممنون تو خواهم بود . دزد گیج شده بود او نمی دانست چه کار کند. تا کنون به چنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد پاهای استاد را بوسید پتو را تا کرد و بیرون رفت. او وزیر و وکیل و فرماندار دیده بود ولی انسان ندیده بود. پیش از آنکه دزد از خانه بیرون رود استاد صدایش کرد و گفت: فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردی من همه عمرم را مثل یک گدا زندگی کرده ام. من چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشیدن را چشاندی ممنونم. هوا سرد شده بود . استاد می لرزید. استاد نشست و شعری سرود: دلی دارم خواهان بخشیدن به همه چیز، اما دستانی دارم به غایت تهی کسی به قصد تاراج ام آمده بود خانه خالی بود و او با دلی شکسته باز گشت. ای ماه! کاش امشب از آن من بودی، تا تو را به خانه ام می بخشیدم پسندیدم👍 نپسندیدم👎🏻 💎💎 ✨✨✨ @ba_khodabash1 ✨✨✨