.
.
میخوام بگم که هیچ وقت یادتون نره
خدا بهتر میدونه بنده اش کجا بهتر شکوفا میشه و به کمال میرسه...
خدا بهتر میدونه مصلحت محبین امیر المومنین چیه...
به خودت افتخار کن که تو سخت ترین امتحانات ثابت قدم موندی و به این راه ادامه بده...🌱
.
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
این کلیپ را باید الان دید👌
.
به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
﷽
🔰 برای روز مبادا
✍🏻 حضرت امام وقتی از وجود گروهی باخبر شدند که برای پیروزی انقلاب ختم صلوات گرفته بودند، به آنها پیام دادند که این ختم صلواتها را ادامه دهید تا پیروزی انقلاب.
و آنها ادامه داده بودند و انقلاب پیروز شد.
⬅️ امام، پیروزی انقلاب را محصول جلسات ختم صلوات ده، پانزده نفره میدید.
✍🏻 اینها همه پسانداز میشوند و روز نیاز خودشان را نشان میدهند.
این صلواتهایی که فرستادید، این گفتگوهایی که کردید پسانداز شد در حساب ذخیره ارزی جمهوری اسلامی.
✍🏻 تمام آرای آقای جلیلی پسانداز میشود و حتی آراء رقیب. چون آن هم رای به #جمهوری_اسلامی است. همانها هم انشاءالله مورد لطف و رحمت خداوند واقع میشود.
⬅️ همانها هم در آینده صحنه را برای جمهوری اسلامی، صحنه قدرتمند میکند.
به هرحال بین کسی که رای میدهد و کسی که رای نمیدهد فرق هست.
نالههایی که زدید، حدیث کسائی که خواندید، گریههای نیمهشبتان، توسلات شما ان شاءالله وقت حادثه، بلاهای بزرگی را دفع خواهد کرد ولو در کوتاه مدت نتیجه جور دیگری باشد.
▫️این دعاهای ما ذخیره میشود در دفع فتنهها.
✅@Aminikhaah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حی علےالعزا
روزمون رو شروع کنیم
با مولا امام حسیـن 😌
الســــــــــــــــــــلام علیک
یا اباعبــــــــــدالله
ای ارباب
اذن عزاداری بامعرفت بده !
یا کاشف الکرب عن وجه الحسیݩ
اکشف کربی بحق اخیک الحسیݩ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
.
آقای رئیسی ،
تنبیه قدر نشناسی هایمان گران تمام شد...
اما قول میدهیم راهت را ادامه دهیم...
#ایران_قوی
#راه_شهید_رئیسی
.
.
به دنبال ستاره ها 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
﷽.
• خدایا شکرت محرم امسال را دیدم...❤️
• خدایا شکرت محرم امسال هنوز دارم نفس می کشم....
• خدایا این چند وقت خیلی ها رفتن....
• امشب شب اول محرمه....
.
.
هر چند چنین برنانه ایی نداشتم منتها اگر خدا توفیق بده محرم امسال به جای روضه در کانال #رمان_مانده_در_غبار را براتون بار گذاری میکنم تا اتمام ان شاءالله به نظرم با لطف خدا گره گشا باشه با توجه به شرایطی که الان داریم✋
.
.
رمان داستانی مانده در غبار
#قسمت_اول_رمان_مانده_در_غبار
#بر_اساس_واقعیت
بعد از مراسم هیئت با علی، محمد رضا، حسین و سعیدکنار هم نشسته بودیم. منتظر بودیم مثل همیشه شام مهمون سفره آقا باشیم. معمولا اینجوری بود که بعد از مراسم روضه و یه سینه زنی جانانه بچه ها کلی انرژی می گرفتن و موقع شام، گل از گلشون می شکفت و از هر هنری بلد بودن دریغ نمیکردن!
از چهره ی حسین معلوم بود حسابی استفاده کرده، چشم های علی هم قشنگ روضه ی ارباب رو تداعی میکرد ، سعید هم مثل همیشه سینه اش خونی و مالی بود از بس خودش رو میزد. محمد رضا هم طبق روال خودش از شروع روضه گم میشد تا موقع شام که سرسفره حی و حاضر ظهور میکرد!
جمع پنج نفرمون جمع بود...
سفره ی آقا هم براه...
شام رو که خوردیم و از در هیئت اومدیم بیرون هنوزچند قدمی بیشتر نرفته بودیم که سعید یه نگاهی چپ چپ به فاصله ی چند متریش کرد و با اشاره ی سر و کمی بلند با حالت تاسف گفت: تا اینا ایران رو اندلس نکنن بی خیال این مملکت نمیشن!
برگشتیم به سمت اشاره ی سر سعید که ببینیم قصه چیه که هنوز از در هیئت بیرون نیومده اوقاتش روتلخ کرده؟!
خیلی نیاز به بررسی موشکافانه نبود!
منظور سعید چند تا خانم بد حجاب بود که کمی اونطرف تر از ما شام هئیت به دست، داشتن مسیر خودشون رو می رفتن.
حسین با تاسف بیشتر نچی کرد، رو به سعید گفت: خجالت بکش سعید!
اولا که چشمهات رو درویش کن!
دوما که اونها هم اومدن هیئت! این چه حرفیه میزنی!
بعد رو به من و علی کرد و با همون حالت همیشگی تکه کلامش رو با حرص گفت:صالح! علی! تبیین کنین اینوووو تبیییین!
سعید طلبکار با یه حالت متعصبانه ای گفت: آخر زمون همینه دیگه!
راست گفتن جای حق و باطل عوض میشه!
اینم نمونه ی عینیش، به جای اینکه اینها رو تبیین کنین (اشاره اش به سمت همون چند تا خانم بود) دنبال این هستین من که حرف حق میزنم رو تبیین کنین!!!
ما که توجهمون رو داده بودیم به حرفهای سعید و از اطراف غافل شدیم در همین حین علی اومد یه چیزی بگه ،که جمله ی بعدی سعید دوباره حواس هممون رو به سمت حرفش برد!
سعید با یه حالت پیروز مندانه شروع کرد به گفتن: ماشاالله ماشاالله خانم شاهدادی!
این درسته بچه ها، ببینین با دار و دستش اومد!
چرخیدیم ببینیم چی شده و ماجرا چیه!
بععععله حدسمون درست بود!
دو، سه تا خانم محجبه توی مسیر این چند تا خانم قرار گرفته بودن و همونجا کنارشون ایستادن، بعد از چند لحظه و شاید به قول گفتنی چشم بر هم زدنی، از صدای بلندشون مشخص شد که داره بحث به دعوا میکشه!
سعید هم آنچنان ذوق کرده بود که نگوووو!
اینکه اون خانم ها چی می گفتن، که کاملا مشخص بود!
و جواب خانم های مقابل هم واضحتر !
داشت واقعا بحث بالا می گرفت که، دو تا خانم محجبه ی دیگه به سرعت از در هئیت اومدن بیرون و خودشون رو رسوندن به این چند نفر ...
بر عکس قبلیها صداشون که نمیاومد ولی انگار بعد از چند دقیقه خوب تونستن قضیه رو بی سر و صدا جمع کنن.
ما هم دیدیم غائله خوابید راه افتادیم..
هنوز هیچ کدوممون اظهار نظری نکرده بودیم که سعید آقا دوباره شروع کرد و گفت: اگه این خانم جعفرزاده روغن فکر تشریف نمی اوردن، بچه ها کارشون رو درست انجام میدادن تا اونها یادشون بمونه هر جای مقدسی رو خصوصا هئیت امام حسین رو با این قیافه و سرو شکل نابود نکنن!
حسین دیگه واقعا جوش آورده بود با حالت تعجب و اخم شدید گفت: سعید!
چرا چرت و پرت می گی!
اصلا صبر کن ببینم!
تو اصلا این خانم ها رواز کجا می شناختی هاااان!
اسمت بچه هیئتی مثلاااااا!
سعید مجالی نداد و گفت: اخوی... بچه هیئتی... زود قضاوت نکن!
اینها بچه های دانشگاهن، دیگه همه میشناسن!
علی گفت: صالح تو که فرمانده بسیج توی دانشگاهی، تازه عضو انجمن اسلامی هم هستی جوووون من...نگاه جوووون من( در حالی که با دستش محاسنش رو گرفته بود و از جونش مایع میذاشت ادامه داد)... این خانم ها رو می شناختی؟!
من نگاهی کردم و هنوز حرف نزده بودم که حسین ابروهاش رو کج کرد و گفت: صالح، به جز بند کفشهاش، توی دانشگاه اگه آدرسم ازش بپرسی بلد نیست! چه برسه به خانم جماعت!
سعید خنده ی کنایه آمیزی زد و گفت: آره جون باباش!
این( در حالی که به من اشاره میکرد) یه آب زیر کاهی هست که دومی نداره!
حسین زد به شونه ی سعید و گفت: آخ ... آخ... آقای محترم کافر همه را به کیش خود پندارد!
سعید دیگه حسابی کفری شده بود...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مطهری: چگونه ملت و نظامی مردمی می شود👇
رشد ملت در این است که [در انتخابات] آزادش بگذاری ولو در این آزادی اشتباه بکند.⚡️
صدبار اگر هم اشتباه بکند باز باید آزادش بگذاری تا تجربیاتش کامل بشود و به صورت ملتی در بیاید که رشد اجتماعی داشته باشد.✋
#مانده_در_غبار
#قسمت_دوم
با همون حال گفت: باشه بابا!
اره من بیشعور! چشم هرزه! کافر! بی دین ...!
شما هم خوب!
دیدم اوضاع خیلی بد شد. رفتم کنارش و دستم رو گذاشتم روی شونه اش و گفتم: نگووو سعید این چه حرفیه داری میزنی!
عصبی دستم رو از روی شونه اش کشید و گفت: داداش من نمیگم که! شما دارین میگین!
دستم رو گذاشتم رو سینه ام و به خودم اشاره کردم و گفتم: سعید جان اصلا من حرفی زدم !
محمد رضا هم که تا اون لحظه فقط گوش بود زبونش باز شد و برا تایید حرف من، کمی از اون طرف تر گفت: منم کلام که نکردم!
با یه چوب همه رو نزن رفیق!
سعید چشم و ابرویی بالا انداخت و گفت: چه فرقی میکنه حالا، مثلا شما دو نفر هم ساکت باشین اصلش که همتون باهمید!
یه لحظه به فکر فرو رفتم و بعد با حالت تامل گفتم: چه نکته ای اشاره کردی سعید!
بعد رو به بقیه بچه ها کردم و گفتم: می بینین بچه ها قانونش همینه، اگه یه نفرمون هم حرف اشتباه بزنه یا حرف حق رو درست نگه یا هر کار اشتباهی بکنه پای هممون می نویسن!
حسین سریع به خودش گرفت و از اونور گفت: الان منظورت منم صالح؟!
با حالت خاصی نگاهش کردم و گفتم: خوبه دیگه توام حسین! تو دیگه شروع نکن!
بعد هم رو به سعید گفتم : اخوی بچه ها که منظور بدی نداشتن خودتم خوب میدونی!
لپ کلام هم بی کنایه و دعوا اینه که، ما باید زمان شناس باشیم! بدونیم توی چه موقعیتی چکار کنیم!
الان این بندگان خدا اومده بودن هیئت، اولا که مهمون و دعوت خود آقا بودن، دوما که خود این جلسات قدرت تاثیری داره که بیان ما نداره، سوما اینکه من نمیگم تذکر ندیم بله بدیم ولی متین و درست نه با تشر و دادو بیداد !
حسین آهی از عمق وجودش کشید و گفت: خدا پدرت رو بیامرز صالح منم همین رو میگم!
سعید یه چشم غره ای به حسین رفت و گفت: آرررره تو همینو گفتی!
بعد هم برای من سری تکون داد و گفت: اوکی صالح حله!
اوکیه سعید، توی این مواقع یعنی باشه دیگه دهنت رو ببند!
منم دیگه حرفی نزدم...
چند قدمی رو همه توی سکوت به مسیرمون ادامه دادیم فضا خیلی سنگین شده بود...
محمد رضا به حساب خودش اومد به سبک همیشه جو رو عوض کنه، بعد مثل فرمون یه ماشین بحث رو چرخوند (ولی متاسفانه درست گند زد و با همون فرمون مستقیم کوبیدمون تو دیوار!) یکدفعه گفت: بچه ها به نظرتون امام حسین برای چی روز عاشورا شهید شد!
سعید هم انگار که از خدا خواسته بود گفت: ای قربون دهنت! والا تا یادمون میاد و به ما گفتن امام حسین برای امر به معروف و نهی از منکر قیام کرد غیر از اینه!!!
محمد رضا که انتظار چنین جوابی رو نداشت و به مقصودش نرسید یه کم جا خورد بعد گفت: نه! منظورم اینکه یعنی ...
سعید با اخم گفت: نه!!!!!
محمد رضا دید توی این موقعیت نمی تونه با سعید کل کل کنه از یه راه دیگه وارد شد و گفت: اصلا باشه آره درست میگی ولی ....
دیدم ادامه دادن این صحبت با این موقعیت هر چی مسئله رو وارونه تر کنه، بخاطر همین پریدم وسط حرفش و گفتم: ولیش بماند برای بعد، راستی بچه ها برنامه ی اردوی دانشگاهی چی شد؟!
علی گفت: آقایون که چند نفری هنوز جا داریم ولی خانم ها رو فکر کنم به حد نصاب رسیدن!
گفتم : آره خانم ها رو که میدونم ظرفیتشون کامل شده ولی آقایون رو ...
هنوز حرفم تموم نشده بود سعیدبا خنده ی کنایه آمیزی رو به بچه ها به من اشاره کرد و گفت: بفرما رفقا میگم ساده هستین!!! این آدرس ازش بپرسی بلد نیست؟!!
در همین حین متلک بارون سعید یکدفعه یه ماشین پژو پارس کنارمون بوق زد و رفت کمی جلوتر ایستاد....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
آقا میشه به منم امشب بگی...
ِاِرفَع رَأسَکَ...
سرت رو بیار بالا....
#مانده_در_غبار
#قسمت_سوم
من که متوجه شدم خانممه، کمی قدم هام رو بلندتر برداشتم...
میخواستم از بچه ها خداحافظی کنم که حسین در همین حین به سعید گفت: آخه اُسکُل!
حالا اگه بگم بی دین و کافر و فلان و فلان نیستی ولی سعید، خدایش بیشعور هستی!
تو نمیدونی خانم صالح، مسئول ثبت نام اردوهای خانم هاست که آمارشون رو داره!
سعید هم که ضایع شده بود سری تکون داد و گفت: من که علم غیب ندارم، از کجا باید بدونم بعد هم حالا مگه چی گفتم که آقا به تریج قباش برخورده!
این همه بار من کردین، این به اون در!
بچه ها هم دیگه بحث رو ادامه ندادن...
منم برای اینکه بحث تموم بشه، در حال خداحافظی بدون اینکه نگاه شخص خاصی کنم گفتم: بچه ها یه نکته بحث میخواید بکنید بکنید، ولی یادمون نره بچه هیئتی ادب حسینی داره از کلام تا رفتار حواسمون جمع باشه!
اول حسین به خودش گرفت و سریع پرید یقعه ام رو گرفت و گفت: ذی شعور (صاحب شعور) من دارم از تو طرفداری می کنم اینه جواب خوبی!
از اونطرف هم سعید دستم رو گرفت و گفت: من که میدونم به حسین گفتی که من بشنوم!
الان تو باادب، هیئتی!
ما همه بی تربیت و ...
دستم رو گذاشتم جلوی دهنش گفتم: هیس سعید دیگه ادامه نده...
این وسط محمد رضا گفت: صالح قبلش گفتاااا، یکیمون یه کاری کنه، پای همه می نویسن همینه! خودمونم، خودمونو جمع می بندیم بی تربیتا من که باادب بودم بین شما!
وسط این ماجرا اون هم اومد یقعه ی من رو گرفت! دیگه کاملا فضا عوض شده بود، بچه ها از حالت جدل به حالت شوخی و یقعه گیری منه بیچاره تغییر موضع داده بودن!
اصلا یه وضعی شد...
تنها کاری می تونستم بکنم این بود که بگم خانمم توی ماشین منتظرمه تا ولم کنن!
و خداروشکر وقتی فهمیدن توی ماشین خانمم هست، راهکار جواب داد و برای حفظ آبروی خودشون رهام کردن و خیلی مودب انگار که چند تا شهید زنده در جوار من هستن به مسیرشون ادامه دادن و راه افتادن...!
فردا اول وقت دانشگاه بودم بعد از کلاس رفتم دفتر بسیج، از سعید که خبری نبود ولی علی و حسین همونجا بودن...
داشتن با هم بحث میکردن که توی فضای مجازی کانال فعالیت هامون رو راه بندازیم یا نه!
علی می گفت: اینکارا فایده نداره!
این هجمه ی دشمن حالا فکر کردین هزارتا فالور (دنبال کننده) هم داشته باشیم به چه دردی میخوره؟! اثری داره؟! به نظر من که وقت تلف کردنه!
ولی حسین مسر بود و میگفت: اصلا هزارتا دنبال کننده هم که نه، حتی پنج نفر هم باشن باید اینکار رو انجام بدیم چون من معتقدم آدم، مهم اینه تکلیفش رو درست انجام بده!
با ورود من هر کدوم اومدن به نفع خودشون یار کشی کنن ولی متاسفانه همزمان با من، دو نفر از خانم های واحد خواهران، داخل دفتر بسیج شدن که دوباره بچه ها مثل شهدای زنده مودب شدن و کاملا جدی!
این حرکت های یکدفعه ای بچه ها برام جالب بود که دوست داشتن حجب و حیای مردونشون رو جلوی هر خانمی حفظ کنن.
چند لحظه ای گذشت که بالاخره یکی از خانم ها اومد جلوتر و از قضا فلشی رو به سمت علی داد که پشت میز نشسته بود و گفت: ...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با این ستاره ها راه گمنمیشود 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
Shab5Moharram1391[02].mp3
8.32M
کریم کاری به جز جود و کرم نداره...
آقام تو مدینه است ولی حرم نداره...
حسن آقام حسن آقام حسن...
غریب اونیکه همدم اشک و آه...
دیده که مادرش تو کوچه بی پناه...
حسن آقام حسن آقام حسن...
حسن همه ی دارو ندارش حسینه...
حسن همه ی صبر و قرارش حسینه...
حسین آقام حسین آقام حسین...
حسن سایه اش همیشه رو سر دادشه...
حسن نمیشه که تو کربلا نباشه...
حسن آقام حسن آقام حسن...
حسن نمی تونه دیگه آروم بشینه...
اگه حسین شو نقش زمین ببینه...
غریب اونیکه سر به بدن نداره...
آقام رو زمینه ولی کفن نداره...
[التماس دعای ویژه...♡🌱]
#مانده_در_غبار
#قسمت_چهارم
دستگاه چاپ واحد ما خراب شده، چند وقت هم هست فرستادن برای تعمیر ولی هنوز خبری نشده، زحمت شما اینها یکسری عکس پوستر ماه محرمی هست که اگر میشه لطف کنین برای این ایام چاپ کنید که آماده باشه و استفاده کنیم.
علی سری تکون داد و گفت: باشه مشکلی نیست آماده شد بچه ها براتون میارن.
خانم ها بعد از انجام کارشون داشتن می رفتن که از شانس خوب ما، همون موقع سعید اومد داخل اتاق، و با دیدن خانم ها یه سری برای ما تکون داد که فقط خدا خدا کردیم که اون خانم ها این حالت رو ندیده باشن!
اونها که رفتن قبل از اینکه سعید نطق کنه و بحث رو بندازه وسط، من زودتر توضیح دادم که قضیه چیه تا شائبه درست نشه.
خداروشکر سعید قانع شد و بخیر گذشت، بعدش با هم نشستیم که عکس پوسترها رو ببینیم که چی هستن، که اگر نیاز هست متن ها رو هم تغییر بدیم...
تا نگاهی به عکس پوستر اولی انداختیم حسین که دید بشکن زنان گفت: تبین شدی علی آقا!
اینم حرف آقا امام حسین دیگه چی میخوای دیدی مهم انجام تکلیفه!
نگاهی به جمله ی طراحی شده ی روی پوستر انداختم که نوشته بود: در منزل «ازید» که چهار نفر به حضرت ملحق شدند، بیان دیگری از امام حسین علیهالسلام هست. (حضرت فرمود: من امیدم این است که خدای متعال، آن چیزی که برای ما در نظر گرفته است، خیر ماست؛ چه کشته بشویم، چه به پیروزی برسیم. فرقی نمیکند؛ ما داریم تکلیفمان را انجام میدهیم.)
بعد حسین با حالت پیروز مندانه به علی نگاهی کرد و با دست کوبید روی میز و گفت: مهم اینه ما داریم تکلیفمون رو انجام میدهیم و تمام!
وسط کل کل حسین و علی ، سعید بدون اینکه بدونه قصه ی این دو نفر چیه برگشت گفت: اخ... اخ... ببین خدا جای حق نشسته!
این همه دیشب من رو ترکوندین! حالا ببینین این که دیگه حرف خود آقا امام حسین بعد رو به حسین کرد و گفت: اصلا تو چرا بشکن میزنی؟! خود تو دیشب داشتی منو نصیحت میکردی که!
علی نیمچه لبخندی زد و به سعید گفت: داداش تند نرو ترمز دستی رو بکش!
بیا... بیا آقا سعید! پوستر بعدی رو هم بخون... نگاه کن این جمله رو هم آقا امام حسین گفته که:
هرگز سخن بيهوده مگوى؛ زيرا بيم گناه براى تو دارم و نيز هرگز سخن سودمند مگوى، مگر اين كه آن سخن به جا باشد!
حسین خودکارش رو برداشت و در حالی که جیزی می نوشت رو به سعید گفت: ملتفت گشتی آقا! سخن مگو مگر اینکه آن سخن به جا باشد اخوی!
من رو به بچه ها گفتم: رفقا هر تکلیفی باید درست انجام بشه و برای درست انجام شدنش، اول از همه باید همدیگه رو تبیین کنیم تا بتونیم واقعا درست انجامش بدیم، وگرنه با کل کل و جدل و کنایه به هم بپریم که نمیشه!
حسین که مطلب رو گرفت اصلا به روی خودش نیاورد وسط حرفم گفت: میگم جدی باید یه لوح تقدیر به این خواهرای که اومدن اینجا بدیم یعنی جمله که نیست طلا انتخاب کردن!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
علمدار نیامد
سقای حسین سید و سالار نیامد
علمدار نیامد
🆔 eitaa.com/emame_zaman